💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت80🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن..
میگفتن قرار صاحب خونه ی اصلی بیاد و بشینه..
مامان میگفت صاحب خونه رو میشناسه...
اهل همینجا بودن..
اما چون چندسال بعد از ازدواجشون بچه دار نمیشدن، کوچ میکنن میرن شهر پی دوا درمون..
از اون ب بعد دیگه نیومدن و انگاری به لطف و خدا بچه دار هم شدن، امام مامان نمیدونست چندتا بچه و....
شونه ای بالا انداختم و در رو باز کردم..
از همونجا صدا زدم...
-ماماااان ماماااان کجایی گل دختر اومد🙊
نه انگار قرار نبودکسی بیاد استقبالم..
در هال رو باز کردم..
کسی نبود..
-مامان؟؟؟؟
علیییی؟؟؟
باباااا؟؟؟؟
چرا کسی نبود..
این ساعت معمولا همه خونه بودن..
ناهار☹️
رفتم تو آشپزخونه...
-ای جااان مامانیم ناهار درست کرده..
بح بح قورمه...
بعد از ناخونک زدن بهش گوشیمو در آووردم و زنگ زدم علی..
بار اول جواب نداد و دفعه بعد هم رد داد...
زنگ زدم پروانه حداقل از همدیگه خبر دارن...
زنگ زدم خیلی زود رد داد و پیام داد
"بعدا زنگ میزنم"
نگران شدم..
-الو؟!جانم سها
+سبحان خداروشکر تو جواب دادی... چیشده هیچکی نی خونمون زنگ میزنم جواب نمیدن..
انگار دور و برش شلوغ بود...
-نمیخواد نگران شی همه اینجان...
تعجب کردم..
-چیییی بابام اونجااااان...
-اره عزیزم نترس چیزی نیست که...
+خب منم میام...
دستپاچه شد...
-نححح کجا بیای.. نمیخواد بمون خونه دارن میان دیگه..
+سبحان چیزی شده؟!
نه فقط مطلقا اینجا نیا ، باشه؟!
فدااااوت ستاره بچینی خداععععفز...
خندم گرفته بود از خل بازیش ولی یه چیزی ته دلمو آشوب میکرد..
احساس میکردم خبرایی در راهه..
سعی کردم آروم باشم تا بیان و بدونم چخبره..
اما اومدنشون هم نتونست کمکی به سوالای توی ذهنم بکنه...
هر کدوم از اونیکی پکر تر و بی حوصله تر...
جواب هیچکدوم از سوالامو ندادن و مامان هم ازم خواست چیزی نپرسم...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭
💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت80 رمان یاسمین
نه بهتره همين االن فريبا خانم حرفهاشو بزنن .
سبك ميشن-
. كاوه برگشت و چپ چپ به من نگاه كرد
. فريبا – درسته ، خودم هم دلم مي خواد همين االن براتون حرف بزنم
من تنها دختر خونواده يعني تنها فرزند بودم و يكي يك دونه پدر و مادر . وقتي كه خيلي كوچيك بودم ، پدرم يه كارمند ساده بود .
