eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی قشنگہ 🌸🍃 دو تا کارگر گرفته بودم واسه اثاث کشی. گفتن 40 تومن من هم چونه زدم شد 30 تومن... بعد پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا 10 تومنی دادم بهشون. یکی از کارگرا 10تومن برداشت و 20 تومن داد به اون یکی. گفتم مگر شریک نیستید؟ گفت چرا ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره. من هم برای این طبع بلندش دوباره 10 تومن بهش دادم تشکر کرد و دوباره 5 تومن داد به اون یکی و رفتن داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی... «همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن بخشنده باشن» «پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت» «باسواد شدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت..» «همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن» زندگی عادته اما زیبا زیستن فضیلت... ☟ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌸🌹🌸🌹🌹🌸🌹 💔 ۴۱🍃 نویسنده: ☺ خودش پتو رو از روی سرم کشید... نگاهش که افتاد به چشمای تازه خشک شده م یکم جا خورد اما چیزی به روی خودش نیوورد.. با لبخندی که بزور سعی داشت بیاره روی لباش گفت؛ -پاشو دیگه امروز من اومدم اینجا بخاطر تو... +بخاطر من یا علی شیطون.. خودمم از صدای گرفته م تعجب کردم.. پروانه هم دست کمی نداشت و حرف تو دهنش خفه شد.. نگاهش مهربون و دلسوز شد.. -میدونی میمیریم این شکلی میشی؟؟ وقتی محبت عاشقانه ی خانواده م رو میدیدم بیشتر غصه میخوردم از اینکه حالمو خوب نگه نداشتم.. با صدای لرزونی گفتم: +ببخشیدم! سرشو گذاشت روی بالشم و ادامه داد... -تو عزیزی برامون... +ببخشیدم! -آب تو دلت تکون بخوره علی میمیره! +ببخشیدمم! بلند شد و با صدای بیش از حد معمول بلند گفت: -گمشو پاشو یکم بخند بیا پایین پیشمون باش تا بخندیم! جنی میشد گاهی زن داداش مهربونم!! بلند شدم و بعد از اینکه دست و صورتمو شستم رفتم پایین.. مامان بابا و علی تو هال بودن.. +پس کو پروانه؟! بابا بالبخند و روی گشاده جوابمو داد.. -صبحت بخیر دخترم.. +عه باباجون تیکه بود -نه اصلا کم خوابیدی خب.. +کم اذیت کن دخترمو... برو آشپزخونه پروانه صبحونه آماده کرده بخورید.. علی هم بلند شد اومد دنبالم.. +بح ببین خانومم چه هنرمنده بعد هم با دو انگشت زد تو سرم و ادامه داد +یاد بگیر باجی😂 -حیف شد دختر مردم! +نداشتیما سها عه!! نشستیم و یع دل سیر از نیمروهای خوشمزه ی زن داداش پز خوردیم.. عصر با پیشنهاد علی رفتیم بیرون... مثلا دور دور تو روستا.. درسته فضا کم بود.. ولی خوش میگذشت... تا نزدیکای غروب بیرون بودیم.. یه خیابون رو چندین بار رفتیم و برگشتیم.. صدای سیستم صوت ماشین رو زیاد کرده بود علی.. "تو بری دووم نمیارم بدون تو یه رووووزم" "من میترسم اخرم بی تو از این دوری بسوووزم" "تو بری تنهایی بدجوری تو این خونه میمووونه" "باید عکساتو بغل کنم تو تنهاییم دیوونه" صدای خواننده که اوج گرفت همزمان سه تامون باهاش همخوانی کردیم.. بدجوری دردمو تازه میکرد... صدای من اما بلندتر بود.. "تو بری بارون نمیاد دیگه کاش میشد با اون روزا بازم بشده دیدت تو بری قلبم میگیره برگرد ببینی دستامم از دوریت یخ کرد" "تو بری بارون نمیاد دیگه کاش...... اونقدی درد داشت برام یادآوری اتفاقات اخیر که اصلا نفهمیدم چرا اشکم به هق هق تبدیل شد و دیگه نتونستم به چهره ی خندون علی که از آیینه جلو نگاهم میکرد بخندم.. دستمو گذاشتم جلوی صورتم و بلند بلند گریه کردم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 - -٭٭٭٭٭ 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞💗💞💞💗💞💗💞💔 ۴۲🍃 نویسنده: ☺ چند دقیقه ای گریه کردم تا حالم بهتر شد و سبک شدم.. صدای اهنگ همچنان بالا بود.. ولی علی و پروانه ساکت بودن.. علی اخم داشت و پروانه دلنگرون بود... حالم شبیه حال آسمون پاییز بود که معلوم نبود میباره یا نمیباره ، تکلیفش با خودش روشن نبود... یه حالی بودم شبیه روز شنبه، همونقدر بلا تکلیف.. یا شبیه عصر جمعه، که هم غمگینی و هم خوشحالی.. بد حالیه ابری باشی و نخوای که بباری ، نشه که بباری ، بباری و سبک نشی! اخمای علی هر لحظه بیشتر میشد و احساس میکردم الانه سکته کنه.. دلم طاقت نیوورد و خودمو از بین دوتا صندلیا کشوندم سمتش و لپشو محکم بوسیدم... پروانه خندید ولی علی چهره ش تکون نخورد.. سر مو انداختم پایین و با شرمندگی گفتم: +ببخشم علی.. -قرار ما این نبود.. +میدونم.. دیگه چیزی نگفت و منم ادامه ندادم.. حوالیه شب بود که رفتیم فست فودیه کوچیک روستا و منتظر ساندویج ترکی موندیم.. علی و پروانه کنار هم نشسته بودن و من رو به روشون.. +علی اخماتو وا کن!!! پروانه بود که اینو میگفت.. لبخند بی جونی زد .. -خوبم غصه نخور.. بی توجه به بحثشون مردم روستا رو نگاه میکردم.. هرکی وارد میشد و هر کسی که حساب میکرد و میرفت بیرون.. نگاهم کشیده شد سمت ماشین مدل بالایی که بیرون از فست فودی ترمز زد و ایستاد.. -اووووه همچین ماشینایی داشتیم تو روستا.. علی و پروانه پرسشگرانه نگاهم کردن.. با ابرو اشاره کردم که بیرون رو ببینن.. علی خیلی زود نگاهشو از اون ماشین گرفت.. -بله داریم.. +کیه علی؟! -ولش کن نمیشناسی! +وا تو روستاییما نمیشه که نشناسم... پروانه گفت: هرکیه حالا.. -پس تو عم میدونی کیه؟! همونموقع یه پسر فووووق العاده خوشتیپ و از ماشین پیاده شد.. پیرهن مردونه ی سفید داشت و کت سورمه ای پوشیده بود برق ساعتش از دور مشخص بود.. +خخخ خر پوله ها.. -سها نگات بیاد اینجا.. +خوباشه عه.. نگاهم پایین بود ولی میفهمیدم اون پسر اومد داخل و بعد از سفارش داشت میومد جایی نزدیکی میز ما... کفش سورمه ای رنگشو دیدم که از کنارمون رد شد و دوباره برگشت.. دقیقا کنار ما ایستاد.. علی بلند شد.. -بح علی آقا.. +بح آقای سبحان.. -سلام پروانه خانوم.. چهره ی پروانه رو میدیدم که با لبخند زورکی جوابشو داد.. -مزاحمتون نشم.. سها خانوم سلام بلد نیستین شما.. با خودم فکر کردم کی میتونه باشه که اینطور بی ادبانه صحبت میکنه.. سرمو آووردم بالا... البته که یه سبحان بیشتر نمیشناختیم و اونم پسر عمه‌ی بشدت بی ادب و مغرور خودمون بود.. +سلام.. چرا من از دور نشناختمش عح! این چرا انقدر پولدار شده.