eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
باز این دیشب خوب خوابیده .نیومده ایراد گرفتنش شروع شد . برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:آقا نیما کجاس ؟ در حالیکه در شرکت رو باز میکرد با کنایه گفت:نگرانش شدید ؟ این حرف مثل یه آب یخ بود که رو سرم بریزه.آخه خودم هم یه طوریم میشد ...نمیدونم چرا از شیوا ازش نپرسیدم . برای این که حرفم رو ماست مالی کنم گفتم :آخه نه این که همیشه با شما میومد برای همین پرسیدم. امیر در رو باز کرد و وارد شد و در حالی که یکی یکی چراغ ها رو روشن میکرد گفت:شیوا گفت ، تا ساعت ۲ خودش رو میرسونه. بعد هم رفت تو اتاقش . شونه هم رو بالا انداختم و پشت میزم نشستم . نمیدونم چرا از این مهندس وحدت زیاد خوشم نمیومد .سنا حدود پنجاه ،پنجاه و پنج میخورد ،اما بر عکس مهندس رضایی نگاهش پدرانه نبود .هر دفعه هم با یه بهانه ای میومد و سر صحبت رو باز میکرد .من هم دیدم این ولکن نیست ،بلند شدم رفتم آشپزخونه .کتری رو پر از آب کردم وهمونجا وایسادم . داشتم تو فنجان های که توی سینی گذاشته بودم چایی میریختم که متوجه شخصی شدم .برگشتم دیدم امیر تو چارچوب در ایستاده .با اون حالتی که اون نگاه میکرد فهمیدم ،باید خودم و برای یه کل کل حسابی آماده کنم . برگشتم و با یه حالت بی تفاوتی گفتم :چایی میخورد براتون بریزم مهندس و مشغول چایی ریختن شدم .جوابی نشنیدم .فکر کردم رفته .برگشتم دیدم هنوز انجا وایساده . خدا رو شکر کر هم شده قوری رو روی کتری گذاشتم و سینی رو برداشتم .در حالی که دستش رو توی جیبش میکرد گفت:امروز قرار شده شما منشی باشید یا آبدارچی؟ خیلی بهم برخورد .با صدای عصبانی گفتم:بله؟ -میشه امروز فقط نقش یه منشی رو داشته باشید اونقدر عصبانی بودم که دلم میخواست اون سینی رو پرت کنم به طرفش ،تا اونجاش هم بسوزه..... از عصبانیت دستهام میلرزید و این کاملا از برخورد فنجانها که به هم میخورد مشخص بود .سینی رو محکم روی کابینت کوبیدم.طوریکه چند تا از فنجانها برگشت توی سینی. نمیدونم چرا دهنم قفل شده بود و هیچ جوابی نمیتونستم بدم. امیر با همون لحن گفت:ناراحت شدید ؟قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم . با غیظ به طرفش نگاه کردم و گفتم :اما این کار رو کردید.اگه یه نفر به خودتون این حرف رو میزد ناراحت نمیشدید. -نه چرا باید ناراحت بشم . میدونستم هر حرفی بزنم یه جوابی تو آستینش داره .تقصیر خودم بود . قصد خارج شدن از آشپزخونه رو کردم اما اون هنوز همونجا وایساده بود . با حرص بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: اجازه میدید؟ با کمی مکث گفت:از این که باعث ناراحتیتون شدم معذرت میخوام. من که این سینی رو کوبیدم به کابینت پس چرا این گیج میزنه . شونه اش رو انداخت بالا و گفت:فکر نمیکردم تا این حد ناراحت بشید ....فقط یه شوخی بود. نگاهش انقدر آرومم کرد که انگار هیچ وقت عصبانی نبودم. گفت: بخشیدید؟ گفتم :اگه اجازه بدید رد بشم ،بله . از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایید رفتم پشت میزم نشستم و سعی کردم اون لبخندی رو که رو لبم جا خوش کرده بود رو جمع کنم .