#72
رکسانا- براي چي؟!
- براي اينکه من مي خوام!
رکسانا- من نمي تونم اينو قبول کنم!
- تو قول دادي!
رکسانا- اما فکر نمي کردم يه همچين چيزي ازم بخواي! من نمي تونم از تو پول قبول کنم!
- اگه اين بارم ناراحتم کني، براي بار دومه که تو يه شب دلم رو شيکوندي!
رکسانا- ترو خدا هامون ازم اينو نخواه!
- مي خوام و توام حتما بايد قبول کني! تو بهم قول دادي! تازه اين به عنوان يه قرضه! بعدا ازت مي گيرمش!
تا دوباره خواست بهانه بياره که گذاشتمش تو جيب روپوشش و بهش گفتم:
- تو هنوز عصبانيت منو نديدي آ! من يه مرد ايراني م! با خصوصيات يه مرد ايراني!
بهم خنديد و ديگه هيچي نگفت و راه افتاديم . رسيديم جلو خونه عمه و با کليد در خونه رو واکرد و گفت:
- نمي آي تو؟
- نه ديگه! ديره! اگه عمه بيدار بود بهش سلام برسون! راستي دوستات کجان!
رکسانا- خونه ن!
- به اونام سلام برسون.
يه لبخند قشنگ زد و گفت:
- تو خيلي با شخصيتي هامون! مرسي! از ماني خان م جاي من تشکر کن!
بعد آروم رفت تو خونه و در رو بست. منم زود رفتم اون طرف خيابون . رفتم طرف ماشين ماني وقتي رسيدم ديدم صندلي ش رو خوابونده و خودشم خوابيده! خسلس ناراحت شدم! آروم چند تا زدم به شيشه که چشماشو واکرد و ماشين رو روشن کرد و شيشه رو داد پايين و يه نگاه به ساعتش کرد و گفت:
- چرا زود اومدي؟ خنوز سه دقيقه از ده مونده!
از همونجا سرمو کردم تو ماشين و صورتش رو ماچ کردم و گفتم:
- الهي من بميرم! خيلي اذيت شدي! اصلا حواسم به ساعت نبود!
ماني- هاپو خيلي سرحال!
- خيلي!
ماني- پس بشين برسم که خيلي دير شد!
- خونه رو چگار کردي؟ به عمو چي گفتي؟
ماني- گفتم بهت سرم وصل کردن!
- راست مي گي!
ماني- حالا بشين بريم که گند کار درنياد!
سوار شدم و گفتم:
- دستت درد نکنه! تو چه جوري فهميدي داره بهم دروغ مي گه؟!
ماني- تجربه عزيزم!وفتي بهت مي گم يه ساعت به عرفا و فلاسفه زنگ تفريح بده، واسه اينه که هم تو بلندشي و بياي تو جامعه و درس بگيري و هم بذاري اون بيچاره ها يه خورده به چيزايي که گفتن و نوشتن فکر کنن شايد يه جاهايي ش رو عوض کردن و يه جاهايي شم خودشون ديگه قبول نداشتن و حذفش کردن! بابا اون موقع که مثلا حافظ از مي و عرفاني صحبت مي کرده، ويسکي و بلاک اند وايت وجود نداشته وگرنه جاي شراب عرفاني، از ويسکي فلسفي در اشعارش استفاده مي کرده!
اينو گفت و حرکت کرد از تو کوچه رکسانا اينا پيچيد تو اصلي و از بالاي گيشا انداخت تو بزرگراه و يه خرده که رفتيم گفت:
- چي شد بلاخره؟
- با همديگه حرف زديم.
ماني- خب الحمدلله! ديگه کلک رو کندي؟
- نه بابا! الان که برسيم خونه بايد بهش زنگ بزنم!
- بازم؟!
- آره! نشد که کامل صحبت کنيم!
ماني- من گفتم يه زنگ تفريح وسط کلاس هات بذار! تو داري ترک تحصيل مي کني؟!
- به جون تو اون لحظه که داشت اون حرفا رو بهم مي زد داشتم دق مي کردم! راستي خوب شد با اون همه داد و فريادي که کرد، کسي خبردار نشد!
ماني- زکي! تموم در و همسايه داشتن نگاه تون مي کردن! اونجا که با همديگه آشتي کردين، کم مونده بود براتون کف بزنن!
- جون من راست مي گي؟!
ماني- پس چي؟!
- پس چرا کاري نکردي؟!
ماني- چيکار کنم! برم بهشون بليت بفروشم؟ خب داشتن مجاني يه فيلم مستند رو نگاه مي کردن ديگه!
بيست دقيقه بعد رسيديم خونه وماني ماشين رو پارک کرد و پياده شديم.
ماني- دستت رو بذار رو دل ت و آروم راه بيا! گفتم مسموميت بوده و بهت سرم وصل کردن آ!
دوتا دستمو گذاشتم رو دلم و شروع کردم آروم دولا دولا راه رفتن که ماني يه نگاه بهم کرد و گفت:
- مگه ختنه ت کردن که دولا دولا راه مي ري؟! همون دستت رو بذاري رو دل ت کافيه!
همونجور که دوتايي مي خنديديم، در رو وا کرديم و رفتيم تو و رفتيم خونه ماني اينا که عموم تند دوئيد جلو گفت:
- چي شد؟! چطوره؟!
دو تايي سلام کرديم که ماني گفت:
- الحمدلله که آپانديسش نبود! خدا خيلي بهمون رحم کرد!
عموم- پس چي بوده؟!
ماني- يه دل تنگي ساده.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