#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پنجاه_سه
کم کم زندگى به روال عادى باز مى گشت. حسین به سر کارش برگشته بود و من هم مشغول درس خواندن بودم. على و سحر، از چند هفته بعد از آمدن على به مسافرت رفته بودند. سفر ایران گردى! و فقط من و حسین مى دانستیم که چرا على با آن عجله مى خواست به همراه همسرش جاى جاى ایران را بگردد. اواسط ترم بود که خبرى، همۀ مان را شوکه کرد. درس کلاس ساعت اول تمام شده بود، بچه ها متفرق مى شدند. من و لیلا و شادى، ساعت بعد هم کلاس داشتیم،افتان و خیزان وسایلمان را جمع کردیم و به طبقه بالا که قرار بود درس هوش مصنوعى در آن برگزار شود، رفتیم. درست سر جایمان ننشسته بودیم که فرانک در را با شدت باز کرد. هر سه ترسان نگاهش کردیم. شادى با حرص گفت: بمیرى با این در باز کردنت!اما با دیدن چشمان به خون نشستۀ فرانک، خشکمان زد. لیلا فورى پرسید:- چى شده فرانک؟
فرانک همانطور اشک ریزان دهان باز کرد و آوار بر سرمان خراب شد:- آیدا خودکشى کرده... چند لحظه اى ساکت و گیج به فرانک که روى صندلى افتاده بود و داشت هق هق مى کرد، خیره ماندیم. اولین نفرى که به خود آمد، شادى بود. از جا بلند شد و به طرف فرانک رفت:- چرا چرت و پرت مى گى؟ فرانک بریده بریده گفت: صبح رفتم دنبالش با هم بیاییم دانشگاه، خونه شون قیامت بود. اول فکر کردم روضه دارن،چون همه مشکى پوشیده بودند. بعد که جلو رفتم، مادرشو دیدم که تمام صورتشو کنده بود و با دیدن من، از حال رفت.فهمیدم که روضه و این حرفها در کار نیست. از زنى که چشمانش از شدت گریه ورم کرده بود، پرسیدم: چى شده؟ بهم گفت که پریشب آیدا قرص خورده و صبح دیگه بلند نشده، صبح زود برادرش وقتى براى نماز صبح صداش مى کنه وجوابى نمى شنوه متوجه جریان مى شه و فامیل رو خبر مى کنه، همه داشتن مى رفتن پزشکى قانونى، نمى دونین با چه حالى آمدم تا خبرتون کنم. بیایید ما هم بریم، هنوز وقت هست.
آنچه مى شنیدم باور کردنى نبود. همانطور به فرانک زل زده بودم که صداى گریه و جیغ لیلا بلند شد. شادى هم درسکوت اشک مى ریخت. بغض در گلویم گره خورده بود و راه تنفس را برایم بسته بود. همانطور که به طرف در مى رفتم،فریاد کشیدم: اى خدا! و بغضم شکست. در طول راه همه ساکت بودیم و فقط اشک مى ریختیم، وقتى رسیدیم، آیدا را شسته بودند و داشتند برایش نماز مى خواندند. انگار در خواب راه مى رفتم. ایستادم و نگاه کردم. به برآمدگى سفیدى که تکه اى شال ترمه رویش انداخته بودند و زمانى دختر جوان و زیبایى بود. به رویایى که مى رفت تا در دل خاك، مدفون شود. به خوابى که تعبیر نشده، تمام شده بود. نماز تمام شد و ضجه و فریاد زنى کوتاه قامت و فربه به هوا بلند شد: - واى نو عروسم، واى پارة تنم، واى واى! جوانم، دختر گلم!
اشک هایم در اختیارم نبود. به صورت زن خیره شدم، جاى ناخن در گونه هایش به خون نشسته بود. صداى شادى ازکنارم بلند شد: لیلا داره مى میره، بیا برگردیم.برگشتم و به صورت رنگ پریده لیلا زل زدم. زنى جلو آمد و با لهجه غلیظ آذرى گفت: - ببریدش، زن آبستن گناه داره...بى حرف، لیلا را از جا بلند کردیم و دوباره برگشتیم. جلوى در خانه به شادى گفتم: - عصر بریم خونه شون؟ شادى ناله کرد: حتما! - تو آدرس دارى؟شادى بغضش را فرو خورد: شماره فرانک رو دارم، ازش مى گیرم و میام دنبالت. بعدازظهر وقتى شادى دنبالم آمد، در حال حرف زدن با حسین بودم. همانطور که گوشى تلفن دستم بود، در را براى شادى باز کردم و اشاره کردم بنشیند. بعد به حسین گفتم: - عزیزم، ممکنه وقتى برگردى، من خونه نباشم. زنگ زدم که نگران نباشى.صداى مهربانش بلند شد: کجا مى رى عروسک؟ با صداى گرفته اى گفتم: یکى از دوستاى دانشگاهى ام فوت کرده، باید برم مجلس ختم...صداى نگران حسین گوشم را پر کرد: واى! کى؟ - تو نمى شناسى... آیدا... - آیدا خان احمدى؟ با تعجب گفتم: تو از کجا مى شناسى؟ صدایش پر از اندوه شد: خوب من براى شما تمرین حل مى کردم...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662