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💞💗💞💗💞💗💞💗 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥❤♥❤♥❤♥❤ 💔 ۴۳🍃 نویسنده: ☺ نگاهمو کشوندم تا صورتش.. اولین چیزی که جلب توجه میکرد، زخم بالای ابروش بود.. خندم گرفت.. بچگیامون من با سنگ زده بودم ، بالای ابروش شکسته بود و دیگه هیچوقت جاش خوب نشد... تا جایی که به صورت یه خط کج ابروهاش رفته بود... انگاری از خنده م متوجه ی افکارم شد که دست کشید روی زخم پشت ابروش و تبسم کرد... علی خصمانه نگاهم کرد و منم با سرفه ای خودمو جمع و جور کردم.. -سلام.. ببخشید متوجهتون نشدم! +خواهش میکنم ناشی از روابط حسنه ای هست که خانواده ی دایی جون با ما دارن.. -سبحان! +علی هزار بار گفتم بازم میگم به منو تو چه.. -پسر عمه ی منی؟؟ پسر دایی توعم؟؟؟ نمیخوامت وقتی عمه بابای منو نبینه!!!!! +مشکل اوناست نه ما... -ولی بابای من برام ارزشمندتر از این حرفاست حالام وقت مارو نگیر میترسم عمه بشنوه دعوات کنه... بعدم با پوزخندی نشست سر جاش... بلاتکلیف ایستاده بودم تا اینکه علی نجاتم داد.. -بشین سها.. نشستم سرجام و لبامو بردم تو دهنم.. حس کردم ضایه شدم.. سبحان بدون کوچکترین حرفی رفت میز بغلیمون نشست.. +امیدوارم تو دلتون نگین علی مغروره! پروانه مهربون نگاهش کرد.. -چرا بگیم!! تو عاقلتری و ما اینو میفهمیم که هر چی بگی درسته.. +داداشی من از کلی وقت پیش سبحانو ندیده بودم ☹️ زشت بود سلام ندادم... زیر لب گفت "نخود مغز" منم مثل خودش زیر لب گفتم "غول بی ادب" میدونستم داداشیم چقدر دلش پاکه.. اما دلخوریش فقط از عمه بود و با همین سبحانم رابطه ی خوبی داشت فقط، اذیتش میکرد درد سرایی که بابا کشید... سخت کار کردنای خودش.. سفید شدن موهاش تو این سن... سخت بود بی وفاییشونو فراموش کنی.. بعد از خوردن شماممون بلند شدیم که بریم خونه... گوشیم زنگ خورد.. با دیدن شماره ی استاد که خیلی وقت بود دیگه سیو نداشتم و فقط حفظش بودم، استرس گرفتم.. دیگه چی میخواست اخه.. رد دادم.. دوباره زد... علی مشکوک شده بود.. میپرسید کیه.. هیچ رقمه دوست نداشتم جواب بدم.. خاموشش کردم.. -سها چرا گوشیتو خاموش کردی!! چیزی نگفتم.. چیزی نپرسید... پروانه رو رسوندیم.. تنها که شدیم علی تمام گلایه هاشو گفت و گفت و گفت... -روزی که من خواهرمو فرستادم شهرر غریب به امید خدا بود و دل پاکش به امید قولی بود که بهم داد فهمیدم درگیر داره میشه.. کم کم فهمیدم که درگیر یه حسایی شده.. خدا شاهده سکته نکردنم تو اون روزا بابت پوست کلفتیم بود وگرنه باید میمردم... اشکات.. گوشه گیریات.. ناراحتیات.. همین کار عصرت... ببین سها ، مرد نیستی بفهمی، ولی منو میکشه اینا... میدونم که همه چی گذشته... میدونم که این روزاتم میگذره اما اگه چیزی بهت نگفتم و جلوتو نگرفتم میدونستم عاقلی و تا یه جایی به خودت اجازه ی علاقه داشتن میدی نه بیشتر میدونستم اگه مانعت بشم بعدها حسرت میخوری میگی داداشم نذاشت.. اما سها داداشتم... انتظار دارم ازم بپرسی درست و غلطو انتڟار دارم من قابل اعتماد دلت باشم حتی اگه خجالت بکشی باید بدونی من محرم تر از هرکسیم... +میدونم.. -برای دونستنت چیکار میکنی سها عمل کن.. +چیکار کنم علی!!‌ -من پشتتم.. نفس عمیق کشیدم... حال دلم خیلی خوب نبود.. داغون بود حتی.. ولی حرفش آرومم کرد.. چی قشنگتر از این که تو حال بدیام داداشم پشتم باشه و درکم کنه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ❤♥❤♥❤♥❤♥ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ــــ☘🍁☘🍁☘🍁☘ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💔 ۴۴🍃 نویسنده: ☺ روزام عادی میگذشت... تصمیم گرفته بودم برای سرگرمی قبل از عیدم یکی از کلاسای رایگانی که پایگاه بسیج برگزار میکنه شرکت کنم... وقتی با علی در میون گذاشتم بهم پیشنهادی داد که با خوشحالی قبولش کردم.. فردای اون روز باهم رفتیم کامپیوتریه حسام.. -راستش چون شما مدرک کامپیوتر دارین از علی خواستم بهتون اطلاع بده اگه دوست داشتین بیاین اینجا و تو برگزاری کلاسای ۲۰ روزه کمکم کنید.. +باید چیکار کنم؟! -من چنتا کارآموز دارم.... توصیحاتی داد که فهمیدم در از،بین سه تا کاراموزی که داره یکیش که خانوم بود رو من باید تعلیم میدادم البته زیر نظر خودش.. روز اول که میخواستم برم عین بچها کلی ذوق داشتم.. آماده شدم مانتو شلوار رسمی پوشیدم و راس ساعت ده رفتم... وقتی رسیدم سه نفری که قرار بود بیان اومده بودن و هر کدوم پشت یکی از کامپیوترا نشسته بودن... حسام کنار یکیشو ایستاده بود و توضیحاتی بهشون میداد.. وقای صدای قدمامو شنید برگشت سمتم و با لبخند اومد نزدیکم... -سلام.. خوبین! +ممنونم سلامت باشین...