🌟وصیّت خر❗️
خر وصیّت کرد: فرزندم! بیا و خر نباش
این همه خر بوده ای، کافی ست پس دیگر نباش
یا تلاشت را بکن با پارتی پُستی بگیر
یا فرار مغزها کن! توی این کشور نباش
کار کردن مثل خر در شأن ما هرگز نبود!
همتی کن وارثِ این شغل زجرآور نباش
سعی کن یا رانت خواری یا زمین خواری کنی
هرچه می خواهی بخور اما پی عرعر نباش
آخورت را پُر کن و تنها خودت از آن بخور
بیخودی دلسوز اسب و قاطر و استر نباش
از مترسک هم نترس، اصلا به او جفتک بزن
لیک روی خط قرمزهای گاو نر نباش!
کهنه پالانی به تن کن، حفظ ظاهر کن ولی
در تجمّل از الاغ کدخدا کمتر نباش!
گوسفندان را بترسان از جهان آخرت
باطناً اما خودت هرگز بر این باور نباش
هر چه در دِه یونجه موجود است، یک شب جمع کن
صبحش از اینجا برو، یک لحظه هم اینور نباش
تیز اگر باشی دُمَت را هم نمیگیرد کسی!
حال و حولت را بکن، دلواپس کیفر نباش
حرف آخر اینکه اینجا تا ابد خرتوخر است
حامی این سرزمین بی در و پیکر نباش
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_دوم هستی همچین در اتاقم رو باز کرد که از جا پریدم .بهش توپیدم :تو نمیتونی مثل آد
#تمنای_وجودم
#قسمت_سوم
بلاخره بعد از چند روز تعطیلی سر کلاسها حاضر شدیم من که خیلی ذوق داشتم .آخه این ترم نیمچه مهندس میشدم .
اما این ذوق با وارد شدن مهندس صدیق و شرایط کلاسش پرید .استاد همینطور که تو چهره تک تکمون دقیق میشد.گفت :باید بگم این ترم آخرین مرحله از هفت خان هستش.متاسفانه قیافه های آشنا خیلی میبینم .....این ترم قرار نیست تو کلاس بشینید .(البته اینجاش رو حال کردم ) هر دانشجو موظف هستش تا ۲ هفته دیگه برای خودش تو یکی از شرکتهای مهندسی ساختمانی جائی رو پیدا کنه برای پایان کار از امروز تا ۲ هفته دیگه وقت دارید به دنبال شرکت مهندسی ساختمونی باشید و اونجا هفته ی ۴ روز باید مشغول باشید.
صدای اعتراض از هر گوشه بلند شد .اما استاد با دست همه رو مجبور به سکوت کرد و گفت :این هم به عنوان پایان کار محسوب میشه و هم این که سابقه کار براتون میشه .وقتی هم میگم ۲ هفته یعنی ۲ هفته نه بیشتر پس شما رو جلوی دفترم نبینم برای وقت بیشترو یا اعتراض ......
چی ؟ این دیگه کیه ؟مهندس هاش همه بیکارن ،چه برسه به ما که هنوز دانشجو هستیم .؟؟؟؟
وقتی استاد کلاس رو ترک کرد ،شیرین یکی کوبوند تو پهلوم و گفت:بفرما خانوم مهندس حالا حالش رو ببر.با این چه کار کنیم؟
-خب ،معلومه از همین امروز میریم دنبالش .
ا،خودت گفتی .بابای توشرکت داره یا بابامن .مثل اینکه توخوابی ،نمیبینی نصف کلاس ترم قبلی هستن.همشون هم برای این اینجا هستن چون اون ترم جایی رو پیدا نکرده بودن. .... هر چند من اگر هم جایی رو پیدا نکنم زیاد توفیری هم نمیکنه .
باتعجب نگاهش کردم:یعنی چی !!!
-یعنی من که شوهرم رو کردم .حالا چه با لیسانس چه بی لیسانس .قرار هم نبود که بعد از دانشگاه کار کنم .پس چه این ترم مدرک بگیرم چه نگیرم توفیری نکرده .
-واقعا،دیدگاهت اینه ؟
باخنده گفت هی همچی .
با کلافگی سرم رو برگردوندم و گفتم :شوخیت گرفته تو هم .به جای این چرت وپرتها یه فکری بکن .
