eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌،خرگوشی ،بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند! ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.» این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: درندگی، وحشی‌بودن‌ و حیوانیت ‌شناخته‌ میشود‌ اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!! "به نقل از دکتر الهی قمشه ای" 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
❤ دو مدافع ❤️ 3⃣قسمت سوم ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم سجادے وایساده بود منتظر من ک راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد  سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من 😳 من دانشجوے  عمران بودم🌆 اونم دانشجوے  برق چند تا از کلاس هامون با هــم بود همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید  راهشو کج میکرد 🚶 منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت.....😣 چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد😏 این کاراش حرصم میداد  فکر میکرد کیه❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت😰 تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم 😠 غرق در افکار خودم بودم که با صداے مامان ب خودم اومدم🗣 اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم😑   مامان با تعجب نگام میکرد 😯 رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد 😕 اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد  سرشو انداختہ بود پایـیـن دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود  حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم😅 حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا حسابے آبروم  رفت پیش خوانوادش 😥 برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم 😣 آقاے سجادے بفرمایید از اینور🚶 انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله؟ بلہ بلہ معذرت میخواهم🙏 خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد 😂 رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــن داشت میومد 🚶🚶 در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❤️ دومدافع ❤️ 4⃣قسمت چهارم وارد اتاق شد  😥 سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود😯 عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم  😊 عجب آدم عجیبیہ  ایـن کارا ینی چے😑 نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد  بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد  ☹️ سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من  آشنا بشہ یا با اتاقـم❓😠 ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق😏 بنده خدا خجالت کشید 🙈 تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید 🙏 با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید😊 زیر لب تشکرے کرد و نشست منم  رو صندلے رو بروییش نشستم  😄 سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد 😔 دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود😓 احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ  چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم😕 سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش😶 با تعجب نگاش کردم بله❓شما از کجا میدونید؟😱 راستش منم هر... در اتاق بہ صدا در اومد ... 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊آمدی نازترین🎉 🎊یاس معطر باشی 🎊در دل خسته ی ما 🎊عاطفه پرور باشی 🎊آمدی چند 🎊بهاری گل اکبرباشی 🎊نفسی هم شده 🎊همبازی اصغرباشی 🎊میلادحضرت 🎊رقیه مبارک #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
❤️ ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ✍ داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست برسد....😔 👌تا شود برای تمام که‌ بیشتر از گذشته به نزدیک شوند...... ✍ بودم 12 ساله که از چیزی نمیدونستم میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد میخوند و پدرمم همینطور... هر چند خانواده ی ما از نظر بسیار پایبند و و بودیم.... اما این فقط به خاطر بود و بس... خانواده ی 7 نفره ای شامل مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند و 2 فرزند بودیم... همه در زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی از طرف برادر بزرگم شدم.... اولین کسی که متوجه شد من بودم... دلیلش رو نمیدونستم... خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت... بعدها شروع به کرد همه داشتیم شاخ در می آوردیم آخه چه به ...! بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود.‌.. یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش شده بودن ولی من یکی فقط میخواستم رو بدونم..