#پارت سی و چهار🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
سربازی در عقب ماشین پلیس را باز کرد. سعی کردند به زور رامین را سوار ماشین کنند. درجه داری که فرمانده به نظر می رسید. به سمت سام رفت:
ـ شما هم اگر شکایتی دارید بیاید مرکز پلیس.
همچون ابر بهار می گریستم؛ گاهی نگاهم سمت سام بود و گاهی سمت برادرم.
رامین داخل ماشین پلیس نشست؛ به سام حق می دادم که ازش شکایت کند.
قلبم از اسارت برادرم فشرده شد.
صدای سام از پشته سرم بالند شد:
ـ نه... شکایتی ندارم ما باهم رفیق هستیم و این مشت ها حقم بود لطفا آزادش کنید.
نفسی عمیق؛ همراه با لبخندی محو زدم.
بلاخره رامین آزاد شد. به سمتم آمد، بی معطلی به سمتش دویدم و بغلش کردم، با صدای گرفته و گریان گفتم:
ـ داداش غلط کردم... داداش تور و خدا منو ببخش.
هنوز عصبانی بود؛ دستش را دور بازویم گذاشت و همراهیم کرد با همان صدای پر ابهتش گفت:
ـ فعلا حرف نزن.
چند قدم جلو رفتیم، پشتش به سام بود. بدون اینکه رویش را بر گرداند گفت:
ـ توام بیا ببینم چه غلطی می کنی.
سام بی سرو صدا دنبالمان راه افتاد. کنار رامین قدم بر می داشتم. نگاهم به دستش بود. متوجه شدم خون ریزی دارد. از طرفی جرات حرف زدن نداشتم و از طرفی دیگر خون ریزی دستش چیزی نبود که سکوت کنم. با صدای آرامی گفتم:
ـ داداش دستت داره خون میاد.
با همان تن محکمش گفت:
ـ به درک.
چند قدم تقریبا با قدم های بلند کنارش حرکت کردم.
ـ داداش فکر کنم بخیه هاش باز شده.
نگاه تندی به صورتم انداخت:
ـ به جهنم، همون بهتر از این بی آبرویی تمام خون بدنم بریزه.
لبم را به دندان بردم. نگاهی به سام انداخت که با فاصله ی کم پشت سرمان می آمد:
ـ اون از رفیقم که خوب اخلاق من و می دونست، اینم از خواهر من که غیرت من و نادید گرفته.
دستان لرزانم را جلوی دهانم گرفتم. حتی به اندازه ی یک پلک زدن ساده هم جرات نداشتم به سام نگاه کنم.
سام آرام گفت:
ـ رامین به خدا شرمنده اتم.
رامین پوز خندی زد و سرش را تکانی داد. مشخص بود درد امانش را بریده دست سالمش را زیر دست زخمیش گذاشت با صورتی جمع شده گفت:
ـ برو خونه بعد بهت زنگ می زنم.
سام دوید و راهمان را سدکرد. نگاه نگرانی به من انداخت و رخ به رخ رامین ایستاد.
ـ رامین من میرم ولی تورو به خدا کاری با هاش نداشته باش، به والای علی خودم تمام مشت هاتو به جون می خرم.
رامین تخت سینه اش زد. صدایش آرام ولی محکم بود.
ـ لازم نکرده تو نگران خواهر من باشی، فعلا چند روز جلوی چشمم نیا.
سام بدون اینکه نگاهم کند با صدای آرامی خداحافظی کرد. و از جهت مخالف رفت:
سوار ماشین رامین شدیم. سکوت ماشین برای ترس آور بود. جو سنگینی حاکم بود. سر راه جلوی دارو خانه ای ایستاد. با همان اخم پیاده شد و داخل رفت، کمی بعد با کیسه ای پراز باند برگشت.
سوار شد و کیسه را به صندلی عقب انداخت. بعد از کمی رانندگی گوشه ای خلوت ایستاد.
مشغول باز کردن باند شد. به عقب برگشتم و کیسه ی باند ها را بر داشتم. لایه های باند خونی، یکی پس از دیگر باز می شد و از عمر من می کاهید. با دیدن زخمش چشمانم را بستم، بخیه هایش باز شده بود. گریه ام گرفت:
ـ داداش باز شدن باید حتما بریم بیمارستان.
مشغول تعویض باندش شد و جوابی به من نداد.
#کانال_داستان_و_پند 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت سی و چهار🌹🌹🌹 #جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹 سربازی در عقب ماشین پلیس را باز کرد. سعی کردند به زور رامین
. باند های خونی را داخل همان کیسه گذاشت و
و پیاده شد و داخل سطل آشغال بزرگ فلزی همان نزدیکی انداخت. تحمل اخمش را نداشتم. سوار ماشین شد و حرکت کرد. عینک آفتابیم را روی چشم زدم. هوای گرم تابستان با حالی که ما داشتیم گرمتر به نظر می رسید. تا خانه باز هم سکوت کرد.
به خانه که رسیدیم. مادر نگران به سمت در آمد.
ـ شما کجایید؟ راز گوشی و برای قشنگی خریدی؟ نمیگی ناراحت میشم؟ دلم هزار جا رفت.
رامین به جلو حرکت کرد
ـ سلام مامان نگران نباش با من بود.
