💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
به روایت زینب
ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺟﺮﺃﺕ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ، ﻓﻘﻂ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﻣﻦ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻧﻤﯿﮕﺮﻓﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺑﻮﺩ .
ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
.
.
.
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ
_ ﮐﯿﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻓﺎﻃﻤﻪ
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺳﻤﺖ ﺗﻠﻔﻦ
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟
_ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻓﺪﺍﺕ . ﺑﺎﺧﻮﺑﯿﺖ . ﻣﯿﮕﻤﺎ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻞ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻼﺱ ، ﻣﯿﺎﯼ؟
_ ﻣﮕﻪ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﺲ ﺍﻣﺮﻭﺯ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :آﺭﻩ
_ ﻭﺍﯼ ﻧﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺍﺯ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﯽ ؟ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺑﻮﺩ، ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﺮﯼ ﻭ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ .
_ ﻧﻪ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﻤﯿﺸﻢ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﺎﻋﺖ ۴/۵ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺵ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ .
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﯿﭻ ﻣﺨﺎﻟﻔﺘﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﻦ ﻧﺸﺪ ﻭ ﺯﻭﺩ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ، ﻣﻨﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﺭﻭ ﺟﺎﯾﺰ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺱ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻡ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻣﻦ ﺑﻌﺪﺍﺯﻇﻬﺮ ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﻼﺱ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﮕﻢ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻋﻮﺗﺸﻮﻥ ﮐﻨﻪ، ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﺸﮑﺮﯾﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ……
ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﻪ ، ﭘﺸﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮔﺮﺩﮔﯿﺮﯾﺶ ﺷﺪ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻏﺮﻭﺭﻣﻮ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
_ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﯿﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ . ﺧﯿﺮ ﺳﺮﺕ ﺟﻮﻧﺘﻮ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ . ﺍﺯ ﺍﺩﺏ ﻭ ﻧﺰﺍﮐﺖ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﻩ .
_ ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺣﺎﻻ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻫﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻩ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎ ﻧﺒﻮﺩﻩ ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ .
ﺭﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻔﺖ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﻮﻣﺪ .
ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ پرو ﺷﻮﻧﻤﻮ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ
.
.
.
ﺩﺭ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ .
ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺗﺮﺳﻮ
ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ .
ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮔﻔﺘﻢ _ ﺳﻼﻡ . ﺧﻮﺑﯿﺪ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺑﻦ؟
ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻦ ﺳﻼﻡ ﺭﺳﻮﻧﺪﻥ .
_ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻗﺪﯾﻤﯿﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺒﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ
_ ﻋﻠﯿﮏ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺧﺐ؟ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺍ؟ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ؟
_ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﺒﺮﺍ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺮﺡ ﻣﯿﺪﻡ
ﭘﺮﻭ ﺧﺎﻧﻮﻡ .
.
.
.
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﺷﺪ . “ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ آﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺑﺎﯾﺪ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ؟ ”
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_نهم
مامان_ زینب بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه.
داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا.
مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه?
یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا .
میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب.
فاطمه_ چته دیوونه؟ عه
_ عه خب ترسیدم.
فاطمه_ چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟
_ چه خبری؟
فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه.
_ مسخره
فاطمه_ نه جدا.
واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق.
_ خب. قول بده به کسی نگی.
فاطمه_ همین الان میرم میگم
_ عه توام.
.
.
.
کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست.
فاطمه_ خب؟
_ خب به جمالت بالام جان.
فاطمه_ این چیش بده؟
_ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام.
با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی.
با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال.
بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی.
مامان_ بیا این چایی ها رو ببر.
_ نه.
مامان_ چی نه؟
_ من نمیبرم.
مامان _ حرف نزن بدو.
بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون
امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت . منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون.
.
.
.
همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین.
فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصتم
به روايت امير حسين
مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم زینب ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود.
امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟
_ جان؟
امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟
_ چی ؟ من ؟ نه بابا
امیرعلی_ ? . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟
_ نه پدرم ادامه بده. ?
.
.
.
مامان زینب خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟
با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و زینب خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه
.
.
.
چندبار سر جام غلط میزنم .” وای خدا دارم دیوونه میشم “. الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب زینب خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون……
با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه…….
.
.
.
با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت.
” واي امروز ، دانشگاه نه ”
.
