eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
روزتان متبرک به صلوات برمحمدوآل محمد(ص) به رسم ادب هرصبح: السلام علیک یابقیة الله(عج) السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع) وصلی الله علی رسول الله وآل رسول الله ورحمة الله.. 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 ✍داستانک زیر را حتما بخونید خیلی زیباست داستان زیبا و پندآموز مرد زناکار و مردم بد گمان… ﺷﺒﻲ “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” محمود ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ﺑﻪ ﺭﯾﺲ ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ :ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ . ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﻣﺨﺼﻮﺻﺶ ﺑﺮﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ .ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﺑﻩ ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ” ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ” ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ، ” ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ ” ﻭ “ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ ” ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!…. ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ” ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ” ﻭ ﺍﺯ “ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ” ﻫﺴﺘﯽ ! “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !!ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :ﺑﻠﻪ ،ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ “ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ ” ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !!ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !! ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ ” ﻏﺴﻞ ” ﻭ ” ﮐﻔﻨﺖ ” ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ .ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!! “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ ” ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ ” ﻫﺴﺘﻢ .ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ …ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ “ﻋﻠﻤﺎ ” ﻭ ” ﻣﺸﺎﯾﺦ ” ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ “ﻋﻠﻤﺎ ” ﻭ ” ﻣﺸﺎﯾﺦ ” ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍ ﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!.. داستان زیبا و پندآموز مرد زناکار ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ! ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ” ﺣﺴﻦﻇﻦ ” ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ !… ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ؛ ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ، ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ. 📗ﺷیخ بهایی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان_عبرت_آموز راوی داستان می گوید: در شهر ما ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد. او را به خانه بردم و پرسیدم:  چرا کودکانی که تو را میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت:  «مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟» جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد! دوباره از او پرسیدم: ✅قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ... لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید. با آستینِ لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت: قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند. پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری، بدون گریه هم میشود؟ جواب داد: «مگر برای کسی که به لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند...؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید. آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت. در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟ استاد به او گفت از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی. جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخودآگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد، زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از درد به لرزه می افتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است. 🍃برای سلامتی تمام مادران صلوات🍃 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند" 🔅تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست ✅تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود" 🔅شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. 1️⃣آن که ثروت داشت، بیمار بود. 2️⃣آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، 3️⃣ یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. 4️⃣یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. ✅آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟" 🔅پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، ◀️اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن هم نداشت!!! خبر مشهور هست که أمیر بیان فرمود : عز من قنع و ذل من طمع . داشتن روحیه قناعت بزرگترین سرمایه هست. ✅گرفتاری های انسان به اندازه وابستگی ها و انتظاراتش هست، هرچه وابستگی و توقع بیشتر باشد گرفتاری و رنج انسان زیادتر. شرح غررالحكم 4/474 شرح غررالحكم5/451 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🕯آيت الله بهاء الدينى میفرمودند : 🕯شش ساعت از شب گذشته بود، چراغها خاموش و اهل خانه همه خوابيده بودند،  🕯ناگهان صداى كوبيدن در مرا از خواب بيدار كرد، در را گشودم ، ديدم زنى ايستاده است ، 🕯 چون مرا ديد، گفت : حاج آقا چراغ بقالى روشن است ، در را بستم و به اتاق رفتم ،  🕯در ذهن خود مى گذراندم كه اين چه خبرى بود، آن هم در اين وقت شب ،  🕯چرا بعضى مزاحمت ایجاد مى كنند!! 🕯چشمها را روى هم گذاشتم كه بخوابم ، صداى خفيفى شنيدم ، 🕯دقت كردم ، حدس زدم حركت سوسك باشد چراغ را روشن كردم ، 🕯ديدم دو عقرب بزرگ و سياه نزديك بچه كوچكمان در حال راه رفتن هستند 🕯فورا آنها را از بين بردم ، چراغ را خاموش كردم ، ناگهان متوجه شدم .....!!!! 🕯آن زن ماءمور بيدار كردن ما و سبب نجات اين طفل معصوم بوده است   💎اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى نبرد رگى تا نخواهد خداى  👇 💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓 💔 ۴۶🍃 نویسنده: ☺ هرچی به شب عید نزدیک تر میشدیم حال و هوای خونه بیشتر تغییر میکرد.. فرداشب عید بود و من و مامان دنبال خریدن وسایل سفره ی هفت سین بودیم.. تو بازار بودیم.. همه چی خریده بودیم هنوز سبزه پیدا نکرده بودیم.. تُنگ ماهی تو دستم بود و با احتیاط پشت سر مامان میرفتم.. مردم همه با ذوق فراوون داشتن خرید میکردن.. لبخند زدم به حال خوب دختر کوچولویی که تقه ای به تنگ ماهی تو دستم زد و رد شد.. یا زوج جوونی که دست همدیگه رو گرفته بودن و راه میرفتن.. +سلام زن دایی.. -سلام پسرم خوبی سبحان جان تو این شلوغ بازار این چطور مارو پیدا کرد.. +خوبم قربونتون برم.... (همیشه خودشیرین بوده.. رو کرد سمت منو با کج و کول کردن چشماش گفت +سلام.. دوباره یادت رفت.. رومو ازش برگردوندم.. و زیر لب "پررویی" نثارش کردم.. +نچ نچ زن دایی اون از علی که انقد بد اخلاقه آدم میترسه باش حرف بزنه اینم از سها که سلامـ نمیده به بزرگترش.. زن دایی میشه باهاتون بیام هرجا میخواین برین؟؟ خندم گرفته از این همه انرڗیش.. خیلی پررو بود بخدا.. -اره عزیزم چرا که نه.. +قربونتون برم میام... ولی زن دایی این علی ببینه خون چشاشو میگیره.. مامان خندید.. -نه دیگه سبحان بی انصافی نکن... +مخلص شمام هستم ولی زن دایی یه کاری کنید دیگه اخه تا کی.. مامان آهی کشید و ادامه نداد حرفاشو.. +بخدا زن دایی میدونید که اونموقع ها من دانشجو بودم اصن اینجا نبودم وگرنه عمرا میڋاشتم علی تنها بمونه... -میدونم عزیزم.. +خب پس زن دایی من بیام خونتون.. -خیلی پررویی.. دستشو به حالت مسخره ای گذاشت پشت گوشش و سرشو خم کرد سمتم.. +چی گفتین؟!نشنیدم.. بهش دهن کجی کردم و راهمو ادامه دادم.. مامان و سبحان سرگرم حرف زدن شدن.. دلم هوای سحر رو کرده بود.. نمیدونم چرا یهو دلم خواست باهاش حرف بزنم.. گوشیمو از جیبم در آوردم و بهش زنگ زدم.. بوق آخری داشتم ناامید میشدم که جواب داد.. +سها.. صداش گرفته بود.. انگاری گریه کرده بود.. نگرانتر شدم.. -سحر چیشده!!!! +سهااااا...سپهرررر.. سپهررررر... باشنیدن اسم استاد اونم وسط گریه های سحر، نمیدونم چجوری شد که کنترلمو از دست دادم و تنگ ماهی وسط اون جمعیت از دستم پرت شد روی زمین.. با افتادنش و هرار تیکه شدنش با دیدن ماهی ای که داشت روی زمین بالا پایین میشد، دستمو گڋاشتم روی دهنم و جیغ خفه ای زدم.. مامان نگران اومد سمتم و دستشو انداخت دورم.. -چیزی نشده مامان جان آروم باش مهم نیست.. نگاه سرزنش بار عابرا برام مهم نبود... سبحان داشت ماهی کوچولوی عیدمون رو نیمه جون از روی زمین برمیداشت و الو الو کردنای سحر تو مخم میزد.. از مامان دور شدم و گوشیو گرفتم سمت گوشم.. با صدای لرزونی گفتم.. -سحر استاد چیشده؟؟! +تو چیشدیییییی کی جیغ زد صدای چی بود... -هیچی بگو ببینم استاد چیشده؟؟! دوباره گریه ش شروع شد.. +سپهر بیمارستانهههه.. -چرااااااااااااا (چخبرته سها چرا انقد داد وبیداد میکنی زشته وسط خیابون) سبحان بود.. اما من نمیفهمیدمش... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓💗💓💗💓💗💓💗 💔 ۴۷🍃 نویسنده: ☺ سحر گفت استاد تصادف کرده.. حالش بد بوده.. دعوا کرده رودن با همسرش.. نشسته پشت فرمون... سرعت بالا.. تصادف.. بیمارستان.. وای خدا... از همون لحظه اشک میریختم.. نمیدونستم دلیلش چیه اما اشک میریختم.. دلم میسوخت هم برای اون و احوالاتش هم برای خودم و سرنوشتم.. سبحان پرسید.. مامان پرسید.. چیشده.. مگه کیه.. فقط گفتم دوستم تصادف کرده ناراحتم.. سبحان مارو رسوند خونه و خودش رفت.. قبل از اینکه بابا بیاد خودش رفت.. رفتم تو اتاقم.. باید تمرکز میکردم.. استاد دیگه هیچ ربطی به من نداشت اما چرا ناراحت بودم .. ای خدا.. اونقدری گریه کردم که دوباره اون سر دردای لعنتی اوند سراغم.. قرص خوردم و قبل از اینکه بابا اینا برسن خونه خوابیدم.. خوابم نمیبرد اما چشمامو باشالم بستم و دراز کشیدم.. نیمه های شب بود که سحر پیام داد حال استاد خوبه.. میخواست صبت کنه درباره ی گذشته که این اجازه رو بهش ندادم.. حالم خوب نبود.. نیاز داشتم به آرامش.. که بتونم تو تنهاییام فکر کنم و یا خودم کنار بیام... روز عید زودتر از چیزی که فکرشو میکردم رسید.. سعی کردم به چیزایی که احساس بد بهم میده فکر نکنم و آروم باشم.. بعد از اینکه مامان صدام کرد، بلند شدم و دست و صورتمو شستم.. پیرهن شلوار زرشکی و سعیدم رو پوشیدم و موهامو مرتب کردم.. رفتم پایین.. مامان و پروانه سفره رو چیده بودن.. ماهی رو کی گرفته بودن.. +خوچکلو... الان وقته اومدنه دو دقیقه دیگه سال تحویله.. -خبالا پروانه ی حسود.. رفتم نشستم کنار دایی و "خودشیرین" گفتن علی رو به جون خریدم.. چشمامونو بستیم و منتظر توپی بودیم که هر چی زودتر به صدا در بیاد و تموم کنه این سال منحوسی که دامن گیر دل بی پناه سهای آفتاب مهتاب ندیده ی این روزهای سرنوشت که نه بد نوشت روزگار شده بود (به سبک شهرزاد خونده بشه😜) و اینطور هم شد.. و بعد سیل تبریکات و روبوسی های جمعیت کوچیک فامیل ما... دینگ دینگ گوشیم منو به سمت خودش کشوند و "سال نوت مبارک بی ادبِ دایی" که بویی از پررو بازیِ عجیب سبحان داشت.