-میگی چه کار کنم .من از حالا مطمئن هستم این ترم افتادیم .پس این ترم بخیال لیسانس.
-وای نه نگو......
-حالا غصه نخور ،(در حالی که اشاره به رحیمی ،یکی از پسر های کلاس میکرد )بی لیسانس هم شوهر گیرت میاد .
-شیرین ،کم ادا بیا .
-وا ،مگه دروغ میگم .رحیمی بدون لیسانس هم میگیرتت.کم موس موس کرده برات تاحالا .
با عصبانیت بلند شدم و شیرین رو که از حرف خودش خندش گرفته بود ترک کردم.هرچی هم صدام کرد محل ندادم.
موقع برگشت به خونه با همسر شیرین کلی شرکت رفتیم .اما همه بی نتیجه .هروقت چهره بیخیال شیرین رو میدیدم حرصم میگرفت .واقعا میدونستم اگر هم این ترم بیفتیم بیخیال .اما من نه ،من خیلی نگران بودم .آخه حقش نبود بعد از این همه سختی که کشیده بودم مشروط بشم .اون هم الکی .من تمام درس ها رو بخاطر این ترم پاس کرده بودم چون میخواستم این کلاس رو بدون دردسر قبول بشم تموم بشه بره پی کارش . نمیخواستم تو همین یه روز جا بزنم .اون هم بعد از این همه درد سر که برای انتخاب این رشته کشیده بودم و با مخالفت مادرم مواجه بودم. هر جور که بود باید جائی رو پیدا میکردم .
خسته و کوفته به اتاقم رفتم .کسی خونه نبود .یه دوش گرفتم و خوابیدم .
با تکونهایی که هستی بهم میداد چشمام رو باز کردم ._چیه باز؟
-دستش رو به کمرش زد و گفت: میدونی ساعت چنده؟
-نه ،.مگه چنده ؟
-ساعت ۷ شب .
_چی؟یعنی من اینقدر خوابیدم. پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
-بابا رورو برام .مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم .
دستی به موهای بلندم کشیدم و گفتم :آقاجون اومده .
-بله .تا حالا هم چند دفعه سراغت رو گرفته .
از رو تخت بلند شدم . موهام رو شونه کردم و با هستی به طبقه پایین رفتم .
آقام نگاهش به tv بود و اخبار گوش میکرد .سلام کردم وکنارمادرم که مشغول پست کندن میوه برای آقام بود ،نشستم .آقام نگاهه مهربونی بهم کرد و گفت :سلام بابا .خواب بودی؟
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهارم
لبخند زدم و گفتم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد .
مادرم زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:امروز که روز اول کلاستون بود .چطور اینقدر خسته شدی ؟!
سیبی برداشتم و گفتم این ترم کارمون سازه هاس.باید هر دانشجو بگرده یه شرکت مهندسی پیدا کنه این ترم اونجا مشغول بشه،وگرنه فارغ التحصیل نمیشه .من و شیرین هم بعد از کلاس همراه همسرش دنبال جایی بودیم .اما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم .
مادرم که همش مخالف این رشته تحصیل برای من بود گفت :تقصیر خودته اخه این هم رشته بود تو انتخاب کردی !این کار مخصوص مردهاست .اصلا ببینم به جز تو شیرین دختر دیگه ای هم تو کلاستون هست.
نفس بلندی کشیدم و گفتم مامان جون باز شروع کردی شما؟!
آقام صدای tv رو کم کرد و گفت :خوب حالا اگه جایی رو پیدا نکنین فارغ التحصل نمیشید .
- درسته .
-اما این بی انصافیه.
-خدا از دهنتون بشنوه.تازه فقط ۲ هفته وقت داریم نه بیشتر .خیلی ها از ترم پیش بخاطر همین موضوع مشروط شدن .
مادرم گفت :بیخود غصه نخور .از اول هم این رشته تحصیلی مناسب نبود برای تو .
مادرم زن متدین و معتقدی بود با افکارقدیمی که زن باید از هر نظر همسر نمونه و کدبانویی باشه برای شوهرش.همیشه هم تو گوش من میخوند تو باید رشته انتخاب میکردی که بدرد فردات بخوره .نه این که وقتی فامیلای شوهرت اومدن خونتون ،به جون شوهرت غربزنن که زن گرفتی یا عروسک.
در جواب مادرم گفتم:مامان من این همه درس نخوندم که حالا بیخیالش بشم .
-این همه رشته تحصیلی، اد تو رفتی این رو انتخاب کردی که مال مردهاس و .
توحرفش پریدم و گفتم :بله بله میدونم اماحالاکه من این رشته رو انتخاب کردم و خیال دارم این ترم هم فارغ التحصل بشم .تو رو به پیغمبر بیخیال این رشته ما شو.
مادرم نگاه تندی به من کرد و رو به آقام گفت :بفرما آقا رضا تحویل بگیر .این همه زحمت بکش آخرش این طوری جوابتون رو بدن همش تقصیر شماست.
آقام لبخندزدوگفت:باز همه کاسه و کوزه ها سر من شکست .
-بله دیگه ،شما این طوربارش آوردی .همیشه کوتاه اومدید .هر وقت حرفی زدم بلکه این دختر سر عقل بیاد با یه لبخند سروته قضیه رو هم اوردید حرفی نزدید
دوباره آقام لبخندی زد و گفت:مگه من جرات دارم رو حرف شما حرفی بزنم
مادرم به اون چهره زیباش اخمی اومد وگفت:خوبه حالا شماهم.
دستم رودرگردنش انداختم وگفتم :الهی من قربون شما بشم مامان جان ،چرا بیخودی اعصاب خودتون روخوردمیکنیدمن غلط بکنم جواب شما رو بدم و تو روتون وایستم .آخه مگه دوست نداری همه به دخترت بگن خانوم مهندس.هان دوست نداری؟
مادرم روشو اون طرف کرد و گفت :بیشتر دوست داشتم الان خونه شوهرت بودی و نوه ام رو بغل میکردم
دبیا باز مادرمازد جاده خاکی
آقام گفت:ای خانوم چقدر عجله داری .مستانه تازه ۲۲ سالشه .نترس این خانوم خوشگل رو دستت نمیمونه .
مادرم بلند شد و گفت :انشااله که این طور باشه .مگه یه دختر چقدر میتونه خاستگارداشته باشه .ازوقتش که بگذره دیگه هیچ کس نگاهش هم نمیکنه .
فهمیدم که دوباره خبریه.گفتم
خب مامان جان بجای این همه طفره رفتن برید سر اصل مطلب .موضوع ازچه قراره ؟
مادرم دوباره کنارم نشست و گفت:
امروز که جلسه بودم حاج خانوم عباسی سراغت رو میگرفت.میخواد واسه پسرش بیاد خاستگاری ..
به مغزم فشار اوردم تاحاج خانوم عباسی رو به خاطر بیارم .از اون خانواده های متدین و متعصب بودن.
مادرم گفت: پسرش رو چند بار دیدم .آقای به تمام معناست .دکترای مغز و اعصاب. اروپا تحصیل کرده .
گفتم :خب !حالا من باید چه کار کنم
مادرم دستم رو گرفت و گفت .:بیا و این دفعه رو بیخودی تصمیم نگیر,درست فکر کن
ازجام بلند شدم وگفتم:من هنوز درسم تموم نشده
-من هم به حاج خانوم گفتم.گفت هیچ ایرادی نداره .منتظر میمونن تا درست تموم بشه .
پوزخندی زدم و گفتم :اصلا این آقای دکترمن رو دیدن؟
-دیده ،عروسی سلیمه دختر عشرت خانوم دیده .وقتی تو سوار ماشین میشدی دیدتت .
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم :پس من خیلی هالو هستم .چون از اون شب چیز بخصوصی یادم نمیاد .
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌟در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود.
وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند.
یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت.
هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد.
کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟
خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند.!
روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد.!
یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت، از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟»
همسایه به او گفت: «خیاط هم در کوزه افتاد.»
و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره اش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_سوم
لینک قسمت دوم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11129
همینطور که با چادرش اشکاشو پاک میکرد
گفت
پونزده سالم بود رفتم تو خونش
مث کلفت شستم پختم بچه ها رو بزرگ کردم
پامو کج نذاشتم حالا میخواد سرم هوو بیاره
میگه تو زشتی پیری
خانوم من فقط چهل و پنج سالمه
با شصت سال سن میخواد بره یه دختر بیست ساله رو بگیره
گفتم اون دختره میدونه شما زنشی...
