🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهــبی
#پارت_دهم 😔
......
راستش زیاد خوشحال نبودم از اومدن این ۲نفر...
آخه،تا دیروقت جواد میشینه و با آقاجان راجب مسائل کاری حرف میزنند از اون طرف فائزه و مادرمم میشینن توی آشپزخونه و راجب مسائل مختلف گپ میزنند....😕
این وسط منه بیچاره باید پابه پاشون بیدار می موندم....😢
آخه،بی احترامی بود وسطه کار بلند شدن و رفتن....😕
خلاصه....
صحبت هاشون طولانی شده بود و منم
خسته شده بودم....😞
خسته که نه!!!،فقط میخواستم تنها باشم تا بتونم فکر کنم راجع به فردا و مسائلی که پیش اومده....😢
خلاصه با هر زوری که بود گفتم:
+ من با اجازه برم، امشب خیلی خسته شدم تا بیام ادامه بدم حرفم رو، مادرم یه نگاهی کرد وسرش رو به نشانه تایید تکان داد و گفت:آره،امروز رفتیم بیرون خسته اس....،برو بخواب مادر...✋
+چشم خانم جان،شب همگی به خیر،رو به جواد کردم گفتم:بابا بزرگ خدافظ،
خواستی بخوابی دندوناتو بزار تو لیوان بالا سرت..... 😂
آخه به دندون هاش خیلی حساس بود
عشقه لبخند نگینی داشت...🙄😕
جواد خندید و روبه آقاجون گفت :
+اینو شوهرش بدین زودتر ، من بتونم عقده هامو سره شوهرش خالی کنم....😒
همه بلند خندیدن... من از شنیدن این حرفا دلگیر میشدم ولی توی جمع جوری وانمود میکردم که دارم خجالت میکشم.....☺️☺️
رو به من کرد و گفت: شبت بخیر،فسقلی🙄
بازم صدای خنده هاشون پیچید و منم رفتم توی اتاقم.... 😕
درب رو که بستم انگار پشتم یه کوهی از آجر گذاشته باشن رفتم و روی تخت دراز کشیدم....
شروع به فکر کردن کردم و اتفاقات امروز رو مرور میکردم....😢
باز یه صدایی توی گوشم پیچید:+فاطمه،بیخیال شو بره.. 😕
با قطعیت گفتم :+وجدان جان ممنون،ولی فردا با حاجی حرف میزنم....😒
دیگه واقعا از شدت فکر و خستگیای امروز پلکام سنگین شده بودن و روی هم می افتادن....😕
بلند شدم،چراغ رو خاموش کردم،یه هِدسِت وصل کردم به گوشیم و طبق معمول چیزی که حالم رو این جور وقتا بهتر میکرد یه مداحی از سیدمجید بنی فاطمه بود.... شروع کردم به گوش دادن و نفهمیدم کِی خوابم برد اصلا.. 😢
صبح روز بعد:
ساعت حدودا ۹ صبح
از خواب پریدم و با اضطراب به دور و برم نگاه کردم روبه روی صورتم ساعت بود نگاه کردم دیدم نزدیکای ۹ بود،.....😱😱
با یه حراس خاصی از جام پریدم... 😕
آخه قرار بود....،
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