.
.
محمدجواد_ ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم.
بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه.
_ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا.
محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟
_ بسته برادر.
محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟
_ صددرصد
محمدجواد_ سنگین باش خواهرم.
_ برادر تقبل الله
با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه.
سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم.
بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🎄🎄🎄🎄
ما پيش ساخته به دنيا نيامده ايم
اين گچ هاي پيش ساخته ، ارزش چنداني ندارند. زيبايي و دوام چنداني هم ندارند. اين گچ ها در كار ساخته مي شوند ، هنر هم همين است.
ما هم پيش ساخته به اين دنيا نيامديم قرار شد كه در تن كارها و با كارهايمان ساخته بشويم. يكي از چيزهايي كه ، خيلي سازنده است و ما را مي سازد ، تبسم و خنده روبودن است.
پيامبر (ص) پيوسته متبسم و خندان بود. اگر انسان خندان باشد ، ديگران به او نزديك مي شوند. چون نزديك مي شوند ، ناگزير است كه خودش را بسازد ، همان طوري كه درب خانه ات را به روي ديگران باز مي گذاري ، ناگزير هستي كه خانه ات را نظافت كني و تميز نمايي.
🎄🎄🎄🎄
#تمثیل
#شماره_دوازده
#تبسم_داشتن
#خنده_رو_بودن
#اخلاق_نیک
#خود_سازی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 55
نگاهش را به ثانیه ای پلک زدن هم از چشم هایم دریغ نمیکرد...
روی زانو جلوی پایم نشست.
-گریه کن عسل...
قطره اشکی از کنار چشمم بیرون چکید. قلبم درد می کرد و داشت ناتوانم میکرد غم رفتنش...
- فرهاد؟
-جون دل فرهاد؟ حرف بزن گریه کن، نریز توی خودت.
باید حرف می زدم، دلم داشت می ترکید.
- اون شب... اومدم که... که برات توضیح بدم... درتون باز بود... لیوان روی اپن رو کوبیدی به دیوار... شکست. عمه مینا می خواست آرومت کنه ولی... از دستم خیلی عصبانی بودی داد می زدی. به کیان و خودسری هاش بد و بیراه می گفتی... همه رو شنیدم من... آخر حرف هات گفتی...
زبانم نمی چرخید به بازگو کردن رازی که سال ها سوهان روحم شده بود...
حال داغانم را که دید هراسان بلند شد و کنارم نشست. شانه ام را گرفت، به سمت خود چرخاند.
-چی گفتم عسل؟ بگو.
-گفتی... گفتی...
عین حرف هایش در گوشم تکرار می شد و من به زبان می آوردم...
-... شیطونه میگه... دختره ی خیره سر رو... بردارم ببرم بدم دست ننه بابای واقعیش... خودشون تربیتش کنن. عمو زیادی چیده براش که هر غلطی دلش میخواد می کنه... فرهاد... فرهاد...
نفس های آخرم بود... داشتم جان می دادم که ادامه دهم.
-من دختر سر راهی ام. مگه نه؟
با حرکتی عصبی و تند بلند شد. پشت به من رو به دیوار ایستاد پیشانی اش را به دیوار چسباند و دستش را کنار سرش مشت کرد، صدای ترک خوردن و شکستن قلبم را میان ناباوری فرهاد می شنیدم! با درد 《وای》ی می گفت و مشتی به دیوار می کوبید و به لحظه نکشیده پر دردتر 《وای》 دیگر و مشت دیگری پشت بندش می کرد...
باور نمی کرد ناگفته های پر دردم را از زبان خودش شنیده باشم...
گفتم... گفتم و راحت شدم! دیگر مهم نبود که هستم؟! که بودم؟! هیچ چیز مهم نبود... گفتم، تمام شد... علی رادمهر با رفتن نابهنگامش تمام مهره هایم را سوزاند...
دیگر مهم نبود چه کسی به دنیا دعوتم کرده بود! چرا پس زده بود! چه کسی و چرا بزرگم کرده بود!
خالی خالی شده بودم... پدر من، علی رادمهر بود که با فکر به پدر و مادری که ندیده بودمشان نتوانستم حق فرزندی را برایش ادا کنم...
حالا رفته بود و من دیگر علاقهای به دانستن نداشتم... احساس بی پدر شدن حالا مثل پتکی به سرم کوبیده میشد و نفسم را بند می آورد...