كمي كه بزرگ شدم پدرم خودش رو بازخريد كرد و با يه دوستي شركتي رو درست كردن چند سالي كه گذشت وضع هردوشون
. خوب شد
اول يه اپارتمان دو خوابه كوچيك خريديم و يه پيكان و يه زندگي معمولي . بعد كم كم وضع پدر بهتر شد و خونه مون رو عوض
... كرديم و يه آپارتمان بزرگتر خريديم ، يه ماشين شيك و
خالصه زندگيمون خيلي خوب شده بود . مادر بيچاره م ديگه از خدا چيزي نمي خواست تا اينكه توي نميدونم چه معامله بزرگي
. سرش رو كاله گذاشتند و ضرر كرد
اومديم تو همين خونه .بيچاره شديم . هر چي داشتيم و نداشتيم از دستمون رفت . خونه ماشين طالهاي مادرم . خالصه همه چيز
. كه خودتون ديديد
اين خونه رو اجاره كرديم و توش نشستيم . شب اولي كه اينجا اومديم يادم مياد كه خيلي گريه كردم . چه شبي بود . از باال به پايين
. افتادن خيلي سخته
اون شب پدرم بهم قول داد كه سر يه سال دوباره برامون همه چيز بخره و دوباره بشيم مثل قبل و حتي بهتر از اون . اما اجل تا
. صبح بهش مهلت نداد . توي خواب سكته كرد و مرد
بيچاره مادرم شروع كرد به كار كردن اونم كجا ؟ . مونديم من و مادرم . تنها و بيكس . نه فاميلي نه قوم و خويشي. غريب و تنها
. همش به من ميگفت تو يه كارخونه كار مي كنم . دو سال بعد فهميدم كه تو خونه هاي مردم كار ميكنه
. تازه ديپلمم رو گرفته بودم كه مادرم مريض شد و افتاد رو دستم
هر چيز با ارزشي كه داشتيم ، فروختم و خرجش كردم . اونقدر اين در و اون در زدم تا بالخره يه جا توي شركت كاري پيدا كردم .
. شدم منشي اون شركت . حقوقش اونقدر بود كه فقط ميتونستم شكم مون رو سير كنم
يه روز رفتم پيش رييس شركت و تقاضاي وام كردم . گفت چون تازه چند وقته استخدام شدم بهم وام تعلق نمي گيره . دو جا هم
نمي تونستم كار كنم چون بايد از مادرم هم نگهداري ميكردم . بهتر ديدم كه موضوع رو با رييس شركتمون كه يه عاقله مرد بود در
. ميون بگذارم
كفتم شايد پدري كنه و يه مقدار حقوقم رو زيادتر كنه . اما تا فهميد كه وضعمون خرابه و پشت و پناهي نداريم ، برام نقشه كشيد و
. خواست ازم سوءاستفاده كنه . وقتي ديد كه اهلش نيستم اخراجم كرد . ديگه نميدونستم چيكار كنم
مدتي دنبال كار گشتم اما نشد كه نشد . كم كم اون مقدار پولي هم كه داشتم تموم شد . دو سه ماهي هم اجاره به صاحب خونه
. بدهكار بوديم
رفتم سراغ يكي دو تا از دوستان دوره دبيرستانم . هر كدوم تا اونجا كه مي تونستن بهم پول قرض دادن . اما بازم نتونستم كار پيدا
. كنم
پريروز پولها تموم شد . ديگه چيزي هم توي خونه نمونده بود كه بفروشم . خودتون خونمون رو ديديد در همين موقع بغضي كه
گلوش رو گرفته بود ، تركيد . رفت كنار ديوار و سرش رو گذاشت به ديوار . احساسش رو درك ميكردم . برگشتم به كاوه نگاه
كردم . نميدونم تو حال خودش بود يا اينكه روش نمي شد به چشمهاي من نگاه كنه كه سرش رو پايين انداخته بود و نگاهم نمي
. كرد رفتم جلو فريبا و صداش كردم
! فريبا خانم-
: برگشت و در حاليكه اشكهاشو پاك مي كرد يه لبخند زد كه از صد تا گريه بدتر بود . بهش گفتم
من هم مثل خودتم . من هم نه پدر و مادر دارم ، نه قوم و خويشي . اما خدا رو دارم . شما هم خدا رو داريد . حرفاتون به دلم -
. نشست و بغضتون دلم رو سوزوند
منم يه همچين روزهايي رو داشتم . بالخره مي گذره . حاال سخت و آسون همه چيز مي گذره . دلم مي خواد من رو مثل برادر
. خودتون بدونيد
پولدار نيستم . خودم تو يه اتاق خيلي كوچيك زندگي مي كنم . اما اونقدر دارم كه بشه شكم دو نفر رو سير كرد . شمام مثل خواهر
. خودم . منظورم اينه كه از حاال به بعد بدونيد كه تنها نيستيد
:در همين موقع كاوه جلو اومد و گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da