اون هم رفت تو آشپز خونه . دوباره بد جنس شدم. حالا خودت اونها رو بشور تا جونت در بیاد .پسره مزخرف ..... داشتم با خودکار روی میزم بازی میکردم و اون رو هی توی دستم تکون میدادم . حالا کو تا ساعت ۲.میگم نکنه این شیوا ی مارمولک با نیما قرار داشته که از دو تاشون خبری نیست؟!.....مستانه منحرف شدی....شیوا اهل این برنامه ها نیست ....بچسب به کارت. یه دفعه خودکار از دستم افتاد زیر میز .هر چی با پاهام سعی کردم اون رو به طرف خودم بکشم نتونستم .خم شدم و خودکار رو از روی زمین برداشتم ،اما وقتی خواستم بلند بشم سرم محکم به میز خورد .در حالی که سرم رو میمالیدم از زیر میز امدم بیرون که دیدم امیر سینی به دست جلوی میزم ایستاده .یه چایی گذاشت رو میزم . با تعجب گفتم :این چیه ؟! -چایی .مگه معلوم نیست . -چرا .اما شما چرا چایی آوردید ؟! -ایرادی داره لبخند زدم و گفتم :ایرادی که نداره .اما شما اگر من رو اونطور ناراحت نمیکردید ،حالا مجبور نبودید خودتون چایی بریزید . در حالیکه قندون رو جلوم میگرفت گفت:مثل این که شما وقتی میبخشد ولی فراموش نمیکنید. در حالیکه قند بر میداشتم گفتم:منظورم این نبود . قندون رو توی سینی گذاشت و در حالیکه به سمت اتاق بقیه میرفت گفت:اما اینطور به نظر میرسید. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🚩 لینک قسمت اول داستان: https://eitaa.com/Dastanvpand/14658 ترمه- تو باور نکن من یه دوست دختری داشتم که طفلک همیشه بد می آورد! دست به هرکاری می زدخراب می شد!رفت یه مدتی منشی شد بیرونش کردن!رفت یه مدت تو کارخونه استخدام شدو چند وقت بعد بیرونش کردن!رفت تو یه آژانس اما چند وقت بعد صاحب آژانس ازش ایراد گرفت و بیرونش کرددیگه موندهبود چی کار کنه!طفلک باید اجاره خونه ام می داد!بالاخره یکی این آقاهه رو بهش معرفی کرد! یه بار رفت پیشش و جریان زندگیشو براش تعریف کرد. اونم بهش چند تا طلسم داد و بعدش زندگی دوستم از این رو به اون رو شد! الان بیا ببین تو دبی چه دم و دست گاهی داره! تا اینو گفت من و مانی یه نگاه بهم کردیم و زدیم زیر خنده کهمانی گفت: آره شنیدم دخترای ایرانی تو دبی کارشون خیلی گرفته! ترمه- شاید منم یه روز رفتم دبی! مانی- شما خیلی غلط می کنی! ترمه- باز بی ادب شدی؟ مانی-یعنی منظورم اینه که اگه بری من تنهایی این جا چی کار کنم؟ در ضمن طلسم این آقا هه برای دوست تو کاری نکرد در واقع ویزای دوبی کارشو درست کرد بعد برگشت طرفمنو گفت: -می بینی کار مردم به کجا ها رسیده!؟ برگشتم طرف ترمه و گفتم: ترمه خانم می دونی دخترای ایرانی تو دبی چه کارایی می کنن؟ ترمه-این از اون کارا نمی کنه تو یه شرکت استخدام شده! -همشون تو یه شرکت استخدام شدن!