چهل روز می گذشت و من هنوز نتوانسته بودم با خودم و رفتن بابا کنار بیایم... هر بار که فرهاد به قصد صحبت و آرام کردن، نزدیکم می شد، گاه با پرخاش و گاه با التماس پسش می زدم، خوب می دانستم که دیگر هیچ چیز مثل سابق نمی شد.
عمه مینا هرچه اصرار در رفتن به واحدشان و تنها نماندنم در خانه کرد قبول نکردم. حتی مانده بودم که باز عمه خطابش کنم یا نه! برادرشان رفته بود؛ من هم که هیچ نسبت خونی ای با آنها نداشتم و خود را از قبل هم غریبه تر در میانشان میدیدم. دعوت و وعده گرفتن به نهار و شام از سمتشان را هم رد میکردم... تنها راه فرارم از آن خانه که خشت به خشتش مایه ی عذابم بود رفتن به بیمارستان و غوطه ور شدن میان دردهای زائو ها بود...
از تمام دنیا شاکی بودم! شرمم میآمد ولی از خدا هم گله داشتم... چرا باید مرا با چنین پیشانی نوشتی به جهان دعوت می کرد...
به اصرار عمه مینا لباس مشکی ام را از تن بیرون و لباس سبز رنگی را که برایم هدیه آورده بود تن زدم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 56
یاد و خاطرات بابا رهایم نمی کرد! دلتنگش بودم اما برایش ناراحت نبودم، به آرزویش رسید! رفت و به منصوره اش پیوست! فقط نفهمید که با رفتنش همان یک ذره انگیزه ام برای زندگی را هم با خود برد...
دلم گرفته بود، به حیاط پناه بردم و به سمت نیمکت که تازگی ها پاتوقم شده بود رفتم. باید فکری می کردم! جای من اینجا نبود... دلم نمیخواست یک ریال از اموالی که بابا برایم گذاشته بود استفاده کنم، با پولی که این سالها پس انداز کرده بودم می توانستم خانه ای اجاره کنم و به راحتی زندگی ام را بگذرانم فقط از واکنش فرهاد می ترسیدم باید قانعش می کردم که فراموشم کند... می دیدم که این روزها بیش از من داغان است... حتی به این فکر کردم که اگر قانع نشد مخفیانه و بی خداحافظی بروم!
روی نیمکت نشستم...
افسوس می خوردم که چطور تمام این سال ها با فکر به پدر و مادری که رهایم کرده بودند از کسی که پذیرایم بود غافل مانده ام...
صدای قدم هایی از میان درخت ها کلافه ام کرد. حتما فرهاد بود و میخواست با حرفهایش دیوانه ام کند! سرم را میان دست هایم گرفتم و خودم را به آرامش دعوت کردم که بار دیگر با پرخاشگری آزارش ندهم! او که گناهی نداشت باید در آرامش جوابش می کردم...
با صدای ظریف رژان ابروهایم بالا پرید و سر بلند کردم.
- خوبی؟
خوب نبودم دروغ گفتم! لزومی ندیدم با رژان که سالها فاصله میانمان بود درد و دل کنم...
-خوبم ممنون.
کنارم نشست. چشم هایش سرخ بود و آرایشی به چهره نداشت. دلم برای صورت ساده اش تنگ شده بود! حالا که تصمیم به رفتن گرفته بودم عاطفه ام گل کرده بود و لحظه به لحظه ی خاطراتم با اهالی این خانه شماتتم می کردند...
مدتی گذشت بالاخره سکوت را شکست!
-عسل من به کمکت نیاز دارم.
پوزخندی روی لب هایم نقاشی شد. سال ها بود که بدون هیچ برخوردی از کنار هم می گذشتیم، پس سلام امشبش با طمع همراه بود!
بدون اینکه نگاهم را از درخت ها بگیرم بیتفاوت گفتم: بگو میشنوم.
من منی کرد. معلوم بود گفتنش برایش سخت است، عجله ای نداشتم! مشتاق شنیدن هم نبودم! حرفی نزدم تا خودش را آرام کند و کلمات گم شده در ذهنش را پیدا کند.
- می دونم حرف هایی که میزنم بین خودمون می مونه...
چقدر ابله بود که فکر می کرد نمی فهمم منظورش چیست!
