#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_چهارم
بعد از ناهار مادر و پدرم رفتند تا کمی استراحت کنند. سهیل و گلرخ هم براي قدم زدن بیرون رفتند. من ماندم و یک دنیا دلتنگی براي حسین. آهسته ازویلا بیرون آمدم . حیاط بزرگمان وقتی سر سبزي نداشت لخت و کوچک به نظر می رسید.گلی خانم گوشه اي نشسته بود و توي تشت فلزي بزرگ رخت می شست. دستهایش از سرما قرمز شده بود . رفتم جلو و سلام کردم . خودش را کمی جم و جور کرد و با مهربانی پاسخم را داد. چند لحظه اي خیره به حرکات منظمش ماندم.بعد بی اختیار پرسیدم : - گلی خانوم شما بچه ندارین ؟ نمی دانم چه اثري در این سوال بود که ناگهان صورتش در هم رفت و چشمانش پر از اشک شد. سري تکان داد و با صدایی خش دار گفت : - الان ندارم ، ولی داشتم.با تعجب پرسیدم : یعنی چی ؟ دماغش را با صدا بالا کشید : اي خانوم ! ... سر گذشت من خیلی طولانی و ناراحت کننده است. شما جوونی باید شاد باشی بخندي اگه به حرفهاي من گوش بدي به جز غصه نصیبت نمی شه ! دلم برایش سوخت .انگار خیلی حرف تو دلش داشت. بامهربانی گفتم : - من که کاري ندارم هوا هم که ابري و بارونیه پس بهترین کار اینه که به داستان زندگی شما البته اگه دوست داشته باشی تعریف کنی گوش بدم.گلی با آستین لباسش عرق از پیشانی گرفت و گفت :اینطوري یخ می زنی من عادت دارم ولی شما زود سرما میخوري بیا بریم تو اتاق تا برات بگم.
با ذوق و شوق بلند شدم و منتظر ماندم تا لباسها را آب کشید و روي بند پهن کرد بعد به طرف اتاق کوچک و گلی شان راه افتاد.منهم به دنبالش جلوي در منتظر ماند تا اول من وارد شوم. پرسیدم : مش صفر نیست ؟سري تکان داد و گفت : نه ! بفرما! کفشهایم را در اوردم و داخل شدم. هواي داخل اتاق با بیرون زیاد فرقی نداشت. روي زمین یک قالی خرسک لاکی رنگ انداخته بودند. یک گوشه اتاق رختخواب قرار داشت که رویش ملافه سفید کشیده شده بود. طرف دیگر اتاق روي یک میز چوبی و رنگ و رو رفته تلویزیون کوچکی گذاشته بودند. بالاي اتاق دو پشتی ترکمن که رویشان با سلیقه تورهاي سفید انداخته بودند. تکیه به دیوار اشت. روي طاقچه اتاق یک آینه یک گلدان پر از گلهاي مصنوعی زرد و قرمز و دو و « ... وان یکاد » قاب عکس قرار داشت. یک مقدار خرده ریز هم جلو ي آینه پخش بود. روي دیوار یک تابلوي کوچک یک عکس از رهبر انقلاب به چشم میخورد. کنار تلویزیون سماور برقی واستکانهاي تمیز که داخل یک سینی دمر شده بودند قرار داشت. تمام وسایل اتاق همین بود. عجیب دلم گرفت. گلی خانم کنار بساط چاي نشست و سماوررا روشن کرد. بعد رو به من کرد و گفت : - ماشاالله مهتاب خانم شماچقدر بزرگ شدین. شماها بزرگ می شین و ماها پیر ! بعد نگاهش به دور دستها خیره شد و لبهایش نیمه باز ماند
فصل 28
گلى همانطور خیره به دور دستها شروع کرد:- وقتى دنیا آمدم، دور و برم پر از بچه بود. همین الانش هم درست و دقیق نمى دونم چند تا خواهر و برادر دارم. مادرم از کار زیاد و زایمان پشت سر هم، در سى سالگى مثل زنهاى پنجاه ساله به نظر مى رسید. موهاش همه سفید شده بود که حنا مى بست و نارنجى شان می کرد. صورت لاغرش پر از چین و چروك و مو بود. موقع راه رفتن قوز مى کرد و راه مى رفت. مى گفت کمرم درد مى کنه. بابام هم، بدتر از مادرم بود. صورتش از شدت آفتاب سوختگى مثل یک تکه چرم،قهوه اى و ترك خورده بود. ریش و سبیلش در هم رفته و موى سرش ژولیده بود. بابام چوپون ده بود و علاوه بر یکى دو تا بز و گوسفنداى خودمون، گوسفنداى مردم رو هم در مقابل مزد کمى، به صحرا مى برد. من دو سه ساله بودم که گرگ بابام رو درید و گله رو از هم پاشاند. چند تا از گوسفندا هم تکه تکه شدند. خلاصه مردم از رو لاشه همین گوسفندها،تونستند باباى بدبخت منهم پیدا کنن. بعد از من هنوز مادرم بچه اى به دنیا نیاورده بود، این شد که همۀ گناه گرگ را به گردن نحیف من انداختند. کم کم دهن به دهن پیچید که گلى بدقدمه! نحسه!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی ^👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_چهارم
#شهدا_راه_نجات
°°راوی علی صالحی °°
انقدر عصبانی بودم که نتونستم محل کار تحمل کنم
نشستم پشت فرمون با سرعت سمت نورالشهدا رفتم
تا رسیدم گوشیم درآوردم مداحی گذاشتم
اشکام بی اجازه میریختن
چقدر بی غیرت شدم که عکس ناموسم دست یکی دیگه است 😡😡😡
نمیذارم یه بچه قرتی دستش به ناموسم برسه
نمیذارم😡
سوار ماشین شدم شماره مائده خواهرمو گرفتم
-سلام مائده جان میای سبزمیدان کارت دارم
مائده: سلام بله داداش تا یه ربع دیگه اونجام
مائده سریع اومد
سلام داداش جان
-این شماره خونه زینب خانمه
بده مادر زنگ بزنه برای شب هماهنگ کنه
مائده : اما زینب عکسش...
-مائده ب والله قسم بفهمم به کسی گفتی دیگه اسمتو نمیارم 😡😡
اگه زینب خانم جواب مثبت داد احترامشو باید حفظ کنی 😡😡😡
مائده : خوب چرا ناراحت میشی
ب هیچکس نمیگم بخدا
-برو خونه منم میام
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662