گفت معلومه که میدونه کیه که تو بازار حاج آقا فرشچیانو نشناسه
اما من دیگه نمیخوامش من نمیتونم با هووو زندگی کنم
من دختر حاج صالح خدا بیامرزم
کلی مال و اموال از پدرم مونده
محتاج این نیستم
میخوام طلاق بگیرم اما اینجا... و دوباره زد زیر گریه
قاضی میگه دلایلت برا طلاق کافی نیست
اما یکی اینجا گفت اگه شرطشو قبول کنم کاری میکنه قاضی حکمو به نفع من صادر میکنه
با تعجب گفتم شرطشو؟
چه شرطی؟
با گریه گفت میگه بعد عده صیغه ش شم
و بازم شونه هاش لرزید و چادرو کشید تو صورتش ...
لعنت به....
با خشم بلند شدم که علی رو دیدم که زل زده به من
رفتم جلو سلام کردم
از پله بالا رفت منم پشتش رفتم
صدامون کردن
رفتیم تو هیچ صدایی نمیشنیدم
حکم صادر شد و اومدیم بیرون
نقشه کشیده بودم محکم باشم
یه جوری رفتار کنم
انگار که عین خیالم نیست
ولی چشمم که به چشش افتاد
غرورم رفت و اشک مهمون خونم شد
اخلاقشو میدونستم الان ول میکرد میرفت
داشتم میلرزیدم
دلم میخواست بغلم کنه دلم آغوششو میخواست
برای آخرین بار...
اما از نظر اون این کارا لوس بازی بود
حتی یه لحظه هم نایستاد و با سرعت رفت
بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه
و اشکام شد بدرقه راهش....
علی رفت...
رفت....
اینقدر میشناختمش که میدونستم حالش بدتر از منه..
میدونستم الان دلش میخواد تنها باشه
شایدم یکم دیگه زنگ میزد به اون دختره
اونم شروع میکرد به قربون صدقه رفتنش
و سعی میکرد حالشو بهتر کنه
ولی فایده نداشت حالش به این سادگیا خوب نمیشد...
چند روز کلافه بود و عصبی..
سردرد میگرفت و بعد بالا میاورد تمام غصه ها و با هم بودنهامونو.
چند روز دیگم به ماجرامون فکر میکرد و بعد تصمیم میگرفت فراموش کنه
به هر حال دیگه من نبودم که با حرفام با کارام با غر زدنام یا به قول خودش با تهمتهام برم رو مخ و اعصابش
حالا دیگه با خیال راحت میتونست جمع کنه و با اونی که بهش وعده داده بره خارج.
خارج یه جایی خیلی دور از من.
هنوز اون جا وسط سالن دادگاه ایستاده بودم
اه لعنت به این دلتنگی یعنی اونم دلش واسه من تنگ میشه
چهار سال باهاش بودم اما یه بار بهم نگفت دلم واست تنگ شده
هزار بار با رفتاراش دوست داشتنشو ثابت کرد
اما یه بار نگفت دوستت دارم.
نشستم رو یکی از نیمکتها،
چرا مث بدبختا گریه میکنی پاشو برو خونه
پاهام اما تاب ایستادن نداشت
اومدم بیرون یعنی میشه تو ماشین منتظرم باشه
امیدوارانه دورو برمو نگاه کردم نبود
ندای درونم منو به رگبار بسته بود
احمق احمق احمق از خودم متنفر بودم از اینکه هنوز هم بودنش را میخواستم
تاکسی در بست گرفتم
جلوی گریمو نمتونستم بگیرم
یارو آینه رو گردوند سمت من
خودش میدونست چمه و کجا سوارم کرده
کارتشو گرفت سمت منو گفت
خانوم هرجا خواستی بری زنگ بزن ما در خدمتیم
گفتم مرسی من همینجا پیاده میشم
گفت هنوز که نرسیدیم
کرایه رو انداختم رو صندلی و پیاده شدم
اونشب تا صبح گریه کردم
بالشی که دیگه بوی علی رو نداشتو بغل کردمو هزار بار از خودم پرسیدم
چی شد که کارمون به اینجا کشید
چند روز بعد وقتی
هنوز تو تب میسوختم حاج آقای محضر خانه سند طلاق رو داد دستم.
