#💥❤💥❤💥❤💥❤
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت73🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حال بدی داشتن میرفتن سمت ورودی ولی جونی نداشتم که بتونم برم سلام کنم و دلداری بدم حال خودم خیلی بدتر بود..
رفتم بین درختای تو حیاط بیمارستان نشستم و سرمو تکیه دارم به تنه ی یکی از درختا..
دقیقا هفت سال پیش بود..
وقتی دخترای دبیرستانی از جلوی محل کارم رد میشدن و طبق معمول همیشه نگاهی مینداختن منو پیدا کنن و ریز،بخندن..
همیشه اینجوری بود..
دبیرستانی بودن و عقلشون کامل نشده بود..
منم اهل توجه کردن نبودم..
همیشه اینجوری بودم..
از رابطه و ایما و اشاره های خارج از چارچوب بدم میومد...
روحمو آزار میداد بخوام فکر و ذهن و احساس بکر یه دختر رو اذیت کنم..
هرچند این اذیت شدنا دو سویه بود و خودم هم در برابر اذیت میشدم...
بقول بچها فانتزی فکر میکردم..
دوست داشتم اولین نفر ذهنم ، آخرین نفر قلبم باشه...
خندیدم..
خلاصه بین اون دخترا یه دختر سر به زیر هم بود که انگاری تو این عالم نبود..
همیشه تو دنیای خودش بود..
همیشه فکر میکردم جهان دیگه ای پرواز میکنه😂
سخت نبود فهمیدن اینکه اون دختر "آبجی علی رفیقم" بود..
با همون مانتوی سورمه ای و سر آستینای قرمز شد اولین نفر ذهنم..
نگه داشتم این راز مگو رو تا اون دختر کنکوری شد و اولین بار مستقیم رفتم سراغ داداشش و همون لحظه جواب منفی شنیدم..
آدم عقب کشیدن نبودم..
دوباره گفتم..
نشد..
دوباره..
نشد..
سه بار گفتم..
نشد..
ترجیح دادم دانشگاهش تموم بشه و برگرده..
هرچند سخت بود شبایی که یه لحظه ذهنم میرفت سمت اینکه نکنه یه جایی برای یکی دلش بلرزه و من بمونم کلاه تنهاییم...
اینطور نشد..
سها برگشتـ..
خوش اقبال بودم که علاقه نشون داد به همکاری باهام تو اموزشگاه...
امیدوار شدم..
روزای خوبی بود..
روزای خوبیه..
کاش،سها پاشه..
ترسناکه اینکه دکتر میگه سه تا مسکن قوی بدون صبحانه شده دشمن جونش و سکته زده...
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد
💥❤💥❤💥❤💥❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت73 رمان یاسمین
!مگه پدرت با كمربند تو رو ميزنه ؟-
. كاوه – وهللا حق داره ! من بودم با شمشير اين وروجك رو ميزدم
. سيامك – كاوه جون مگه شمشير داري ؟ بيار تو رو خدا با هم زورو بازي كنيم
! كاوه – ننه قربون چشم بادوميت ، ننه من بادم مي خوام
. سيامك جون تو حتما كار بدي ميكني كه پدرت تنبيه ت ميكنه-
. سيامك – عمو يه دقيقه بيا
كجا بيام عمو ؟-
. سيامك – شما بيا بعدا بهت ميگم
: بلند شدم و دنبالش رفتم . طرف ديگه سالن ، جايي كه همش سراميك بود واستاد و گفت
. عمو شما اينجا بشين ، ببين من چه خوب رو كاشي ها ليز مي خورم-
. باشه عمو ، اما مواظب باش يه دفعه زمين نخوري خدانكرده جايي ت بشكنه-
. سيامك – نه مواظبم عمو
: روي يه صندلي نشستم و به كاوه آروم گفتم
. بايد با بچه بازي كرد تا انرژيش آزاد بشه-
. كاوه – آدم يه ساعت با اين بچه يه جا تنها بمونه از هفت دولت آزاد ميشه ! انرژي كه نيست . انرژي اتمي داره ورپريده
. سيامك – عمو ببين
. آروم يه گوشه از سالن ليز خورد
. سيامك – عمو بيا شمام ليز بخور با هم بازي كنيم
. تا بلند شدم كه باهاش بازي كنم ديدم پشت شلوارم آدامس چسبيده
. سيامك – چسبيد چسبيد ! چسبيد چسبيد ! توي اين هوا فقط آدامس مي چسبه
! كاوه – جوون مرگ بشي بچه ! ببينم بهزاد
: در حاليكه سعي مي كردم آدامس رو از شلوارم پاك كنم گفتم
. ولش كن كاوه ، چيزي نيست ، پاك ميشه-
: بعد رو به سيامك كردم و گفتم
. عمو جون ، به شما نمياد كه اين شيطوني ها رو بكني . شا پسر خوب و باتربيتي هستي-
: سرش رو انداخت پايين . احساس كردم كه از كاري كه كرده پشيمونه دوباره گفتم
حتماً اتفاقي اين آدامس روي صندلي افتاده مگه نه عمو جون ؟-
. سيامك – نه عمو . اون رو گذاشته بودم براي پسرخاله كاوه . نمي خواستم به شلوار شما بچسبه
معلوم ميشه من رو دوست داري آره ؟-
. سيامك – بله عمو جون . ببخشيد
. آفرين پسر خوب
. سيامك – بذار عمو جون براتون پاكش كنم ، من بلدم
. نه عمو جون ، خودم بعدا پاكش مي كنم . همون كه تو متوجه كار بد و اشتباهت شدي كافيه -
. سيامك – عمو يه كار بد ديگه م كردم ! بيا بهت نشون بدم
. نگاهي به كاوه كردم كه يعني خجالت بكش . دستم رو گرفت و به طرف ديگه سالن برد
!نكنه ناقال يه چيز ديگه روي مبل يا صندلي گذاشتي و مي خواي من رو روي اون بنشوني ؟-
. سيامك – نه بخدا عمو ديگه هيچي روي مبل نذاشتم
پس چه كار بد ديگه اي كردي ؟-
. سيامك – شما بيا ، بهت نشون ميدم
با كمر و پشت اومدم روي زمين . نفسم بند اومد . قدم چهارم پنجم رو برنداشته بودم كه يه دفعه ديدم روي هوا دارم پرواز مي كنم
. . چشام سياهي رفت
!سيامك – عمو پريد عمو پريد ! عمو پريد . عمو پريد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662