#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
وقتى گوشى را گذاشتم، کمى آرام گرفته بودم. لباسهایم را عوض کردم، بعد به سهیل زنگ زدم و گفتم حسین را به کدام بیمارستان برده اند و چه شده، قرار شد سهیل مقدارى پول همراهش بیاورد. روسرى ام را مرتب کردم و در را پشت سرم قفل کردم. وقتى به بیمارستان رسیدم تقریبا ظهر شده بود. حسین در بخش مراقبتهاى ویژه بیمارستان بسترى و حالش تقریبا بهتر شده بود. با دیدن من، لبخند کم رنگى صورتش را باز کرد. لوله هاى اکسیژن در سوراخ هاى بینى اش جا خوش کرده بود. سرم به دستش وصل بود و هنوز نفس کشیدنش با خس خس همراه بود. چشمانش بى حال رویهم افتاد.دوباره بغض گلویم را فشرد. چرا حسین من انقدر رنج مى کشید؟ چرا این بلا سرش آمده بود؟ هزاران هزار چرا در مغزم مى چرخیدند. مدتى در سالن بیمارستان نشستم و اشک ریختم. وقتى على و سحر رسیدند، چشمانم از شدت گریه باز نمى شد سحر جلو دوید و مهربانانه در آغوشم گرفت.على فورا وارد اتاق حسین شد. صداى سحر از دور دست ها مى آمد: مهتاب جون، چیزى خوردى؟مات و مبهوت نگاهش کردم، عشق و زندگى ام در حال مرگ بود، من چطور به فکر خوردن باشم؟!
سحر بدون اینکه منتظر جواب باشد، برخواست و به طرف پله ها رفت. چند دقیقه بعد، با یک سینى محتوى شیر کاکائو و کیک برگشت. همان موقع، سهیل و گلرخ هم رسیدند، با دیدنشان بلند شدم و به طرفشان رفتم. سهیل بى حرف، بغلم کرد و گلرخ شروع به دلدارى کرد. آنقدر همان جا ایستادیم تا سرانجام دکتر احدى آمد. با دیدنش جلو رفتم و نگران گفتم: - سلام دکتر، حال حسین چطوره؟ سرى تکان داد و با بدخلقى گفت: وقتى مریض و اطرافیانش به حرف پزشک گوش نمى دن، چه فایده اى داره بهشون بگم چى شده؟على و سهیل، دکتر را به گوشه اى کشاندند و با صدایى آهسته مشغول صحبت شدند. نگران به آن سمت خیره شدم.گلرخ و سحر کنارم ایستاده بودند و سعى مى کردند حواسم را پرت کنند. حواس من اما، پیش حسین بود. صداى جدى دکتر را مى شنیدم: من بارها به خودش هم گفته ام، اگه برن آلمان شاید نتیجه بگیرن، این ریه حالت اسفنجى اش رو از دست داده، من به طور ساده دارم مى گم، حسین به سختى مى تونه نفس بکشه، چون بافتهاى ریه اش آسیب دیدن واز دست رفتن، مى فهمید؟ به عقیدة من باید دوباره قسمتى از ریه برداشته بشه، حالا خود دانید.
آنقدر پشت در اتاق حسین نشستم تا همه رفتند. بعد شروع کردم از ته دل دعا خواندن، در نمازخانه بیمارستان نماز خواندم،احساس آرامش عجیبى مى کردم. چند بار به حسین سر زدم، هنوز تحت تاثیر داروهاى آرام بخش و مورفین خواب بود.آخرین بار، پیشانى اش را بوسیدم و تسبیح مورد علاقه اش را در دستان گره کرده اش گذاشتم. سهیل دنبالم آمده بود تا به خانه شان بروم. در راه، هر دو ساکت بودیم. سهیل نگران نگاهم مى کرد و من حرفى براى گفتن نداشتم. مى دانستم پدر و مادرم هم در جریان هستند و از مبلغى که توسط سهیل برایم فرستاده بودند، پیدا بود که خیلى نگرانند. گلرخ میزشام را چیده و منتظر ما بود. چقدر این دختر مهربان را دوست داشتم. دست و صورتم را شستم و پشت میز نشستم. گلرخ مدام حرف مى زد، مى دانستم براى اینکه مرا از فکر درآورد پرحرفى مى کند. کفگیرى برنج در بشقابم ریختم. گلرخ با خنده گفت: - واى، چقدر زیاد کشیدى!گفتم: اشتها ندارم.
سهیل یک تکه بزرگ گوشت مرغ در بشقابم گذاشت: بخور مهتاب، از صبح دارى مى دوى! سر میز شام هم ساکت بودم. گلرخ همانطور که مى خورد گفت: - راستى خبر جدید رو شنیدى؟ پرسشگر نگاهش کردم. ادامه داد: پرهام داره زن مى گیره... سهیل زیر لب گفت: حالا چه وقت این حرفهاست.با صدایى گرفته پرسیدم: طرف کى هست؟ گلرخ خندید: یک باربى! نگاهش کردم، گفت: اسمش هلیا است. انقدر ناز و ادا داره که همه خندشون مى گیره. با عشوه و ناز حرف مى زنه و دایم سر و دستش را تکون مى ده و مى گه نه... مرسى! ناخودآگاه از قیافه و اداى گلرخ خنده ام گرفت. گلرخ هم خندید:- هى... موفق شدم بخندونمت!سهیل با مهربانى گفت: تو در هر کارى بخواى مى تونى موفق باشى. با کنجکاوى از سهیل پرسیدم: زن پرهام چه کاره هست؟ آشناست یا غریبه؟ سهیل سرى تکان داد و گفت: انگار خواهر یکى از دوستاشه، دانشجوى زبان انگلیسى است و فکر مى کنه هالیوود هرلحظه ممکنه ازش دعوت به کار کنه، البته قیافه اش بد نیست ولى نه اونطورى که خودش فکر مى کنه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی ^👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
قدم هام رو تند کردم وسمت اتاق بابا رفتم.
در زدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو.
رو تختش دراز کشیده بود.
کنارش نشستم
چشم هاش و باز کرد و
+چیه؟چی میخوای؟
سعی کردم خودم و کنترل کنم
_بابا جان!
+بله؟
_چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟
+گفتمکه به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنیددیگه.
این دفعه باید حرف های منو میشنید
_خب؟
+خب که خب.قرار نیست تو در جریان همه چی باشی.
_بابا!
+باز چیه؟
_واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟
چرا فکر کردین اون شغلش و به خاطر من عوض میکنه؟
+فکر نکردم مطمئن بودم
_بابا!این چه کاریه که شما کردین!
چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟
بابا شما اصلا میدونین وضعیتش رو؟
+آدمِ مثل بقیه دیگه.چیزیش نیست که. تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟
_ این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم؟
بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه!
+اوه!از کی تاحالا شده محمد؟
_بابا
+بابا و کوفت.گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره.برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاش رو بزاره تو خونمون.
فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه!
کلافه از روی تخت پاشدم و از اتاقش رفتم.
دلم میخواست گریه کنم،ولی سعی کردم آروم باشم.حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده.شما باید از خداتون باشه.باید نماز شکر بخونین.من نمیدونم اخه چه سریه!
خدا خواست شما نمیخواین!
خدایا خودت به ما صبر بده.
به محمد کمک کن.بهش جرئت بده
بهش عشق بده که جا نزنه!
رفتم پایین،کولم و از کنار مبل گرفتم
یادِ رفتار بچگونم افتادم
نکنه محمد بره دیگه پشت سرش و نگاه نکنه!
خدایا همه چیز و به خودت میسپرم.
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد.
گوشی و برداشتم
ریحانه بود
_الو سلام!
+به به سلام عروس خانومِ گلِ من!
از خطابش قند تو دلم آب شد.
یعنی میشه..!
_چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟
+هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون
_بیرون؟کجا؟
+چه میدونم بریم دریا؟
_تو چقدر دریا میری.خب بیا بریم یه جای دیگه
+کجا مثلا؟
_کافه ای پارکی جایی
+خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟
_اره بریم
+تو با کی میای؟
_تنها میام
+اها باشه پس میبینمت عزیزم
_اوهوم حتما.
+فعلا
_خداحافظ
تلفن و قطع کردم
از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدم و خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود.
رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بیرون بریم.
اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم
لباسام و با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوارلی جذب عوض کردم.
تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم
گیسش کردم و تهش و بستم.
یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتم سرم کردم. تو آینه به پوست سفیدم خیره شدم و یه لبخند زدم.روی ابروهای کمونیم دست کشیدم و صافشون کردم.چادرم و سرمکردم.
یه کیف کوچولو برداشتم و توش گوشیم وبا یه مقدار پول گذاشتم.
از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید.
یه کفش شیک کتونی هم پوشیدم و رفتم بیرون.
____
زودتر از ریحانه رسیده بودم.
روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد.
چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش.
یه چند دقیقه گذشت،حوصلم سر رفته بود.
میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانش و صدا میزنه.
اطرافش و گشتم.کسی نبود.دلم طاقت نیاورد
از جام بلندشدم و رفتم طرفش.
دست های کوچولوش وگرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد
بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت.صدام و بچگونه کردم و
_چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟
چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد
_زمین خوردی؟
بازم چیزی نگفت
_گم شدی؟
به حرف اومد با گریه داد زد
+مامانم و گم کردم
به زور فهمیدم چی گفت.
دستش و محکم فشردم و
_بیا بریم برات پیداش میکنم
باهم راه افتادیم اطراف سرسره،کسی نبود
بچه دیگه گریه نمیکرد وآروم شده بود.
از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدم و دادم دستش.
دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد.
_چند سالته؟
+شیش
_اسم قشنگت چیه؟
+مهسا
_به به.اسم منم فاطمه اس
+خاله!!
اطرافم و گشتم و کسی و ندیدم
_به من گفتی خاله؟
+اره
خوشحال شده بودم،تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله.
_جانم؟
+تو هم بچه داری؟
از حرفش کلی خندیدم
+نه! من خودم بچم
پشمکش و بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم
یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود.
گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرد.به چشمای عسلیش خیره شدم و
_تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو!
یه لبخند شیرین زد.
همینجور محو نگاه کردنش بودم که یه دستی رو شونم نشست.برگشتم عقب.
#غین_میم #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