💖♥💖♥💖♥💖♥💖🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پنجم
آخرین میوه 🍎رو تو ظرف چیدم و رو به مامان گفتم:
_تموم شد!
در حالی که در قابلمه رو میذاشت روش گفت:
_دستت درد نکنه، حالا برو آماده شو، الاناست که پیداشون بشه😊
چشمی گفتم و رفتم تو اتاقم،
مهسا آماده بود و پشت پنجره نشسته بود
نگاهش که به من افتاد لبخند مرموزی زد، منظورشو نفهمیدم بی توجه به لبخندش کمدم رو باز کردم تا لباس مناسبی پیدا کنم😒
باز استرس تو تمام وجودم سرازیر شد، چرا انقدر دیوونه بازی درمیارم
شاید سمیرا راست میگفت من زیادی ضعف نشون میدم،
چشمامو بستم و زیر لب یه بسم الله گفتم تا شاید قلبم آروم بشه و بتونم درست تمرکز کنم ...😣💓
روسری مو که بستم صدای زنگ🔔 بلند شد، باز این استرس،
باز دیدنش منو از همین حالا دیوونم میکرد،
از صبح که مامان گفته بود که عمو جواد اینا میان قلبم 💓آروم و قرار نداشت ..
چـــ💎ـــادرمو سر کردم،
مهسا هم چادر به سر از اتاق رفت بیرون، نگاهی به خودم تو آیینه انداختم من باید قوی باشم قوی،
نباید هیچ کس حس منو نسبت به اون بفهمه، هیچکس، هیچکس،حتی خودِ 🌷عباس!🌷
صدای سلام و احوال پرسی شون که اومد از اتاق اومدم بیرون
عمو جواد اولین نفر بود که نگاهش بهم افتاد لبخند مهربونی بین ریش های نقره ایش نشست:
_سلام دخترم😊
سلامی دادم و سرم رو به زیر انداختم
ملیحه خانم نزدیک اومد و باهام روبوسی کرد،
صدای بم مردونه ای آمیخته شد با صدای محمد که در حال سلام و احوال پرسی بود،
با همون سر به زیری با حس کردن عطریاس متوجه اومدنش شدم، زیر لب ناخودآگاه زمزمه کردم "عباس"🙊
#ادامہ_دارد....
🍃🌸🍃🌸
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
💖♥💖♥💖♥💖♥
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💙❣💙❣💙❣💙❣💙
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #پنجم
سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح بود.
نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.
با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج و انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد.
بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم
ــ باشه تو حرص نخور حالا
باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش بدهند،در یکی از آلاچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکلات داغش ،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد .
بعد پایان ساعت دوم،دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود،سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت:
ــالان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای
صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!!
سمانه سریع از دانشگاه خارج شد و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود،کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت ،سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد.
ـــ دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه ،از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم،اگه تنها بودم به درک،خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن ،من الان از وقتی پیادشون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ میدم
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد،نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد برای منم اتفاق بیفته
ــ یاعلی
سمانه شوکه در جایش ایستاده بود ،نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند،کمی حرف های کمیل برای او سنگین بود.
کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟
یا با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💙❣💙❣💙❣💙❣
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجم
بعد از نماز حوصله خانه را نداشت...
همیشه همینطور بود، وقتی مهمانی بود در خیابانها میچرخید تا ٧شب.یا به خانه آقابزرگ میرفت،..
میدانست لااقل در مجلس پر از گناهشان #شریک نمیشد، حرفش را زده بود، #اعتراضش را کرده بود،ولی پدر و مادرش کارخودشان را میکردند!!!
بهترین جا برایش خانه آقابزرگ بود... خیلی با آنها نزدیک بود و مانوس.خودش هم دلیلش را نمیدانست!!
از حیاط مسجد به طرف ماشین میرفت، و با گوشی اش شماره گرفت،
_سلام آقابزرگ
_سلام باباجان. خوبی. چه خبرا! ؟
_سلامتی. مهمون نمیخاین؟!😅
_خیلی هم عالی. چی از این بهتر. زود بیا که هنوز ما ناهار نخوردیم.😊
_مزاحم که نیستم
از آنطرف خط صدای خانم بزرگ می آمد که میگفت، بگوحتما بیاد
_این چه حرفیه باباجان، زودتر بیا، خاتون جان هم، سلام میرسونه میگه بهت بگم حتما بیای😊
_چشم. پس تا یه ربع دیگه من اونجام.☺️چیزی نمیخاین، بخرم؟!
_نه باباجان،
_پس میبینمتون. یاعلی
_یاعلی
چند ساعتی که پیش آقابزرگ و خانم بزرگ گذرانده بود،او را شاد و سرحال کرده بود،مثل همیشه.☺️
ساعت کمی به ٧ مانده بود..
که کناری توقف کرد و به عمومحمد زنگ زد که تا میرسد آماده باشند.بوق سوم بود..خواست قطع کند که صدای دخترانه ای اما رسمی پاسخش داد:
_الو بفرمایید.
+سلام.خوب هسین. عمو محمد هستن!؟
_ممنون. بله. چند لحظه گوشی..
بعد از چند دقیقه صدای عمو محمد گوشش را نوازش داد.
_به به سلام گل پسر. چطوری خوبی؟😊
+سلام عمو خوب هسین، بدموقع مزاحم شدم.😊
_نه عمو این چه حرفیه.جانم، کاری داشتی؟
+دارم میام دنبالتون.گفتم اول زنگ بزنم که آماده باشین. من تا بیست دقیقه دیگه میرسم😎
_نه.!! شما نیاز نیس زحمت بکشی ما خودمون با آژانس میایم
+نه بابا چه زحمتی، مدت زیادیه تو مهمونی ها نبودین.. حالا که اومدین میام دنبالتون.. زنگ بزنین کنسلش کنین.. من تو راهم..😎
خیلی دوستش میداشت..😍
همین عمومحمدی که حرفهای ناگفته اش را میخواند.و تمام حرکاتش را پیش بینی میکرد.اما خودش نمیدانست دلیل اینهمه نزدیکی چیست..!!همیشه هوای #غرور و #مردانگیش را داشت.
عمومحمد هیچ علاقه ای نداشت که به مهمانی هایشان برود. این بار هم بعد از چند سال بااصرار برادرش کوروش بود که می آمد.با این #شرط که به محض ورودش موسیقی را خاموش کنند. و برادرش قبول کرده بود.
عمومحمد با خنده گفت:
_باشه عموجون.
وارد کوچه شان شد.
از دور میدید که آنها جلو در به انتظارش هستند. خوشحال شد، انرژی گرفت،پایش را روی پدال گاز فشار داد. جلو پای عمو ترمز کرد. بالبخند پیاده شد. با عمو دست داد.😍✋کمی آنطرف تر طاهره خانم را دید و دخترهایشان مرضیه و ریحانه.
چشمهایش را #به_زمین رساند.
با حجب و #حیا، آرام و مردانه، جواب سلام و احوال پرسی های طاهره خانم را میداد.
فقط با تکان دادن سرش سلامی به دختر عموهایش کرد. #احترام برای خانوم ها قائل بود.بخصوص اگر بانویی از تبار یاس🌸 بود و محجوب و زهرایی.🌸
عمو محمد جلو نشست.
طاهره خانم و دخترها عقب نشستند. هنوز استارت ماشین را نزده بود،عمو گفت:
_راضی به زحمتت نبودم پسرم. خودمون می آمدیم.😊
+اختیاردارید این چه حرفیه!؟.. وظیفه م هست.علی اقا کجاست؟☺️
عمومحمد_سرکاره، اخرشب میاد.
تا به خانه برسند،..
باعمو گرم گرفته بود. از آب و هوا گرفته تا کنکور و کارهای روزمره اش برای او تعریف میکرد.و عمومحمد چقدر او را پدرانه گاهی نصیحت میکرد و گاهی تشویق.👌
رسیدند....
درب پارکینگ را با ریموت باز کرد.ماشین را به داخل حیاط هدایت کرد.
عمارتی 🏯به وسعت ١٠٠٠متر که خانه ای🏡 ۶٠٠متری در آن ساخته شده بود.ورودی «خانه باغ» درختهای نارنج،توت، سیب، زیتون، گلهای رنگانگ در باغچه های کوچک خودنمایی میکرد. و پشت خانه را، گلخانه و ایوانی جذاب و باطراوت، تشکیل میداد.
خانه ی دوبلکس، طوری طراحی شده بود که اطرافش پر بود از درخت های تنومند و کهنسال.
دوسالن پذیرایی، یک مهمانخانه، و ۴اتاق در طبقه بالا،.. که همه وسیع بود... و هر قسمتی را با رنگی از مبل و پرده.
ماشین را پارک کرد...
باعمو جلو راه میرفت.وخانمها پشت سرشان. مادرش فخری خانم، گرچه از خانواده برادر شوهرش هیچ خوشش نمی آمد، اما به رسم مهمان نوازی به استقبال آمد.سعی میکرد به گرمی پاسخ سلام و احوال پرسی ها را بدهد.
وارد سالن پذیرایی شدند...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