(دبّاغ در بازار عطر فروشان)
#مثنوی_معنوی
روزی مردی از بازار عطر فروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد...
مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می گفت و همه برای درمان او تلاش می کردند.
یکی نبض او را می گرفت، یکی دستش را میمالید یکی کاهگل تر جلو بینی او می گرفت! یکی لباس او را در می آورد تا حالش بهتر شود دیگری گلاب به صورت آن مرد بیهوش می پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می سوزاند..!
اما این درمانها سودی نداشت و مردم همچنان جمع بودند و هرکسی چیزی میگفت..
یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او بنگ یا حشیش خورده است؟؟!
حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود و همه درمانده بودند.😔
تا اینکه خانواده اش با خبر شدند، آن مرد، برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است.
با خود گفت: " من درد او را می دانم برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است.
او به بوی بد عادت کرده و لایه های مغز او پر از بوی سرگین و مدفوع است"
کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و با عجله به بازار آمد مردم را کنار زد و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد به گونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بدبوی را جلوی بینی برادر گرفت.🤢
زیرا داروی مغزِ بد بوی او همین بود.
چند لحظه گذشت و مرد دباغ به هوش آمد.
مردم تعجب کردند و گفتند: " حتما این مرد جادوگر است و در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد..."
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚سگ و مرد عرب
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.
#مثنوی_معنوی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.
#مثنوی_معنوی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662