🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #هفت
تا ساعت شد ۸:۳۰🕣....
بابام زودتر از همیشه اومد خونه...
تا وارد خونه شد...
بدون سلام علیک گفت :
_از پویا خبر داری مهرناز ؟😥
همین جمله باعث شد بند دلم پاره
بشه...😰😧
صدای یا ابوالفضل خواهرم ،...😱
شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم....😨
و بغض گلو پدر....😢
حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت
همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین... 😱😭
مامان _پویا تیر خورده ؟😭
بابا_ نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته🔥😭
اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه میگفت :
🌷_جانباز میشه
پیش خودم گفتم...
حتما به پاش تیر خورده..
رفتم سمت گوشی..
که شمارش بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد.. 😭😣
همون شبانه...
به سمت کرج حرکت کردیم.. 💨🚙
جاده رشت-کرج...
بدترین جاده عمرم بود...
و ازش متنفرشدم.. 😣
هر کیلومتر یه چیزی میشنیدم...
اول گفتن...
فقط یه کم دستاش سوخته... 😞
بعد گفتن...
یه کم پاهاش سوخته... 😨
بعدش گفتن..
یه کوچولو سینه اش سوخته..😰
تا برسیم کرج...
مشخص شد پویای من...
😭 #کامل_سوخته 😱😭
وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰شب
گریهـ میکردم...
_الان منو ببرید بیمارستان...😭🏥
گفتن..
_نمیشه باید تا صبح صبر کنی😞
تاساعت ۹صبح بشه..🕘
من صدبار مردم زنده شدم.. 😣
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
#ڪپــے_فقط_با_آےدے_ڪانــال_منبع_و_نام_نویسنده
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662