آقا حسام من باید چیکار کنم؟! با اشاره ی دست ازم خواست برم کنار اون دختر خانومی که اومده بود برای آموزش.. -خانوم درویشان پور شما رو راهنمایی میکنن.. ایشونم مریم خانوم هستن که قرار شاگرد شما باشن... بعد هم با لبخند ترکمون کرد.. -سلا سها جون؟! +میشناسی منو؟! -نه که.. ولی آقا حسام گفته بودن قبل از اینکه بیاین.. اوممم من ۱۶ سالمه شما چی.. چشماش از ذوق و هیجان برق میزد... معلومه پرحرفه.. نمیخواستم باهاش گرم بگیر.. خب واقعا حوصله نداشتم پرحرفی کنم.. لبخند کمی زدم و گفتم منم چند سالی از شما بزرگترم.. فورا نشستم روی صندلی و ازش خواستم بشینه.. -خب از کجا شروع کنیم؟! آروم آروم براش گفتم توضیح دادم... نذاشتم بینش زیاد حرف بزنه.. -وای سها جون خسته شدم... همونموقع حسام رسید بالای سرمون.. پشت صندلی من ایستاد و رو به مریم گفت.. -من وقت استراحت براتون میگیرم از استاد... لبخند زدم به کلمه ی خیلی آشنای ذهنم "استاد" چقدر این روزها ازشون بی خبر بود حتی از سحر.. چقدر احساس میکنم دلم..... +سها خانوم؟! چشمامو یکم روی هم فشار دادم تا بتونم تم کز بگیرم.. -بله؟! +شما نمیخواین استراحت کنین؟!الان دو ساعته یه سره کار کردین.. لبخندی زدم.. -خوبم چیکار کنم اخه :) از همونجا یکی از پسرا رو صدا زد.. +سجاد؟! بیا.. اون پسری که قد کوتاهتری داشت و چهرش آرومتر از اونیکی بود که چشماش برق تیز شیطنت داشت اومد سمتمون.. -جان؟! +بی بلا برو چنتا نوشیدنی بیار و بیا دیگه خودت میدونی .. -چشم الان.. حسام برگشت سمتم و بالبخند گفت: +باید اینکارو بکنید.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓♥💓♥💓♥💓💔 ۴۵🍃 نویسنده: ☺ رفته رفته روزام هدفمند شده بود و این روزا ناراحتیام کمتر شده بود.. فقط گاهی شبا اذیتم.. اصلا انگاری شب ساخته شده بود برای دلتنگی.. اونجایی که میای چشماتو ببندی و با خیالت راحت بگی شب بخیر خدا، دقیقا همون لحظه ، آخرین نفری که هجوم میاره به ذهنت و تمام خاطراتش برات زنده میشه، میشه اولین نفری که باعث بی خوابیات میشه.. امشبم دقیقا از اون شبام بود که سر درد امون چشمام رو میبرید میشد دو تا کاسه ی خون.. دوتا قرص خورده بودم ولی هیچ تاثیری نذاشته بود.. بلند شدم رو پنجره ی اتاقم رو باز کردم شاید باد خنکِ بهاری بتونه کمک کنه به بهتر شدن حالم.. نزدیک عید بود... همه چی بوی خوب گرفته بود الا دلِ ماتم گرفته ی من.. الا ذهن خاک گرفته ی من از خاطرات سنگین و تلخِ چند ماه اخیر... کلاسای دانشگاهم شروع شده بود اما قصد نداشتم برم.. بهتر بود بمونه برای بعد از عید.. زهرا میگفت اقای پارسا هم هنوز، نیومده کلاس.. وقتی اون نیاد عملا کلاسا برگزار نمیشد... ولی عجیب بود نرفتنش.. رو به آسمون کردم و ماه تقریبا کاملا رو تو ذهنم بلعیدم از بس قشنگ شده بود تو این نیمه شب پنهون... شونه ای بالا انداختم و گفتم "برام مهم نیست که، هرکی هرکاری میخواد بکنه"‌ زهرا میگفت سحر هم نیومده... "خب اونم برای من مهم نیست" چرا امشب نمیگذشت... شالمو برداشتم و پیچیدم دور سرم شاید از دردش کم بشه.. چشمام خواب میرفت و درد سرم نمیذاشت بخابم.. سرمو گذاشتم روی بالشت و زیر لب صلوات فرستادم.. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... با صدای آلارام گوشیم چشمام رو باز کردم.. ساعت ده بود و باید میرفتم برای آموزش.. تندتند اماده شدم و رفتم پایین .. مامان تو آشپزخونه.. -سلام مامان میشه یه لقمه....آخ چشمام سیاهی رفت و همونجا خوردم زمین.. مامان فورا متوجهم شد و اومد بغلم کرد.. با نگرانی پرسید: -چیشدی تو اخه!! چشمامو که باز کردم ببینمش بعد جواب بدم، زد تو صورتش و با گفتن "خاک به سرم چشات چرا انقد قرمزه" همونجا رهام کرد و رفت سمت گوشیش... خندم گرفت.. مامان مارو چقدر خوبه... کوبوندم زمین خخخ.. بلند شدم و رفتم یه چیزی بخورم.. اما نمیشد.. انگاری توی سرم یه چیزی تکون میخورد... -اره علی بیا مامان ببریمش دکتری چیزی! وای مامان منتڟره ها.. از همونجا صدا زدم "مامان چیکار علی بیچاره داری" به هر نحوی بود علی رو کشوند و الانم تو راه بودیم بریم کلینیک.. بعد از دو ساعت انتظار جواب دڪتر خیلی ناراحتمون کرد اما خب چیزی بود که نتیجه ی همه ناراحتیای شبانه و روزانم بود.. وقتی گفت دچار "میگرن شدید" شدم خیلی تعجب نکردم.. اما تو این سن خیلی سختم بود یه عمر بخوام با چشمای به خون نشسته از خواب بیدار شدم.. غصه م بیشتر شد اما چاره ای نداشتم.. +جانم حسام! گوشی علی زنگ خورده بود و انگاری حسام بود.. +نه خوب نیست نمیتونه امروز.. -... +میام حالا بهت میگم... -... +قربانت فعلا.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💓♥💓♥💓♥💓♥💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ✔️ ✍شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخی برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی ! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ارشیا طوری به پنجره ی سالن نگاه می کرد که انگار آن طرف پرده را می بیند، ریحانه برای اینکه ادامه ی داستانش را بشنود گفت: _خب؟ می گفتی... _همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم... _چه حالی؟ انگار هنوز هم از یادآوری گذشته ی شومش واهمه داشت که تعلل می کرد، رگ های روی پیشانی اش متورم شده بود یا ریحانه اینطور تصور می کرد! _این اواخر متوجه شده بودم که مشکوک تر از همیشه شده اما نمی فهمیدم چرا! حتی درخواست های مالی که می کرد هم بیشتر بود. خیلی سرم توی شرکت شلوغ بود و یه حجم کاری عظیم رو شونه هام بود و وقت نداشتم که خودم بیفتم دنبالش، این بود که رادمنش رو مامور کردم... هوووف. وقتی برام خبر آورد که چی دیده داغون شدم! خون خونم رو می خورد. توی یکی از همون مهمونی های لعنتی مچش رو گرفته بود موقعی که داشت مواد مصرف می کرد! در واقع، نیکا معتاد شده بود... به هر موادی که گرون تر از قبلی بود! داغی که نیکا با بدبخت کردن خودش و خودم به دلم گذاشته بود یه طرف، آبرویی که پیش رادمنش ازم رفته بودم یه طرف دیگه... حتی فکرشم نمی کردم که بتونم یه روز با کثافت کاری هاش بسازمو