eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمناي_وجودم #قسمت_نودویکم از اینکه بی هوا و محکم به زمین افتاده بودم یه لحظه شوکه شدم .صدای اون مر
-خفه شو .فکرکردی همه مثل خودت آشغالن . -زبونت خیلی درازه ....اما کوتاهش میکنم . بعد رو به حسن گفت : برو پایین ببین کسی نیاد . -کسی نمیاد آقا درها رو وقتی که رفتم طناب بیارم قفل کردم . یه چشم قره بهش رفت و گفت : پس برو پایین یه سر و گوشی آب بده ببین چیزی مشکوک نباشه . خواست حرفی بزنه که وحدت داد زد : گمشو برو . دوباره اون خنده کریح ...سرش رو آهسته به گوشم نزدیک کرد و گفت : حالا کارت ندارم ...اما از خجالت در میام -خفه شو آشغال. قهقهه ای زد و رفت روبروی من نشست و با وقاحت سر تا پای من رو نگاه کرد . سرم رو پایین انداختم .نگاهش طوری بود که انگار من هیچ لباسی نپوشیدم .دیگه برام مهم نبود که اشکهام رو ببینه . راستش میترسیدم .خیلی میترسیدم . یه پنج دقیقه ای زل زده بود به من که موبایلش زنگ خورد . -الو رویا ....خیل خب با حسن بیا بالا . از روی صندلی بلند شد و از در بیرون رفت .با آستینم اشکهام رو پاک کردم .یه دفعه گوشیم زنگ خورد .سریع دستم رو از روی مانتوم روی گوشی گذاشتم و سعی کردم هر طور که شده دستم رو داخل مانتوم ببرم و گوشی رو بردارم . موفق شدم .تماس از خونه بود. دستم میلرزید با همون دست بسته و لرزون سعی کردم دگمه رو فشار بدم که وحدت اومد تو . همونطور خشکم زد .سریع به طرفم اومد و گوشی رو از دستم گرفت و پرت کرد رو زمین .بعد هم به طرف من برگشت و گفت : به تو خوبی نیومده . طناب دستم رو باز کرد و به شدت دستهام رو پشت برد .طناب رو به دستم بست حتی اون طناب رو تا بالای انگشتهام آورد و محکم بست . جلوی پام نشست و گفت : حالا دیگه نمیتونی هیچ غلطی بکنی . بعد اون دستهای کثیفش رو روی پام گذشت و به حرکت در آورد .با پام هلش دادم و داد زدم :کثافات به من دست نزن . صدای نامفهوم امیر از تو اتاقش میومد .وحدت عصبانی بلند شد و به مانتوم چنگ زد و من رو بلند کرد .همونطور باهاش کشیده میشدم به شدت من رو توی اتاقم هل داد . به طرفم اومد پاهام رو هم با طنابی که دستش بود بست .بعد به سمتم خم شد و چونه من رو محکم گرفت و بالا نگه داشت. - حالا دلم میخواد بدونم چه کار میخوای بکنی صورتش رو به صورت نزدیک کرد .میخواستم صورتم رو عقب بکشم اما محکم گرفته بود .اشکهام همینطور پایین میومد انقدر گریه ام شدت گرفته بود که نمیتونستم حرفی بزنم . خوشبختانه صدای زنی که از بیرون اتاق میومد با عث شد دست از کار پلیدش بکش .محکم من رو به عقب هل داد که سرم به شدت به سرامیک زمین برخورد کرد . از دردی که توی سرم پیچید شدت گریه ام بیشتر شد .هنوز داشتم گریه میکردم که کسی داخل شد و یه دستمال جلوی دهن و بینیم گذاشت وبعد از چند ثانیه دیگه چیزی نفهمیدم . چشمهام رو آهسته باز کردم .با سر در گمی چشمهام رو به اطراف دوختم .نور زرد ضعیفی اونجا رو روشن کرده بود .میخواستم بلند شم اما قادر به حرکت نبودم .دست و پام بسته بود و من از طرف صورت روی زمین بودم .صدای نامفهومی با عث شد سرم رو بلند کنم .امیر بالای سرم با دستهای بسته که از پشت به ستون بسته شده بود به من نگاه میکرد . یه دستمال سیاه هم به دور دهنشو روی بینی اش بسته شده بود .با دیدنش اشکم در اومد .از اینکه میدیدم سالمه و اونجا کنارم هست خوشحال شدم .اما با همون حالت گریه گفتم : همش ...تقصیر... توئه ..... چشمهاش رو روی هم گذاشت بعد سرش رو به ستون پشت سرش تکیه داد .دماغم رو بالا کشیدم و دوباره سرم رو روی زمین گذاشتم و همونطور بی صدا اشک ریختم .گهگاهی صدای فین فینم سکوت اونجا رو میشکست . چند دقیقه بعد در باز شد سرم رو بلند کردم .حسن بود .یه نگاه به هر دوی ما کرد .میخواست در رو ببنده که گفتم : میشه من رو بلند کنی بشینم .بدنم درد گرفته . کمی مکث کرد بعد به طرفم امد و با یه حرکت بازم رو گرفت و بلندم کرد .به حالت دو زانو نشستم . وقتی در رو بست سرم رو بالا آوردم و به اطراف نگاه کردم .حالت یه انباری بود مثل زیر شیروونی.به سمت چپم که امیر بود نگاه کردم .لبهام رو جمع کردم و گفتم : حالا چی میشه ؟ ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••