eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 حتما بخونید👇👇👇 این روزا خیلی عجیب دلِ 💔 آدم میگیره 💠 جمله ی سر تا سر شهر نقش بسته اما هستن کسایی که متاسفانه بی خیال از کنار این جمله میگذرن... عین خیالشونم نیست💠 این خیلی حرفا توش هست این همون چادریه که تو کوچه پس کوچه های خاکی شده این همون چادریه که جلو مرد نابینا هم از سر صاحبش نیفتاده این همون چادریه میون ها سوخته این میفهمید یعنی چی...؟؟؟ 🍃 خیلی حرفه ها😔 🌸خیلی درد داره ها😔 🍂🍁خیلیا با این چادر ... 🍁🍂خیلیا تغییر کرده ... 🍂🍁خیلیا شاید تو این راه تون کنن... 🍁🍂خیلیا شاید بندازن... 🍂🍁خیلیا شاید 💔بشکنن... ❗️ولی یکم فکر کنید ❗️ ‼️نه واقعا یکم واقع بین باشید‼️ چرا بی حجابی⁉️ که چی❗️ که مثلا قشنگ دیده شدنه⁉️ بخدا قشنگی با آرایش 💄غلیظ و مدل دادن به موها و لباسای کوتاه نیست❌ اخه دنیا می ارزه به شکستن دلِ 💔 زمانت حاضری ازت دلخور باشه❓❓❓ اکثره شـــ🌹ــهدا لابه لای وصیت هاشون هم گفتن 🌷 🌸🍃اگه یکم به این جمله فکر کنید خیلی معنی داره🍃🌸 🔸ح :حُجب 🔹ج :جمال 🔸ا :امنیت 🔹ب :باخدابودن یعنی با حجابت... حجب و حیا حفظه🌸🍃 جمال و زیباییت حفظه🌸🍃 امنیت داری🌸🍃 با خدا هم میشی 🌸🍃 "بقول یکی از سیمِ ت به خدا وصله" خواهرم یه قدم برای باحجاب شدنت بردار... 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 راوی داستان می گوید: در شهر ما ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد. او را به خانه بردم و پرسیدم:  چرا کودکانی که تو را میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت:  «مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟» جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد! دوباره از او پرسیدم: ✅قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ... لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید. با آستینِ لباسش را آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت: قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند. پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری، بدون گریه هم میشود؟ جواب داد: «مگر برای کسی که به لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند...؟ 📚💫🌟مطالب جالب🌟💫👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان_عبرت_آموز راوی داستان می گوید: در شهر ما ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد. او را به خانه بردم و پرسیدم:  چرا کودکانی که تو را میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت:  «مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟» جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد! دوباره از او پرسیدم: ✅قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ... لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید. با آستینِ لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت: قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند. پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری، بدون گریه هم میشود؟ جواب داد: «مگر برای کسی که به لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند...؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃 🍃 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 2⃣ نویسنده: 😎 . . برگشتم نگاهشون کردم.. خودش بود.. از روز اول که دیدمش فهمیدم از کدوم دسته ست.. شاید درست نباشه بگم؛ ولی خب یه سریا هم نمیان برای گرفتن معنویات، میان به قول خودشون یه زده باشن😑 😍 . . ریز خندید و گفت؛ حاجی😉 . سریع نگاهمو دوختم زمین همونطور که دستمو میگرفتم سمت اتوبوس؛ با تندی گفتم؛ بفرمایید سوارشید خواهر بفرمایید دیر شد.. به خندیدن ادامه داد و همونطور که دوربینشو نگاه میکرد رفت بالا.. . . ..📸 اومده بود دنبال سوژه های ناب و گاها هم بازی ...😏 دقت کرده بودم، از روز اول تو حالتهایِ مختلف شده بودم شکار دوربینش..😑 شباهتش به بقیه ی بچها کمتر بود.. از اونایی که چفیه رو میپیچن دور سرشون با عینک دودی بزرگ صورتشونو میپوشنن..😎 میشد فهمید که چادر رو به زور روی سرش نگه میداره..😑 دوربین انداخته بود دور گردنش و برای خالی نبودن عریضه😄سربند زرد هم دور لنز دوربینش.. بگذریم.. زیاد دیده بودم این سوژه هارو . . بالاخره همه سوار شدن و منم آخرین نفر رفتم کنار آقا رضا نشستم.. با حرص برگشتم سمتش که بهش بگم ؛ سرخوش تو چرا کار خودتو میسپری بمن مثلا زرنگی😒 که زد جلو و دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت؛ چاکر فرمانده هم هستیم بخدا😂 . . پوفففف..😑 دلم نیومد ادامه بدم، رفیق باشه و حرفشو زمین بذاری، همبازی بچگی یار هئیت و مسجد و گلستانم.. داداشم بود رضا..❤ . بطریمو برداشتم چند قُلُپ آب خوردم.. . +امیر میخوای شروع کنی؟! -اره یه چند لحظه.. بلند شدم.. میکروفن رو برداشتم بسم الله رو گفتم که نگاهم افتاد آخر اتوبوس.. . . 😉 😎 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 ::: ✅ ♥ --------------------------------- . 