به قول قدیمیا باید کلامونو بزاریم بالا تر! مانی یه نگاه از تو آینه به ترمه کردو گفت: -هاپو الان غیرتی آ!! اینو گفت و جلو یه اغذیه فروشی نگه داشت و پیاده شدیم و رفتیم تو. غذاش خیلی خوب بود. نیم ساعت بعد ترمه رو رسوندیم خونشون. و خودمون رفتیم خونه و از ترس عمو و پدرم صبح زود بلند شدیم و رفتیم کارخونه. ساعت ۲ بعد از ظهر بود که با مانی اومدیم خونه و یه ناهاری خوردیم و گرفتیم خوابیدیم تا ساعت ۴ که مادر صدامون کرد دو تایی یه دوش گرفتیم و رفتیم پایین و زری خانم برامون چایی و میوه و شیرینی آورد مانی همونجور که چاییش رو میخورد گفت چایی ت رو بخور بعدش یه سر با همدیگه بریم برون کجا مانی بیرون دیگه بیرون کجای مانی تو بیرون رو معمولا به کجا میگی دستشویی یه نگاه به من کرد و گفت واقعا تو کار این خداوند مهربون موندم که چه جوری این همه ذوق و سلیقه و طبع لطیف رو تو وجود تو جمع کرده یعنی چی مانی آخه میشه از این همه جا خارج از فضای این خونه به عنوان بیرون اسم برد اون وقت تو همه رو ول کردی میگی بیرون یعنی دستشویی خب معمولا به دستشویی میگن بیرون مانی حالا گیرم تو درست بگی ولی آخه عقلم چیز خوبیه اصلا میشه که من و تو دوتایی کارامونو بکنیم و با همدیگه بریم دستشویی آخه این حرف که تو میزنی شوخی کردم بابا حالا منظورت از بیون کجاس مانی همون دستشویی دیگه ا لوس نشو کجا بریم مانی بریم جاهای خوب جاهای باصفا جاهایی که توش شادیه میفهمی که مثلا کجا دوباره یه نگاه به من کرد و گفت هیچی بابا همون دستشویی رو میگم آخه تو بگو کجا مانی بابا یه جایی که خوش باشیم و یه خرده بهمون خوش بگذره خب مثلا کجا مانی یه جایی که باچند نفر بشینیم و گپی بزنیم و درد دلی کنیم و چیزی بخوریم و بازم بگم یا خبر مرگت فهمیدی تو جاشو در نظر گرفتی مانی خب اگه در نظر نگرفته بودم که نمیگفتم خب تو بگو کجا مانی مثلا یه کتابخونه پربار که تعداد کتاباشم زیاد باشه و بتونیم تو چند ساعت یه کوله بار از علم و دانش اندوخته کنیم شوخی میکنی مانی نه ترو با دستای خودم کفن کردم تو که اهل این چیزا نیستی مانی چرا تازگی آ اهل شدم یعنی ۲تایی بلند شیم بریم کتابخونه مانی آره به مرگ تو الان که کتابخونه وانیس مانی ا... چه بد شد خب شایدم واباشه مانی اصلا غصه وابودن یا نبودنش رو نخور تو که یه صندوقخونه کتاب داری چندتاشو وردار بیار بخونیم یه نگاه بهش کردم و گفتم داری مسخره م میکنی تو همین موقع مادرم اومد تو تراس که هر دو بهش سلام کردیم و گرفت نشست رو یه صندلی کنار ما و گفت میوه بخورین من شروع کردم به موز پوست کندن که دیدم مانی فقط همینجوری داره چپ چپ به من نگاه میکنه یه خرده که گذشت مادرمم متوجه شد و گفت چته مانی چی شده مانی دارم غصه میخورم عزیز مادرم چرا مادر مانی آخه این هامون کتاباشو نمیده من بخونم مادرم با تعجب بهش نگاه کرد و گفت مگه تو میخوای کتاب بخونی مانی آره دیگه وقتی با این هامون نشست و برخاست میکنم مجبورم بشینم یه گوشه و همش کتاب بخونم کار دیگه ای که ازش بر نمیاد مادرم اومد یه چیزی بگه که تلفن زنگ زد و بلند شد رفت و مانی بلا فاصله گفت موزت رو خوردی خوردم مانی میخوای دنباله بحث بیرون رو که خیلی م شیرین بود در مورد دستشویی ادامه بدیم اه لوس نشو مانی پاشو تا اون رو سگم در نیومده لباساتو بپوش بریم آخه کجا مانی یه جای خوب پس ترمه رو چیکار میکنی مانی هیچ کار یعنی چی مانی د ترمه به من چه مربوطه یعنی چی به تو چه مربوطه ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــ