💖⭐💖⭐💖⭐💖⭐💖#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت78🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
روزے که قرار بود برگردم خونه اونقدر خوشحال و خسته از بیمارستان بودمکه آروم قرار نداشتم..
با کمک پروانه تند تند لباسامو پوشیدم و سوار ماشین علی شدیم..
جون نداشتم تکون بخورم و جای بخیه ای که خورده بود قفسه ی سینم هم بشدت درد داشت..
اما همینکه از بیمارستان خلاص میشدم انگاری دنیارو میدادن بهم..
از،قربونیو بابا و اسپند دود کردن عمه که بگذریم، از کیک قلبی شکل و دختر موفرفری که عکسش چاپ شده بود روی کیکِ سبحان نمیشد گذشت...
که خنده رو به لبای همه مهمون کرد..
مثل چند روز قبل حسام و مادرش تنهامون نذاشتن...
و چقدر مهربون بودن همسایه هایی که مدام میومدن و سراغ حالم رو میگرفتن..
سه ماه طول کشید تا بتونم از تخت جداشم و دردام کمتر شه..
سه ماه گذشت تا عادت کنم شب و نصف قرصهای رنگی رنگی خوردن و سر ساعت بیدار شم و بخورم..
دیگه باید عادت میکردم به خوردن بعضی غذا و نخوردن بعضی های دیگه..
نباید ناراحتی میکردم و نباید های زیاد دیگه ای..
-علی بذار من برم آموزشگاه دیگه بخدا حالم خوبه..
همونطور که سرش تو دفتر دستکش بود بدون توجه بهم گفت...
-نووووچ..
باحرص پامو کوبیدم زمین..
+علی!!!! بابا مشکلی نداره تو چته..
سرشو بلند کرد و عینک مطالعه ش روی از چشماش برداشت...
همچنان که به مبل تکیه میزد با ارامش وحشتناکی گفت..
-بابا که از دل تو و حسام خبر نداره...
و چشمکی که حواله ی لپای گل انداخته م کرد...
-چه قرمزم میشه!!!
+نعخیرشم اصلنم اینطور نیست..
به خنده های بلندش توجهی نکردم و رفتم توی اتاقم..
خداروشکر که مامان بابا خونه نبودن و گرن این بیحیا جلوی اونا هم این حرفا رو میزد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💖⭐💖⭐💖⭐💖⭐💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت78 رمان یاسمین
خدا رو شكر كه به پست آدم بدي نخورد-
. قرار بود امشب به ما يه شام بدي ها-
. كاوه – انگار امشب بايد به همون تخم مرغ بسازيم
. برو بدبخت يه ساندويچ فروشي مهمون من -
. يه دفعه كاوه زد رو ترمز و برگشت عقب رو نگاه كرد
كاوه دنده عقب گرفت و رسيديم بهش و . وقتي برگشتم همون دختر رو ديدم كه دنبال ما بدون روسري ميدوه و دست تكون ميده
: پياده شديم . در حاليكه به شدت گريه مي كرد گفت
. تو رو خدا كمك كنين . مامانم داره مي ميره-
سريع ماشين رو پارك كرديم و دوتايي همراه اون دختر وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم . دو تا اتاق بود خالي خالي . يه
. رختخواب يه گوشه انداخته شده بود كه روش يه خانم پير با صورتي زرد افتاده بود . سه تايي باالي سرش رفتيم
! خانم ، خانم-
. كاوه – خانم ، خانم . چشماتونو واكنين
. نبضش رو گرفتم ، تقريبا چيزي به عنوان نبض نداشت
. كاوه ، سريع بايد برسونيمش به يه بيمارستان . اكسيژن مي خواد-
دختر- نه ، نكنه تكونش بديم براش خطر داشته باشه ؟
. كاوه نترسين خانم ، ما دو تا خودمون يه نيمچه دكتريم . بهزاد بلندش كن
. سه تايي كمك كرديم و برديمش توي ماشين و كاوه با سرعت حركت كرد
. كاوه بريم بيمارستان خودمون-
. كاوه – اونجا فايده نداره ، بريم بيمارستان ..... ، دوست پدرم اونجاست
يك ربع بعد رسيديم و با يه تخت اون خانم رو برديم تو بيمارستان ، قسمت اورژانس . بلندگو پيج كرد دكتر اسدي ، دوست پدر كاوه
. اتفاقا اونجا بود ، خودش اومد پايين . خالصه بردنش زير اكسيژن
. حدود نيم ساعت بعد ، حالش تقريبا عادي شد
. كاوه ، فكر ميكنم بيماريش سرطان باشه-
. كاوه – آره فهميدم
. خيلي هم پيشرفته است . احتماال به هيچ چيز هم جواب نميده . يعني كار از كار گذشته-
. كاوه – خدا بهش كمك كنه . خدا رو چه ديدي
. بعله ، عمر دست خداست-
كاوه – يه دفعه ديدي اين زن با اين حال و روزش ، خوب شد و تو با اين سالمتي افتادي مردي . تو كار خدا كه نميشه دخالت كرد
.
خفه شي ، اين موقع هم دست از شوخي بر نميداري ؟-
: در همين وقت دكتر اسدي اومد پيش ما بعد از اينكه با من آشنا شد ، گفت
كاوه ، بهزاد خان هم رشته پزشكي هستند ؟-
. كاوه – بله دكتر
دكتر – پس احتماال خودتون جريان رو فهميدين ؟
كاوه- كانسر دكتر درسته ؟
به احتمال قوي درسته . تو اين مرحله كاري هم نميشه كرد . البته بايد آزمايشات كامل بشه . ميدوني كه ؟ سونوگرافي و –دكتر
از اقوام هستن ؟ . سيتي اسكن و خالصه همه چيز
. كاوه – دوست هستيم دكتر
. دكتر – فعال بايد اينجا بمونه . از فردا بايد شروع كنيم
. كاوه – باشه دكتر . هر جور صالحه عمل كنين
. دكتر – پس با اجازتون . من تو بخش چند تا مريض دارم . بايد بهشون سركشي كنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da