زندگی کنم. جلوی چشم خودم زنگ زده بود به رادمنش و با گریه التماس می کرد و پیشنهاد باج می داد تا من بو نبرم از موضوع! می دونست یه کاری دستش میدم و ازم می ترسید. می دونی، خیلی دلم می خواست انقدر بزنمش تا بمیره. اما باز دلم براش می سوخت اون گناهی نداشت چون توی پر قو بزرگ شده بود و انقدر بی دغدغه و درد بود که داوطلبانه روزی هفتاد بار دنبال دردسر و درد راه میفتاد! از روی حماقت و سادگی وارد گروه های دوستانه ی از همه نظر منفی شده بود و ذوقم می کرد که آدم بزرگی شده و امل نیست! دو روز خونه نرفتم و موندم پیش رادمنش، تا عصبانیتم فروکش کنه و تصمیم درستی بگیرم. انقدر هضم قضیه برام سنگین بود که حتی نمی تونستم به پیشنهاد مسخره ی رادمنش فکر کنمو بخوام که ترکش بدم! اون خودش خواسته بود تا گردن توی لجن غرق بشه و به من هیچ ارتباطی نداشت! مطمئن بودم که آدم اراده هم نیست... پس باید با اینکه سخت بود جمعش می کردم. براش پیغام فرستادم که فلان روز محضر باش برای طلاق. هه... با پررویی گفت به شرط اینکه تا قرون آخر مهریه رو بگیره و خانواده ها چیزی از اعتیادش نفهمن حتما همین کارو می کنه. می دونست دیگه اگه باهم باشیم نمی تونه مثل قبل بتازه و حالا پول می خواست در قبال فروختن زندگیش! درسته که مهریه حقش بود اما اون پول پرست بود... خلاصه بعد از یه زندگی نه چندان بلند و ناموفق و با وجود پا درمیونی مه لقا و دایی، از هم جدا شدیم. حالا من شکسته بودم و اون اصلا تو باغ نبود و این قسمت جالب ماجرا بود. سر ماه باخبر شدم که بار سفر بسته و رفته اروپا... تازه داشت نفس راحت می کشید! مه لقا از اونجایی که همیشه نگران این بود که کسی برخلاف میلش اقدامی نکنه! دوباره آستین زد بالا... نمی فهمید دفعه ی اولم بخاطر دخالت اون بود که بدبخت شدم. گذاشته بودتم تحت فشار و این بار دختر دوست بابا رو نشون کرده بود! تا یه جایی با احترام و بعد غرولند و پا پس کشیدن کارمو پیش بردم اما از یه جایی به بعد وا دادم. بی فایده بود چون مه لقا گیر داده بود. این بود که در اوج فشار همه جانبه ای که متحمل می شدم، دست به دامن خانم محتشم شدم، همون فریبا. منشی شرکت و فامیل دور خانواده ی پدری... راه حلش رو اول دوست نداشتم، وقتی گفت دوستش بهترین گزینه برای خلاصی از همه ماجراهاست شک کردم اما با وجود وسوسه ای که به جونم انداخته بود فکر کردم ارزش یه بار دیدن ‌رو که داره. دختر دور و اطرافم کم نبود اما کسی رو می خواستم که متفاوت و دور باشه از قشر هم شکل زن های خانوادم. این بود که‌ برای دیدن اون دختر که فریبا مدام تعریفش رو می کرد اقدام کردم! به عشق در یک نگاه هنوز هم اعتقادی ندارم اما محجوبیت و معصومیتی که پشت چشماش بود جذبم کرد. این دختر هیچ وقت نمی تونست طماع باشه یا بشه. انقدر چشم و دل سیر بود که حتی به ماشین یا تیپ آن چنانیم توجه هم نکرد. معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸 چهارده صلوات 🌸 به محمد(ص)سبب خلقت دنیا صلوات 🌸به محبت که نمود هدیه به دل ها صلوات به علی(ع)شیر خدا آن شه مردان جهان 🌸به وجودی همه پر گشته زتقوی صلوات به تمامی عفاف ،فاطمه(س)آن دخت نبی 🌸به همه حجب وحیا،عصمت زهرا صلوات به کرامت به درایت به صبوری حسن(ع) 🌸به کریمی که دهد حاجت دل ها صلوات به حسین(ع)خون خدا آن شه مظلوم وغریب 🌸به شهیدی که غمش شد به دل ما صلوات به سجودی که نمود آن شه سجاد(ع)خدا 🌸به عبادت که نمود حضرت حق را صلوات به شکافنده هر علم و به باقر(ع) ،به خرد 🌸به شعوری که نمود حل معما صلوات به علمدارتشیع ،به صداقت به صفا 🌸به امام جعفر صادق(ع) همه ازما صلوات به نشاننده خشم،کاظم(ع) محبوس واسیر 🌸به نه تسلیم شده بر ظلم وستم ها صلوات به غریبی که غم ازدل ببرد قربت او 🌸به رضا(ع)آن که ستاند غم دل را صلوات به نهم اختر آسمان امامت ،به تقی(ع) 🌸به جوادو همه جود کرم ها صلوات به نقی(ع)هادی ما درره رستگاری ودین 🌸به هدایتگر ما درره عقبا صلوات به امامی که حسن،عسکری (ع)است نام خوشش 🌸به ابا حجت حق،شاه نه پیدا صلوات به وجود خوش آن مهدی(عج) پنهان زنظر 🌸به عدالت که نماید همه برپا صلوات در ثواب نشر این صلوات زیبا در این ایام مبارک میلاد با سعادت پیامبر اکرم (ص) و امام جعفر صادق (ع) سهیم باشیم🌸 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝داستان فرشته بیکار و شکرگزاری به درگاه خداوند 🔷 روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.  مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.  مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟  یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر. 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ ﺑﻪ ﺭييس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ. ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ می شوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، " ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ. ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ و " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ "ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ!!.... ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ "ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ" ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ" ﻫﺴﺘﯽ! "ﺳﻠﻄﺎﻥ" ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟!! ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ مي توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ" ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ!! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ!! ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ: ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ "ﻏﺴﻞ" ﻭ "ﮐﻔﻨﺖ" ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ!!! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ "ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ" ﻫﺴﺘﻢ. ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ!!... ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ! ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ "ﺣﺴﻦﻇﻦ" ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ... ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ (شیخ بهایی) 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ ✅داستان واقعی دانشجویِ ایرانی مقیم اروپا ✍وقتی امام زمان عج اتوبوس حامل مسافر را تعمیر می کنند ❄️ صدای اذان از رادیو بلند شد، جوانی که صندلی کنار من نشسته بود بلند شد و رفت به راننده گفت : نگه دار نمازمان را بخوانیم، راننده با بی تفاوتی جواب داد : الان که نمی شود، هروقت رسیدیم می‌خوانی، جوان با لحن جدی گفت :بهت می‌گویم نگه دار...، سر و صدا بلند شد، دستِ آخر نگه داشت، جوان نمازش را در جاده خواند و آمد کنارم نشست... 🔰پرسیدم از او چه دلیلی دارد آنقدر مهم است برایت نماز اول وقت؟ جوان جواب داد : «آخر من به امام زمان ارواحنافداه تعهد داده ام نمازم را اول وقت بخوانم»، تعجب کردم! پرسیدم چطور!؟ ☪ جوان گفت :من در یکی از شهرهای اروپا درس می‌خواندم،فاصله شهر محل سکونتم تا دانشگاه زیاد بود،بالاخره نوبت آخرین امتحان ترم آخر رسید، برای امتحان با اتوبوس راهی دانشگاه شدم، در میانه راه اتوبوسِ پر از مسافر ناگهان خراب شد، از آنجایی که خیلی امتحان مهمی بود نگرانی زیادی داشتم از اینکه به امتحان نرسم و زحماتم برباد برود، شنیده بودم وقتی به لحظه های بحرانی می‌رسید که کاری از شما ساخته نیست به امام زمان عج متوسل بشوید... ✅ در دلم گفتم یا امام زمان اگر کمکم کنید قول می دهم به شما نمازم را تا آخر عمرم اول وقت بخوانم، در این هنگام جوان بسیار زیبایی را دیدم که از دور نزدیک اتوبوس شد،با زبان و لهجه خودشان به راننده گفت چه شده، راننده جواب داد :خود به خود خاموش شد، جوان زیبارو مدت کمی مشغول به تعمیر موتور شد،بعد کاپوت را بست و به راننده گفت استارت بزن، اتوبوس روشن شد، همه مسافران خوشحال شدند... 🌀 ناگهـــــــــــان دیدم جوان آمد داخل اتوبوس، مرا به اسم صدا زد و گفت : « تعهدی که به ما دادی یادت نرود ! ، نمازِ اول وقت» ،بعد از آن رفت و من متوجه شدم او امام زمان بود... گریه ام بند نمی آمد... 💚 جوان دانشجو یک عهدِ دلی با مولایش بست و پایبند ماند به آن ، اما مولا جان ببخش اگر عهدها بسته ایم با شما و شکسته ایم همه را، قبول داریم خوب نبودیم، اما هرجا هم که برویم برمی گردیم به سمت شما،مانند کبوتران جلدِ گنبد امام رضا، ببخش بی معرفتی هایمان را آقاجان، هر چه باشیم و به هر جا برویم دوست داریمت تورا «عشق جان...» من رشته ی محبتِ تو پاره می کنم شاید گِره خورد، به تو نزدیک تر شَوَم... 📚برداشتی آزاد از کتاب نماز و امام زمان عج صفحه ی هشتاد و پنج 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📛گناهانی که تا 7 نسل بعد تحت تاثیر قرار می گیرند.. 🔸 🔰بعضی از گناهان فقط ما را درگیر می کند و برخی از گناهان طبق روایات تا 7 نسل تاثیر منفی خودش را می گذارد.. یکی شراب خواری است دومین گناه حرام خواری است انسان فکر می کند خوب است از هر راهی که شد پول به دست بیاورد حرام خواری مثل غیبت و دروغ نیست و تا نسلهای بعدی را هم تحت تاثیر قرار می دهد.. 🔹 🔰 آیاتی در قرآن داریم که می فرماید: كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ  دقت کنید چه می خورید؟ آیا مال خودتان است؟ مال یتیم است؟ یا ... وقتی لقمه حرام شد و انسان لقمه حرام خورد چشم انسان نمی بیند، گوش انسان نمی شنود و هرچه به بچه ات بگویی نماز بخوان و... اهمیت نخواهد داد... 🔸 🔰وقتی در جامعه ای جرمهای بزرگ اتفاق افتاد قُبح جرمهای کوچک ریخته می شود. 90 درصد از خانه هاست و مشکل اکثر خانه ها از لقمه هاست که دقت نمی کنیم و هر لقمه ای را به زن و بچه می دهیم. . 🔹 🔰شخصی از امام سجاد علیه السلام سوال کرد: چگونه صبح کردی؟ یعنی روزت را چگونه آغاز کردی؟ فرمود: صبح کردم در حالیکه به هشت کس بدهکارم و آنان هر_روز هشت چیز از من طلب می‌کنند و مرا به سوی خود می‌خوانند: 🔰اول خدای تعالی از من واجبات را می‌خواهد دوم پیامبرصلی الله علیه و آله سنتش را می خواهد و می فرماید بیرون از سنت من نروید سوم:زن و فرزند، نفقه و مخارج زندگی را طلب می کنند، نان حلال به خانه بیاورم داریم در روایت که مردان به سوی جهنم میروند!!که چرا نان حرام به خانه آورده اند.. 🔰👈خدا مادران قدیم را رحمت کند مرد که می خواست از خانه بیرون بیایند به آنها می گفتند: ما به نان جو هم راضی هستیم، مال حرام نیار خونه الان عموما زنها دوست دارند خانه هایشان بزرگ باشد، جهیزیه ی خوب برای دخترشان بگیرند و طلا بخرند و ... کاری ندارند از کجا کسب می شود!! همین مال حرام باعث می شود نبینیم، نشنویم... پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله برای به دنیا آمدن حضرت زهرا سلام الله علیها 40 روز از مردم کناره گرفتند.. در حالی که روزه بودند و بعد از 40 روز که نزد حضرت خدیجه سلام الله علیها آمدند با غذاهای بهشتی افطار کردند. فرض کنید با مصالح بد ساختمانی می سازید اگر مصالح پول دادید بعد از مدتی ساختمان می آید پایین! تقصیر بنا و معمار نیست چون شما مصالح بد تحویل داده اید شما مصالح به خدا تحویل می دهید خدا هم به شما بچه تحویل میدهد، اگر بچه خوب شد و به گل نشست خوش به حالتان! این دیگر به خدا ارتباطی ندارد خودتان مصالح آماده کرده اید... اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ✔️ ✍روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: ... "تمام سعی ام را می کنم...!" حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود، برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد... چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکیست... 