‌‌. همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم‌ چرا اینجوری رفتار میکنی؟ چت شده؟ همینکه اینو شنید ..‌. بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در زندگی میکردم؟ 💔 ... همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم... چند وقت بدون یادی از زندگی کردم... عجب نگون بختی بزرگی بود... منم و با هم شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم.‌‌.. منم مثل دادشم شدم مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم .‌‌.. 😔یا الله با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و میتونستم الله اکبر رو احساس کنم ... 😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از اومدم پیشت بالا نمیاد خودت کمکم کن عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو ❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه ❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه ☝️️منم گفتم و این کلمه خیلی رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... داشتم... بعدها در احادیث خوندم که میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌 😔خانوادم متوجه شدن که من ...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود... ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم 😔پدرم بیشتر از همه من شد طوری شد که حتی اجازه در مورد هیچ چیز نداشتم... 😔مادرم با هام میکرد.. پدرم کلا ... و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ... به خاطر اینکه با خانواده نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن‌...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم.... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
📌داستان🍃🌺 می‌گویند روزی ملک‌الشعرای بهار، در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی، چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد. کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ ملک الشعرای بهار گفت: برخاسـت خروس صبح برخیز ای دوست خون دل انگور فکن در رگ و پوست عشق من و تو صحبت مشت است و درفش جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست جوانی خام، که در مجلس حاضر بود گفت: این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده‌اند. اگر راست می‌گویید، من چهار کلمه انتخاب می‌کنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید. سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره. بدیهی‌ست آوردن این کلمات دور از ذهن، در یک رباعی کار ساده‌ای نبود، لیکن ملک‌الشعرا شعر را این‌گونه گفت: چون آینه نورخیز گشتی احسنت چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت در کفش ادیبان جهان کردی پای غوره نشده موَیز گشتی احسنت! 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
وقتی سمانه خانوم این خبر را بهش داد تنش گر گرفت. احساس کرد الان که از گرما قلبش از حرکت ب ایسته. احساس شرم و خجالت باعث می‌شد آرزو کنه که ای کاش هیچ وقت ازدواج نکرده بود ای کاش سهیل همین الان میرفت زیر ماشین تا دیگه مجبور نمی شد هر چند وقت یکبار خبر خرابکاری‌ها شو از این و اون بشنوه خبر هرزه بازیاشو خبر روابط پنهانی هاشو با زن های دیگه که خیلی زود به گوشش می رسید. حالا که همسایه فضول شون براش خبر آورده بود که شوهرت رو دیروز با پیر دختره طبقه بالایی دیدم که داشتن دم در گل می گفتن و گل می دادن فاطمه خودش را از تک و تا ننداخت و خیلی جدی با حالت عصبانی گفت: _ خانوم شما چطور به خودتون جرأت میدید به مردم تهمت بزنید حتما شوهر من با اون خانوم کار داشتند شما هر دو نفری که دارن با هم حرف میزنند رو به چشم بد میبینید؟ _ آره حتما داشتن با هم حرف می زدن!!حتما داشتن در مورد شارژ ساختمان حرف می‌زدند ها؟؟!! _ به هر حال این موضوع به شما ربطی نداره _ من دلم برای جوونی تو میسوزه دختر به خودت رحم نمیکنی به این دوتا طفل معصوم رحم کن که چهار روز دیگه نمیتونن تو جامعه سرشونو بلند کنن. فاطمه سکوت کرد نمیدونست باید چی بگه سمانه خانم راست می گفت حداقل خودش که میدونست شوهرش اهل چه برو بیاهاییه، خیلی وقت نبود که فهمیده بود الان ۵ سالی از ازدواجشون می گذشت اما چون سهیل همیشه برای ماموریت به شهرهای دیگه سفر می کرد هیچ وقت نفهمیدی بود که شوهرش چه اخلاقات بدی داره، همیشه فکر میکرد اختلافش توی اعتقاداتش با سهیل فقط محدود می‌شد به نماز خوندن یا توی ماه رمضون روزه نگرفتن، اما الان یک سالی هست که به خاطر تغییر موقعیت سهیل دیگه خبری از ماموریت ها نیست و در نتیجه تازه داشت می‌فهمید چرا روز ازدواجشان دخترخالش ازش خواهش کرده بود که با سهیل ازدواج نکنه و گفته بود سهیل اون مرد پاکی که تو فکر می کنی نیست... ادامه دارد.... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یادش اومد چقدر به مرضیه دختر خاله اش توپیده بود که تو حق نداری به شوهر من تهمت بزنی، تو دلش هم فکر کرده بود که حتما به زندگی من حسودیش میشه آخه سهیل بی نهایت عاشق فاطمه بود، از همون روزی که برای اولین بار توی مهمونی دوست خانوادگیشون دیده بود بود که یک دل نه صد دل عاشق شده بود، هر کاری برای به دست آوردن فاطمه کرد، سخت‌ترین مراحل خواستگاری رو گذروند، با وجود نارضایتی دو خانواده تمام تلاشش را کرد که اطمینان ۲ طرف رو جلب کنه تا بتونه به کسی که انقدر نظرش جلب کرده بود برسه سنگینی و متانت و صبر فاطمه براش تحسین‌برانگیز بود، آرزو شده بود رسیدن به فاطمه که بالاخره هم بهش رسید. با رفتن سمانه خانوم فاطمه به فکر فرو رفت دیگه خسته شده بود، هیچ وقت به روی سهیل نیاورده بود که من میفهمم تو چه کارهایی می‌کنی، اما دیگه صبرش تموم شده بود توی هر مهمونی که می رفتند توی جمع همکار های سهیل همیشه نگاه دخترا روی سهیل عذابش می داد و از اون بدتر نگاه های پنهانی سهیل به آنها، چشمک زدن هایی که فکر میکرد فاطمه نمی دید اما فاطمه همیشه می دید و به روی خودش نمی آورد نمیدونست چرا دوست نداره به روی خودش بیاره شاید می خواست به زور به خودش بقبولنه که اشتباه میکنه، سهیل همیشه عاشقش بودو رفتارش با اون بی نهایت عاشقانه بود هیچ چیزی بدی ازش ندیده بود همیشه احترامش رو نگه می داشت چه در خلوت و چه در جمع بهش احترام میذاشت پس دلیلی نداشت که بخواد باور کنه که اون چشمک ها حقیقی اند، اگر هم بودند... کلافه بود، نه راه پیش داشت نه راه پس، میتونست طلاق بگیره، اما هر بار که به این واژه فکر می‌کرد تنش می لرزید، از آینده بچه هاش می ترسید، چه بلایی سر علی و ریحانه میاد وقتی اون از سهیل جدا بشه؟ از مجردی همیشه با خودش عهد بسته بود بچه هایی تربیت کنه که بی‌نظیر باشند، بچه هایی پاک با روحی آرام‌. زمانهایی که باردار بود همیشه برای بچه توی شکمش قرآن میخوند و باهاش عهد می‌بست که کمکش کنه که بنده خوبی برای خدا بشه، اگر الان اون ها رو ول میکرد و میرفت، چی سر عهدش میومد؟ چیست این دوتا که بیشتر از خودش دوستشون داشت میومد، از اون بدتر چی سر دلش نیومد؟ عشقش؟ سر عشق به کسی که اگر فقط یک روز صداش زو نمی‌شنید بی تاب و بد خلق می شد... دارد... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اما اینجوری هم نمی شد پیشرفت، سهیل هر روز جری تر از دیروز میشه، هر روز براش بی تفاوت تر میشه، اگه یک سال پیش پنهانی و دور از چشم فاطمه کاری می کرد، الان زیادی زیاد ابایی نداشت که اون کار رو جلوی فاطمه انجام بده، لاس زدن با دختر حتی جلوی فاطمه داشت براش عادی می شد، پس فاطمه باید کاری می‌کرد، به خاطر بچه ها هم شده باید فکری به حال خودش و زندگیش میکرد. ساعت ۸ شب بود که سحر خسته از سرکار اومد،فاطمه، علی و ریحانه رو خوابونده بود تا بتونه راحت حرفاشو به سهیل بزنه، طبق معمول سهیل که وارد خون شد، همسر دوست داشتنیش رو در آغوش گرفت و بوسید، اما برای فاطمه این بوسه هات چند وقتی بود که بوی خیانت میداد، چیزی نگفت و گذاشت سهیل فکر کنه همه چیز خیلی عادیه -: خسته نباشی — مرسی زندگی، امشب چه خوشگل شدی؟ -: تو که هر روز همینو میگی _ آخه هیچ وقت واسم تکراری نمیشی پس چرا هی دنبال ورژنای جدیدتر میگردی؟ -: روحی که داشت خودش را در میآورد، لحظه خشکش زد _ چی؟ -: هیچی، دستاتو بشور، بیا میزو چیدم زودتر شام بخوریم سهیل لحظه ای مکث کرد و بعد به سمت دستشویی رفت فاطمه قلبش به شدت میزد، هیجان زده بود، نمیدونست چطوری باید با سهیل حرف بزنه، اگه اون انکار میکرد همه چیز رو چی؟ _ خوب من که میدونم، خودش هم میدونه که حرفام راسته، پس انکارش اهمیتی نداره، هرچی میخواد بشه، من باید حرفامو بزنم با گفتن این حرفا خودش رو کمی آروم کرد. سهیل که با شستن دست روش حسابی سرحال شده بود داد زد: _ به به، چه بوی؟ بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی میاد!!! -: دماغ درو ببند دماغ پزشکی، فکر کنم مشکل پیدا کرده. بعد هم لبخند کمرنگی زد سهیل که حالا روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و حریصانه بشقاب قورمه سبزی رو نگاه می کرد گفت خداییش چرا این قورمه سبزی بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی می ده؟ بعد با نگاه شیطونی به فاطمه نگاه کرد... دارد... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فاطمه گفت: احتمالا چون شما خونه یه زن دیگه تو سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی خوردید هنوز بوش تو دماغ تو نمونده سهیل که فکر میکرد فاطمه داره باهاش شوخی میکنه گفت: نه اون زنم قیمه درست کرده بود تن فاطمه لحظه ای لرزید که از چشم سهیل دور نموند همونطور که چنگال پر از سالادش رو میذاشت دهنش گفت: _ شوخی کردم بابا، زنم کجا بود؟ نترس، تو یکی یه دونه ای تو این دنیا. فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت و غذا رو کشید. *********** بعد از شام فاطمه سینی چای رو گذاشت جلوی سهیل که داشت تلویزیون نگاه میکرد، سهیل تشکری کرد و بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره یک لیوان چای برداشت و مشغول نوشیدن شد. فاطمه اما دل تو دلش نبود، شاید امشب تمام پرده‌های حرمتی که بین خودش و شوهرش ساخته بود از بین می رفت، هیچ وقت تحت هیچ شرایطی حرمت شوهرشون نشکسته بود و حالا مجبور بود حرف‌هایی بزنه که خیلی براش دردناک بود، اما کاری بود که باید انجام می داد برای همین کنترل تلویزیون رو گرفت و خاموشش کرد. سهیل با تعجب نگاهش کرد و گفت _ چراخاموش کردی؟ -: می خوام باهات حرف بزنم سهیل لبخندی زد و گفت: به به، بفرمایید سر کار زندگی بعدا ز دستش رو گذاشت زیر چونشو به فاطمه نگاه کرد نگاه سهیل خیلی سنگین تر از چیزی بود که فاطمه تصورش رو میکرد، توی دلش شروع کرد به خوندن آیت الکرسی، سکوت فاطمه باعث شد سهیل کمی مشکوک بشه، حالت جدی ای به خودش گرفت و گفت: _ بگو، منتظرم، از چی میترسی؟ -: امروز سمانه خانم اومده بود این اینجا _خب؟ -: می‌گفت شوهر تو با این پیر دختر طبقه بالا نسبت فامیلی داره که انقدر باهاش گرم میگیره؟ سهیل سکوت کرده بودو و با کمی اخم فاطمه را نگاه می کرد، فاطمه ادامه داد: -: خانم سهرابی همکارت بهت پیام داده بود، من ناخودآگاه خوندمش، اولش فکر کردم اشتباهی به جای اینکه برای شوهرش بفرسته برای تو فرستاده... اما خوب اسم تورو صدا زده بود... راستی چند روز پیش که اومدم شرکتتون، نیم ساعت زودتر رسیدم، صدای تو و منشیت و حرف هایی که میزدید رو شنیدم، توی مهمونی خونه خاله جون اینا، چشمکاتو به دوستای مرضیه دیدم... فاطمه همین جور می گفت و می گفت و نگاه سهیل سنگین تر می شد و اخم هاش بیشتر توی هم می رفت. که ناگهان وسط حرف های فاطمه داد زد _ بس کن. فاطمه همچنان سرش پایین بود، اما سکوت کرد و چیزی نگفت، انگار برای اولین بار داشت به سهیل می گفت من خیلی چیزا رو میدونم، سهیل گیج و سردرگم بود، باورش نمی شد که فاطمه این حرفا رو بهش زده باشه، خجالت میکشید، احساس شرم می کرد، احساس انزجار، اما نمیخواست خودش رو ازتک وتا بندازه، تا الان فکر می‌کرد فاطمه نمیفهمه، یا شاید براش مهم نیست، اما الان وقتی صدای لرزان و پر درد فاطمه رو شنیدن می دونست چی باید بگه. سکوت بدی بود، نه سهیل حرفی می‌زد و نه فاطمه، هر دو منتظر بودند طرف مقابل حرفی بزن که آخر هم فاطمه شروع کرد:طلاقم بده همین جمله دو حرفی کافی بود که سهیل مثل سنگ خشکش بزنه، باورش نمیشد، فاطمه و طلاق، نمی تونست حتی تصور کنه که یک روز فاطمه عزیز و دوست داشتنیش پیشش نباشه، از طرفی حرف‌هایی اول فاطمه بهش فهموند که اگر فاطمه طلاق میخواد علت منطقی ای داره،گیج بود،ازجاش بلندشد،چرخی دور خونخ زد، توی موهاش دست کشید وچند تا نفس عمیق کشید و.... دارد... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به فاطمه حق میداد، به خودش هم حق میداد، شاید روابط نامشروعی با دخترای دیگه داشته، اما هیچ وقت دختری رو دوست نداشته، همیشه برای رفع این میل سرکشش دست به این کارها زده، کارهایی که از دوران مجردی بهش عادت کرده بود و نمی تونست با ازدواج با فاطمه یکهو روی همه اون عادتها خط بکشه، دختران زیادی رو در آغوش گرفته بود، اما همیشه از این هم آغوشی بوی تعفن احساس میکرد و البته لذتی که براش عادت شده بود و ش.ه.و.ت.ی که آروم گرفته بود، حتی ازدواج با اولین و تنها دختری که عاشقش شده بود و از صمیم قلب دوستش میداشت، نمی تونست مانع اون میلش و ش.ه‌.وت.ش و عادتش بشه. با خودش کلنجار میرفت، نمی دونست چی بگه، امیدوار بود حداقل فاطمه فقط فکر کنه که اون با دخترای دیگه لاس میزنه، دعا میکرد ندونه که این لاس زدن برای رسیدن به اون لذت بوده. فاطمه که سردرگمی سهیل رو دید دلش بیشتر از قبل گرفت، با خودش میگفت آخه چرا؟ مگه من چی کم گذاشتم براش؟ همیشه بهترین لباسهام، بهترین آرایشهام برای اون بوده، چرا باید این طور به من خیانت کنه، جوابی پیدا نمیکرد، به مردی که روزی عاشقش بود اما الان تنها پیکره ای از عشقش مونده بود نگاهی کرد و از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش،روی تخت دراز کشید و آروم و بی صدا اشک ریخت. اما سهیل تا صبح نخوابید.... صدای گوشی فاطمه بلند شد که خبر از این میداد که وقت اذانه، به سختی چشمهایی رو که تازه یک ساعت بود به خواب رفته بودند باز کرد، ورم چشمهاش اونقدر سنگین بود که دلش میخواست یکی برای باز شدن چشمهاش کمکش کنه، به جای خالی سهیل توی تخت نگاهی انداخت و آهی از سر حسرت کشید. چی میشد که همه این شنیده ها توهمات یک ذهن بیمار بود؟ اما میدونست که اینها نه توهمه و نه ساخته و پرداخته ذهن بیمار، می دونست همه چیز حقیقت، حقیقت زندگی... زندگی اون و سهیل بعد از یک ربع توی تخت غلطیدن از جاش بلند شد و رفت که وضو بگیره، با خودش فکر کرد سهیل احتمالا دیرخوابش برده و نخواسته بیاد توی اتاق، حتما همون جا روی مبل خوابیده، میدونست که وضع سهیل خیلی بدتر از وضع اون بود... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃دوستان سلام 🌸در این صبح زیبا براتون 🌼روزی سرشار از عشق 🌸آرامش و شادی 🍃و سلامتی آرزو میکنم 🍃امیدوارم درپناه خدای خوبیها 🌸همیشه باغ دلتون سبز و بهاری 🌼و پر از طراوت باران باشه 🌸صبحتون بخير 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت ❣ #قسمت_اول ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ✍ داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست
❤️ ✍کم کم شروع کردم با کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد میشد؛ و میگفت ولم کن... اما من ولش نمیکردم.‌.. خیلی سمج تر از این حرفها بودم... در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من و شده خیلی شدم... واقعا به یک و نیاز داشتم...اون میرفت یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم..‌‌‌.برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم... 😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت... همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم... از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم بودم... فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش داریم نه به بندهای ناتوانش... خواهرم با شنیدن حرفهام میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده... کم کم رفتم به کلاسهای و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد... 😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود... ✍خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس میکردم... یک روز توی کلاس بودم بحث به میان اومد و اینکه با کامل میشه.‌..من خیلی تو رفتم همین که رسیدم خونه کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم.... ✨ الله ✨ 😍من خیلی با چادر زیبا شدم رفتم و طوری که پدرم نبینه رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود... فرداش که رفتم چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم 💪☺️ 🤔با خودم گفتم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن... دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه.... وقتی از مدرسه بر گشتم شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم..‌. 😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده... 😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم... 😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک رو با چادر ببینن اونم توی شهری که بیداد میکرد...😔 😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من... الآن دیگه نوبت بود ... خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه..‌. منم به همین خاطر رفتم گرفتم وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم ✨ مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست... ☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به این واقعا بود... با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به و کلاسهای میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد... یه روز توی کلاس از زدن حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن.... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
❤️ 💌 ✍الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود... 😔 وقتی فهمید خیلی شد...یه روز چادرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی بخاری که خشک بشه برم مدرسه، ولی یادم رفت چادرم رو بردارم و چادرم سوخت... 😭😭مادرم به این بهانه چادرم رو دو نیم کرد و همه اش رو کرد... 😞و به این فکر میکردم الآن چطور برم بیرون کردم و از ناراحتی رفتم کت خیلی خیلی مادرم رو آوردم و تنم کردم مادرم چاق بود و من خیلی لاغر که حجابم حفظ شد...اما نقابم چی؟ 😔اون روز توی مدرسه با هیچ کس حرف نزدم...وقتی هم اومدم خونه رفتم توی اتاقم و در رو بستم تا یک هفته کردم بخاطر چادرم.... 😔انقدر و شده بودم مادرم نتونست طاقت بیاره رفت و یک جدید برام گرفت... 😍وای انگار تمام خوشی های دنیا به یکباره به من هدیه داده شده بود... ☺️همینکه چادر جدید رو سرم کردم بازهم همون و و رو کردم.... 😌احساس میکردم کسی تر از من وجود ندارد.... اوضاع تا چند هفته ای بود تا اینکه یک روز من رو وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم دید... اولش چون جلوی صورتم رو پوشونده بودم منو نشناخت.‌‌..! پشت سرم راه افتاد که‌ بیاد خونه وقتی رسیدم دم در تازه متوجه شد منم... 😭 مفصلی به پا کرد... 😭از همه چیز کرد... و دیگه نزاشت با هیچ کدوم از دوستام برم و بیام... 