💜🌧💜🌧💜🌧💜🌧💜
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_یکم
_بفرمایین میشنوم.
_ خانم خردمند دیشب دیدم که معذب بودین و انگار از بودن من زیاد خوشحال نبودین. من ازتون معذرت می خوام خاله من خیلی بی هوا من و دعوت کردن خونشون. به منم گفتن میخوام یکیو دعوت کنم ببینیش مطمئنم ازش خوشت بیاد منم راستشو بخواین دنبال کیس مناسب برای ازدواجم.
فکر کردم شاید قسمتم بشه و...
_ مهم نیست گذشت. منم خبر نداشتم شما هستین...
_ مگر نه نمیومدین؟
_نه فقط... منم معذب.. بودم.
_ آها میدونم اشکالی نداره. خب میخواستم اگر مایل باشین با هم یک مدتی آشنا شیم بعدش برای ازدواج حرف بزنیم.
حروا جا خورد. هنوز هم دلش برای امیر مهدی تنگ میشد. هنوز هم دلش یک نگاه امیر مهدی را می خواست.
نمیدانست دیگر چرا سراغ او نیامده بود.. از هدی هم رویش نمیشد درباره او سوال کند.
نمی دانست به آرمان چه جوابی بدهد بنابراین گفت: ببخشید آقای...
_ حیدری هستم.
_ آقای حیدی من الان نه موقعیت ازدواج رو دارم نه آمادگیش رو. شرایط منم که می دونید. من تنها زندگی میکنم پدر مادرم فوت کردن و خانواده پدرم خارج از کشورن. یک دایی هم دارم که.. باهاشون قبلا زندگی می کردم ولی الان نه.
_ همه شرایطتتون رو می پذیرم چون خودمم تنها زندگی می کنم و پدر مادرم شیراز زندگی می کنند. خیلی وقته که جدا شدم ازشون. تحصیلاتمم که میدونید تکمیله نیازی به جهیزیه همسرمم ندارم. خونه من پر وسایله.
_ ممنون شما لطف دارین. اما همونطور که گفتم آمادگیشو ندارم. شما آرزوی هر دختری هستین اما من دور ازدواج رو خط کشیدم چون میخوام درس بخونم.
_ درستونم بخونین من...
_ نه لطفا اصرار نکنین ممنون میشم. همینجا هم پیاده میشم کارم دیر شد.
آرمان اصرار کردن را بیخیال شد و نگه داشت.
_دوست ندارم اصرار کنم هرطور راحتین. ولی خوشحال میشم به پیشنهادم فکر کنین. امیدوارم موفق باشین.
_ممنون خوشحال شدم از دیدنتون. همچنین شما موفق باشین.خدانگهدار.
آرمان با لبخند غمگینی خداحافظی کرد و راه افتاد. برای اولین بار از دختری ساده و معصوم خوشش آمده بود که غرورش او را جذب کرده بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
💜🌧💜🌧💜🌧💜🌧💜
╔═...💕💕...═#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
♥🌳♥🌳♥🌳♥🌳♥
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_نود_و_یکم
❈◉🍁🌹
حرف مامان تموم نشده بود که زینب با یه تاکسی اومد جلوی در ...
پیاده شد، منو با مامان سوار ماشین کردن از یه طرف زینب دستم و گرفته بود از طرف دیگه هم مامانم
منم درد میکشیدمو بی قراری میکردم
اوناهم سعی میکردن ارومم کنن وارد بیمارستان که شدیم سریع منو بردن اتاق عمل مامان و زینبم با ترس و دلشوره بیرون منتظرم بودن و برای سلامتی منو و بچه ها دعا میکردن زینب به معصومه خانم هم خبر داد
تقریبا بعده یه ساعت و نیم پرستار بچه هارو از اتاق عمل بیرون اورد
مامان اینا با عجله رفتن کنارش
خانم پرستار قربونت بشم دخترم و نوه هام چطورن ؟؟
پرستار با لبخندی گفت حاج خانم چشمتون روشن هر سه
سالمن اینا هم نوه های شما هستن یه دختر یه پسر خدا براتون حفظشون کنه واقعا بخیر گذشت خوب شد سریع رسوندیدش...
مامان و زینب و معصومه خانم هر سه زدن زیر گریه با خوشحالی بچه هارو نگاه میکردن و میبوسیدن ...
پرستارـ اگه اجازه بدین بچه هارو برای معاینه ببرم
مامان ـ خدایا شکرت که بخیر گذشت خیلی ترسیده بودم
زینبـ وااای خدا جونم یعنی من عمه شدم شماهم مادر بزرگ باورم نمیشه 😍😍
تقریبا یه سه روزی تو بیمارستان بودم بعد از مرخص شدن منو بردن خونه مامان
همه برای استقبال اومده بودن
اما محسن دیده نمیشد با خودم گفتم لابد برای انجام کاری رفته ...
احمد اقا و عمو جلوی پای منو بچه ها دوتا گوسفند قربونی کردن ، معصومه خانم انگشتشو زد به خون و مالید به پیشونیه بچه ها ان شاالله که خدا از هرچی چشم بده حفظشون کنه
من بخاطر شرایطی که داشتم برای استراحت به اتاقم رفتم احمد اقا تو گوش بچه ها اذان و اقامه گفت
بعد اوردنشون تو اتاق کنارمن..
زینب کنارم نشست هردو به
بچه ها خیره شده بودیم اروم گفتم
زینب ایناهم یه یادگاری از طرف عباس
برای من هستن
اره درسته
فرزانه دقت کردی چقدر پسرت شبیه داداشمه با بغض گفتم اره خیلی شبیه
ابجی براشون اسم انتخاب کردی ؟؟
اره میخوام اسم پسرمو به یاد باباش بزارم عباس ..
که یادش همیشه برامون زنده بمونه
اسم دخترمم میزارم فاطمه تا
تو زندگیش الگوش حضرت فاطمه س باشه...
راستی زینب یه سوال من اقا محسن و ندیدم مگه از سوریه برنگشته؟؟!!
نه هنوز ،مامانتم از زن عموت پرسید ولی ازش بیخبر بودن ...
یه خرده ناراحت شدم
فرزانه ناراحت نباش ان شاالله که صحیح و سالم بر میگرده
ان شاالله😔😔😔
فرزانه میخوام ازت یه چیزی بپرسم
جانم بگوو؟؟
تو شناسنامه میخوای اسم کیو به عنوان پدرشون ثبت کنی؟؟.
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
♥🌳♥🌳♥🌳♥🌳♥
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662