eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 ساعتی که کوچه بود. احیانا اگر از آنجا رد میشد!!👌 💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ به مردش کند. که به خرج بیافتد... که نباشد... که زیر بار نرود... که زخم نشود..👏 دربی را که مختص خدمه ها بود.. برای یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت.. اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش.. از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥 ، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،... 👌احدی نه فقط، ریحانه را که زنی را نمیدید. 👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... نیاز به میکروفن. که همه مردان را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود... 💙گرچه ریحانه را میداد اما یوسفش بود.. 💙گرچه مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳 💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش بود. هم خلوت بود. و هم آرایشگرش را . 💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند. 💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی . اما ، ، داشت. با که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه بود، بود و . و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، ...!👌 💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند... خام بود. ریحانه خودش با قلم 🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت. هر روز از صبح تا آخرشب... در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی.. گرچه یوسف ذوق داشت... گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد.. اما در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣 این را ریحانه . خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..! یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد.. 💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍 💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس.. بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در میرفت. ریحانه را گرفت..😊☝️ بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند.. از خرید برمیگشتند... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف_ باشه.. بگو ریحانه... مدام درفکر بود. دوست داشت از دوش همسرش بردارد. _مراسم عقد و عروسیمون باتو..اما دوست دارم رو من بدم.. از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و... خلاصه همه چی.. _شرطهات یه جوریه.. دلیلت چیه.! ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد. _خب.. خب.. دلیلم رو بذار بعدا بگم. 😒 _الان بگو.. باید بدونم _میترسم بگم... 😔 یوسف نگاهی کرد... که یعنی باید بگویی.. باید بدانم... ریحانه میترسید.. نمیدانست چطور جمله بندی کند.. چطور به همسرش بفهماند.. که دوست ندارد به بیافتد..❤️😔 _ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.. شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. عوض میشه... من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم😔 به رستوران رسیدند.. سفره خانه ای زیبا، جایی دنج 🌳و باصفا⛲️ و طبیعتی بکر🎍.نیمکتی کوچک دونفره...را درنظر گرفتند. نشستند... ریحانه مشغول دیدن طبیعت بکر سفره خانه بود. اما یوسف... در فکر بود.. شک داشت.. از طرفی مردانه اش بود.. از طرفی حرف بانویش بود.. اما.. دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.. که همیشه در باشد.. او که اش را میبخشید.. مراسم هم بدون هیچ جشنی بود.. زندگی را ساده دوست داشت.. اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد..😔 لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد.. اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت.. _یوسف... یوسف.. با توام.. کجایی.. چرا جواب نمیدی؟! 🙁 یوسف چهار زانو نشست. _چی میخوری..؟! اینجا دیزی هاش معرکه ست.. بگیرم.!؟😊 _جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام..!☺️ مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت: _چیشده... تو فکر چی هسی.؟!🙁 _باشه شرطت قبول.. ولی اگه جایی داشتیم چی!؟😐 _شما مطمئن باش.. هرجا مخالف نظرت بود. 😊 _باشه.. 😊 _تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه..؟! وقتی روز اول گفتی .. من میدونستم منظورت چیه.. چقدر ساده بود... کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد.. جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.. جالب بود چقدر حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر روی زبانش جاری شد..🙏 بالبخند گفت: _مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان.!؟ _خیلی زوده به کارامون نمیرسیم..!😳 _کارخاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد. _ولی من جهیزیه ام نصفه س..! ☹️ ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