-اگه فکر می کنی حرف هات اینقدر مهم اند که ممکنه جایی درز بدم نگو.
به تقلا افتاد.
- نه... نه منظورم این نبود!
نفس عمیقی کشید و با مکثی کوتاه تصمیمش را گرفت.
- من باردارم عسل...
شوک زده به سمتش چرخیدم. رژان که ازدواج نکرده بود! شوخی مسخره اش گرفته بود!
این بی حاشیه رفتن سر اصل مطلب هم یکی از اخلاق های گندش بود که گاه طرفش را تا مرز سکته می کشاند! ناباور خیره اش شدم.
-یه بار دیگه بگو!
کلافه موهای بلوند شده اش به لطف مواد شیمیایی را پشت گوشش زد، بلند شد و قدمی به جلو برداشت و سمتم چرخید.
-نمی خواستم این جوری بشه... اصلا... اصلا نفهمیدم چی شد...! زده زیرش... من نمی تونم آینده ام رو به خاطر این بچه تباه کنم. تو باید کمکم کنی.
بی اراده بلند شدم و بی اراده تر غریدم: یعنی چی که نمی خواستی؟! مگه میشه! تو چیکار کردی با خودت رژان!؟
لب های بی رنگ ولی قلوه ای و بی نقصش را زیر دندان گرفت و بعد از فشاری عصبی رهایش کرد.
- قرار نبود زیرش بزنه ولی زد. مهم نیست برام؛ بره به جهنم ولی بچه اش رو هم نمی خوام. کمکم کن بندازمش...
صدای ناله های زنِ کابوس هایم در گوشم جیغ شد و به یکباره تمامیِ سوال های بی جواب این سال ها چون تیری زهرآلود به قلبم شلیک شد و تمام وجودم از زهرش به ناله درآمد...
لحظه ای صورتش را شبیه زنی دیدم که مرا به دنیا آورد و رهایم کرد! شاید او هم مثل رژان سنگ دل و فریب خورده بود! بی اختیار و پر حرص دستم را بلند کردم و نفرتم را روی صورتش سیلی کردم!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 57
صورتش به سمت مخالف دستم کج شد و 《هین》 ناباوری کشید.
صدای فرهاد از پشت سرم هم باعث نشد بر اعصابم چیره شوم، تمام بدنم می لرزید و با حرص نفس نفس می زدم...
بی توجه به حضور فرهاد داد زدم و توبیخش کردم.
-این راهش نیست. برو دنبال کسی که این بلا رو سرت آورده؛ باید پای بند گندی که زدید بمونید! این طفل بی خبر از همه جا چه گناهی کرده که باید یک عمر چوب هوس های شما رو بخوره!
فرهاد مداخله کرد، بازویم را گرفت و کشید، به سمتش چرخ خوردم. هنوز می لرزیدم.
-آروم تر عسل! موضوع چیه؟ چی شده!؟
-هیچی!
رژان از شوک در آمد، کنارم قرار گرفت.
-اره فکر کن هیچی نشده خودم حلش می کنم. اصلاً از اولش هم اشتباه کردم از تو کمک خواستم!
بی توجه به فرهاد تنه ای به بدنم زد و از کنارم رد شد! شده بود همان رژان گستاخ که چشم دیدنش را نداشتم!
ولی نمیتوانستم رهایش کنم تا هر غلطی می خواهد بکند! فرهاد و دستی که به بازویم بند کرده بود را پس زدم و به سمتش قدم برداشتم و صدایش کردم.
-صبر کن رژان!
ایستاد و سمتم چرخید، موشکافانه و مشکوک خیره ام شد، به خیالش نظر عوض کرده و می خواهم در گناه کبیره اش شریک شوم!
کلافه دست های لرزانم را در هوا تکان دادم.
- بذار کمکت کنم تا حلش کنیم. اشتباه نکن.
امیدش ناامید شد. چشم هایش را دراند و قدمی به سمتم برداشت. نگاهی پر معنا به فرهاد پر اخم کرد و سپس چشم در چشمم حرفش را بر جان و روانم کوبید.
-همه که مثل تو درس خونده اش نیستند که حواسشون به گندکاری هاشون باشه! من خودم از پس گندی که زدم بر میام نیازی به کمک تو ندارم از اولشم نباید رو به تو دختر...