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍ 💐ﺣﺎﻝ ﺍﺣﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ... ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﺴﺠﺪ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺩﻭﺭﺵ ... ﭘﺴﺮ ﺣﺎﺟﯽ ﺑﻮﺩ ... . ﻣﻦ ﺳﻤﺖ ﺷﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺘﻢ ... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺣﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺍﻏﻢ ... . 💐- ﻣﯿﮕﻦ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻧﻔﺮﺕ، ﺩﻭ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﮑﻪ ﺍﺳﺖ ... ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﻩ ... ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ... ﺣﺎﺿﺮﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺷﺮﯾﮏ ﺑﺸﻢ ... . ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ ... ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ، ﺭﻓﯿﻖ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻢ ﺷﺪﯾﻢ ... ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﭘﺎﺗﻮﻕ ﺍﺣﺪ، ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ... 💐ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺪﺕ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺭﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﻮﻧﺪ ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺣﺎﺟﯽ ﺑﮕﻢ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﻭ ﮐﺠﺎﻫﺎ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ... ﻭ ﭼﻪ ﺑﻼ‌ﯾﯽ ﺳﺮﺵ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ... 💐ﺳﺎﻝ 2011، ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﺸﺮﻑ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﺳﻼ‌ﻡ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ... ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺸﺮﻑ ﺍﺳﻢ ﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﯾﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﺳﻼ‌ﻣﯽ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ... ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻧﮑﺮﺩﻡ ... 💐 ﻣﻦ، ﺗﻮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺒﻠﯽ ﺁﺩﻡ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ... ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻘﺪﺱ ﺧﺪﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﻪ ... ﻣﻦ ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ... . 💐ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ، ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺎﺟﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ... ﻭ ﺍﻭﻥ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ... ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ ... 💐- ﺍﺳﺘﻨﻠﯽ ... ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻫﺴﺘﯽ ... ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﯼ ... ﺧﺪﺍ ﻫﯿﭻ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻫﺪﺍﯾﺘﺶ ﺭﻭ ﺳﻤﺖ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻩ ... ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ، ﺑﻬﺶ ﭘﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ... 💐ﺧﺪﺍ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻩ، ﮔﻨﺎﻩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﻤﯿﻢ ﻗﻠﺐ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻥ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻪ ﻭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ... ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ ... ﺩﺳﺖ ﺗﻮ، ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ... ✍ادامه دارد.... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸پیشکش نگاه مهربونتون 🌷در این شب زیبا 🌸گل را برای زندگیتان 🌷و کوتاهی عمرش 🌸را برای غمهایتان آرزومندم 🌷شبتون به زیبایی گـــل #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزتان متبرک به صلوات برمحمدوآل محمد(ص) به رسم ادب هرصبح: السلام علیک یابقیة الله(عج) السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع) وصلی الله علی رسول الله وآل رسول الله ورحمة الله.. 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 ✍داستانک زیر را حتما بخونید خیلی زیباست داستان زیبا و پندآموز مرد زناکار و مردم بد گمان… ﺷﺒﻲ “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” محمود ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ﺑﻪ ﺭﯾﺲ ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ :ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ . ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﻣﺨﺼﻮﺻﺶ ﺑﺮﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ .ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﺑﻩ ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ” ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ” ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ، ” ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ ” ﻭ “ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ ” ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!…. ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ” ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ” ﻭ ﺍﺯ “ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ” ﻫﺴﺘﯽ ! “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !!ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :ﺑﻠﻪ ،ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ “ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ ” ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !!ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !! ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ ” ﻏﺴﻞ ” ﻭ ” ﮐﻔﻨﺖ ” ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ .ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!! “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ ” ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ ” ﻫﺴﺘﻢ .ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ …ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ “ﻋﻠﻤﺎ ” ﻭ ” ﻣﺸﺎﯾﺦ ” ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ “ﻋﻠﻤﺎ ” ﻭ ” ﻣﺸﺎﯾﺦ ” ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍ ﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!.. داستان زیبا و پندآموز مرد زناکار ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ! ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ” ﺣﺴﻦﻇﻦ ” ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ !… ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ؛ ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ، ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ. 📗ﺷیخ بهایی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان_عبرت_آموز راوی داستان می گوید: در شهر ما ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد. او را به خانه بردم و پرسیدم:  چرا کودکانی که تو را میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت:  «مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟» جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد! دوباره از او پرسیدم: ✅قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ... لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید. با آستینِ لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت: قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند. پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری، بدون گریه هم میشود؟ جواب داد: «مگر برای کسی که به لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند...؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید. آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت. در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟ استاد به او گفت از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی. جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخودآگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد، زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از درد به لرزه می افتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است. 🍃برای سلامتی تمام مادران صلوات🍃 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند" 🔅تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست ✅تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود" 🔅شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. 1️⃣آن که ثروت داشت، بیمار بود. 2️⃣آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، 3️⃣ یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. 4️⃣یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. ✅آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟" 🔅پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، ◀️اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن هم نداشت!!! خبر مشهور هست که أمیر بیان فرمود : عز من قنع و ذل من طمع . داشتن روحیه قناعت بزرگترین سرمایه هست. ✅گرفتاری های انسان به اندازه وابستگی ها و انتظاراتش هست، هرچه وابستگی و توقع بیشتر باشد گرفتاری و رنج انسان زیادتر. شرح غررالحكم 4/474 شرح غررالحكم5/451 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🕯آيت الله بهاء الدينى میفرمودند : 🕯شش ساعت از شب گذشته بود، چراغها خاموش و اهل خانه همه خوابيده بودند،  🕯ناگهان صداى كوبيدن در مرا از خواب بيدار كرد، در را گشودم ، ديدم زنى ايستاده است ، 🕯 چون مرا ديد، گفت : حاج آقا چراغ بقالى روشن است ، در را بستم و به اتاق رفتم ،  🕯در ذهن خود مى گذراندم كه اين چه خبرى بود، آن هم در اين وقت شب ،  🕯چرا بعضى مزاحمت ایجاد مى كنند!! 