eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖💔 🍃 نویسنده: 📚 -جان مامان.. +... -چشم.. گوشی علی زنگ خورد و انگاری مامان بود... منتظر بودیم ببینم اتفاق جدید چیه.. -چیه چرا اینجوری نگاهم میکنید.. بعد هم روبه من ادامه داد.. -جمع کن اجی بریم خونه... نگرانیمو از رفتن با جویدن ناخونام نشون دادم.. علی فهمید... -نترس عمو رفته خونه عمه اینا... سبحان همزمان با کف دست کوبید تو پیشونیش و گفت... +بخشکی ای شانس... این دایی مرتصی چرا نمیره خونه خودشون... -چه میدونم.. همینکه خونه ما نیست خداروشکر.. برگشت و نگاهش رو دوخت به من که همچنان نشسته بودم.. +د بلند شو دیگه.. باید زودتر برم با بابا حرف بزنم.. حسام تمام مدت سرش پایین بود چیزی نمیگفت.. منم بلند شدم.. کاشکی خدا کاری کنه... -ممنون حسام زیاد اذیت شدی امروز.. جواب حرف علی رو نداد.. +علی من کی میتونم بیام خونتون برای..... حرفشو ادامه نداد.. سرمو انداختم پایین.. انگاری واقعی داشت جدی میشد موضوع.. رسیده بودیم بیرون.. +حسام فعلا بیخیال ببینم چی میشه... -علی من روی حرفت حساب میکنم بعد از خدا من نفهمیدم منظورشو... علی دست گذاشت روی شونه شو با گفتن "یاعلی" هم ازش خداحافظی کرد و هم بهش اطمینان داد.. سبحان ازمون جدا شد و من و علی تنهایی روونه ی خونه شدیم.. هیچکدوم دل و دماغ حرف زدن با اونیکی رو نداشتیم.. تا خوده خونه هم همینطور شد و سکوت مطلق بودیم.. در رو پروانه به رومون بازکرد.. منو بوسید و دست علی رو گرفت... +بمیرم برای جفتتون که چقد خسته این... تا خدانکنه ی علی شنیدم و وارد هال شدم.. بابا رو به روی تلویزیون نشسته بود و مامان زودتری اومد به استقبالم.. -دورت بگردم مادر.. بغلم کرد و بغلش کردم از ته دلم.. از پشت شونه ی مامان نیم نگاه دلسوزانه ی بابا رو دیدم... مهربون من... اما خب حق داشت بهم رو نده تا شکسته نشه حرمت برادر بزرگترش... از،بغل مامان نیومده بیرون صدای بابا بلند شد... +جناب علی خان شما که قرار بود برنگردی... علی نگاهشو دوخت به زمین.. پروانه و من.. -مـــــَرد.. مامان اما جراتش یکمی بیشتر بود.. +چی میگم مگه خانوم.. چرا آقا پسرتون فکر میکنه خودش عقل کله.. و چرا فکر میکنن من فکر دخترم نیستم.. +معذرت میخوام بابا.. و خب ته دعوای هر پدر و پسر ایرانی به همین ختم میشد.. اما این وسط "به فکر دخترم بودن بابا" ته دلم رو روشن کرد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت88 رمان یاسمین از حرف زدنش ناراحت شدم. بهم برخورد بهش گفتم اصال نمي ام . روزي ده تومن هم بدي ن
رمان یاسمین هاسميك رو صدا كرد و وقتي اومد گفت جون اين هاسميك از من يه تومن بيشتر نگير . ناكس دستم رو خونده بود . ديگه چي ميتونستم بگم . قبول كردم خداحافظي كردم و داشتم از در بيرون مي اومدم كه هاسميك جلوم رو گرفت و گفت چرا همون پونزدهزار رو نگرفتي ؟ گفتم آخه جون تو رو قسم داد، دلم نيومد ديگه چيزي بگم . يه خنده قشنگ و نمكي بهم كرد و گفت جون من برات ارزش داره ؟ انگار با نگاهش آتيشم زد . هيچي نگفتم كه گفت فردا زودتر بيا يه كمي با هم حرف بزنيم دلم مي خواست پرواز كنم و اونقدر خودش رو تو دلم جا كرده بود كه اگر سركيس مجاني هم مي خواست براش كار ميكردم خالصه از همون جا يراست رفتم الله زار و تا آخر شب اونجا كار كردم . شب خسته و مرده اومدم خونه كمي غذا از ظهر داشتم ، . خوردم و خوابيدم . تمام شب خواب هاسميك رو ديدم صبح بيدار شدم و بعد از ناشتايي رفتم بيرون سراغ رجب . اما از كار جديدم بهش چيزي نگفتم . نميخواستم خبر به گوش جواد آقا برسه كه مجبور باشم از پول خونه سركيس سهمي هم به اون بدم . يه نيم ساعتي با رجب حرف زدم و رفتم دنبال پختن غذا . يه كته براي خودم بار گذاشتم و نشستم به فكر كردن . وقتي ياد حرف ها و حركات هاسميك مي افتادم ، وقتي ديروز دستم رو توي . اصال نمي دونم چه حالي شدم . دستهاش گرفت دلم مي خواست زودتر ظهر بشه كه برم خونه سركيس . بعد يه دفعه ياد اين افتادم كه من پونزده سالمه . شايد هاسميك ازم بزرگتر . باشه . اما چه فرقي مي كرد . مهم اين بود كه دوستش داشتم . اگه اونم منو دوست داشته باشه باهاش عروسي مي كنم ناهارم رو خوردم و ويلن رو برداشتم و راه افتادم طرف خونه سركيس . انگار تو راه بال درآورده . بالخره ساعت يازده و نيم شد . بودم و پرواز مي كردم . نيم ساعت بعد رسيدم و در زدم سركيس در و واكرد . سالم و عليك كرديم و رفتم تو . يه دقيقه نشستم . چشمهام همه جا دنبال هاسميك ميگشت كه سركيس با يه ليوان چايي اومد . كمي اين پا و اون پا كردم شايد هاسميك پيداش بشه . وقتي يه ربعي گذشت و خبري نشد از سركيس پرسيدم هاسميك كجاست ؟ سرسري جواب داد كه رفته . بند دلم پاره شد . يعني چي رفته ! دلم نمي خواست علني از سركيس بپرسم دلم هم . داشت مثل سير و سركه مي جوشيد چند دقيقه كه گذشت پرسيدم كجا رفته ؟ سركيس گفت چه ميدونم ، يه ساعته كه رفته . دلم مي خواست كلشو بكنم با اين جواب . دادنش . ده دقيقه اي صبر كردم و با خودم گفتم اگه هاسميك از اينجا رفته باشه ، ديگه واسه سركيس كار نميكنم . منم ميرم برام عجيب بود ، چطور ميشد كه يه دفعه بذاره بره كه صداي در اومد . دل تو دلم نبود . يكي محكم در ميزد . دل گريخته من و در ! زدن همسايه حاال اين سركيس هم جون ميكنه تا بره در رو واكنه ! اول دمپايي شو پوشيد و بعد آروم آروم رفت طرف در . خالصه تا در رو . واكرد ، جون من به لبم رسيد هاسميك بود . تا از سركيس پرسيد كه من اومدم يا نه ، كه سركيس گفت اومده و بهش توپيد كه چثدر طول داده . بلند شدم و رفتم جلو و سالم كردم . تا منو ديد مثل گل صورتش شكفت . يه بسته دستش بود داد به سركيس و اومد طرف من و گفت خيلي وقته اومدي ؟ از غصه پدرم در اومد . خنديد و گفت رفته بودم تنباكو بخرم ، مگه .گفتم نيم ساعتي ميشه ، تو كجا بودي ؟ سركيس گفت رفتي . اين پيرسگ بهت نگفت ؟ گفتم نه ، زورش اومد بگه رفتي خريد فقط گفت رفتي هاسميك يه خنده از ته دل كرد و دستم رو گرفت و روي تخت كنار خودش نشوند و گفت خيلي غصه خوردي ؟ تازه فهميدم قافيه رو .باختم كه زود گفتم نه زياد . كمي ناراحت شدم . گفت اي دروغگو از رنگ و روت معلومه ازش پرسيدم هاسميك تو چند سالته ؟ گفت مي خواي چيكار ؟ گفتم مي خوام بدونم . گفت هيجده سالمه . پرسيدم تو مسلمون نيستي . ؟ گفت نه . كمي سكوت كردم كه گفت ناراحت شدي كه من مسلمون نيستم ؟ چيزي نگفتم . سركيس صداش كرد بلند شد كه بره ،بهم گفت اگه تو بخواي مسلمون ميشم ار حرفش حض كردم . شكر خدا اين مشكل هم حل شد . گيرم دو سال هم از من بزرگتر بود چه عيبي داشت ؟ چند دقيقه بعد دوباره برگشت و نشست رو تخت و گفت تو چند سالته ؟ بهش گفتم . پرسيد پدر و مادر نداري ؟ گفتم نه . ديگه چيزي نگفتيم تا يه خرده گذشت .ازم پرسيد من رو دوست داري ؟ مونده بودم چي بگم . به دلم رجوع كردم ، ديدم دوستش دارم . بهش گفتم نميدونم . هاسميك ، اما از ديروز كه تو رو ديدم و باهات حرف زدم دلم مي خواد همش پيش تو باشم . گفت خوب اين دوست داشته ديگه . گفتم آره ، انگار دوستت دارم منو ميگيري ؟ منم خنديدم و گفتم اگه تو هم منو : يه كمي صبر كرد و بعد در حاليكه يه خنده شيرين مثل قند تحويلم مي داد گفت . دوست داشته باشي آره 👇 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662