eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 داستان کوتاه "نخ را باید کوتاه گرفت" روزی بود، روزگاری. "خیاطی" در شهری زندگی می کرد و برای مردم لباس می دوخت. او "شاگردی" داشت که بسیار با سیلقه بود و دوخت هایش، مثل استادش خوب و با دوام بود. اما از نظر سرعت به پای استادش نمی رسید، مثلاً لباسی را که استاد در یک هفته می دوخت، شاگرد در دو هفته... روزی شاگرد به استاد گفت: "نمی دانم چرا سرعت کارم به اندازه ی تو نیست، دلم می خواهد بدانم کجای کارم "ایراد" دارد؟! استاد گفت: من در کارم "رازی دارم" که حالا به تو نمی گویم. شاگرد گفت: چرا نمی گویی؟! استاد گفت: می بینی که مشتری های زیادی داریم و من از تو "راضی هستم" اما هنوز به تو "اطمینان ندارم،" می ترسم که رازم را به تو بگویم، فوری دکانی "رو به روی" دکان من باز کنی. آن وقت من تمام "مشتری هایم" را از دست می دهم. شاگرد سعی می کرد که اطمینان استادش را "جلب کند" و خوب کار می کرد. خلاصه روزی، استاد که خیلی "پیر" شده بود به شاگردش گفت: حالا که "عمر من به پایان می رسد،" می خواهم "راز سرعت کارم" را به تو بگویم. شاگرد منتظر شنیدن راز بزرگی بود اما استادش گفت: تو "نخ" دوخت و دوزت را "کوتاه" نمی گیری. نخ را باید کوتاه کنی تو وقتی سوزنت را نخ می کنی، نخ بلند انتخاب می کنی و مجبوری که نخ را از لابه لای پارچه ها رد کنی برای همین وقت زیادی تلف می‌شود. از آن به بعد هر وقت بخواهند کسی را به "همراهی با دیگران و دوری از تند روی" دعوت کنند می گویند: * نخ را باید کوتاه گرفت.* 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
داستان کوتاه زن و مرد جوانی وارد شهر کوچکی شدند. اهالی شهر، با تعجب بسیار زیاد دیدند که هر یک از آن دو سر ریسمانی را در دست دارد که به دور گردن دیگری بسته شده است! به همین دلیل اگر مثلاً زن حرکتی می‌کرد مرد به دنبال او کشیده می‌شد و اگر مرد کاری انجام می‌داد، زن هم خواهی نخواهی، در آن کار داخل می‌شد! مردم شهر که شگفت‌زده شده بودند آن دو را دنبال کردند ولی هرچقدر حرکات آنها را زیر نظر گرفتند متوجه نشدند ماجرا از چه قرار است. پس نزد حاکم شهر رفتند و موضوع را با او در میان گذاشتند. حاکم آنها را زیر نظر گرفت و دید که همه‌ی کارها را باهم انجام می‌دادند و اگر هم می‌خواستند کارهای متفاوتی انجام دهند کشش طناب‌ها بر گردن‌هایشان، به آنها یادآوری می‌کرد که حد و اندازه‌ی کارهای متفاوتی که می‌توانند انجام دهند چقدر است! اما چون او هم نفهمید حکمت کار زن و مرد چیست. سرانجام آن دو را نزد خود فراخواند و علت را جویا شد. وقتی زن و مرد، مسئله‌ای را که در شهر پیچیده بود، از زبان حاکم شنیدند، خندیدند و گفتند: مگر نمی‌دانید زن و شوهر در همه چیز باهم شریکند و سرنوشت آنها به هم گره خورده است؟ ما می‌دانیم هر کاری انجام دهیم بر دیگری اثر می‌گذارد و خواهی نخواهی در نتایج تصمیم‌گیری‌ها و عاقبت زندگی همدیگر شریک می‌شویم، پس شرایطی ایجاد کرده‌ایم که همیشه طرف مقابل بتواند ببیند همسرش او را در چه آینده و تقدیری داخل یا گرفتار می‌کند، و در واقع چه سرنوشتی را برایش رقم می‌زند!!! ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💕 داستان کوتاه "معجون آرامش"👌 روزی "انوشیروان" بر "بزرگمهر" خشم گرفت و در خانه ای تاریک به "زندانش فکند" و فرمود او را به زنجیر بستند. چون روزی چند بر این حال بود، کسانی را فرستاد تا از حالش "جویا" شوند. "آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان." بدو گفتند: در این "تنگی و سختی" تو را "آسوده دل" می بینیم؟! گفت: "معجونی" ساخته ام از "شش جزء" و به کار می برم و چنین که می بینید مرا "نیکو" می دارد.! گفتند: "آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید..." گفت: آری جزء نخست؛ "اعتماد بر خدای عزوجل" دوم؛ آنچه "مقدر" است "پذیرا باشد." سوم؛ "شکیبایی" برای گرفتار بهترین چیزهاست. چهارم؛ اگر "صبر" نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به "جزع و زاری" بیش نیازارم. پنجم؛ آنکه شاید "حالی سخت تر" از این رخ دهد. ششم؛ آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر "امید"" گشایش" باشد. * چون این سخنان به انوشیروان رسید او را "آزاد کرد" و "گرامی داشت." * 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📢شبکه خبر از اقشاری که نیازمند بسته‌ی حمایتی هستند نام برد: 1-کارگران فصلی 2-اقشار کم درآمد 3-بازنشستگان 4-از کارافتادگان 5- فرهنگیان اگر می‌دانستم روزی نامم در این لیست جای می‌گیرد هرگز معلمی را انتخاب نمی‌کردم . با چه غروری می‌گفتم من معلم می‌شوم و حال ..... در گذشته نیازمندان به در خانه معلمان می‌رفتند تا دستگیری آنها کنند و امروز ، نامم را در لیست مستحقین دریافت نخود و لوبیا و روغن صدقه گذاشتند. چه بودیم و چه بر سرمان آوردند نماینده فرستادیم مجلس که از حق غارت شده ما معلم ها صحبت کند تازه نام ما را در لیست فقرا قرار داده اند. چه کردید با نام و جایگاه معلم...😔 💫🌟مطالب جالب🌟💫👇 💫 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
. .😍❤😍❤😍❤😍❤ 💔 🍃 نویسنده: 📚 "خوشکلا باید برقصن ، خوشکلا باید برقصن" باشنیدن آهنگ تند و زننده ای که از گوشی سبحان با صدای بلند پخش شد تقریبا منو پروانه از خواب پریدیم و چند سانتی رفتیم هوا.. خوشم بنده خدا ترسید که با چشمای نگران تند تند تو جیبش میگشت دنبال گوشیش که داشت زنگ میخورد.. "خاک برسرت با این آهنگ زنگت" علی بود که از آینه ی جلو نگاهش میکرد و زیر لب نثار شخصیت بلند سبحان بیچاره کرد.. +بی ادب زشته جلو خانوما یکم جنتلمن باش.. بعدهم به سبک خاله خان باجبا لباشو یه وری کرد و رو به پروانه گفت: +ببخشید بانوی بزرگوار.. پروانه هم خانومانه و البته کمی جوگیرانه گفت.. -بخشیدم شاهزاده سبحان... نمیدونم مشکلش با من چی بود که برگشت سمتمو گفت.. -توهم که حساب نیستی😂 +ویز ویز.. -باشه من پشه.. دیگه جوابشو ندادم.. گوشیشو در اورد و شماره گرفت... زیر لب مثلا با ما حرف میزد.. -شاید باورتون نشه ولی این اهنگ زنگ مریم جونه😎 مریم جون عمم بود.. -جونم بانو؟! +... -مرسی که انقد بهم علاقه داری.. +... -فداتبشم اره مامی همونجاییم که خیلی دوس داری باشم😝 +... -خب باید بگم تا یه هفته م دستت بهم نمیرسه ... +.... -عاشق عصبانی شدنت هم هستم... +.... -نوکرم که... مارمولک؟؟! باوشه ژن بابام خراب بوده دیگه.. +... نمیدونم عمه چی گفت که سبحان زبون دراز به غلط کردن افتاد... -نه ننه من اشتبا کردم توروحدا من این سها رو میگیرم ولی اون نه.. بعدهم برگشت سمتم زیر گفت.. -ببخشید از شما مایه میذاریما هرچی باشین از ننه‌ی عباس آقا ماستی بهترین... بعدهم پوکید از خنده... پروانه تقریبا روی داشبورد پهن شده بود میخندید... علی لباشو گاز میگرفت... نگاهش کردم.. هر حرفی میزدم جواب دندون شکن نبود ترجیح دادم بهش بگم "بی مزه ای" و رومو کردم سمت پنجره ی ماشین... با خودم فکر میکردم؛ خوشبحالش، هیچ غمی نداره.. یه پسره و یه اجی بزرگتر که عروس شده.. پولدار و بی دغدغه.. مدرک مهندسیشم گرفته و شرکت باباش... فک نکنمم تاحالا عاشق شده باشه که حال دلش بد باشه.. سالم و سلامت... آهی کشیدم و زیر لب گفتم خداروشکر.