eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💝 روزی دم یک روباه در حادثه ای قطع شد،روباه های گروه پرسیدند دم ات را چی شد ؟ چون روباه هانسلی مکار میباشند ، گفت خودم قطع اش کردم گفتند چرا ؟ این که بسیار بد می شود. روباه گفت نخیر ، حالا خوب آزاد و سبک احساس راحتی می کنم وقتی راه میروم فکر می کنم که دارم پرواز می کنم یک روباه دیگر که بسیار ساده بود رفت دم خود را قطع کرد و درد شدیدی داشت و نمی توانست تحمل کند رفت نزد روباه اولی و گفت برادر تو که گفته بودی که سبک شده ام و احساس راحتی میکنم من که بسیار درد دارم گفت صدایش را درنیاور اگر نه تمام روز روباه های دیگر به ما میخندند هر لحظه خوشی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرارخواهیم گرفت. همان بود که تعداد دم بریده ها آنقدر زیاد شد که بعدا به روباه های دم دار می خندیدند وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد میشود آنگاه به افراد باشرف و باعزت میخندند. و گاهی هم آن ها را دیوانه میگویند....🍀 @Dastanvpand •••✾~🍃🌺🍃~✾•••
آقام بلند خندید و گفت :خوب حالا میخواهی چکار کنی؟ دوباره به طرف آقام برگشتم و گفتم :نمیدونم آقا جون ،اگه جایی رو پیدا نکنم این ترم مشروط میشم . دوباره بلند خندید و گفت:این رو نمیگم که .پسر حاج خانوم رو میگم . لبهام رو مثل بچه لوس ها غنچه کردم وگفتم :آقا جون ،شما هم . هستی که تا اون موقع ساکت بود گفت:آقا جون ،این اصلا قرار نیست حالا حالا ها شوهر کنه فقط گفته باشم من رو پاسوز این نکنید . مادرم چشم غره ای بهش رفت و گفت : این حرفا به تو نیومده پاشو برو بالا تو اتاقت. آقام در حال خندیدن گفت:ولش کن خانوم چه کارش داری. مادرم عصبانی به طرف آشپز خونه رفت و گفت:ببینید کی گفتم این دخترهات با این تربیت شما رو دستتون میمونن. همونطور که پیش دستی ها رو جمع میکردم رو به آقام گفتم :آقا جون حالا نمی شه شما یه فکری برام بکنید .شاید بین دوستاتون کسی باشه که جایی رو سراغ داشته باشه . -والابعیدمیدونم .اخه همه دوست وآشناهای من یک جوری همکار خودم هستن وهمشون بازاری هستن. اما فردا تو بازار یه پرس و جو میکنم ببینم چی میشه ؟. فردا صبح حسابی کسل بودم .دیروز چون تا ساعت ۷ خوابیده بودم شبش تا نیمه شب اصلآ خوابم نبرد .شیرین قبل از من رسیده بود .به محض این که من رودید جلو اومد و گفت : سلام ،چیه سر حال نیستی؟ در حالی که خمیازه میکشیدم گفتم:موضوع این ترم زده تو پرم . -از بس خلی .ول کن بابا . -بله اگه من هم جای تو بودم همین رو میگفتم .یک شوهر عاشق ،پولدار کردی که نمیزاره آب تو دلت تکون بخوره . - دیدی حق با من بود .من که میدونستم سنگ این لیسانس رو به سینه میزنی محض خاطر شوهر .....بعد هم به طرف دیگه ای نگاه کرد و گفت : چه حلال زاده هم هاست. با تعجب پرسیدم :کی ؟ -آقا داماد دیگه . نگاهم رو به طرفی که شیرین نگاه میکرد کردم .اه باز این رحیمی کنه بود .داشت میومد به سمت ما.نیشش و نگاه تا بنا گوشش بازه . رو به شیرین گفتم:بهتره تحویلش نگیری .حوصله این یکی رو ندارم اول صبحی . رحیمی خودش رو به ما رسوند و با لبخند سلام کرد .بی اعتنا سلام کردم .اما شیرین ماشاله روی من رو زمین نگذاشت و حسابی ی احوال پرسی گرم باهاش کرد .خودم رو مشغول بازرسی کیفم کردم .اما دیدم صدایی نمی یاد .سرم رو بلند کردم دیدم هر دوشون زل زدن به من . رحیمی دوباره سر تکون داد .بابا این دیگه کی بود .اینطوری نمیشد باید امروز تکلیفش رو با خودم روشن میکردم . هر چی ما خودمون رو میزنیم به اون راه، این حالیش نیست . گفتم:کاری داشتید آقای رحیمی ؟ لبخند زد و گفت :این ترم آخر هم شروع شد و شما آرزوی اینکه یبار من رو به اسم کوچیک صدا کنید بدلم موند مستانه خانوم ؟ این و باش ما کجا و این کجا .....! با جدیت گفتم :من دلیلی برای این کار نمیبینم .در ضمن اصلا دوست ندارم کسی من رو به اسم کوچیک صدا کنه . این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
