#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل_دو
صداى حسین پر از شادى شد: راست مى گى؟ خوب، الهى شکر، خیالم خیلى راحت شد.به مادرم که اشاره مى کرد گوشى را به او بدهم نگاه کردم و گفتم:- حسین، مامانم مى خواد باهات حرف بزنه، از من خداحافظ. بازم زنگ بزن.بعد گوشى را به سمت مادرم دراز کردم. صداى ظریفش بلند شد:- سلام حسین جان، چطورى مادر؟... جات اینجا خیلى خالیه... کى برمى گردى؟اشک جلوى چشمانم را تار کرد. خدایا این چه سرنوشتى بود؟ چرا مادرم داشت مى رفت؟صداى پر از پشیمانی مادرم مى لرزید: حسین جان، من... من خیلى شرمنده ام!... نه! عزیزم، باید بهت بگم چقدر ناراحتم.باشه!... باشه چشم، خیالت راحت باشه.دوباره صداى سهیل بلند شد: خدا کنه حالش خوب بشه.گلرخ با بغض جواب داد: الهى آمین.بقیه شام در سکوت صرف شد. مى دانستم همه در فکر حسین هستند. از این همه تغییر خوشحال بودم و تنها ناراحتى ام از این بود که چرا خودش نیست. بعد از شام همه مشغول حرف زدن با هم بودند که جمله اى توجهم را جلب کرد، مادرم با خنده گفت:- اونروز وروجک همراه مهوش آمده بود اینجا، نمى دونى چه کار کرد، یکى از مجسمه هاى نازنینم رو انداخت شکست،اما زیاد ناراحت نشدم. حالا ببین اگه نوه خودم بود براش چه مى کردم.
با تعجب پرسیدم: وروجک؟ کى رو مى گید؟گلرخ با دست به صورتش زد: اى واى! تو نمى دونى؟مادرم با خنده جواب داد: بچۀ امید و مریم، یک دختره شیطون و نازه...با هیجان پرسیدم: واى راست مى گى؟ امید بچه دار شده؟ اسمش چیه؟سهیل با خنده گفت: سه سوال الان، دو تا سوال قبلا، فقط باید رمزو بگى! زود باش.معلوم نیست اسمش چیه؟ « لاله » گلرخ با خنده گفت: اسمش هاله است، ولى از خودش بپرسى مى گه فریادم بلند شد: مگه حرف مى زنه؟مامان با خنده گفت: به! تو انگار تو غار اصحاب کهف بودى ها! هاله الان ده ماهشه. یک کلمه هایى مى گه، انقدر شیرین و بامزه است که نگو! بعد پدرم با لبخند گفت: تازه یک خبر جدید دیگه هم دارم.فورى گفتم: چیه؟ - آرام هم همین روزا ازدواج مى کنه...علاوه بر من، چشمان سهیل و گلرخ و مادرم هم گرد شد.- راست مى گى؟با خنده گفتم: من تو غار اصحاب کهف بودم، شما کجا بودید؟آن شب وقتى سهیل و گلرخ مى خواستند به خانه برگردند، من همراهشان نرفتم. مادرم هم دستش را دور شانه هایم انداخته بود و در جواب سهیل گفت: - شما برید، مهتاب همین جا مى مونه. بره خونه تنهایى چکار کنه؟سهیل به شوخى اخم کرد و گفت: غلط کرده، شوهرش اینو سپرده دست من، من هم امر مى کنم برگرده خونه، ممکنه حسین تلفن کنه.
گلرخ با خنده دست سهیل را کشید: بیا بریم، فکر کردى حسین شماره تلفن اینجارو نداره؟ مطمئن باش مثل شماره شناسنامه اش از حفظه!وقتى سهیل و گلرخ رفتند، داخل خانه شدم و به اتاقم رفتم. تخت و میز توالتم سر جایشان بودند. تابلوهاى نقاشى به دیوار بودند. انگار هنوز هم همان جا زندگى مى کردم. در کمدها را باز کردم. چند لباس که دیگر کهنه یا کوچک شده بودند در قفسه ها به چشم مى خورد. لباس خواب قدیمى ام را برداشتم و با اشتیاق به تن کردم. واى که چقدر دلم براى این بلوز و شلوار نخى و رنگ و رو رفته که خرسهاى کوچک رویش به خواب رفته بودند، تنگ شده بود. جلوى آینه مشغول تماشاى خودم در آن لباس بچه گانه بودم که مادرم وارد اتاق شد. در دستش ملافه و بالش به چشم مى خورد،با دیدنم خندید: - واى! این لباس خواب هنوز اینجاست؟- آره، چقدر هم راحته، مى خواى ملافه ها رو عوض کنى؟مادرم سر تکان داد: آره، از وقتى تو رفتى آنها رو عوض نکرده ام.با تعجب نگاهش کردم: چرا؟ یادتون رفته بود؟مادرم با دلتنگى گفت: نه، وقتى خیلى دلم برات تنگ مى شد مى آمدم و تو رختخوابت مى خوابیدم. هنوز بوى تو رو مى ده... انقدر اشک مى ریختم تا خوابم مى برد. ولى الان که خودت اینجایى دیگه دلم نمى گیره، ملافه ها خیلى کثیف شده، باید عوض بشه!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662