😔غیر از مدرسه اجازه رفتن به هیچ کجا رو نداشتم خوبیش این بود که دوستای موحدم همکلاسیم بودن این خیلی عالی بود. به حدی و شدم که حتی نمی اومدم اتاق نشیمن کنارشون بشینم ، درسته که همه از یک رگ و خون بودیم اما جنس خیییلی با هم فرق داشت... 😞من که نمیتونستم قبول کنم که نرم به کلاسای عقیده... یه راه چاره پیدا کردم برادرم یه صوت کوچیک داشت (واکمن) ازش قرض گرفتم و با یه نوار کاست دزدکی به مدرسه بردم... اون ضبط رو دادم دست و بهش گفتم همه درسارو رو برام ضبط کنه... خدا ازش راضی باشه خیلی کمک حالم بود همه رو ضبط میکرد برام و من میومدم خونه و دزدکی گوش میدادم و آیه ها رو میکردم... یه روز برادرم اومد خونه و گفت منم رفتم ببینم چی شده ؛داداشم در مورد یا گوشت دست غیر موحد حرف زد در مورد و گفت چیزی که ما خیلی استفاده میکردیم خیلی حرف زدیم و خیلی موعظه کرد منم مجاب دونستم که دیگه از اون گوشت وخوراک ... 😔و البته این برای پدرم ضربه خیلی بود... هر چند من پدرم رو دوست داشتم اما الله تعالی رو بیشتر و بیشتر و صدها و بار بیشتر از پدرم دوست داشتم و به خاطرش دست به میزدم.... 😔پدرم با اینکار من سخت شد و کلا حتی از محرومم کرد 💪 ❤️من رو داشتم... کسی که در هر لحظه ای ازش میخواستم کمکم میکرد... با خودم میگفتم الان چیکار کنم که بیشترین رو روی پدرم بزاره تصمیم گرفتم به برادرم بگم کمتر بره بیرون و بیشتر توی خونه بمونه... به حرفم گوش داد و بیشتر توی خونه موند من و برادرم همیشه با هم 3نماز جماعت میخوندیم، همیشه با هم میکردیم...اینها خیلی روی پدرم گذاشت.... ‌.. 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
مغرور که شدی به گورستان برو ..! آنجا آدمهای زیادی خواهی یافت که هرکدام زمانی فکر میکردند دنیا بدون وجود آنها نمی چرخد...!!! 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
💕هیچ می دانید که آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟ خدا می داند، ولی... آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد، و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت. آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود. و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود! خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد، روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جزء خوبها بنویسند. خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم. خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم. و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم. و بدانیم که دفتر دنیا؛ چرک نویسی بیش نیست، زیرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
اما وقتی رسید به هال دید تلویزیون روشنه و سهیل با نگاهی سرد و یخ زده داره نگاه میکنه، تعجب کرد، فکر نمیکرد سهیل تا الان نخوابیده باشه، به سمتش رفت و با این که دلش نمیخواست باهاش حرف بزنه، دلش سوخت و گفت:از دیشب تا حاال نخوابیدی؟ سهیل جوابی نداد و فقط به صفحه تلویزبون نگاه میکرد، فاطمه دوباره گفت:-نمی خوای بخوابی؟ وقتی جوابی نشنید شونه ای بالا انداخت و رفت. وضو که گرفت، سجاده صورتی رنگی که توش تسبیح سر عقدشون، خاک فکه و مقداری گلبرگ گل محمدی داشت رو باز کرد، چادر سفید عبادتش رو پوشید و با االله اکبر گفتن مشغول بندگی شد. در تمام این مدت سهیل به تلویزیون چشم دوخته بود اما فکرش به شدت مشغول بود، متعجب بود از این که فاطمه این طور بی محابا ازش خواسته که طلاقش بده، میدونست سر عقد بهش قول داده بود هیچ وقت بهش خیانت نکنه. اما خیانت.... خیانت کلمه سنگینیه برای او و کارهاش.... نه نه ... نمیتونست قبول کنه که فاطمه به اون به چشم یک خائن نگاه میکنه... اون هیچ وقت روح و احساسش رو به کس دیگه ای نداده بود، فقط جسمش بود .... روی راه حلهای ممکن فکر کرد، میتونست به فاطمه قول بده که دیگه از اینکارها نمی کنه، یا می تونست ازش عذرخواهی کنه و از دلش در بیاره، اگه میتونست کسی رو این وسط واسطه قرار بده خیلی بهتر بود ... اصلا می تونست همچین قولی بده؟ خودش رو که میشناخت، و این میل سرکش رو که سالهای ساله باهاشه... گیج و کالفه بود ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بوی گل محمدی که از جانماز فاطمه بلند شده بود بی اختیار سهیل رو از افکارش بیرون آورد، وقتی به فاطمه توی اون چادر سفید در حال نمازخوندن نگاه کرد با خودش گفت: خدایا از این هم زیباتر مخلوقی رو آفریدی؟ من چطور می تونم از دستش بدم؟ اون مال منه، روح اون تنها چیزیه که توی زندگی آرومم میکنه... نمی خوام.... نه، من آرامش و قراری که بهم میده رو نمی خوام از دست بدم... خدایا می دونم بندگیتو نکردم اما این یکی رو ازم نگیر... بعدم بلند شد و به محض اینکه نماز فاطمه تموم شد، بلندش کرد و سخت در آغوشش کشید، اونقدر محکم که به خودش ثابت بشه هنوز فاطمه مال اونه، مال خودش و توی گوشش گفت: هیچ وقت از دستت نمی دم، هیچ وقت نخواه که مال من نباشی، هیچ وقت نمیذارم از پیشم بری... فاطمه که متعجب شده بود و انتظار هر رفتاری رو از سهیل داشت الا این کارش چیزی نگفت و خودش رو به دستهای همسرش سپرد، سهیل هم که تازه گرمای آغوش فاطمه روحشش رو آروم کرده بود، بغلش کرد و بردتش توی اتاق و روی تخت گذاشتش، بعدم یک دستش رو زیر سرش گذاشت و به پهلو رو به فاطمه دراز کشید، با دست آزاد دیگرش موهای فاطمه رو نوازش میکرد و توی فکر فرو رفته بود... فاطمه میتونست از چشمای سهیل غم رو بخونه، اما غمش براش کم اهمیت شده بود، شاید اگر یک سال پیش همچین غمی رو توی چشمهای شوهرش میدید، دق میکرد و اونقدر خودش رو به در و دیوار میکوبید تا بتونه این بار سنگین رو ازدوشش برداره، اما الان براش اهمیتی نداشت، خودش رو به دست سهیل سپرد و چشماش رو بست. سهیل که همچنان موها و صورت فاطمه رو نوازش میکرد گفت: تو میدونی که عشق منی؟تو میدونی که من توی دنیا فقط و فقط یک بار عاشق شدم، عاشق زنی که متانت و صبرش برام غیرقابل هضم بود؟.... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فاطمه من عاشق توام، من... وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و سرش رو گذاشت روی بالشت و رو به سقف اتاق دراز کشید، به لامپ بالای سرش نگاه کرد. گفت: -نمیخوای چیزی بگی؟..... من از دیشب تاحالا خیلی فکرکردم، بهت حق میدم، یعنی من خیلی توی روابطم ازادم و تو اینو دوست نداری، شاید خنده و شوخی من با دخترا اذیتت کنه اما تو میدونی که اینها همش از روی یک عادته که به خاطر تو ترک میکنم، تو قبل از ازدواج هم میدونستی من هم عقیده تو نیستم، اما قبول کردی که باهام ازدواج کنی ... نمی فهمم الان چرا یکهو داری میگی طلاقم بده، الاقل می تونستی اول ازم بخوای که خودم رو جمع و جور کنم... توی این مدت ازدواجمون این اولین بار بود که این قدر سخت حرف زدی، حتی توی بدترین شرایط تو باز هم راضی بودی و صبر میکردی و مشکلات رو با آرامشت حل میکردی ،چی شد که یکهو اینقدر رک و صریح میزنی توی دهن من؟ ... - نمی خوام بهم دروغ بگی، مخصوصا الان که همه چیزو میدونم و تو هم میدونی که من میدونم -میدونم. اما قول میدم تکرار نشه -چی تکرار نشه؟ -همون چیزی که آزارت میده، -چرا قولی میدی که نتونی عمل کنی؟ -میتونم، حالا ببین اگه دیگه دیدی من با دختری گل انداختم بیا و همون آن بزن تو دهنم -اگر دختری رو در آغوش گرفتی چی؟ سهیل خشکش زد، امیدوار بود که فاطمه حداقل درین حد ندونه، به من و من افتاد و گفت: -چی؟ ... در آغوش بگیرم؟... چی داری میگی؟ روش نمیشد به صورت فاطمه نگاه کنه، همچنان به لامپ بالای سرش نگاه میکرد، کل امیدش ناامید شد، آره ... مفهوم کلمه خیانت رو الان میتونست توی ذهن فاطمه تصور کنه... چیزی نداشت بگه فاطمه نیم خیز شد و روی سینش قرار گرفت، چشماش رو دوخت به چشمای سهیل، رنگ قهوه ای چشمهای فاطمه شرم رو مهمون نگاه سهیل کرد، سعی کرد به جای دیگه ای خیره بشه، اما نمیشد، فاطمه دقیقا روی سینش بود و هیچ چیزی جز صورت فاطمه نمیدید، سعی کرد لبخند بزنه، اما با نگاه جدی فاطمه خیلی زود لبخندش خشکید.... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
-سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس کردم کمرم شکست، پشتم شکست، به من دروغ نگو، نگو که آغوش تو بوی هزاران دختر رنگا وارنگ رو نمیده، نگو که به من خیانت نکردی، نگو... سهیل چیزی نداشت بگه، میخواست انکار کنه، اما میدونست فایده ای نداره توی تمام این پنج سال زندگی هیچ وقت فاطمه به خاطر یک حرف و شایعه با سهیل بحث نکرده بود، همیشه تا از چیزی مطمئن نمیشد بحثش رو پیش نمیکشد و این بار سهیل خوب میدونست که فاطمه مطمئنا همه چیزو میدونه. پس تنها چیزی که میتونست بگه این بود: -شرمنده ام -کافیه؟ ....- -سهیل کافیه؟ -نه -خوب؟ - تو بگو -طلاقم بده -نه، به هیچ وجه فاطمه از روی سینه سهیل کنار اومد و پشت به سهیل کرد، ملافه روی تخت رو کشید روی سرش و چشمهاش رو بست و با وجود اون همه درگیری فکری، غمگین و پژمرده به خواب رفت... علی و ریحانه در حال جیغ زدن بودند، فضای سیاهی همه خونه رو فراگرفته بود، همه جا بهم ریخته و نامرتب بود، خبری از سهیل نبود، بیگانه هایی که نمیدونست چی هستند اما بسیار ترسناک و رعب آور بودند سعی میکردند در خونه رو باز کنند، فاطمه پشت در ایستاده بود و مدام خدا و ائمه رو صدا میزد، ضرباتی که به در میزدند فاطمه رو به شدت تکون میداد و چند لحظه بعد در شکسته شد، فاطمه به سرعت به سمت بچه هاش حرکت کرد و با یک حرکت اونها رو در آغوش گرفت و به سمت اتاق خواب فرار کرد، کسی رو نمیدید اما صداهای ترسناکی رو میشنید که دارند تعقیبش می کنند، راه در خونه تا اتاق خواب انگار هزار برابر شده بود و فاطمه هرچقدر میدوید بهش نمیرسید، صداها هر لحظه نزدیک تر میشدند، تا اینکه بالاخره به اتاق رسید، دستگیره در رو چرخوند و خودش و علی و ریحانه باهم به داخل اتاق پرت شدند، ضربه سنگینی که خورده بود باعث شد از خواب بیدار بشه. دارد... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چشماشو که مالوند ریحانه رو دید که بالای سرش ایستاده و داره روی تخت بالا و پایین میپره: -مامان مامان پاسو پاسو عرق سردی روی پیشونی فاطمه نشسته بود توی دلش هزاران بار خدا رو شکر کرد که تمام این اتفاقات خواب بوده و هیچ کدومش حقیقت نداشته، آهی از ته دل کشید و صورت کوچیک و شاد ریحانه رو بوسید و گفت: -مامان قربون دختر خوش زبونش بشه، صبح دختر گلم بخیر -سلام مامانی - علیک سلام دختر مامانی، داداش علی بیدار شده؟ -آره داره با ماشیناش بازی میکنه، بیا بلیم ببین، نمیذاله من بازی کنم چشمای گرد و قهوه ای ریحانه رو بی اندازه دوست داشت، بوسه ای به چشمهاش زد و چشمی گفت، از رختخواب پایین اومد. خبری از سهیل نبود حدس میزد که رفته باشه سر کار، معمولا روزایی که سهیل توی خونه بود و میخواست صبح بره سرکار، بلند میشد و براش صبحانه آماده میکرد، اما این دفعه دلش بدجور شکسته بود، از بچگی یاد گرفته بود که همسرش مهمترین بخش زندگیشه، اما الان این بخش مهم ... دست و روشو شست و برای علی و ریحانه صبحانه آماده کرد، بعدم دست و رویی به سر خونه کشید. تلفنو برداشت و به خونه مادرش زنگ زد، وقتی صدای گرم و سالخورده مادرش رو شنید، انگار بغض فرو خوردش شکست، آروم اشک میریخت، نه می تونست جواب سلام مادرش رو بده و نه دلش می اومد قطع کنه، مادر فاطمه که سکوت دخترش رو دید، با لحنی آروم گفت: دخترم، فاطمه جان، چی شد عزیزم؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ چی شده مادر؟ بگو دردتو به مادر فاطمه که نتونسته بود صدای لرزانش رو کنترل کنه گفت: مادر جون، دلم براتون تنگ شده، خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد. -الهی مادر به قربونت بره، دلتنگی خصلت آدمیه، آدمی که هیچ وقت دلتنگ نشه باید به آدم بودنش شک کرد، همین دلتنگی هم قشنگه، نه؟ -نه مادر، نه. دلم می خواد بیام پیشتون، دلم می خواد نوازشم کنید، دلم دست گرمتونو میخواد -خوب بیا عزیزکم، دست گرم من آمادست، چند روز از آقا سهیل اجازه بگیر و بیا اینجا پیشمون بمون، بچه ها رو هم بیار، هم حال و هوات عوض میشه هم دلتنگیت رفع میشه جونم -باشه مادر، میخواستم ببینم این هفته خونه هستین که من بیام -آره دخترم هستیم، بیا. کی میای؟ آقا سهیلم میاد؟ -همین امروز میایم. نه سهیل نمیاد، من و بچه ها میایم. -باشه، شام درست میکنم، به آقا سهیلم سلام برسون. دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎از استادی پرسیدند: آیا قلبی که شکسته باز هم میتواند عاشق شود؟ استاد گفت: بله میتواند!! پرسیدند: آیا شما تاکنون از لیوان شکسته آب خورده اید؟ استاد پاسخ داد: آیا شما بخاطر لیوان شکسته از آب خوردن دست کشیده اید؟ @Dastanvpand
💕 داستان کوتاه کنار "شومینه" نشسته بودم. کتاب میخوندم و "قهوه ی تلخی" رو مزه مزه میکردم. تو اون لحظه از هر دل مشغولی ایی فارغ بودم و غرق در "حس آرامش و گرمی" بودم که یکدفعه دلم استنشاق هوای تازه طلب کرد، نادیده اش گرفتم ولی اون "سماجت" کرد. برام "خوشآیند نبود" که حتی قدمی از این گرما و حس دلچسب فاصله بگیرم. به هر حال سماجت های دلم جواب داد و منو از جام بلند کرد. به اتاقم رفتم، به پنجره نزدیک شدم، پرده رو کنار زدم از پشت شیشه به آسمون نگاه کردم ک "مشت مشت" دونه های ریز و سفید "برف" رو خیلی آروم پیشکش شهر میکرد. "پنجره رو باز کردم، سرمو بیرون بردم." چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم و ریه هامو از "هوای سرد زمستون" پر کردم. "یهو لرزیدم.!" سرمو آوردم تو، خواستم پنجره رو ببندم که" یه چیزی دیدم"که باعث شد دوباره سرمو بیرون ببرم! ""با یه فرقون که توش دوتا جارو و یه بیل و یکمی ام برگ و آشغال چیپس و پفک و بستنی بود نزدیک میشد!""❣️ "اندامش خمیده بود." یه کلاه مشکی کاموا سرش بود... لباس تنش انگاری "ی روزی نارنجی بود" ولی حالا خاکی رنگ شده بود! "آرامش چشماشو" از اون فاصله میشد لمس کرد. بوی "عطر مهربونیش" به مشام میرسید. "آروم و با قدم های نرم" نزدیک میشد، رسید، جلوی خونه... فرقونشو کنار جوب روی زمین گذاشت. یکی از جاروهاشو برداشت و شروع کرد: خش،خش،خش... تو سکوت خیابون با جاروی بلندش "موسیقی دلنشینی" رو داشت اجرا میکرد! بی اختیار بهش زل زده بودم... "افکارم کم کم از خواب بیدار شدن، به جنب و جوش افتادن." تصادم افکارم تو میدون بزرگ شهر ذهنم گرد و خاکی به پا کرده بود. افکاری که "درود میفرستاد" به ""شرافت اون آدم و امثالش."" افکاری که در عجب بود از "قامت مردونه ایی" که خم میشد تا زباله ایی رو از روی زمین برداره... * افکاری که جملاتی رو به زبونم آورد: نارنجی پوش شهر، دلت شاد، تنت سلامت، سفره ات پر از روزی...*👌 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .