🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت88🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم..
حتما حسام بود..
علاقه ای نداشتم برگردم سمتش و بلند شم..
صدای خش خش پلاستیکی رو که بالای سرم گذاشت رو شنیدم...
-سها خانوم..
پا میشی یه چیزی بخوری..
قلبت اذیت میشه بخدا..
+چـرا محمدصادق سکوت کرده..
-حرف بزنه میشه مثل علی..
من میدونم آقا محسن راهشو بلده..
+چـرا بابام سکوت کرده؟!
-به وقتش حرفاشونو میزنن...
+چیکار کنم..
-قرار شد صبر کنیم..
+حسام من روزای بدیو گذروندم آرامش میخوام..
-دور نیست..
+کِـے؟!
-خدابزرگه..
+حسام از دانشگاه بگم؟!
-هرچی دوس داری بگو..
+بد بود..
-خوبشو بگو..
+تو و علی و سبحان که اومدین..
-کیکِ عڪس تو..
لبخند زدم...
+سبحان خیلی بده..
-ولی خیلی دوست داره...
+علی خیلی خوبه..
-اونم خیلی دوست داره..
+ممنون حسام..
-حسامم.....
حرفش نصفه موند...
اومدنه علی و سبحان اجازه نداد ادامه بده..
بلند شدم..
کفش نپوشیده رفتم استقبال علی..
نرسیده بهش دستامو دراز کردم سمت صورتش...
شنیدم گفت "دهن لق" و مخاطبش جز سبحان نبود..
مچ دستامو گرفت و گفت..
+فدای سرت مگه نه؟!
لبام لرزید برای گریه..
+گریه کنی نه من نه تو..
دستمو گرفت و پشت سر خودش کشوند تا نشستن روی اون قالیچه ی کوچیک..
تا گذاشتن قرصام توی دهنم و خوروند آب پشت سرش...
تا تشری که به حسام زد...
+ظهر تاحالا سخت بود یه چی بدی بخوره لاجون نشه..
چیزی نگفت حسام ملاحضه کار و پر از آرامش که فقط من دیدم پا به پای خودم چه حال بدی داشت..
+علی..
-جان علی...
هیچی نشده سهام..
هیچی هم قرار نیست بشه...
عمو یه چیزی گفت جواب درست رو شنید..
میخواد قبول میکنه نمیخواد هم قبدل نمیکنه...
بره پسرشو جلی دیگه علم کنه...
برج زهر مار...
+عه وا علی اقا ممد صادقمونو...
-زهرمار سبحان...
نمیدونم چیشد که برگشت یقه ی سبحان رو گرفت..
-نامرد من چک خوردم تو خندیدی؟؟؟؟
دارم برات عوضی..
حسام پقی زد زیر خنده..
من خندیدم..
علی و سبحانم..
شرایط سختی بود ولی وجود سبحان راحتش کرده بود...
دستشو گذاشت روی سینه شو خم شد به حالت تعظیم..
+مخلص خنده های تک تکتونم هستم...
بعد هم مهربونه نگاهم کرد...
+تو بخند قول میدم همه چی حل شه..
چقدر برادرانه بود این پسر عمه ی از اول هم مهربون...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت88 رمان یاسمین
از حرف زدنش ناراحت شدم. بهم برخورد بهش گفتم اصال نمي ام . روزي ده تومن هم بدي نمي آم . گفت چرا ؟ گفتم بخاطر اينكه بلد
. نيستي حرف بزني ، بي ادبي ! خنديد و گفت چيه ! در خونه شاه گفتن باقالي پخته ! نمي آي ، چس سگ
جوابش رو دادم . گفت آقا پسر مي آي .اينو گفت و رفت . شروع كردم به ساز زدن كه يه ربع بعد يكي ديگه اومد و سالم كرد
مجلس ما رو گرم كني ؟
از طرز حرف زدنش خوشم اومد و گفتم شبها كه اينجام . براي چه وقتهايي ميخواي بيام . گفت از دوازده يك تا غروب . گفتم چند
. ميدي . گفت تو بيا . ببين از اونجا خوشت مياد ؟ بعد پولش رو طي مي كنيم
. آدرس گرفتم . اسمش سركيس بود . خونه ش هم طرف هاي خيابون سيروس بود . قرار شد فردا برم . براي من خوب بود
يه خونه بود با يه در چوبي كوچيك . در زدم . كمي .ميتونستم از بقيه روزم هم استفاده كنم . فردا زودتر ناهارم رو خوردم و رفتم
پشتم به در بود تا برگشتم ديدم يه دختر قد بلند با موهاي مشكي و چشمهاي درشت قشنگ بهم خنديد ، يادم . طول كشيد تا وا كردن
. رفت سالم كنم
نگاهي به دستم كرد كه ويلن رو ديد . گفت بيا تو . نفهميدم چي گفت فقط به چشمهاش نگاه ميكردم . وقتي ديد همون جور دارم
. نگاهش مي كنم ، دستم رو گرفت و با خودش برد تو خونه
بعد گفت سركيس گفته بود قراره تو بياي اما اسمت رو نمي دونست . فقط مي گفت خيلي خوب ساز ميزني . اسمت چيه ؟
. اسمم رو بهش گفتم . گفت اسم من هاسميك . اينجا كار ميكنم . صبر كن تا سركيس رو صدا كنم . بعد رفت تو ساختمون
تازه حواسم جمع شد . يه حياط بود پر از دار و درخت . همه جا يا درخت بود يا گلدون پر از گل گذاشته بودن . حياط قشنگي بود .