حرفش را خورد و با تغیر نگاهش را بین هر دوامان به حرکت انداخت، پشت به ما به سمت خانه پا تند کرد و فرصت هر حرفی را از هر دویمان گرفت...
حرصم را با گفتن احمقی زیر لب و مشت کردن دست هایم خالی کردم. اخم های فرهاد هم درهم شده بود. اشاره ای به راه رفته ی رژان کرد و پرحرص غرید: چه گندی زده باز؟
به چشم هایش که منتظر جواب خیره ام بود نگاه کردم ولی فکر درگیرم نمی گذاشت جواب مناسبی برای سوالش بدهم.
رژان راه و رسم انسان بودن را فراموش کرده بود و مانند حیوان ها غریزه اش را در اولویت قرار داده و نمی فهمید که جنس نر هایی که با بی قیدی خود را بندش میکنند چون ببر گرسنه ای هستند که کاری به خود و وجودش ندارند و فقط رفع گرسنگی می خواهند چه بسا که اگر تا این حد هم زیباروی نبود باز برای رفع نیاز طعمه اش میکردند! اسیر دست هوس شده و سال ها بود که به بیراهه می رفت و راه برگشت را گم کرده بود و من امیدی به آزادی اش نداشتم. طفل بی گناهش را عسل دیگری می دیدم... سال ها سعی در پس زدن این فکر کرده بودم ولی همیشه پررنگتر از هر گمانی در ذهنم موجب آزارم بود! اینکه مادرم زنی بوده مثل رژان، فریب هوس خورده و اسیر شیطان شده... فکر این که حاصل رابطه ای نامشروع بوده باشم عذابم می داد! تمام این سال ها عذاب کشیده و دم نزده بودم... حتی ذره ای احساس نسبت به زنی که نه ماه مرا به شکم کشیده و به مشقت به دنیایم آورده بود نداشتم. فقط و فقط گیج علت رها شدنم بودم و پاک بودن سلول های بدنم که بوجود آورده بودند...
-عسل؟
اشک هایم را قبل از فرو ریختن با دست هایم پس زدم، از کنارش که با نگرانی صورتم را می کاوید گذشتم و بی قرار روی نیمکت نشستم. خودم می دانستم که صورتم حال پریشانم را هوار می زند، همین هم باعث شد بی خیال رژان شود!
به کنارم آمد و نشست. با نگرانی در صورتم خم شد.
-حالت خوبه؟
از آن روز اعتراف دیگر هم کلامش نشده بودم. هوشیار شدن احساساتم را احساس کردم ولی فقط آنی بود و از ذهنم محو شد و باز حقیقت چون ماری دور بدنم پیچید و نیشش در قلب دردناکم فرو رفت و زهرش با سرعت وجودم را آلوده کرد. جوابش را ندادم و صورتم را میان دست هایم مخفی کردم.
-داری خودت رو داغون می کنی... نکن عسل! با خودت و من این کار رو نکن! به خدا دیوونه میشم این حالت رو می بینم چهل روزه که می خوام باهات حرف بزنم نمی ذاری!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
❤️ dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
حتما" بخونید،بسیار بسیار جالبه...
🍉🍉🍉" هندوانه "
هندوانه دونه هاش توى تمام میوه پخش هستن،
اما خربزه و طالبی و بقیه ی میوه های خانواده ی melon دونه هاشون وسط شون یه جا جمع هستن.
میدونی چرا؟!
چون دانه یا همون تخم طالبی و خربزه و ... خاصیتی نداره و لازم نیست همراه میوه خورده بشه؛
اما تخم هندوانه ویتامین B16داره که در مابقی مواد غذایی یافت نمیشه و این ویتامین کمیاب، خاصیت اعجاب انگیز ضد سرطانی داره.
خدا با قرار دادن تخم هندوانه بصورت نامنظم در داخل این میوه میخواسته ما این تخم ها رو با شیرینی و گوارایی هندوانه میل کنیم تا هم لذت میوه ای خوش طعم رو درک کنیم هم به سرطان مبتلا نشیم.
اما از بچگی بهمون گفتن هرکسی تخم هندونه بخوره کچل میشه! این شایعه زمانی در کشورهای جهان سوم پخش شد که داروی ضد سرطان فوق العاده گرانقیمت اسرائیلی وارد بازار شد.
جالبه بدونید یهودی های اسرائیل هندوانه رو با تخمش میخورن... دقیقا به همین خاطره که در اسرائیل کسی به سرطان مبتلا نمیشه و در کشورهای مسلمان نشین خاورمیانه، آمار مرگ و میر ناشی از سرطان روز بروز بالاتر میره.
و در آخر واقعیتی تلخ...
هیچ بیماری به نام سرطان وجود خارجی نداره...
این چیزی نیست بجز:
بیماری ناشی از کمبود ویتامین B16...🍉🍉🍉
─┅─═इ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 58
بغض صدایش قلبم را دردناک تر کرد، انگار بغضش مصری بود که به سرعت مبتلا شدم!
-چهل شب و روزه که دارم خودم رو به خاطر این همه سال که ناخواسته عذابت دادم لعنت می کنم. توروخدا عسل فراموش کن حرفی که از زبون من شنیدی!
انکار نمی کرد! نمی گفت اشتباه شنیده ای! نمی گفت دروغ گفته، شوخی کرده یا حتی غلط کرده...
سرم را بلند کردم، مهم نبود اشک هایم را ببیند، مگر دیگر چیزی برای پنهان کردن داشتم!
-نمی تونم فرهاد... نمی تونم... همه اش فکر می کنم من کی ام؟ از کجا اومدم؟ تهرانی ام؟! شمالی ام!؟ جنوبی ام!؟اصلا ایرانی ام؟! برای چی انقدر منفور بودم که مادرم، کسی که منو به زحمت تو وجودش پرورانده و از گوشت و خونش هستم، من رو نخواسته!؟ پدرم کیه؟! علت رها شدنم چیه؟! فرهاد تو هیچ نسبتی با من نداری! عمه مینا، عمه ی من نیست! اونی که چهل روزه ندیدمش و دارم می میرم از دلتنگیش بابای من نیست! اونی که تابوتش تنها تصویرم از یه مادره، مادر من نیست! تموم این سال ها عذاب کشیدم فرهاد... اگه بخوام لحظه به لحظه و دونه به دونه ی افکارم رو برات بگم سال ها طول می کشه... هر بار که بابا صداش می زدم حقیقت پتک می شد رو سرم! هر بار مامانت رو عمه خطاب می کردم خجالت می کشیدم که آیا خوشش میاد از شنیدن این لقب از زبان من یا نه! فرهاد این خونه خونه ی من نیست! من بینتون غریبه ام! اضافه ام... دارم عذاب می کشم دیگه نمی کشم فرهاد...
به هق هق افتادم؛ دلم میخواست صدایم را در سرم بیاندازم و خدا را صدا بزنم، انقدر بلند فریاد بزنم تا بیاید و بگوید 《بله》 آن وقت گله کنم، جیغ بزنم و جویای حقیقت شوم...
درد داشتم... خیلی هم درد داشتم... در آغوش فرهاد بودم ولی آرامشی در کار نبود! بوسه هایش بر موهایم هم درد مرا دوا نمی کرد، به زودی ترکش میکردم... مطمئناً هر جای دنیا که می رفتم یک لحظه هم فکرش راحتم نمی گذاشت و در حسرتش جان می دادم... حالم خوب نبود، افتضاح بود! دستم را بالا آوردم و یقه ی لباسش را در مشت گرفتم و برای آخرین بار خواستم با تمام وجود لمسش کنم... سرم را روی سینه اش فشردم.
- فرهاد؟
صدایش پر درد و آرامش در گوشم پخش شد.
- جون دل فرهاد؟
- یه عمر حسرت مادر داشتن رو دلمه... بابا هم هیچ وقت مثل بابا های دیگه نبود برام! تا جایی که یادمه همیشه یه نگاه پر درد و یه لبخند تلخ ازش دیدم و یه دنیا حسرت برای رفتن منصوره... همیشه تنها بودم فرهاد... تنها آغوشی که واقعی بوده برام همین آغوشه... دارم دق می کنم، در و دیوار و آدم های این خونه عذابم میدن...
همه میدونن مگه نه؟
با مکثی طولانی جواب داد: بچه ها نمی دونن فقط بزرگترها...
کنترل اشک هایم را از دست داده بودم، می لرزیدم و هر لحظه حالم بدتر می شد ولی حاضر به سکوت کردن نبودم، تازه زبان عقده هایم باز شده بود...
- فرهاد؟
- جون دلم؟
-من کی ام؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 59
آغوشش تنگ شد و شانه اش لرزید... به هق هق افتادم... حرفم این قدر درد داشت که مردی به سختی فرهاد را بشکند!
- دارم داغون میشم فرهاد، تو رو خدا بگو من کی ام؟!
آنقدر آغوشش را تنگم کرد که حس کردم قصد حل کردنم در وجودش را دارد!
-تو شیرینی... شیرین من... نفس من... عمر من... دنبال چی میگردی عسل؟ به من نگاه کن، برات همه چی میشم! گذشته، حال، آینده... با خودت بد نکن عسل، مامان تو منصوره ای بود که جونش رو برات می داد! بابای تو علی ای بود که به عشق وجود تو، این همه سال بدون منصوره دوام آورد! دنبال کی می گردی؟ ها؟
شانه هایم را گرفت و از خودش جدا کرد. از گریه ی زیاد سکسکه ام گرفته بود و برای بالا آمدن نفسم لب های داغ و تب دارم را باز کرده و از پشت پرده ی اشک هایم به صورت زیبا و مردانه اش که از درد و غم به کبودی میزد، خیره شدم. صورتش خیس و برق چشم هایش از اشک بود.
-منو نگاه کن عسل؟ من کیو دارم ها؟ تو برام همه کسی، تو اینجوری کنی من میمیرم! فکر می کنی درد من کمتر از توئه؟! اندازه ی تموم آدم هایی که حسرت نداشتنشون رو می خوری من دوستت دارم انقدر که یه وقتا از حجمش قلبم درد میگیره، همیشه پسم زدی ولی پس نکشیدم، بدون تو دیوونه میشم عسل، به کی فکر می کنی؟ به کسایی که نیستن و هیچ وقت هم نبودن؟! باورم کن عسل، بزار دنیا رو به پات بریزم. دنبال درد نگرد، بزارم مرهمت باشم.
بار دیگر به هق هق افتادم. مسکنی قوی میخواست این درد بی درمان. شیرینیِ اعترافش برای دلم زهر تلخی شد که میدانستم با رفتنم هربار یادآوری حرف های امشبش از حسرت و دلتنگی تا پای مرگ خواهم رفت.
مطرح کردن تصمیمم بی فایده بود؛ فرهاد با این میزان شوریدگی محال بود رهایم کند!
درکم نمیکرد، هویت داشت مثل من نبود که بفهمد نمیتوانم به این راحتی ها که می گوید بگذرم. مچ دست هایش را گرفتم و از روی شانه هایم جدا کردم، مقاومتی نکرد از روی نیمکت بلند شدم، سریع مچ دستم را در دستش اسیر کرد. بلند شد و مقابلم ایستاد، سر به زیر شدم و با دست آزادم اشک هایم را پس زدم، کم آورده بودم و پریشان کاری بودم که تصمیم قاطع به انجامش داشتم.
-خواهش می کنم فرهاد!
کمی دستم را به قصد رها شدن از بند دستش تکان دادم ولی رها نکرد.
-نمی ذارم این جوری بری! تو داری خودت رو از بین می بری منطقی باش عسل.
سرم را بلند کردم، کجای حرف هایم غیرمنطقی بود؟! از قضاوتش ناراحت و خشمگین شدم.
-آره من منطق ندارم ولم کن برم.
کلافه چشم هایش را بست و سرش را رو به آسمان بلند کرد و پوفی کشید، بعد از لحظاتی دوباره به حالت قبل برگشت و خیره صورت برافروخته ام شد.
- بذار باهم حلش کنیم!
-چی رو میخوای حل کنی؟! شانزده سال دروغ زندگی من رو؟! یا هشت سال عذابم رو؟! چی رو حل کنیم!؟
سعی در آرام کردنم داشت ولی من رم کرده ی تقدیر شومم بودم.
-صد سال باقی مونده ی زندگیت رو...
بغض به جای خشم وجودم را در بر گرفت و چشم هایم بار دیگر از حلقه اشک تار شد.
-نمی تونم فرهاد بفهم خواهش می کنم.
-دلیل بیار برام! نمی فهمم من رو چرا پس میزنی؟ من چه نقشی توی گذشته داشتم؟!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 60
چطور برایش توضیح می دادم؟! زبانم نمی چرخید به گفتن علت اصلی هشت سال دردم!
-سرت رو بالا بگیر عسل، یه دلیل بیار برام!
- تو... تو هیچ وقت فکر... تو هیچ وقت فکر کردی که... ممکنه که...
کاش در همین لحظه جان می دادم و این درد طاقت فرسا را برای گفتن جملات منفور حک شده در خط به خط ذهنم متحمل نمیشدم! بار دیگر شانه هایم را در دست هایش گرفت و تکانم داد، سر بلند کردم آنقدر کبود شده و درمانده بود که به کل جملات را گم کردم.
-بگو عسل بگو چی تو اون مغز لعنتیت می گذره؟
جملات را پیدا کردم و برای جلوگیری از سکته حتمی اش سریع گفتم:
-اگه من حاصل رابطه ی مشروع نباشم چی!؟
لحظه ای با بهت به لب هایم که حقیقت تلخم را برایش بخش کرده بود خیره ماند.
انگار چیزی به دیواره معده ام خراش می انداخت و حالم را هر لحظه بدتر و بدتر می کرد. قدمی به عقب برداشتم دست های بی حواسش شل شده بودند که از شانه ام کنده شدند؛ با افتادنشان کنار بدنش، به خود آمد و ناباور سری به چپ و راست تکان داد و چشم هایش به آنی به خون نشست، قدم عقب گرد کرده ام را با قدم بلندش پر کرد!
-هشت ساله که داری برای همچین حدس مسخره ای خودت رو داغون می کنی ؟! مثلا تو دختر تحصیل کرده ای!؟ اصلا مگه مهمه؟!
مثل خودش صدایم را بالا بردم.
-مهم نیست؟! جای من نیستی که درکم کنی اینکه ندونی گوشت و استخوانت ساخته ی یه رابطه حلال بوده یا هوس، مهم نیست؟! به من نگاه کن تو می تونی با زنی باشی که نمی دونی از کجا اومده؟! که به قول خودت حدسی که زدم آزارت نمیده؟ دل چرکینت نمی کنه؟
عقب گرد کردم و به تضاد صورت برافروخته و چشم های غمدارش نگاه کردم!
بغضم سنگین تر شد و آرام تر از هر زمانی زمزمه کردم:
-وقتی به خودم نگاه می کنم و این فکر تو سرم چرخ میزنه دوست دارم تمام پوست و گوشت تنم رو تیکه تیکه کنم. دلگیرم از مادرم، دلگیرم از پدرم... از هردوشون گله دارم... در حقم کوتاهی کردند خیلی ام کوتاهی کردن خیلی. می دونم این فکر تو ذهن همه ی اونایی که از سر راهی بودنم باخبرند شکل گرفته.
به هق هق افتادم و دوان دوان به سمت خانه دویدم؛ صدای گریه ام گوش هایم را پر کرده بود که نفهمیدم فرهاد را به چه حالی در حیاط جا گذاشتم.
چند روزی گذشت، به فرهاد اولتیماتوم دادم که دیگر اصرار بیجا برای کمک به همراهی ام نکند چرا که بیش از قبل عصبی می شدم. برگه ی استعفایم را هم به رئیس بیمارستان دادم، نامه ای به یک بیمارستان دولتی در تبریز برای استخدامم داد. از او قول گرفتم که هرگز و تحت هیچ شرایطی به کسی آدرس محل کار جدیدم را ندهد. مریم هم سخت مشغول کار و زندگی زناشویی اش بود. چند باری خواستم که در جریانش بگذارم ولی پشیمان شدم؛ چرا که به هر حال همسر مجید بود و امکان داشت قانعش کند و آدرسم در تبریز را بگیرد.
در این مدت دوبار رژان را دیدم که رنگ پریده و آشفته است، به شدت در حال وزن گیری بود و این نشان از وجود جنین در بطنش بود.
لباسهایم را از کمد بیرون آوردم و بدون توجه به نظم و ترتیب در چمدان انداختم، سمت دراور رفتم و کشواش را باز کردم. محتویات داخلش کیف لوازم آرایش و آلبومم بود. بادیدن آلبوم قلبم فشرده شد. با نوک انگشتانم جلد سفید رنگش را لمس کردم. با تردید دستم را به لبه اش گذاشتم و بلندش کردم. شک داشتم به بردنش چرا که هرگز قصد بازگشت نداشتم و قصدم فراموش کردن آدم های داخل این آلبوم بود!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