eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💌💖💌💖💌💖💌💖💔 🍃 نویسنده: 📚 با هر ترفندی بود علی رو راضی کردم که برم آموزشگاه.. صبح زود بیدار شدم و بعد از خوردن صبحونه ی مفصلی راه افتادم سمت آموزشگاه.. ده دقیقه بیشتر نبود.. سعی کردم آروم آروم قدم بزنم و از هوای آبان ماهِ روستا بهره ببرم.. و به این فکر کنم که چقدر حالم خوبه اگه خودم بخوام که خوب باشه.. بعد از اون اتفاق خط و شمارم رو عوض کردم تا هیچ نشونه ای از دانشگاه و بچهای اونجا تو ذهنم نباشه... هرچند خیلی جاها پر از خاطرات خوب بود ولی بخشهای سیاهش بیشتر.. تو همین فکرا بودم که رسیدم.. در آموزشگاه بسته بود.. چرا؟! یعنی چیشده؟! شماره ی حسام رو نداشتم... باید روی تابلوی سر در نوشته باشه.. رفتم عقب تر.. درسته.. همراه: 0916..... تند تند شماره رو گرفتم.. بوق اولی نه.. دومی.. سومی.. قبل از اینکه قطع بشه صدای خواب آلود حسام از اونور خط رسید.. -بله؟! یه لحظه تصمیم گرفتم قطع کنم.. دوست نداشتم مزاحم بوده باشم.. خواب بود بنده خدا... ولی خب اخه الان؟؟؟ دل زدم به دریا.. +سلام اقا حسام خوبین من دم در آموزشگاهم چرا بسته؟؟ -شما؟! ها نه چیزه خوبین سها خانوم.. سلام... گفتین اموشگاه چی؟! وای خواب موندم الان میام... ولی واقعا قطع کرد.. چند بار به گوشیم نگاه کردم.. قطع کرده بود.. روانی بود اینم.. همش اثرات یه دونه بودنشه.. نیم ساعتی منتظر شدم تا بلاخره ماشینش ظاهر شد و اونور خیابون پارک کرد... عرض خیابون رو دوید و تا رسید... -سلام خوبین ببخشید توروخدا.. +سلام خواهش میکنم.. سرگرم باز کردن درای شیشه ای شد و بعد با دست اشاره کرد برم داخل... +شما اومدین اینجا چیکار؟! -اقا حسام کار میکردما اگه نمیخواین برگردم.. -نه نه بخدا منظورم این نبود.. میگم یعنی شما حالتون خوبه که اومدین؟! نیاز به استراحت بیشتر نداشتین؟! +نه من خوبم خسته شده بودم از بیکاری.. -ممنون که دوباره اینجا رو انتخاب کردین.. لبخند زدم و حرفاشو ادامه ندادم... +پس چرا بچها نیستن؟! با انگشت اشارش مصنوعی سرشو خاروند و گفت: -راستش امروز بچها نمیان.. از روی صندلی بلند شدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم.. +چیییی.. -هیچی میگم یعنی امروز کامیپوترا نیاز به نصب ویندوز داشت بچها نمیان.. ولی خب ازشما کمک میخوام اگه صلاح بدونین.... عجیب بود.. ولی خب قبول کردم.. دو سه ساعتی بی وقفه ویندوزا رو تغییر میدادیم و کارای کامپیوتری مورد نیاز... موقع رفتن هم اقا حسام گفت عصر نیاز نیست برگردم.. و آخر هم اضافه کرد کلا امروز نیاز نبوده بیام میخواسته تعطیل بذاره استراحت کنه چون شب قبل بیرون بوده... به بچها خبر داده ولی چون نمیدونسته من میام ، چیزی نگفته... اما خب انگاری دلش هم نیومده من بیکار برگردم... -ببخشید سها خانوم نمیخواستم ناراحت شین.. لبخند زدم.. دوست داشتم مسیر آموزشگاه تا خونه رو لبخند بزنم... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖💌💖💌💖💌💖💌💖 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین وقتي دكتر رفت . اون دختر خانم از قسمت اورژانس بطرف ما اومد و وقتي رسيد گفت . نميدونم چطور ازتون تشكر كنم . خجالت مي كشم تو چشماتون نگاه كنم . منو ببخشيد- . اسم من فريباس- . كاوه – اسم من كاوه اس . اسم دوستم هم بهزاده . هر دو دانشجوي رشته پزشكي ايم . فريبا – انگار امشب خدا با من بود كه به شما برخوردم . در هر دو مورد . كاوه – خدا هيچوقت بنده هاشو فراموش نميكنه فريبا – ببخشيد ، ديدم با دكتر صحبت مي كردين . نظرش چي بود ؟ . كاوه – وهللا چي بگم ؟ چيز درستي به ما نگفت : لبخند تلخي زد و گفت يعني شما نمي دونيد ؟- فريبا خانم ، شما خودتون ميدونين بيماري مادرتون چيه ؟- . فريبا – متاسفانه بله . يه سرطان گند كاوه – و ميدونيد كه در چه مرحله ايه ؟ . فريبا – دقيقا نه ، دكترش اونطوري چيزي به من نگفته . متاسفانه بيماري مادرتون خيلي پيشرفته شده- . اشك تو چشماش جمع شد . كاوه- بفرماييد اونجا بشينيد . خدا بزرگه : رفتم براي خودمون چايي گرفتم و در حاليكه مشغول خوردن بوديم فريبا گفت . ميخواستم يه خواهشي ازتون بكنم هرچند خجالت ميكشم اما جز شما كسي رو اينجا ندارم . كاوه – بفرماييد . فريبا – اگه لطف ميكردين و ترتيبي ميدادين كه مادرمو به يه بيمارستان دولتي ببرم ممنونتون ميشدم . كاوه- مگه اينجا چشه ؟ بيمارستان بسيار خوبيه با امكانات كافي . دكتر اسدي هم از دوستانه . فريبا – شما درست مي گيد اما هزينه ش خيلي زياده و من از نظر مادي مشكل دارم . كاوه – شما فكر اون چيزها رو نكنيد . خيالتون راحت باشه .فريبا – نه ديگه ، خواهش مي كنم . دلم نمي خواد بيشتر از اين مزاحم و مرهون شما بشم كاوه نگاهي بهش كرد و يه لبخند زد كه فريبا سرش رو انداخت پايين . عشق رو تو چشمهاي كاوه ديدم . چشمهاي فريبا ، كار . خودش رو كرده بود . شايد هم سرنوشت كار خودش رو كرده بود . كاوه – من االن بر ميگردم كجا ؟- . كاوه – ميرم يه سر به مادر فريبا خانم بزنم و بيام . شكر خدا حالشون فعال خوبه . بهتره بلند شيم بريم يه شامي چيزي بخوريم- . فريبا – شما بفرماييد ، من اشتها ندارم . كاوه – پس ما هم نميريم . فريبا – آخه اينكه نميشه . من رو بيشتر از اين شرمنده نكنيد . خواهش مي كنم اشكال نداره . ما دو تا هم چيزي نمي خوريم . آخرش اينه كه از گرسنگي غش مي كنيم و ميافتيم همين جا . اينجام كه –كاوه . طوريمون نميشه . بيمارستانه و مجهز به همه چيز : فريبا خنديد و بلند شد و گفت . باشه بريم شما اونقدر خوب و مهربونيد كه حيفه آدمهاي شريفي مثل شما طوريشون بشه- سه تايي از بيمارستان بيرون اومديم و پياده به طرف يه پيتزا فروشي كه دويست متري اون طرف تر بود راه افتاديم . چند دقيقه كه : گذشت فريبا گفت . ميخواستم باهاتون صحبت كنم در مورد امشب- كاوه – فكر نمي كنيد بهتره يه وقت ديگه در موردش صحبت كنيم 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da