. از قیافش معلوم بود حسابی جا خورده گفت:معذرت میخوام اصلا قصد جسارت نداشتم . رویم رو برگردوندم و گفتم مهم نیست .بلکه روش کم شه بره .اما دیدم هنوز وایساده .سیریش .دوباره گفتم:اگه امری هست بفرمائد . مثل اینکه تازه یادش اومده باشه گفت .خواهش میکنم . عرضم به حضورتون که میخواستم بدونم شما جایی رو پیدا کردین؟ شیرین جای من جواب داد:شما چطور ؟ -راستش من قرار پیش داییم مشغول بشم .داییم مهندسه و یه شرکت خصوصی داره . شیرین :خب پس بسلامتی . رحیمی رو به من گفت:اگر شما جائی رو پیدا نکردین میتونید بیاید اونجا ،همینطور خانوم شجاعی(شیرین) . _نه خیلی ممنون ما خودمون چند جا رو دیدیم .شما هم میتونید این لطف رو در حق دیگران بکنید . رحیمی قیافش در هم رفت و گفت :اما اگر بیاید اونجا مشکلی از لحاظ کار کردن ندارید .در ضمن داییم رضایت کامل خودش رو به استاد اعلام میکنه .هر چند شما از هر نظر نمونه اید ... من که حسابی کلافه شده بودم گفتم:میشه ی خواهشی بکنم ؟ -تمنا میکنم شما امر بفرمایید... میخواستم بگم شرت رو کم کن .اما خب گفتم :لطف کنید و از این به بعد کمتر با کارهاتون توجه دیگران رو جلب کنید.دلم نمیخواد انگشت نما بشم. رحیمی با تعجب نگاهم کرد و گفت :من واقعا متاسفم .هرگز فکر نمیکردم که موجب آزارشما بشم. البته که شما همیشه به بنده کم لطفی داشتید .اما این رفتار من فقط بخاطر علاقه هست و بس . -امیدوار بودم با رفتارم متوجه میشدید که نظرم چیه . -خواهش میکنم دلسردم نکنید -متاسفم ،اما شما باید خوب بدونید ما اصلا به درد هم نمیخوریم . -آخه چرا ؟ میخواستم بگم اولین کسی که با تو بعد از من مخالف مادرم هستش .با اون قیافه ای که برای خودت درست کردی . اماگفتم :عقاید من و خانوادم با شما زمین تا آسمون با هم فرق داره .این رو از ظاهر هم میشه تشخیص داد . _شما دیگه چرا؟!این حرف از شما که تحصیل کرده هستید بعید هستش .این چیزا که ملاک زندگی نیست . -اتفاقا این چیزی نیست که بشه براحتی ازش گذشت.الان اینطور میگید اما بعد از یک مدت متوجه این موضوع میشید .اون وقت هستش که اختلافها شروع میشه .ما ازنظرسطح فرهنگ خانواده هامون با هم فرق داریم . -خواهش میکنه مستا .... خانوم صداقت .لطفا این قدر سریع تصمیم نگیرید.- واقعا داشتم عصبانی میشدم .اینقدر آدم سمج ! سعی کردم صدام بالا نره :آقای رحیمی با عرض معذرت باید بگم جواب من منفی هستش .امیدوارم این اولین و آخرین بار درخواست شما باشه . بعد هم رحیمی رو با اون قیافه دمق ،و شیرین رو با دهان باز ترک کردم و به طرف کلاس رفتم و رو یک صندلی نشستم .لحظه ی بعد شیرین اومد کنار دستم نشست و گفت : تو که ازدیروز از نگرانی این ترم قیافه ت اینطوری شده میمردی برای ظاهر هم که شده مثل آدم رفتار کنی بلکه اگر جائی رو پیدا نکردی بری تو شرکت داییش مشغول شی.هان میمردی ؟ -شیرین من اگه ۲ تا ترم دیگه هم بخاطر این موضوع مشروط بشم محاله برم با رحیمی تو شرکت داییش مشغول شم. -دیوانه ای دیگه ،دیوانه .دیوانه که شاخ و دم نداره .حداقل کاری میکردی من این ترم رو پاس کنم . -خیلی رو داری بخدا...تازه حالام دیر نشده .میتونی به رحیمی بگی تو حاضری اونجا مشغول بشی . -اره ،چون میدونی این کار رو نمیکنم میگی . با اومدن استاد ساکت شدیم .اما از رحیمی خبری نشد.آخی یک ذره دلم به حالش سوخت .... کلاس که تموم شد دوباره بدنبال چند شرکت رفتیم .اما باز هم بی نتیجه بود.تازه داشتم به این نتیجه میرسیدم که شاید نباید با رحیمی این طور حرف میزدم ... تو اتاقم نشسته بودم و به صفحه مانیتورم خیره شده بودم .همین که صدای آقام رو شنیدم مثل فشنگ پایین رفتم . -سلام آقا جون ؟چی شد ؟تونستید به نتیجه ای برسید؟ -سلام بابا جان .بگذار ی نفسی تازه کنم چشم به اون هم میرسیم. با خجالت به طرف آشپزخونه رفتم .هستی در حال چایی ریختن بود .وقتی کارش تموم شد گفتم تو برو من میارم... این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