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💗💓💗💓💗💓💗💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 . 💔 ۴۹🍃 نویسنده: 📚 رو به روی هم نشسته بودیم و هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتیم.. حداقل من نداشتم.. سرش پایین بود و انگشتاشو توهم میپیچید.. سرم پایین بود و انگشتاشو نگاه میکردم.. +سها خانوم... این کارم اونقد دلی بود که تا اخر عمر راضی باشم از پا گذاشتنم به اینجا.. نظرتونو بارها شنیدم اما اسنبار با بزرگترم اومدم که جدیم بگیرید.. که فکر کنید دربارم،لطفا.. پدرم همه ی منو براتون گفتن، خودتونم تا حدودی میشناسین، فک میکنم ارزش فکر کردن داشته باشم.. نگاهم کرد و ادامه داد.. -یه چیزی بگین لطفا .. +اقای پارسا شما حال بدیای..... -دیدم و مو ب مو یادمه.. +نمیتونم.. -چرا +شما خوب،عاشق همه چی تموم، اول اینکه من نمیتونم به کسی فکر کنم، بعد هم اینکه دوست ندارم با کسی ازدواج کنم که دیوونه بازیمو برای یکی دیگه دیده.. نمیتونم قبول کنم که یه روزی به روم نیاره.. -چیکار کنم باورتون بشه که،،، که.... +هیچ کاری اقای پارسا درک کنید که نتونم.. تازه من اون آدم خیلی خوب و آرمانی که پدرتون بیان کردن هم نیستم.. -سها خانوم مگه شما چیکار کردین اخه که انقدر ناامیدین؟؟! عاشق شدن جرم نیست.. فقط گاهی ما اشتباه میریم... دم گرفتم که بگم "دقیقا مثل شما که اشتباه اومدین" که دستاشوآوورد بالا و گفت: -من از خونه ای که توش قدم گذاشتم مطمئنم.. +آقای پارسا جواب من همونیه که بار اول بهتون گفتم... -توکل به خدا سها خانوم بازم میایم .. و ادامه ی حرفاش لبخندی زد .. +راستی اقای پارسا چرا نرفتین دانشگاه.. مستقیم نگاهم کرد و گفت -چون شما نیومدین.. خب ابراز علاقه ی مستقیمی بود و هر دختری جای من بود تو آسمون سیر میکرد اما من اون هر دختری نبودم.. +کلاسا هم برگزار نشده... ڗشت گرفت و گفت -بله خب وقتی سرَِ کلاس نباشه همین میشه.. منظوری نداشت +منم ترم اول..... -فدای سرت که خانوم درویشان پور ،نه؟؟ بعد هم چشمکی زد.. -بریم پایین بنطرم ، نه؟؟؟ کسی نتیجه نپرسید.. انگاری همه میخواستن که به این زودیا به نتیجه نرسن.. انگاری همه میدونستن جواب من چیه.. بعد از دو روز رفتن خانواده ی پارسا و فقط ذکر خیرشون موند تو خونه ی ما... علی تایید میکرد و بابا تایید.. مامان راصی بود و دایی و زن دایی... پروانه هم گاهی میگفت "لامصب خوشتیپ بود" و چشم غره ی علی رو به جون میخرید... ٭٭٭٭٭--💌 💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
استش تکمیل حرفاتون اینکه من به دخترم اونقدی اعتماد دارم که اصل جواب رو بذارم بر عهده ی خودش اما این حق رو به بنده بدید که از این اتفاق ناگهانی، شوکه باشم و نتونم تصمیم بگیرم.. -بله قطعا همینطوره..سوالی باشه هم در خدمتم برای شناخت اولیه.. سرگرم حرف زدن شدن و از همدیگه پرسیدن و آشنا شدن.. این بین فهمیدم بابای آقای پارسا کارخونخ ی لبنیاتی دارن و کلا آمای پولداری بودن ولی اینو از سر و وضعشون نمیشد فهمید.. از آدمای معتبر منطقه شون بودن و خلاصه تونستن چه چه و بح بح بابا و دایی رو نصیب خودشون بکنن.. نمیدونم چرا دوست داشتن با همدیگه آشنا بشن وقتی جواب من مشخص بود.. آقای پارسا خیلی ساکت بود این بین هرازگاهی متوجه نگاهش میشدم.. اینکه میدونست من جوابم چیه ، چرا به خودش زحمت داده به چه امیدی.. نمیدونم چقدر غرق افکارم بود و چقدر بزرگترا باهمدیگه حرف زدن که نتیجه ش شد اینکه "حالا چند دقیقه بچها باهم حرف بزنن هم بد نیست" و من و اقای پارسایی که به دنبال هم راهی اتاقم شدیم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ♥💗♥💗♥💗♥💗 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗♥💗♥💗♥💗♥ . . 💔 ۴۸🍃 نویسنده: ☺ دیوونه بود این پسر عمه زاد.. در جوابش فقط ایموجی دهن کجی "😕" گڋاشتم.. جوابی نداد.. دورهمی کوچیکمون خیلی خوش گذشت مخصوصا با سبزی پلو ماهی که زن دایی جونم درست کرده بود... بعد از ناهار علی چنتا کاغذ خودکار اوورد و هممون مشغول بازی اسم فامیل شدیم.. وقتی پروانه گفت شروع مسابقه با حرف "سین" اصلا تعجبی نداشت که من مردد بودم بین نوشتن "سها" یا "سپهر" چه حس بدی بود وقتی دلمو مجاب کردم که "تو باید شخصی به اسم سپهر رو فراموش کنی" بدتر از اون وقتی بود که نوشتم "سها" سر گرم بازیمون بودیم که صدای زنگ خونه بلند شد.. +منتظر کسی بودین مگه؟! علی زودتر جواب داد -نه دایی... همونطور که بلند میشد ادامه داد -برم ببینم کیه! اونقدر تو روستا کسیو نداشتیم که غیر از خانواده دایی منتظر هیچکی نمیموندیم.. -یه آقا و خانوم و یه آقا پسرن... گفتن باز کنید اشنا میشیم! +عجب چه مهمون جالبی... -دایی من باز کردم😂 +خوب کردی بابا مهمونه دیگه.. فورا من و پروانه بلند شدیم و چادر رنگی تو خونه ای پوشیدیم و رفتیم تو آشپزخونه.. -یعنی کیه سها.. +وایی خو منم کنجکاوم.. -حالا هول نشو مطمئن باش کسی نمیاد خواستگاریت😂 با مشت زدم سر شونه ش و "ایششش" غلیظی حواله ش کردم.. صدای مبهم احوال پرسی از سالن میومد.. از در آشپزخونه سرک کشیدیم بیرون.. با دیدن چهره ی پسر جوونی که کنار علی نشسته بود دلم ریخت.. -این اینجا چیکار میکنه!!!!!!!! +مگه کیه سها -وااای پروانه... دو طرف صورتمو گرفت و گفت +زرمار چته خب کیه.. -این ، این هم دانشگاهیمه، آقای پارسا.. همونکه همونکهـ... +باشه بابا خودم فهمیدم.. میگم؟؟ -ها +خوبه ها -کوفت +بخدا میگما بچه ی خوبی هم میزنه -من نگفتم بده.. +پ چی.. -هیچی.. مامان بلند شد اومد سمت آشپزخونه.. ما هم رفتیم نشستیم روی صندلیا... +باشه منم باورم شد شما در حال دید زدن نبودین.. سها بدون اینکه کولی بازی دربیاری دخترم بیا بشین که گناه دارن.. -مامان!!!!!!! پروانه پخش روی میز شده بود و میخندید.. +هیس پروانه چخبرته... -ببخشید عمه جون.. ولی هنوز رگه هایی از خنده تو نفس زدناش پیدا بود.. -مامان اومدن چیکار.. +خودشون میگن دید و بازدید ... اخه دید و بازدید هم شد بهونه.. مگه چند بار این بدبختو رد کردی که زده به سیم اخر اومده خونه..؟؟؟ جوابی ندادم.. مامان چای ریخت و بلند شد بره سالن.. من و پروانه هم پشت سرش بلند شدیم رفتیم.. با سلام پروانه نگاها برگشت سمتمون.. اقای پارسا ترکیبی از چهره ی مامان باباش بود.. فقط چشمای روشن و عسلیش معلوم بود از مامانش به ارث برده.. هر سه بلند شدند به احتراممون.. مامانش اونقد با محبت برخورد کرد دلم نیومد یه جوری باشم که انگار غریبه هستن.. +سلام سها خانوم.. -سلام خوش اومدین.. همین و نشستم.. جو سنگینی بود... انگاری حرفا تموم شده بود و کسی دوست نداشت دیگه حرف بزنه.. . 💗 بابای آقای پارسا، یه اقای میانسال یا بیشتر با کت شلوار رسمی، محاسن مرتب شده و از تسبیح دور انگشتاش مشخص بود مذهبیه ، سکوت جمع رو شیکوند و با لحن آروم و شمرده شمرده ای گفت: -آقای درویشان پور، قطعا حضور ناگهانی و بی برنامه ی ما اینجا و روزی مثل امروز برای شما چندان خوشایند نیست و یقینا شما برنامه هایی داشتین که با حضور ما بهم خورده.. بابا لبخند همیشه مهربونش رو مهمون صورتش کرد و جایی نزدیکی نگاه اقای پارسای بزرگ پیاده اش کرد.. +این چه حرفیه بزرگوارید و مهمون،مهمون هم تاج سر ماست.. -شما لطف دارین و منو خانواده بسیار سپاسگذاریم.. غرض ما از مزاحمت رو فکر میکنم اقا حامد با معرفی خودشون به عنوان همکلاسیِ دخترم (اشاره ای به من کرد و ادامه داد) مشخص شد.. اما بد نیست که من هم توضیحاتی خدمتتون عرض کنم و تکمیل حرفام رو آقا حامد بگن... چند مدتی هست، فکر میکنم بیشتر از یک سال باشه که اقا پسر ما دل در گرو دختر شما گذاشتن و اصرار خیلی زیادی داشتن به اقدامی مبنی بر خواستگاری.. از طریق دخترخانوم پر حجب و حیای شما هم اقداماتی کردن که .... مورد تایید بنده بوده اما خب به طور طبیعی جواب منفی شنیدن... لبخند آرومی نثار صورتم کرد.. من اما فڪرم رفت به روزای نزدیکی که من هم دل در گرو یه انتخاب اشتباه گذاشتم و روزایی که دیوونه وار گذروندم و شب نحس و نفرین شده ای که شد تکمیل کننده ی اون احوال نامساعد و نامیمون و شاهد هم شد آقایی پارسایی که من رو دختری حجب و حیا معرفی کرده بود پیش خانواده ای که قطعا بهترین هارو میخواستن برای تک پسری که تنها امیدشون بود.. -اما خب اقا حامد اونقدری تحقیق کردن که از انتخابشون مطمین باشن و یک ماه تمام به ما اصرار کنن که بی برنامه اینجا حضور پیدا کنیم و به حرمت مهمون شهرتون بودن، جواب بهتری از دخترم بشنویم... و حالا ریش و قیچی دست خوده شما اقای درویشان پور.. +بزرگوارید.. ر
❤🌸🍃❤🌸🍃❤🌸🍃 . 💔 ۵۰🍃 نویسنده: 📚 طی یک تصمیم ناگهانی علی، بابا و دایی رو راضی کرد که روزای آخری بزنیم به جاده که هم مسافرت باشه و هم من رو برسونن خابگاه.. اماده بودیم.. قرار شد منو پروانه و علی با ماشین علی باشیم و مامان بابا هم با دایی و زن دایی.. کم کم آماده بودیم که سوار شیم و به امید خدا حرکت کنیم.. تو حیاط منتظر مامان بودیم... گوشی علی زنگ خورد.. اونقد خوابم میومد که گوشه ی حیاط نشسته بودم سرمم گڋاشته بودم روی کوله پشتیم.. +ها سبحان کله سحری .. پس سبحان بود.. -.... +چییییییی.. پشت در چیکار میکنی -.... صدای پای علی میگفت که داره میره سمت در.. درو باز نکرده ، سبحان عین کولیا پرید تو حیاط و رفت سمت بابا.. +داییییی تولو خداااا منو نگهدارید...بخدا میدونم همش تقصیر ننه مه ولی ببینید منم بیرون کرده دایی بخدا من حلال زاده م به خودتون رفتم عین خودتونم ببین اقا اصلا بیا معامله کنیم من این سهای ترشیدتونو میگیرم شما منو به فرزند خوندگی قبول کنید.. ببین دایی..... حالا همه هم خنده مون گرفته بود هم عصبانی بودیم از حضورش، هم از من خون خونمو میخورد برای "ترشیدگی" که نصیبم کرد... بابا نڋاشت حرفشو ادامه بده و بایه ضرب ریز زد تو گوشش... هییین بلندی کشید و دستشو گذاشت روی صورتش و ساکت شد.. -خفه شی پسر،، چخبرته رگباری چرت و پرت میگی... دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده... سبحانم مظلوم ایستاده بود و عین بچها پاشو میزد زمین... علی با خنده رفت دیت انداحت دور شونه شو گفت.. +باز چه گندی زدی که عمه پرتت کرده بیرون.. -هیچی بوخودا.. +زر نزن سبحان.. -از داییم طرفداری کردم گوشمو گرفت گفت گمشو بیرون خونه داییت... دایی هم که..... بابا با خنده گفت: -تو بیجا کردی مخالف مامانت باشی.. سبحان طاقت نیاوورد و رفت سمت در همونطور زیر لب میگفت.. -میرم معتاد میشم بدبخت میشم مایه ی ننگ میشم میخام صد سال سیاه این دختر دماغو شوهر گیرش نیاد... واقعا هم رفت بیرون... این وسط همه کف حیاط پهن شده بودن از خنده... مامان مداخله گری کرد و رو به علی گفت: -تورو خدا برو دنبالش گناه داره بچه.. +ولش مامان الان برمیگرده.. -جمع کنید سوار شیم بریم.. رفتیم سوار ماشینا شدیم.. پیچ کوچه رو رد نکرده بودیم که سبحان پرید جلوی ماشین علی... صدای ضعیفش از شیشه های ماشین عبور میکرد.. +یا منو ببرید یا از روم رد شین.. +مطمئن بودم کلک زده... فهمیده ما میخوایم بریم مسافرت اومده تور شه سرمون... بابا چنتا بوق زد که یعنی سوارش کنید... اونم از خدا حواسته پرید و در عقبو باز کرد و سوار شد... بدون هیچ حرفی سرشو تکیه داد به صندلی و چشاشو بست... منو پروانه همزمان بهمدیگه نگاه کردیم و زدیم زیر خنده... و از اون ساعت سفر ما آغاز شد... ٭٭٭٭٭--💌 ❤🌸🍃❤🌸🍃❤🌸🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662