🍃امربه معروف
نوجوانهای همسایه در کوچه مشغول والیبال بودند. ابراهیم که آن زمان مجروح بود، جلوی درب منزلشان ایستاده بود و باعصای زیربغل به آنها نگاه می کرد. یکبار جلو آمد و گفت: «رفقا ماروهم بازی میدید؟!»
بچه ها گفتند: «اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می کنید؟؟»
ابراهیم گفت: «خب اگه بلد نباشیم از شما یاد میگیریم.»
بعد عصا را گذاشت کنار و لنگ لنگان در گوشه زمین ایستاد وبه زیبایی بازی کرد.
شب که شد یکی از بچه ها به برادرش گفت: «این آقا ابراهیمو میشناسی؟؟ خیلی قشنگ والیبال بازی می کنه.»
برادر او که از رفقای ابراهیم بود گفت: «هنوز اورا نشناختی. ابراهیم قهرمان کشتی و والیباله اما چیزی به شما نگفت. فقط بدون اون آدم بزرگیه.»
چند روز گذشت و ابراهیم آرام آرام در دل همه نوجوانهایی که در همسایگی او والیبال بازی می کردند جا باز کرد.
یکبار وسط بازی صدای اذان آمد. بازی را قطع کرد و پیشنهاد داد که به مسجد بروند. بچه هاهم که حسابی عاشق ابراهیم شده بودند قبول کردند و این روال مسجد آمدن کم کم به برنامه اصلی زندگیشان تبدیل شد. بعد از مدتی برای آنها از نوجوانهای هم سن آنها که در جبهه بودند و رشادتهایشان گفت به طوریکه پای آنهارا به جبهه هم باز کرد.
امر به معروف تدریجی ابراهیم خیلیهارا به آغوش خدا بازگرداند.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج