💓🍂🍂🍂💓🍂💓🍂🍂💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_ششم 6⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
روز عاشورا با اون حجم از عظمت و سنگینیش به شب رسید!
روزیکه باز هم در کنار امیر برام گذشت!
پا به پای هم راهپیمایی کردیم؛ امیر آروم سینه میزد و من قدم به قدم برای وجودش خداروشکر میکردم..
امیر آروم آروم اشک میریخت و من ذره ذره فدایِ بودنش میشدم!
امیر با پاهای برهنه عزاداری میکرد و من عاشقانهـ نگاه خرجِ عاشق بودنش میکردم..
معشوق، امیرم بود و در ظاهر من..
عاشق من بودم و درظاهر امیرم..
بغضِ روز اخر دهه، شام غریبان وقتی کنار امیر نشسته بودم ترکید!
اونقد اشک که سبک کرد دلِ نا آرومم رو..
اون روز و روزهای بعد گذشت..
رفتم دانشگاه!
متفاوت از قبل..
این بار با چادر..
انگار تیر خلاص بود به تموم زمزمه هایی که میگفت؛ ریحانه از راهیان نور جوگیر شده و معلوم نیست چشه!!
طبق عهد هرروزم رفتم مزار شهدای گمنام سلام دادم..
آقا رضا هم اونجا بود!
+سلام آقا رضا!
طبق معمول با لبخند جوابمو داد؛
_سلام علیکم آبجی ریحانه خانوم..
با امیر اومدین؟!
+نه امیر امروز در گیر کارش بود، فکر کنم شروع خادمی باشه و راهیان نور اینا..
_اهان پس دیگه از الان ندارینش تاااا بعد عید😂
خندیدم و زیر لب گفتم؛ #نذرسلامتیشباشهالهی❤
از رضا جدا شدم، برم سمت کلاسا؛
ازدور یکی از پسرایی که از ترم اول باهام هکلاسی شده بود؛ و عجیب بهم گیر میدا رو دیدم!
میدونستم تیکه نندازه ، رد نمیشه!
نزدیکم که رسید؛ گفت:
+بح ریحان خانوم و تیپ جدید!
حرمت چادرم برام از هرچیزی مهمتر بود..
دیگه نباید جواب تیکه هاشو میدادم..
سعی کردم بیتفاوت رد شم که گفت؛
+نه خدایی ارزششو داشت اون پسره، چه کم لیاقت بودی..
با نچ نچ کله شو تکون داد..
داشتم حرص میخوردم که امیرم رو میبرد زیر سوال اما بازهم برام جایز نبود جواب دادن!
که صدای رضا رو از پشت سرم شنیدم؛
+آقای اکبریِ به ظاهر محترم زیادی تر از دهنتون میگینا..
مچ دستشو گرفت و کشیدش سمت خودش..
+بریم کارت دارم..
رو به من هم گفت؛
-برو آجی شما سرکلاستون!
بغض کردم..
گوشیمو در آووردم پیام دادم امیر؛
+نذرسلامتیت باشه هرچی دلمو آزار میده″چشم عسلی جانم″
به ثانیه نکشید که زنگ زد؛
-سلام ریحانه م!
نمیپرسم چیشده که حدسش درباره ی توعه چادر سر کرده نباید سخت باشه..
فقط بگم: می ارزه به نگاه قشنگِ حضرت زهرا
نمیپرسم چیشده که حدسش درباره ی توعه منو انتخاب کرده نباید سخت باشه..
فقط بگم که...
من ادامه دادم:
+فقط بگم که می ارزه به مالکِ چشمایِ قشنگِ
امیرم بودن!
نمیدونم چه رازی داره خلقت خدا که دست دو تا آدم فرسنگ ها از هم دور رو میگیره میذاره تو دست هم تا بشن مصداق کاملِ
″لتسکنوا إلیها″
و خداروشکر که سهم من شد مردی مثلِ امیر..
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💓🍂💓🍂💓🍂💓🍂💓
--—--------------------------------
✅#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662