eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💖⭐💖⭐💖⭐💖⭐💖💔 🍃 نویسنده: 📚 روزے که قرار بود برگردم خونه اونقدر خوشحال و خسته از بیمارستان بودمکه آروم قرار نداشتم.. با کمک پروانه تند تند لباسامو پوشیدم و سوار ماشین علی شدیم.. جون نداشتم تکون بخورم و جای بخیه ای که خورده بود قفسه ی سینم هم بشدت درد داشت.. اما همینکه از بیمارستان خلاص میشدم انگاری دنیارو میدادن بهم.. از،قربونیو بابا و اسپند دود کردن عمه که بگذریم، از کیک قلبی شکل و دختر موفرفری که عکسش چاپ شده بود روی کیکِ سبحان نمیشد گذشت... که خنده رو به لبای همه مهمون کرد.. مثل چند روز قبل حسام و مادرش تنهامون نذاشتن... و چقدر مهربون بودن همسایه هایی که مدام میومدن و سراغ حالم رو میگرفتن.. سه ماه طول کشید تا بتونم از تخت جداشم و دردام کمتر شه.. سه ماه گذشت تا عادت کنم شب و نصف قرصهای رنگی رنگی خوردن و سر ساعت بیدار شم و بخورم.. دیگه باید عادت میکردم به خوردن بعضی غذا و نخوردن بعضی های دیگه.. نباید ناراحتی میکردم و نباید های زیاد دیگه ای.. -علی بذار من برم آموزشگاه دیگه بخدا حالم خوبه.. همونطور که سرش تو دفتر دستکش بود بدون توجه بهم گفت... -نووووچ.. باحرص پامو کوبیدم زمین.. +علی!!!! بابا مشکلی نداره تو چته.. سرشو بلند کرد و عینک مطالعه ش روی از چشماش برداشت... همچنان که به مبل تکیه میزد با ارامش وحشتناکی گفت.. -بابا که از دل تو و حسام خبر نداره... و چشمکی که حواله ی لپای گل انداخته م کرد... -چه قرمزم میشه!!! +نعخیرشم اصلنم اینطور نیست.. به خنده های بلندش توجهی نکردم و رفتم توی اتاقم.. خداروشکر که مامان بابا خونه نبودن و گرن این بیحیا جلوی اونا هم این حرفا رو میزد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖⭐💖⭐💖⭐💖⭐💖 👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین خدا رو شكر كه به پست آدم بدي نخورد- . قرار بود امشب به ما يه شام بدي ها- . كاوه – انگار امشب بايد به همون تخم مرغ بسازيم . برو بدبخت يه ساندويچ فروشي مهمون من - . يه دفعه كاوه زد رو ترمز و برگشت عقب رو نگاه كرد كاوه دنده عقب گرفت و رسيديم بهش و . وقتي برگشتم همون دختر رو ديدم كه دنبال ما بدون روسري ميدوه و دست تكون ميده : پياده شديم . در حاليكه به شدت گريه مي كرد گفت . تو رو خدا كمك كنين . مامانم داره مي ميره- سريع ماشين رو پارك كرديم و دوتايي همراه اون دختر وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم . دو تا اتاق بود خالي خالي . يه . رختخواب يه گوشه انداخته شده بود كه روش يه خانم پير با صورتي زرد افتاده بود . سه تايي باالي سرش رفتيم ! خانم ، خانم- . كاوه – خانم ، خانم . چشماتونو واكنين . نبضش رو گرفتم ، تقريبا چيزي به عنوان نبض نداشت . كاوه ، سريع بايد برسونيمش به يه بيمارستان . اكسيژن مي خواد- دختر- نه ، نكنه تكونش بديم براش خطر داشته باشه ؟ . كاوه نترسين خانم ، ما دو تا خودمون يه نيمچه دكتريم . بهزاد بلندش كن . سه تايي كمك كرديم و برديمش توي ماشين و كاوه با سرعت حركت كرد . كاوه بريم بيمارستان خودمون- . كاوه – اونجا فايده نداره ، بريم بيمارستان ..... ، دوست پدرم اونجاست يك ربع بعد رسيديم و با يه تخت اون خانم رو برديم تو بيمارستان ، قسمت اورژانس . بلندگو پيج كرد دكتر اسدي ، دوست پدر كاوه . اتفاقا اونجا بود ، خودش اومد پايين . خالصه بردنش زير اكسيژن . حدود نيم ساعت بعد ، حالش تقريبا عادي شد . كاوه ، فكر ميكنم بيماريش سرطان باشه- . كاوه – آره فهميدم . خيلي هم پيشرفته است . احتماال به هيچ چيز هم جواب نميده . يعني كار از كار گذشته- . كاوه – خدا بهش كمك كنه . خدا رو چه ديدي . بعله ، عمر دست خداست- كاوه – يه دفعه ديدي اين زن با اين حال و روزش ، خوب شد و تو با اين سالمتي افتادي مردي . تو كار خدا كه نميشه دخالت كرد . خفه شي ، اين موقع هم دست از شوخي بر نميداري ؟- : در همين وقت دكتر اسدي اومد پيش ما بعد از اينكه با من آشنا شد ، گفت كاوه ، بهزاد خان هم رشته پزشكي هستند ؟- . كاوه – بله دكتر دكتر – پس احتماال خودتون جريان رو فهميدين ؟ كاوه- كانسر دكتر درسته ؟ به احتمال قوي درسته . تو اين مرحله كاري هم نميشه كرد . البته بايد آزمايشات كامل بشه . ميدوني كه ؟ سونوگرافي و –دكتر از اقوام هستن ؟ . سيتي اسكن و خالصه همه چيز . كاوه – دوست هستيم دكتر . دكتر – فعال بايد اينجا بمونه . از فردا بايد شروع كنيم . كاوه – باشه دكتر . هر جور صالحه عمل كنين . دكتر – پس با اجازتون . من تو بخش چند تا مريض دارم . بايد بهشون سركشي كنم 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da