eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗💗💗💗💗💗💗 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید به یه آهنگ آروم و خوب که جون میداد برای خواب.. سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم.. نمیدونم چند دقیقه یا حتی چند ساعت ساعت گذشت ولی با صدای سبحان از خواب پریدم که پشت سر هم میگفت -سها پاشو سها پاشو.. چشمامو باز کردم و با اخم نگاهی بهش انداختم.. تو چهرش اون ذات شیطانیش معلوم نبود انگاری این بار نگران بود.. ترسیدم نکنه چیزی شده باشه اخه علی و پروانه هم تو ماشین نبودن.. دستپاچه گفتم.. +چیزی شده؟؟؟؟ فورا اطرافمو نگاه کردم.. ماشین دایی اونورتر ایستاده بود.. -مرض داری اینجور ادمو صدا میزنی!! با ناراحتی گفت؛ +سها تو خواب ناله میکردی.. همش میگفتی کجایی.. بعدهم لباشو با حالت ناراحتی برگردوند پایین.. اونقدر عصبانی شدم که دستمو تند تند روی صندلی میچرخوندم دنبال یه چیزی که بزنم تو سرش.. اولین چیزی که اومد دستم شارژر خودش بود که قبل از اینکه بزنمش پرید از ماشین بیرون و شارژر خورد تو زمین و همونجا پخش شد... بیخیال شدم نسبت به کولی بازیاش.. -دختر خیره سر ببین با سِرم ما چه کرد!؟! دایی جان دایی جان این دختر است آیا یا میمان از جنگل.. اونقدر غرق ادبیات کهن شده بود که میمون رو گفت میمان😂 -سبحان انقد اذیتش نکن تو چته اخه چرا نمیتونی آروم بگیری.. باز بابامو دید خودشو مظلوم کرد.. +دایی شارڗرمو دیدی؟؟! -بله قبلشم دیدم پدر سوخته.. +بابام موردی نداره ولی دایی بجون خودم نباشه به جون اون ترشیدتون اسم ننه م بیاد خون جلو چشامو میگیره و.... سرشو آوورد بالا وقتی نگاه عصبانی بابا رو ادامه داد که.. +میگیره و هیچ غلطی نمیتونم بکنم.. والا بخدا... نمیدونم چرا نگاهش که به من افتاد باز رنگ نگاهش نگران شد.. سوالی سرمو تکون دادم... با لبخند چشمکی زد و رفت سمت روشویی بین راهی.. از ماشین پیاده شدم.. رفتم سمت جوی آبی که اونجا روون بود.. انگاری چشمه بود.. یکمی از آبش خوردم.. شیرین بود.. نگاهم افتاد به چهرم توی آب.. چقد کسل بودم.. بی حال و بی حوصله.. همش داشتم به سبحان فکر میکردم.. میترسیدمـ تو خواب چیزی گفته باشم که نباید.. آخه سابقه داشت حرف بزنم.. تو افکار خودم بودم که صدای سبحان رشته ی افکارمو پاره کرد... +به چی فکر میکنی سها.. -هیچ +سها یه چیزی بگم چقد آدم شده بود.. -اهوم بگو +سپهر کیه؟! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت ❣ #قسمت_اول ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ✍ داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست
❤️ ✍کم کم شروع کردم با کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد میشد؛ و میگفت ولم کن... اما من ولش نمیکردم.‌.. خیلی سمج تر از این حرفها بودم... در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من و شده خیلی شدم... واقعا به یک و نیاز داشتم...اون میرفت یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم..‌‌‌.برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم... 😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت... همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم... از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم بودم... فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش داریم نه به بندهای ناتوانش... خواهرم با شنیدن حرفهام میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده... کم کم رفتم به کلاسهای و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد... 😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود... ✍خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس میکردم... یک روز توی کلاس بودم بحث به میان اومد و اینکه با کامل میشه.‌..من خیلی تو رفتم همین که رسیدم خونه کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم.... ✨ الله ✨ 😍من خیلی با چادر زیبا شدم رفتم و طوری که پدرم نبینه رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود... فرداش که رفتم چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم 💪☺️ 🤔با خودم گفتم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن... دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه.... وقتی از مدرسه بر گشتم شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم..‌. 😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده... 😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم... 😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک رو با چادر ببینن اونم توی شهری که بیداد میکرد...😔 😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من... الآن دیگه نوبت بود ... خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه..‌. منم به همین خاطر رفتم گرفتم وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم ✨ مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست... ☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به این واقعا بود... با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به و کلاسهای میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد... یه روز توی کلاس از زدن حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن.... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