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗💗💗💗💗💗💗💗 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید به یه آهنگ آروم و خوب که جون میداد برای خواب.. سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم.. نمیدونم چند دقیقه یا حتی چند ساعت ساعت گذشت ولی با صدای سبحان از خواب پریدم که پشت سر هم میگفت -سها پاشو سها پاشو.. چشمامو باز کردم و با اخم نگاهی بهش انداختم.. تو چهرش اون ذات شیطانیش معلوم نبود انگاری این بار نگران بود.. ترسیدم نکنه چیزی شده باشه اخه علی و پروانه هم تو ماشین نبودن.. دستپاچه گفتم.. +چیزی شده؟؟؟؟ فورا اطرافمو نگاه کردم.. ماشین دایی اونورتر ایستاده بود.. -مرض داری اینجور ادمو صدا میزنی!! با ناراحتی گفت؛ +سها تو خواب ناله میکردی.. همش میگفتی کجایی.. بعدهم لباشو با حالت ناراحتی برگردوند پایین.. اونقدر عصبانی شدم که دستمو تند تند روی صندلی میچرخوندم دنبال یه چیزی که بزنم تو سرش.. اولین چیزی که اومد دستم شارژر خودش بود که قبل از اینکه بزنمش پرید از ماشین بیرون و شارژر خورد تو زمین و همونجا پخش شد... بیخیال شدم نسبت به کولی بازیاش.. -دختر خیره سر ببین با سِرم ما چه کرد!؟! دایی جان دایی جان این دختر است آیا یا میمان از جنگل.. اونقدر غرق ادبیات کهن شده بود که میمون رو گفت میمان😂 -سبحان انقد اذیتش نکن تو چته اخه چرا نمیتونی آروم بگیری.. باز بابامو دید خودشو مظلوم کرد.. +دایی شارڗرمو دیدی؟؟! -بله قبلشم دیدم پدر سوخته.. +بابام موردی نداره ولی دایی بجون خودم نباشه به جون اون ترشیدتون اسم ننه م بیاد خون جلو چشامو میگیره و.... سرشو آوورد بالا وقتی نگاه عصبانی بابا رو ادامه داد که.. +میگیره و هیچ غلطی نمیتونم بکنم.. والا بخدا... نمیدونم چرا نگاهش که به من افتاد باز رنگ نگاهش نگران شد.. سوالی سرمو تکون دادم... با لبخند چشمکی زد و رفت سمت روشویی بین راهی.. از ماشین پیاده شدم.. رفتم سمت جوی آبی که اونجا روون بود.. انگاری چشمه بود.. یکمی از آبش خوردم.. شیرین بود.. نگاهم افتاد به چهرم توی آب.. چقد کسل بودم.. بی حال و بی حوصله.. همش داشتم به سبحان فکر میکردم.. میترسیدمـ تو خواب چیزی گفته باشم که نباید.. آخه سابقه داشت حرف بزنم.. تو افکار خودم بودم که صدای سبحان رشته ی افکارمو پاره کرد... +به چی فکر میکنی سها.. -هیچ +سها یه چیزی بگم چقد آدم شده بود.. -اهوم بگو +سپهر کیه؟! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥🍁♥🍁♥🍁♥🍁 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 خندیدم.. آروم.. چیزی بین لبخند و پوزخند.. پس سبحان زیادم مسخره بازی در نیوورده بود.. من اسم یه نفر رو صدا میزدم.. +سها؟! بیحوصله گفتم.. -بیخیال سبحان.. +باشه.. دیگه چیزی نگفت و من ممنونش بود که مجبور نبودم این "ممنوعه ی ذهنم" رو براش فاش کنم.. ممنوعه ای که حتی سهای عاشق هم ازش فراری بود چه برسه به سهایی که این روزا عجیب عقلش رو قاضی کرده بود.. ممنوعه ای که دوست داشتم بمونه توی ذهنم و یادم نره فقط به عنوانِ...... بیخیال بلند شدم و رفتم سمت پروانه و علی که لبخندهای قشنگشون شکار دوربین سلفی گوشی علی میشد.. +سهاااا توهم بیا یه عکس با اخمای زشتت هم بگیریم... زن داداش مهربونم... به اجبار منم کنارشون ایستادم و یکی، فقط یه عکس رو باهاشون شریک شدم.. سبحان اون شیطنت اولی رو نداشت دیگه.. سرش تو گوشیش بود و حرفی نمیزد.. پسر عمه ی مهربونم.. میدونستم برام عین علی میمونه.. از همون بچگی میگفت هرجا اذیت شدی بگو من یه داداش دارم پدر همه رو در میاره.. ناراحت حالم بود داداشم.. یه اشفتگیِ بدی تمام ذهنم رو مشغول کرده بود.. یه پریشونی که خودم با دستای