❂◆◈○•--------------------
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هجده
هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت:
ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟
کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم عصبی بود هم نگران.
به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت:
ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید
ــ من مطمئنم این..
با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!!
ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟
و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت
سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:
ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه!
کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت:
ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟
سمانه لبخند زد و گفت:
ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید
کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود
سمانه از کنارش گذشت؛
ــکجا؟
ــ تو کار من دخالت نکنید
کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت:
ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون
کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد:
ــ اه لعنتی
نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد.
نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید...
***
خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستاد؛
ــ شنبه خانواده ی محبی میان
ــ شنبه؟؟
ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه خوبه دیگه
سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هجده
چند روزی گذشت...
صبح بود و یوسف مشغول مطالعه.
ذهنش بسمت کنکور پرکشید...
کنکور کارشناسی ارشد.همان رشته ای که خیلی دوستش میداشت.مهندسی ساخت و تولید.هدفش این بود که یا اهواز قبول شود،یا شیراز، شهری که از بچگی عاشق آب و هوایش بود.😍نگران آینده اش بود...😥
فخری خانم حسابی سرگرم تدارک مراسم جشن عقد و عروسی یاشار بود.
هرچه که درگوش یوسف خواندند، که مهسا همانست که تو میخواهی، اما قبول نکرد.! آن هم #بدون_اینکه دل پدر و مادرش #بشکند...!👌
کوروش خان که خیلی از این وصلت راضی بود...
فردای همان روز خانه ای ویلایی، را به نام یاشار زد، تا کمی، یوسف را #وسوسه کند..!😥
همه در خانه در تکاپو بودند...
خانواده خاله شهین هم دست کمی از آنها نداشتند. مدام در بازار برای خریدجهیزیه، یا کارهای عروسی، آن هم چه عروسی ای..! مختلط، بیرون از شهر...!! 😰
کوروش خان نتوانست...
به هدفش برسد.میخواست مراسم دو پسرش را یکی کند.
اما نه یاشار رضایت داشت و نه یوسف. فقط با این تفاوت..
🍃که یاشار با چن بار #بحث_ودعوا حرفش به کرسی نشست..!
🍃اما یوسف #باآرامش و بدون اینکه #بی_احترامی به آنها کرده باشد.👌
در این میان، کسی یادش نبود..😞
که نتیجه کنکور یوسف می آمد!.
چه کرده بود...!؟
قبول میشد..!!؟؟
چه رشته ای زده بود...!؟
😞فقط پول حرف اول را میزد.!😞
باصدای زنگ گوشی به خودش آمد...
بدون آنکه نگاهی به صفحه بیاندازد، تماس را برقرار کرد.
_الو سلام
صدای خسته عمومحمد، آن طرف خط بود.
_سلام پسرم.. خوبی عمو.. کجایی؟خونه ای؟😕
_آره عمو چطور.؟!😊
_ای بابا..! امروز که مراسم، هست مگه نمیای کمک.؟! کی میای؟! الان میای؟🙁
سرش را بلند کرد به صندلی کامپیوترش تکیه داد نگاهی به ساعت کرد و گفت
_الان عمو؟!👀🕙
_الانم خیلی دیره هنوز نصفی از داربست ها علم نشده..! اومدیااا!!😊
اسم هیئت عمو محمد،که وسط بود. دیگر این مغزش نبود که فرمان میداد..!😍
_باشه....! باشه..! بشمار سه اومدم😁😍
_آ... باریک اله پسر منتظرم! یاعلی😊
_یاعلی☺️
💚هیئت عمومحمد💚 تکیه ای بود صدمتری..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