دور تا دور هم تخت چيده بودن . داشتم در و ديوار و نگاه ميكردم كه سركيس اومد . سالم و عليك كرديم و بهم خوش آمد گفت .
. بعد گفت االن ديگه سر و كله مشتري ها پيدا ميشه . يه جا واسه خودت پيدا كن كه راحت بتوني ساز بزني
پرسيدم اينجا عروسيه ؟ گفت نه بابا عروسي كجا بود . اينجا شراب فروشيه .گفتم من تو شراب فروشي كار نميكنم . گفت منكه
مسلمون نيستم . شراب واسه ما حروم نيست . تو هم اگه ميگي حرومه خب نخور . سازت رو بزن و پولت رو بگير . گناه اونايي
. كه ميخورن پاي خودشون
ديدم بد نميگه . پرسيدم چقدر ميدي ؟ گفت تو امروز بزن من راضيت مي كنم . حاال بشين يه چايي بخور خستگيت در بره . روي يه
تخت نشستم . يه دقيقه بعد هاسميك با يه ليوان چايي اومد پيش من و كنارم نشست و گفت ، معامله تون شد ؟
گفتم هنوز معلوم نيست . گفت خداكنه يه طور بشه كه تو اينجا كار كني . گفتم چرا ؟ گفت آخه من اينجا خيلي تنهام . اگه تو هم
بياي اينجا ، دوتايي با هم كار مي كنيم . چند وقت پيش سركيس با يه نفر صحبت كرده بود كه تار ميزد . خيلي زشت بود . اصال
. نمي شد نگاش كرد . شكر خدا معامله شون نشد و يارو رفت . اما تو جوون خوش قيافه اي هستي دعا مي كنم اينجا بموني
اين حرفها رو كه شنيدم تو دلم لرزيد . يه احساس عجيبي بهم دست داده بود . دلم مي خواست كه همش هاسميك بشينه و برام
حرف بزنه . اون روز يه لباس صورتي پوشيده بود كه تا زانوش بود و يه كمر بند دور كمرش بسته بود و موهاي سياهش رو
دورش ريخته بود . هر كار ميكردم نمي تونستم چشم ازش بردارم . جلوش دست و پام رو گم ميكردم . خالصه يه ربعي با هم
صحبت كرديم . بعد وقتي ديد چايي م رو نخوردم گفت بخور . خيالت راحت . ليوانش رو خودم برات آب كشيدم . شرابي نيست . بعد
. با عشوه بلند شد و رفت
ژيگولو.بقال. . چايي رو كه خوردم كم كم مشتري ها شروع كردن به اومدن . همه جور آدمي مي اومد . داش مشتي . جاهل كاسب
قصاب. الغر . چاق . خالصه معركه اي بود . خيلي هاشون همديگرو مي شناختن اما اونجا وقتي بهم برميخوردن ، بروي خودشون
. نمي آوردن و آشنايي نمي دادن . بيرون هم كه مي رفتن حرف ديدن همديگر رو تو خونه سركيس نمي زدن
وقتي چند تا تخت پر شد ، سركيس بهم اشاره كرد كه بزنم ، ويلن رو برداشتم و شروع كردم . آهنگ رو كه شنيدن همه بشكن زدن
. خيلي سرحال اومدم و سنگ تموم گذاشتم . وسطهاي آهنگ بودم كه يه دفعه هاسميك وسط حياط ، جلوي من شروع كرد به
رقصيدن . اونم چه رقصي . سركيس هم گاهي براي مشتري ها شراب ميبرد و گاهي اون وسط قر مي داد . خالصه شبي بود . تا
. غروب ساز زدم . وقتي موقع رفتنم شد ، غم دنيا رو ريختن تو دلم . نمي خواستم از هاسميك جدابشم
سركيس اومد جلو و گفت . خوب حاال بگو ببينم با ما چقدر حساب مي كني ؟ كمي من من كردم و گفتم دو تومن . گفت اومدي و
منم . نسازي ها . گفتم خودت ديدي كه مجلس رو چطوري گرم كردم . گفت آره قربون دست و پنجولت . اما با ما كمتر حساب كن
. گفتم باشه پونزدهزار . اينجا دارم به مردم خدمت مي كنم و چند ساعتي غم رو از دلشون در ميكنم
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662