حالا من یک زن مطلقه بودم و بره ای لذید برای چشمهای حریص گرگهای اطرافم
پدر و مادرمو تو این سالا از دست داده بودم علی همه کسم بود
اما حالا دیگه اونو هم نداشتم
از قراداد خونمون شیش ماه مونده بود
علی با وجودی که داشت میرفت و منو برای همیشه ترک میکرد
اما بازم نگرانم بود
بهش گفتم میرم خونه عمم
اما عمم هم تو این سالها ازدواج کرده بود و
من تمایلی برای بودن تو خونش با اون شوهر... نداشتم
بخاطر همین قرار شد علی بره خونه پدرش و من تا اتمام قرارداد تو خونه مشترکمون بمونم
اما بعدا..بعدا فکر میکردم که باید چیکار کنم
الان مثل کسی بودم که رودی لطیف و بی آزار
سیل شده بود و تمام زندگیشو برده بود...
یک ماه بعد علی برای همیشه از ایران رفت!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_چهارم
حالم بد بود هرشب گریه میکردم
زنای همسایه مثل مجرمها نگام میکردن
روشونو ازم برمیگردوندند
مرداشون هم که تا تو کوچه منو میدیدن تا کمر خم میشدن
همه به یه چشم دیگه بهم نگاه میکردن
از تعمیرکار کولر گرفته تا سوپری محله
یعنی چی؟
یعنی همه شرافت و احترام یه زن فقط با بودن با یه مرد به عنوان همسر معنی داشت
یعنی اگه اون مرد نباشه هرجا که بره باید مثل... ها باهاش برخورد بشه
کجا داشتم زندگی میکردم تا حالا؟
تو مملکتی که مرداش ادعای غیرت میکردن
ولی فقط واسه خواهر و مادر و زن خودشون مرد بودن
کجا زندگی میکردم که از دیروز تا امروزش انگار یه قرن گذشته...
خسته شده بودم این همه تنهایی حق من نبود
کسایی که تا دیروز تحریکم میکردن طلاق بگیرم
امروز جواب سلامم نمیدادن
داشتم دیوونه میشدم
دیگه نمیتونستم تو اون خونه و تو اون محله بمونم
باید میرفتم دنبال خونه
اما تازه دردسرام شروع شد
هر جا میرفتم و میگفتم یه زن تنهام یا بهم خونه نمیدادن
یا بهم پیشنهاد صیغه میشد
خدایا چیکار کنم
دیگه حتی دوستی هم نداشتم
همه از ترس اینکه شوهرشون چشش دنبال من نباشه باهام قطع رابطه کرده بودن
حق هم داشتن هیچوقت اونارو سرزنش نمیکنم
یه روز که مستاصل و خسته بر میگشتم خونه بایه دختری آشنا شدم
نشسته بودم روصندلیهای مترو و منتظر قطار بودم
اومد نشست کنارم عصبی بود و هی پاشو میکوبید به زمین..
یهو برگشت سمت منو گفت همه پسرا نامردن؟
چرا اولش واست بال بال میزنن بعدش نمیخوانت
لبخندی زدم
چی باید میگفتم
اشک تو چشاش جمع شد
دستاشو مشت کرد خیلی عصبی بود
بهش گفتم چی شده عزیزم
گفت خانوم عجله نداری؟
چه عجله ای داشتم نه عشقم بود که منتظر شام باشه نه کسی منتظر من....
گفتم نه
و شروع کرد به حرف زدن
اینقدر داغون بود که براش مهم نبود من یه غریبم
گفت
تو اینستا باهاش آشنا شدم
زیر پستامو لایک میکرد گاهی هم یه کامنتی چیزی میذاشت
بعد اومد تو دایرکتو
کم کم باهم حرف زدیم
عکاساشو فرستاد قیافه خوبی داشت
یکم دیگه گفت که عاشقم شده
شهرستان زندگی میکردم
گفت بیا تهران ببینمت
با هزار بدبختی و دوز وکلک اومدم تهران
اون روز خیلی خوش گذشت منو همه جا برد خیلی مهربونو گرم بود
عصر سوار اتوبوسم کردو برگشتم
هر روز باهم حرف میزدیم
و من بیشتر عاشقش میشدم
دیگه تحمل دوریشو نداشتم
بابام فهمید کتکم زد
بهش گفتم بیاد خواستگاری
گفت فعلا امکانشو نداره
نمیدونم چی شد اما یه روز نگاه کردم و دیدم تو ترمینالم از خونه فرار کرده بودم
دختره همینطور که گریه میکرد ادامه داد
یه مدت خونه دوستش بودیم
همه کار براش کردم همه کار...