دستش را بلند کرد و به بابا سلام داد.
ـ سلام بابا خسته نباشی.
هنوز جوابی به مادر نداده بودم. به ارامی سلام دادم.
ـ سلام مامان نگران چرا؟ حالم خوبه.
هنوز عینک آفتابی را روی چشمانم داشتم. که سرخیش رسوای عالمم نکند. چرا که اگر مادر
می دید ول کن ماجرا نبود.
#کانال_داستان_و_پند 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شایسته:
#پارت سی هفت🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
# نویسنده:شایسته نظری🌹🍃❤️
باز گرد و باری دیگر دلیل زندگیم شو.
دلیلی برای یبا دیدن،
زیبا زیستن و زیبا شنیدن.
از همه مهم تر دلیلی برای نفس کشیدن.
آهی عمیق از ته دل کشیدم، دفتر را بستم و بلند شدم. بی اختیار به سمت پنجره کشیده شدم. پرده را کنار زدم، می خواستم با دیدن جای همیشگی سام کمی قلب بی تابم را که داغیش را در سینه حس می کردم. آرام کنم.
با دیدن سام، درست جای همیشگیش شوکه شدم پنجره را باز کردم. نگاهی به اطراف انداخت و دوید سمت پنجره، با استرس زیاد به پشت سرم نگاه کردم مبادا رامین سر برسد. سام به زیر پنجره ایستاد، لبخندی زد و نجوا وار گفت:
ـ سلام خوبی؟ رامین اذیتت نکرد؟
جواب سلامش را ندادم، با نگرانی اطراف را نگاه کردم.
ـ سام تو اینجا چکار می کنی؟ زود برو تا رامین نفهمیده.
سرش را تکان داد و نگاهش به اطراف چرخید.
ـ باشه می رم فقط بگو خوبی؟
ـ آره خوبم، تورو خدا برو .
ـ باشه رفتم مراقب خودت باش.
به سرعت از کنار دیوار دوید ، همیشه ماشینش را دورتر از خانه پاک می کرد.
با صدای رامین بند دلم پاره شد:
ـ راز چکار می کنی؟
شوکه دستم را روی قلبم گذاشتم و به سمتش چرخیدم، بریده بریده گفتم:
ـ ه...هیچی!
مرا کنار زد و سرش را از پنجره بیرون برد و اطراف راه نگاه کرد. در دل دعا می کردم که سام دور شده باشد و رامین او را نبیند.
#کانال_داستان_و_پند👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رامین برای اولین بار صدایش را بلند کرد. بیچاره برادم که به خاطر من
می جنگید. حجم این همه نگرانی برایم سنگین بود. دیدم تار شد و به بازویش چنگ زدم،
دیگر چیزی نفهمیدم و جز صداهای مبهم که به گوشم می رسید. صدای رامین را می شنیدم که فریاد می زد:
- چتونه تا دم مرگ می بریدش، بعد سرش شیون می کنید. برید کنار کسی حق نداره بهش دست بزنه.
چند پلک آرام زدم و در نهایت چشمانم را بستم.
#کانال_داستان_و_پند 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📿📿📿📿📿📿📿📿📿
💠داستان "نفرین"
🌸آقا امیرالمومنین (علیه السلام):
✍🏻روزی رسول خدا(ص) سراغ مردی از اصحاب را گرفت و پرسید: فلانی در چه حال است؟
✍🏻گفتند: مدتی است رنجور و بیچاره شده، و چونان مرغ بال و پر شکسته زار و پریش گشته (و زندگانی به سختی میگذراند).
✍🏻حضرت (به حال او ترحم کرد و) برخاست و به قصد عیادت او روانه منزل وی شد.
✍🏻مرد بیمار و گرفتار واقعاً رنجور و مبتلا گشته بود و پیامبر خدا(ص) به فراست دریافت که بیماری و ابتلای او مستند به یک امر عادی نیست این بود که از وی پرسید:آیا در حق خود نفرین کرده ای؟
✍🏻بیمار فکری کرد و گفت: بله، همین طور است، من در مقام دعا گفته بودم:پروردگارا اگر بناست، در جهان آخرت، مرا به خاطر ارتکاب گناهانم کیفر دهی،از تو میخواهم که در کیفر من تعجیل فرمایی و آن را در همین جهان قرار دهی....
✍🏻رسول خدا(ص) فرمود: ای مرد! چرا در حق خود چنین دعایی کردی؟!
مگر چه میشد،از پروردگار (کریم) هم سعادت دنیا و هم سعادت و نیکبختی سرای دیگر را خواستار میشدی و در نیایش خود این آیه را میخواندی:
✨ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار
✨پروردگارا! ما را از نعمتهای دنیا و آخرت، بهره مند گردان و از شکنجه دوزخ نگاهدار. (سوره بقره 201:2)
✍🏻مرد مبتلا دعا را خواند و صحیح و سالم گشت و با سلامتی بازیافته همراه ما از منزل خارج شد.
📚احتجاج، ص 223؛ بحار، ج 17، ص 293
#کانال_داستان_و_پند👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📿📿📿📿📿📿📿📿📿
┄┅─✵💝✵─┅┄
اول کار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
باب اسرار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
نغمه جان است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
الهی به امید تو💚
#کانال_داستان_و_پند 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┅─✵💝✵─┅┄