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃 🍃 ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ 3⃣ نویسنده: 😎 . . نگاهم افتاد به آخر اتوبوس.. میدونید که آخر اتوبوس همیشه فضایی جز فضای کل اتوبوس داره.. که بهتره دربارش حرف نزنم.. . با بسم الله من بیشتر بچها خودشون رو جمع و جور کردن و اماده ی گوش دادن شدن.. عده ای هم همچنان خواب بودند.. . +حالِ دلتون چطوره بچها؟! رفتیم ، چسبید یانه؟! . . تو همون حین متوجه بچهایی شدم که آه کشیدن.. و چقدر خوب بود این حس خوبِ .. . +عاره حاجی خاکآ قشنگ چسبید به شلوار ملوارمون!!😂 . و همزمان همون ته اتوبوسیا خندیدن.. جای تعجب نداشت برای من.. ادامه دادم؛ +من که حاجی نیستم خواهر؟! کم نمیووردن که یکی دیگه شون گفت؛ _خب ماهم خواهر نیستیم حاجی😂 . . بحث رو منحرف کردم و توضیحاتی دادم براشون از کرامت شهدا از ی شهدا و لابه لای حرفام ازشون خواستم کنن.. به هرکی دلشون رو برد!! . . تمام مدتی که از توسل و معجزه و کرامت شهدا میگفتم؛ همون معروف😐 با دقت نگاهم میکرد.. دقتِ نگاهش ته مایه ی داشت.. که....... بگذریم! . . خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم رسیدیم ، منطقه ی عملیاتی کربلای 4.. . . 😉 😎 ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
راوی داستان می گوید: در شهر ما ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد. او را به خانه بردم و پرسیدم:  چرا کودکانی که تو را میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت:  «مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟» جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد! دوباره از او پرسیدم: ✅قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ... لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید. با آستینِ لباسش را آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت: قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند. پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری، بدون گریه هم میشود؟ جواب داد: «مگر برای کسی که به لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند...؟ @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
📚نمرود و پشه نمرود همچنان با مرکب و ، تاخت و تاز می کرد و به شیوه های طاغوتی خود ادامه می داد. خداوند برای آخرین بار را بر او تمام کرد تا اگر باز بر خیره سری خود ادامه دهد، با ناتوانترین موجوداتش به زندگی ننگین او پایان بخشد. خداوند فرشته ای را به صورت انسان برای ، نزد نمرود فرستاد. این فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنین گفت: اینک بعد از آن همه خیره سریها و آوازها و سپس سرافکندگیها و شکستها، سزاوار است که از مرکب سرکش غرور فرود آیی و به خدای علیه السلام که خدای آسمان ها و زمین است ایمان بیاوری، و از و و و ، دست برداری، در غیر این صورت فرصت و مهلت به آخر رسیده، اگر به روش خود ادامه دهی، خداوند دارای سپاهی فراوان است و کافی است که با ناتوانترین شان تو و ارتش عظیمت را از پای در آورد. نمرود خیره سر این نصایح را به باد گرفت و با کمال گستاخی و پررویی گفت: در سراسر زمین، هیچ کس مانند من دارای نیست، اگر خدای ابراهیم علیه السلام دارای هست، بگو فراهم کند ما آماده جنگیدن با آن سپاه هستیم. فرشته گفت: اکنون که چنین است سپاه خود را آماده کن. نمرود سه روز مهلت خواست و در این سه روز آنچه توانست در یک بیابان بسیار وسیع، به مانور و آماده سازی پرداخت و سپاهیان بیکران او با نعره های گوشخراش به صحنه آمدند و بعد نمرود، ابراهیم را طلبید و به او گفت: این لشکر من است. ابراهیم علیه السلام جواب داد: شتاب مکن هم اکنون سپاه من نیز فرا می رسند. در حالی که نمرود و نمرودیان، سر کیف و غرور بودند و از روی مسخره قاه قاه می خندیدند، ناگاه از آسمان، انبوه بی کرانی از پشه ها ظاهر شده به سپاهیان نمرود حمله ور شدند. (آنقدر زیاد بودند که مثلا هزار پشه با یک انسان و آنقدر گرسنه بودند که گویی ماهها غذا نخورده اند) طولی نکشید که ارتش عظیم نمرود درهم شکسته شد و به طور مفتضحانه ای به خاک هلاکت افتادند. شخص نمرود در برابر حمله برق آسای پشه ها، به سوی محکم خود گریخت، وارد قصر شد و در آن را محکم بست و زده به اطراف نگاه کرد؛ پشه ای ندید، احساس آرامش کرده با خود می گفت: نجات یافتم، آرام شدم، دیگر خبری نیست... در همین لحظه، باز همان فرشته ناصح، به صورت انسانی نزد نمرود آمد و او را نصیحت کرد و به او گفت: لشگر ابراهیم را دیدی! اکنون بیا و کن و به خدای ابراهیم ایمان بیاور تا نجات یابی! نمرود به نصایح مهرانگیز آن فرشته ناصح اعتنایی نکرد؛ تا این که روزی، یکی از همان پشه ها از روزنه ای به سوی نمرود پرید و لب پایین و بالای او را گزید، لبهای او ورم کرد و سرانجام همان پشه از راه بینی به مغز او راه یافت و همین موضوع به قدری باعث درد شدید و ناراحتی او شد که گماشتگان سر او را می کوبیدند تا آرام گیرد و طومار زندگی ننگینش بسته شد. @Dastan1224