#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
از خدا خواسته، آمدم بیرون و روبروى سهیل نشستم. سهیل با حالتى نمایشى دستش را با یک دسته کلید تکان داد و گفت: بفرمائید، یک پراید سفید، تر و تمیز... سفارش شوهرتون!ناباورانه نگاهش کردم. گلرخ خندید: وا، چرا ماتت برده؟ بگیر دیگه.با تعجب گفتم: چقدر زود پیدا کردى. حالا کجاست؟سهیل با دست به بیرون، اشاره کرد. قبل از اینکه بلند شوم، گفت:- یک خبر دیگه هم برات دارم.منتظر نگاهش کردم. چند لحظه اى روى مبل جا به جا شد و دستانش را بهم مالید. بعد به سختى گفت:- نمى دونم چه جورى بهت بگم، اما کار مامان اینا هم درست شده و آخر شهریور مى رن.بهت زده گفتم: چى؟ کجا مى رن؟گلرخ سر به زیر گفت: پیش خاله طنازت...عصبى گفتم: پس چرا به من چیزى نگفتین؟ چطورى بهشون ویزا و اقامت دادن؟سهیل با ملایمت جواب داد: مامان و بابا دو ماه پیش رفتن ترکیه براى مصاحبه، ما بهت نگفتیم چون هنوز هیچى معلوم نبود و نمى خواستیم بى خودى ناراحت باشى. ولى هفته پیش جوابشون آمده... البته مامان اینطورى مى گه، من فکر مى کنم خیلى زودتر جواب رو مى دونستن. براى آخر ماه دیگه هم بلیط دارن.ساکت و بهت زده در فکر فرو رفتم. با اینکه پدر و مادرم با من قطع رابطه کرده بودند، اما دلم خوش بود که هستند و هروقت واقعا بهشان احتیاج داشته باشم بهشان دسترسى خواهم داشت.
صداى سهیل افکار مرا بهم زد: مهتاب، از حالا عزا نگیر. بقیه خبر رو گوش نکردي...نگاهش کردم، با خنده گفت: مامان پیغام داده می خواد تو رو ببینه، البته تو و حسین رو، ولی من بهش گفتم که حسین نیست، خیلی هم ناراحت شد.گلی با خنده گفت: احتمالا مامان پشیمان شده، داره می ره و می دونه شاید حالا حالاها نتونه شما رو ببینه...با آنکه سعى مى کردم بى اعتنا بمانم، اما ته دلم پر از شادى شده بود. نزدیک یکسال بود مادر و پدرم را ندیده بودم و هرچه قدر هم سعى مى کردم نمى توانستم دلتنگشان نباشم. بى اختیار لبانم پر از خنده شد. سهیل بلند شد و گفت:- پس بیا ماشینتو ببین، اگه پسند کردى بذارش تو پارکینگ.بلند شدم و مانتو و روسرى پوشیدم و دنبال سهیل و گلرخ رفتم. جلوى در، ماشین پارك شده بود. با دقت به بدنه خیره شدم، هیچ خط و خراشى نداشت. دکمۀ دزدگیر را فشردم و گفتم: بیاید بالا، من مى رسونمتون، مى خوام ماشین روامتحان کنم.سهیل خندید: خیلى هنر مى کنى! باید هم بیاى ما رو برسونى.
پشت فرمان نشستم، با اولین استارت ماشین روشن شد. صداى موتور خیلى کم بود. دور زدم و به طرف خانه سهیل حرکت کردم. نزدیک خانه شان، سهیل پرسید:- خوب، چطوره؟سرم را تکان دادم: عالیه، دستت درد نکنه. سند به نام زدى؟سهیل جواب داد: نه، هنوز پولش رو کامل ندادم. گفتم ببینم خوشت مى آد یا نه؟- آره، خیلى خوبه.جلوى درشان ایستادم. گلرخ و سهیل پیاده شدند. سهیل از پنجره سرش را داخل آورد و گفت: قیمتش باور نکردنى است.صاحبش چک برگشتى داره، سیصد زیر قیمت مى فروشه. یک مقدار از پولتون باقى مى مونه که بهت مى دم.سپاسگزار نگاهش کردم و گفتم: اگه تو نبودى من چه کار مى کردم، سهیل؟گلرخ خندید: لوسش نکن تو رو خدا، الان باد مى کنه! وقتى سهیل و گلرخ پشت در خانه شان ناپدید شدند، دور زدم. با آسایش دریافتم که چقدر داشتن ماشین خوب و عالى است، به خصوص براى من که سالها به داشتنش عادت داشتم.
براى هزارمین بار جلوى آینه رفتم و به تصویرم زل زدم. به نظر خودم، هیچ فرقی با سال پیش نکرده بودم. به لباسم خیره شدم، یک کت و شلوار کرم رنگ که قالب تنم بود. موهایم را اول بسته بودم، ولى بعد پشیمان شدم و بازش کردم تا روي شانه هایم بریزد. تنها تغییر در صورتم، میان ابروهایم بود که برداشته بودم. آرایش ملایمی هم به چهره ام رنگی از زنانگی می بخشید. با شنیدن صداي بوق، با عجله روسري ام را سر کردم و به طرف پله ها دویدم. سهیل بود که دنبالم آمده بود تا با هم به خانه پدري برویم. گلرخ با دیدنم، شیشه را پایین کشید و گفت:- واي مهتاب چقدر خوشگل شدي...در را باز کردم و سوار شدم. سهیل با خنده جواب گلرخ را داد: - یعنی می خواي بگی خواهرم زشت بوده؟ گلرخ با دست آرام روي گونه هایش زد: وا! حرف تو دهن من میذاري؟دلهره و اضطراب من، بیشتر از آنی بود که با حرفهاي برادرم و زنش سرگرم شوم. عاقبت به کوچه آشنایمان رسیدیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
چند روزی از تصمیم مهرزاد می گذشت.
مادر وپسر باهم سرسنگین بودند و مریم خانم به هر دری میزد پسرش راضی به نرفتن نمیشد.
یک روز در خانه حوصله اش سر رفته بود. بیشتر عصبی شده بود. تلوزیون را روشن کرد. در حال غرزدن بود ناگهان مستندی که از شبکه مستند پخش می شد توجه اش را جلب کرد.
مستند در مورد 3 دختر سوریه ای بود که هر سه از یک داعشی باردار بودندو سنشان زیر 15 سال بود. ازروزهایی که اسیر این داعشی بودند، تعریف میکردندو
مو به تن مریم خانم راست می شد. هی با خودش حرف میزد .
_اسم اینا رو نمیشه انسان گذاشت از حیوان پست ترن.
آخرای مستند بود که آقا رضا وارد خانه شد. مریم خانم اصلا متوجه آمدن همسرش نشد.
_چیه چرا رنگت پریده؟
_بیا ببین این ظالما چی به سر زن و دخترا بی دفاع آوردن بی شرفا.
_درمورد چی حرف میزنی؟
_داعشی های بیشرف.
از آن روز مریم خانم اخلاقش تغییر کرده بود. دلش می خواست بیشتر پسرش را ببیند چون دیگر به او حق می داد به دفاع از مظلومان و حرم حضرت زینب به سوریه برود.
#نویسنده_زهرا_بانو
♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥
╔═...💕💕...══#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662