🕯چشمها را روى هم گذاشتم كه بخوابم ، صداى خفيفى شنيدم ، 🕯دقت كردم ، حدس زدم حركت سوسك باشد چراغ را روشن كردم ، 🕯ديدم دو عقرب بزرگ و سياه نزديك بچه كوچكمان در حال راه رفتن هستند 🕯فورا آنها را از بين بردم ، چراغ را خاموش كردم ، ناگهان متوجه شدم .....!!!! 🕯آن زن ماءمور بيدار كردن ما و سبب نجات اين طفل معصوم بوده است   💎اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى نبرد رگى تا نخواهد خداى  👇 💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓 💔 ۴۶🍃 نویسنده: ☺ هرچی به شب عید نزدیک تر میشدیم حال و هوای خونه بیشتر تغییر میکرد.. فرداشب عید بود و من و مامان دنبال خریدن وسایل سفره ی هفت سین بودیم.. تو بازار بودیم.. همه چی خریده بودیم هنوز سبزه پیدا نکرده بودیم.. تُنگ ماهی تو دستم بود و با احتیاط پشت سر مامان میرفتم.. مردم همه با ذوق فراوون داشتن خرید میکردن.. لبخند زدم به حال خوب دختر کوچولویی که تقه ای به تنگ ماهی تو دستم زد و رد شد.. یا زوج جوونی که دست همدیگه رو گرفته بودن و راه میرفتن.. +سلام زن دایی.. -سلام پسرم خوبی سبحان جان تو این شلوغ بازار این چطور مارو پیدا کرد.. +خوبم قربونتون برم.... (همیشه خودشیرین بوده.. رو کرد سمت منو با کج و کول کردن چشماش گفت +سلام.. دوباره یادت رفت.. رومو ازش برگردوندم.. و زیر لب "پررویی" نثارش کردم.. +نچ نچ زن دایی اون از علی که انقد بد اخلاقه آدم میترسه باش حرف بزنه اینم از سها که سلامـ نمیده به بزرگترش.. زن دایی میشه باهاتون بیام هرجا میخواین برین؟؟ خندم گرفته از این همه انرڗیش.. خیلی پررو بود بخدا.. -اره عزیزم چرا که نه.. +قربونتون برم میام... ولی زن دایی این علی ببینه خون چشاشو میگیره.. مامان خندید.. -نه دیگه سبحان بی انصافی نکن... +مخلص شمام هستم ولی زن دایی یه کاری کنید دیگه اخه تا کی.. مامان آهی کشید و ادامه نداد حرفاشو.. +بخدا زن دایی میدونید که اونموقع ها من دانشجو بودم اصن اینجا نبودم وگرنه عمرا میڋاشتم علی تنها بمونه... -میدونم عزیزم.. +خب پس زن دایی من بیام خونتون.. -خیلی پررویی.. دستشو به حالت مسخره ای گذاشت پشت گوشش و سرشو خم کرد سمتم.. +چی گفتین؟!نشنیدم.. بهش دهن کجی کردم و راهمو ادامه دادم.. مامان و سبحان سرگرم حرف زدن شدن.. دلم هوای سحر رو کرده بود.. نمیدونم چرا یهو دلم خواست باهاش حرف بزنم.. گوشیمو از جیبم در آوردم و بهش زنگ زدم.. بوق آخری داشتم ناامید میشدم که جواب داد.. +سها.. صداش گرفته بود.. انگاری گریه کرده بود.. نگرانتر شدم.. -سحر چیشده!!!! +سهااااا...سپهرررر.. سپهررررر... باشنیدن اسم استاد اونم وسط گریه های سحر، نمیدونم چجوری شد که کنترلمو از دست دادم و تنگ ماهی وسط اون جمعیت از دستم پرت شد روی زمین.. با افتادنش و هرار تیکه شدنش با دیدن ماهی ای که داشت روی زمین بالا پایین میشد، دستمو گڋاشتم روی دهنم و جیغ خفه ای زدم.. مامان نگران اومد سمتم و دستشو انداخت دورم.. -چیزی نشده مامان جان آروم باش مهم نیست.. نگاه سرزنش بار عابرا برام مهم نبود... سبحان داشت ماهی کوچولوی عیدمون رو نیمه جون از روی زمین برمیداشت و الو الو کردنای سحر تو مخم میزد.. از مامان دور شدم و گوشیو گرفتم سمت گوشم.. با صدای لرزونی گفتم.. -سحر استاد چیشده؟؟! +تو چیشدیییییی کی جیغ زد صدای چی بود... -هیچی بگو ببینم استاد چیشده؟؟! دوباره گریه ش شروع شد.. +سپهر بیمارستانهههه.. -چرااااااااااااا (چخبرته سها چرا انقد داد وبیداد میکنی زشته وسط خیابون) سبحان بود.. اما من نمیفهمیدمش... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓💗💓💗💓💗💓💗 💔 ۴۷🍃 نویسنده: ☺ سحر گفت استاد تصادف کرده.. حالش بد بوده.. دعوا کرده رودن با همسرش.. نشسته پشت فرمون... سرعت بالا.. تصادف.. بیمارستان.. وای خدا... از همون لحظه اشک میریختم.. نمیدونستم دلیلش چیه اما اشک میریختم.. دلم میسوخت هم برای اون و احوالاتش هم برای خودم و سرنوشتم.. سبحان پرسید.. مامان پرسید.. چیشده.. مگه کیه.. فقط گفتم دوستم تصادف کرده ناراحتم.. سبحان مارو رسوند خونه و خودش رفت.. قبل از اینکه بابا بیاد خودش رفت.. رفتم تو اتاقم.. باید تمرکز میکردم.. استاد دیگه هیچ ربطی به من نداشت اما چرا ناراحت بودم .. ای خدا.. اونقدری گریه کردم که دوباره اون سر دردای لعنتی اوند سراغم.. قرص خوردم و قبل از اینکه بابا اینا برسن خونه خوابیدم.. خوابم نمیبرد اما چشمامو باشالم بستم و دراز کشیدم.. نیمه های شب بود که سحر پیام داد حال استاد خوبه.. میخواست صبت کنه درباره ی گذشته که این اجازه رو بهش ندادم.. حالم خوب نبود.. نیاز داشتم به آرامش.. که بتونم تو تنهاییام فکر کنم و یا خودم کنار بیام... روز عید زودتر از چیزی که فکرشو میکردم رسید.. سعی کردم به چیزایی که احساس بد بهم میده فکر نکنم و آروم باشم.. بعد از اینکه مامان صدام کرد، بلند شدم و دست و صورتمو شستم.. پیرهن شلوار زرشکی و سعیدم رو پوشیدم و موهامو مرتب کردم.. رفتم پایین.. مامان و پروانه سفره رو چیده بودن.. ماهی رو کی گرفته بودن.. +خوچکلو... الان وقته اومدنه دو دقیقه دیگه سال تحویله.. -خبالا پروانه ی حسود.. رفتم نشستم کنار دایی و "خودشیرین" گفتن علی رو به جون خریدم.. چشمامونو بستیم و منتظر توپی بودیم که هر چی زودتر به صدا در بیاد و تموم کنه این سال منحوسی که دامن گیر دل بی پناه سهای آفتاب مهتاب ندیده ی این روزهای سرنوشت که نه بد نوشت روزگار شده بود (به سبک شهرزاد خونده بشه😜) و اینطور هم شد.. و بعد سیل تبریکات و روبوسی های جمعیت کوچیک فامیل ما... دینگ دینگ گوشیم منو به سمت خودش کشوند و "سال نوت مبارک بی ادبِ دایی" که بویی از پررو بازیِ عجیب سبحان داشت.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💗💓💗💓💗💓💗💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662