هرچی خواست بهش دادم وقتی دید
دیگه جذابیتی براش ندارم
شروع کرد به بهانه گیری
و بعد مثه یه تیکه آشغال انداختم جلوی دوستشو ول کرد و رفت
دوستش نامردی نکرد
گذاشت خونش بمونم
باهامم کاری نداشت اما یکم بعدش گفت باید برم
گفت کرایه نداره و میخواد همخونه بیاره نمیتونه مدام مواظب من باشه
منم که پولی نداشتم
بهم پیشنهاد داد برم بهزیستی
اما اونا منو برمیگردوندند خونه
نمیدونم کاش رفته بودم
دارم دیوونه میشم
جایی برا رفتن نداشتم
دیگه نمیتونستم برگردم خونه
بابام منو میکشت
کاش کشته بود و خبر مرگشو بهم نمیدادن
تا آخرین لحظه چشم به در بوده تا من برگردم
وقتی فهمیدم بابام مرده برگشتم خونه اما زن بابام پرتم کرد بیرونو گفت برو همون قبرستونی که تا حالا بودی..
دوباره زد زیر گریه
گفتم پس چیکار کردی
گفت دوباره برگشتم پیش اون پسره
گفت یه آشنای پیر داشتن که دنبال پرستار بود
منو برد خونه اونا و ضمانتمو کرد چاره ای نداشتم
شروع به کار کردم و
بخاطر آبرو و مهربونی اونم که بود مجبور شدم زیر پیرزنه رو تمیز کنم
همیشه ناله میکرد
حتی شبا نمیتونستم بخوابم اما دلم خوش بود که یه جای خواب ویه حقوق خوب دارم
داشتم پولامو جمع میکردم که پسر پیرزنه با زنش از خارج اومدن
حالا بشور بپز اونام افتاده بود گردنم
ولی خدایی حقوق خوبی بهم میدادن
شیش ماه گذشت زنه هرشب با شوهرش دعوا میکرد و صداش تا صدتا خونه میرفت
پیرزنه بیشتر ناله میکرد نمیتونست حرف بزنه ولی میدیدم داره عذاب میکشه
اشکاش که از گوشه چشمش رو بالش میریخت دلم ریش میشد ولی کاری نمیتونستم بکنم
یه روز زنه یه دعوای شدید کرد و ول کرد رفت
مرده تو حیاط بزرگ ویلاییشون زیر آلاچیق نشسته بود و وبا ناراحتی به یه جا خیره شده بود
رفتم تو آشپزخونه که واسش آب بیارم
که دیدم پشت سرم ایستاده خیلی ترسیدم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
2.07M
✨خدا روزی رسانِ توست
🌙دیروز، امروز، فردا و همیشه
✨اوتو را دوست دارد
🌙همه دلواپسی هایت را
✨به او بسپار و
🌙ایمان داشته باش درپناه
✨او که باشی،
🌙آرامش سهم قلب توست
شبتون آرام 🌙✨
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
animation.gif
6.68M
☕️يک فنجانِ
🌺چاىِ شادى بخش
☕️ مهمانِ من باش
🌺در اين صبح زیبا
☕️بهترينها را
🌺از درگاه ایزد منان
☕️ برايتان
صميمانه طلب ميكنم🌺
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗يک سبـد عشـق
🌸يک دنيـا زیبـایی
💗يک آسمان لطف خداوند
🌸یک لب خنـدان
💗یک دل شـاد
🌸یه خونه ی دل پر از صفا
💗آرزوی قلبی من برای شما
🌸اول هفته تون شـاد شـاد
در پنـاه خداونـد باشیـد 💐💐
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
884.8K
پیش بسوی
شروع یه هفته شاد
و پر از انرژی➕
و کلی خبرای خوب در راه !!!!
"لبخند مهمان
همیشگے لبهایتان باشد" 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662