خودم به وجود آوورده بودم.. از پنجره ی ماشین نگاهم به درختایی بود که کم کم بوی شهر تبریز و محل درس و دانشگاهم رو میداد... خواننده از سیستم صوت میگفت: "جانا دلم رو برده ای فریبانه، به انتظار تو غریبانه" "نشسته ام ببینم آن دو چشم مست و دلبرانه" "جانا به غم نشانده ای دل ما را" "بیا و دریاب منه تنها را" "که خسته ام از زمانه" همزمان با خواننده زیر لب تکرار میکردم "که خسته ام از این زمانه" احساس خستگی میکردم.. مگه همیشه نمیگفتن عاشق شدن لیخند پی در پی به دنبال داره.. کجا رو اشتباه رفته بودم.. حتی دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم.. حس حقارت تمام وجودم رو میگرفت وقتی یادم میومد چقدر پوچ و بی اعتبار دل دادم به غریبه ای که حتی نفهمیدم مجرده یا.... فشار هجوم این افکار با دیدن تابلوی پنج کیلومتر تا تبریز، رو قلبم بیشتر شد و آروم آروم از چشمام زد بیرون... با خودم فکر میکردم اگه اون روزی که اینجا قبول شدم و میفهمیدم چی در انتظارمه قید درس خوندن رو میزدم و میموندم خونه.. کاش علی پشتم نمیموند تا مخالفتای مامان بابا باعث میشد نرم.. کاش انتقالیم جور شده بود هیچوقت به این سر نوشت دچار نشده بودم.. کاش هیچ وقت به این دلدادگی دامن نمیزدم که آخرش یه دل شکسته بمونه روی دستم و ندونم چیکار کنم... اونقدری برای خودم ذهنیت از عاشقی ساخته بودم که نمیتونستم جای استاد رو عوض کنم و شخص دیگه ای رو جایگزین کنم.. آه کشیدم و زیر لب دعا کردم "کاشکی خدا نظری کنه به حالم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🍁🌸🍃🌸🍃🍁 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 سفر چند روزمون و گشت و گذار توی شهر تبریز، به پایان رسید... خوشحالی خانوادم و خنده ی روی لبشون حالم رو خوب میکرد.. هرچند که نقطه به نقطه ی این شهر منو یاد اونشب ترسناک مینداخت... بالاخره رسیدیم جلوی در دانشگاه.. علی آهی کشیدو گفت.. +سها چه زود گذشت روز اولی که به زور هولت دادم بری داخل.. هممون خندیدیم.. -داداشی اونقدام زود نبوده ها.. دسته ای از موهای جلوی سرم رو از زیر روسری کشیدم بیرون و گفتم -ببین سفید شده.. بالاخره سبحان هم صداش در اومد و گفت: +شوهر میخواد اینجوری میگه.. صدای خنده ها بیشتر.. خودمم خندیدم اینبارو... خوشحال شدم که دم اخری حرف زد.. قرار شد علی و پروانه و سبحان باهام بیان داخل دانشگاه.. از مامان بابا و دایی اینا خداحافظی کردم و هم قدم با سبحان رفتیم سمت در دانشگاه.. چون یه هفته از عید گذشته بود بیشتر بچها اومده بودن.. از همون بدو ورود ساناز رو دیدم.. پوزخندش رو مخم بود.. نزدیک تر که شد با کنایه گفت: -دوران نقاهت طی شد خانوم خانوما؟؟ قبل از اینکه من جوابی بدم سبحان صداشو بچگونه کرد و رو به من گفت؛ -این خانوم دکتله خاله؟؟؟ علی و پروانه اونور میخندیدن و منم لبامو گاز میگرفتم نخندم.. ساناز که عادت نداشت به مسخره شدن از شدت عصبانیت قرررمز،شده بود... لباشو روی هم فشار میداد.. ایشی گفت و رد شد.. +سبحان زشته!!!!! -نیست باوا ع خودمونه... +خیلی پررویی سبحان.. -چاکریم داش علی.. انگار این رشته سر دراز داشت وقتی علی گفت.. +سها اون اقای پارسا نیست؟؟ و اقای پارسا در حالی که سرش تو جزوش بود وداشت چیزی رو برای دوستش توضیح میداد، بهمون نزدیک میشد.. -آقای پارسا کیه‌؟؟ پروانه ی دهن لق.. +اوفففف سبحان خواستگار پر و پا قرص سها... سبحان "پووفی کرد و ادامه نداد.. از قضا آقای پارسا دیدمون و با لبخند گشاد اومدسمت علی.. +بح آقا حامد.. -سلام علی اقا خوبین خوش اومدین.. پروانه آروم دم گوشم گفت"چه محجوب" و منم تو دلم گفتم "مبارک صاحبش" نمیدونم چرا انقدر دوست نداشتم به اقای پارسا فکر کنم در صورتیکه اینهمه مورد تایید بود.. +علی اقا میرین کجا الان؟! -والا.... باز دوباره سبحان پا برهنه پرید وسط بحث.. +والا میخوایم برگردیم شهر خودمون.. -چرا به این زودی اقا سبحان.. بمونید در خدمت باشیم.. نمیدونم چرا سبحان شمشیر رو از رو بسته بود.. +هعی واعی خونه دارین مگه نوچ نوچ نوچ اقای پارسا خندید و دستشو گذاشت روی شوته ی سبحان و با لحن دوستانه ای گفت.. -نه ولی معرفت که دارم.. قشنگ میتونم بگم سبحان لال شد.. فقط وقت کرد سرشو به سمت آسمون ببره بالا و سوت بزنه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردنای اقای پارسا و علی، بلاخره اقای پارسا بیخیال شد با گفتن با اجازه از خدمتمون مرخص شد.. +سها.. اونقدر ناراحتی ریخته بود تو صداش که نگران شدم.. -چیشده سبحان.. علی هم کنجکاو نگاهش میکرد.. +هوچی فقط اینکه خیلی بدبختی که بعد از عمری این دیوونه اومده خواستگاریت سیریش☹️ -لعنتی میدونستم میخوای اینو بگی.. علی گفت حرفشو زد زیر خنده.. +سبحان مشکلت با من چیه اخه عح.. دیدن استاد کنترلمو ازم گرفت و سر سبحان داد زدم.. بنده خدا ایستاده بود و با دهن باز نگاهم میکرد.. منم نگاهم به پشت سر سبحان بود و سحر و استادی که قدم به قدم نزدیکتر میشدن.. +ببخشید سها سرشو انداحت پایین و از کنارم رد شد و رفت بیرون.. همچنان نگام به استاد بود که داشت عینک آفتابیش رو روی چشماش تنظیم میکرد.. -سها چرا عصبانی شدی محل پروانه نذاشتم و نگاهم قفل سحری بود که بی محل از کنارم رد شد.. +سها جان چت شد اجی این پسره همیشه انقد لوسه.. لداری علی افاقه نکرد و لبام لرزیر از پوزخندی که لحظه ی آخر به لبای استاد بود.. جییییغ بلند و ذوق زهرا و آغوشی که فرو رفتم بهش هم نتونست جلوی اشکایی بگیره که آروم آروم ریخت تو صورتم از این حجم از غریبه بودن برای کسایی که انقد راحت باهاشون صمیمی شده بودم.. +یعنی انقدر دلتنگم بودی که اشک میریزی!! زهرا نجاتم داد از نگاه پرسشگر علی و پروانه... -نباید میشدم؟؟ +قربونت برم چرا نیومدییییی.. -سها خانوم ما بریم؟! -وای ببخشید، زهرا ایشون زن داداشم پروانه خانوم و داداشم علی اقا،، ایشونم که رفیق شفیق بنده زهرا جان -سلام خوش اومدین من کلی تعریف شمارو از سها شنیدم مخصوصا شما پروانه خانوم.. +ممنونم عزیزم لطف داره سها.. از علی و پروانه خداحافظی کردم.. وقتی دور تر شدن لرزش دستام شروع شد.. زهرا نگران پرسید چیشده حالم، چرا پریشونم.. -زهرا؟! اونا حتی نگاهم نکردن!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ✔️ ✍یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت؛ مأیوسانه به کفش ها نگاه می کرد. غصه نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: چه روز قشنگی! مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت. پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده، دور شد. لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی؛ دیدی آن جوان را که پا نداشت؛ اما خوشحال بود از زندگی! به خانه که رسید از رضایت لبریز بود... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ✔️ ✍روزی مرد برنج فروشی نزد عارفی آمد و گفت: در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگر به خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟" استاد با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی. من به جای تو بودم به طور پیوسته مشتریانی نزد عطار می فرستادم و از او در مورد تو پرس و جو می کردم. او هم آخرین نتیجه ارزیابی خودش در مورد کم کاری شاگردان یا نواقص و معایب موجود در مغازه ات را برای آن مشتری نقل می کند و در نتیجه تو با کمترین هزینه از مشورت یک فرد دقیق و نکته سنج استفاده بهره مند می شوی! بگذار بدخواه تو فکر کند از تو به خاطر شرم و حیایی و احترام و حرمتی که داری و نمی توانی واکنش نشان دهی ، جلوتر است. از بدخواهت کمک بگیر و نواقص ات را جبران کن. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍نذریه، می خوام ببرم امامزاده _الویه ی نذری؟! _اوهوم... یه وقتایی به نیت خانوم جون حلوا می پزم و می برم؛ یه وقتایی هم که نذر می کنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا... _خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر خندید و تخم مرغ های آب پز شده را برداشت تا رنده کند. همیشه عاشق ناخنک زدن به تخم مرغ آب پز بود اما حالا دلش زیر و رو می شد از بوی عجیبش. انگار ارشیا منتظر پاسخش بود، گفت: _این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانوم جون همیشه می گفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه خودش شفاست. _خدا رحمتشون کنه. کمک نمی خوای؟ _نه ممنون _باید بریزیشون تو این نونا؟ _آره _زیاد بهش سس بزن، مزه دار بشه خندید و کمتر از همیشه سس زد! _زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن نمیشه که ناپرهیزی کرد. باور نمی کرد که ارشیا این همه عوض شده باشد، که کمکش کند برای پر کردن نان های باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!" و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و می خواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟ فقط کاش این سرگیجه های لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمی داشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش می دانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا می شود... انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود. اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار می داد. ریحانه نگران بود که زمین نخورد، نایلون ساندویچ ها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر می داشت. _می خوای کمکت کنم؟ _نه... ممنون دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی. خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریده ای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت: _برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده _چشم! خواب بود یا بیدار؟ موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ، ساندویچ ها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجده ی شکر بعد از نمازش طولانی تر از همیشه شد... اشک های روی صورتش را پاک کرد، سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت: _یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن... نمی خوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچه ی بی گناه رو معلوم کن... یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه و گره ی خوشبختیمون بشه نه کور گره ش... از در که بیرون زد و کفش هایش را پوشید ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی می رفت... هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود. _خوبی ارشیا؟ _بله... چه خبره که دوییدی؟ _ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شدو داری میری _حالا تموم شد؟ بریم؟! _بله الان ماشینو از پارک درمیارم با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی.. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