💪برای مشکلات چه چیزی آماده کرده ای؟؟ @Dastanvpand 1- برای هر چیز شرعی ( بسم الله ) : به نام خداوند متعال ۲- برای نعمتهای پروردگار (الحمدُلله ): خدایا شکرت . ۳- برای مصیبتها ( انّا للِّه ): بازگشت همه بسوی پروردگار است. ۴- برای فرمانبرداری ( ومَا کنّا لنَهتدی لَولاأن هَدانا اللّه ): اگر فضل خدا ی نبود نزدیک بود که هدایت پیدا نکنیم. ۵- برای تمام گناهان ( أستغفرُالله ): پشیمانم خدایا. ۶- برای خطرات احتمالی ( توکلّتُ عَلی اللّه ): خدایا توکل برتو کردم . ۷- برای بدکاران ( حَسبیَ اللّه ): تنها خدا مرا کافی است . ۸- برای مقابله با دشمنان ( ومَاالنصرُ إلا مِن عِنداللّه ): پیروزی تنها از طرف پروردگار است . ۹- برای مشکلات ( إستعنتُ بِاللّه): ازخداوند یاری می جویم. ۱۰- برای سرکشان و طاغیان ( ربّی اللّه): تنها پروردگارم الله است. ۱۱- برای شیطان ( اَعوذُ باللّه ): پناه میبرم به خداوند . ۱۲- برای قضا و قدر ( رضَینا باللّه ) : خداوندا ما راضی هستیم. ۱۳- برای تمام ناراحتیها (لااله الاالله): هیچ معبودی نیست جز پروردگار متعال. ۱۴- برای بلاو مصیبت (وماصَبرنا إلاباللّه): شکیباییمان تنها برای خداست . ۱۵- برای غم و غصه ها ( ٕانّما اَشکُوبثّی و حُزنی الی الله ): شکوه از غمهایم را پیش پروردگار خواهم برد. ۱۶- برای پیروزیهایم ( ومَا تَوفیقی إلاّ باللّه): موفقیت‌هایم بخاطر توفیق خداست. ۱۷- برای خدمت دین ( إن أجری إلّاعَلی اللّه ): پاداشم را خداوند خواهد داد. ۱۸- برای مقابله کردن ( قُل هُواللّه احد): بگو پروردگار تنهاست . ۱۹- برای ایستادن در مقابل پروردگار( إنّ صَلاتی و نُسُکی ومَحیای و مَماتی للّه ربِّ العالمین ): نماز و بندگی و زندگی و مردنم برای پروردگار است . ۲۰- برای نگرانیهایم (وافوضُّ اَمری إلی اللّه ): تمام کارهایم را به خداوند متعال می سپارم. ✍دکتر یوسف قرضاوی، ترجمه:ماموستا عبدالله احمدی، شنو @Dastanvpand
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت . سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد . این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ." کرمک ریز در قعر دریا در دل سنگ از قلم نیفتاده و رزق خود را از خدا گرفته است! آیا ممکن است انسانی در روی زمین از قلم بیفتد و از رزق مقدر خود محروم گردد؟ 🌼«وَمَا مِن دَآبَّةٍ فِی الأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللّهِ رِزْقُهَا...» (هود/ ۶) ☘هیچ جنبنده ای در زمین نیست جز آن که روزی آن بدست خداست ┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓ @dastanvpand ┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
حكايت جوان و عسل 🔸پسر جوانی مریض شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد. جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت. حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟ جوان گفت: نمی‌دانم. حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شده است. پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخت گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معده‌اش هضم می‌کند، تو نیز در مغزت سخنان خود سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور. 👌 @Dastanvpand
فرید از آینه نگاهی کرد و گفت :البته ببخشید شیرین اینطوری حرف میزنه . -خواهش میکنم من همیشه مستفیض حرفهای ایشون میشم . شیرین دوباره به جلو برگشت و گفت:من برای خودت میگم .جای برادری ،خیلی آقاست .خوشتیپ ،تحصیلکرده .از همه مهمتر پولدار .دیگه هم احتیاج نیست در به در از این شرکت به اون شرکت بری ....اگه زنش بشی میری امریکا .ای خدا شانس رو میبینی . در اصل برای عروسی ما اومده اینجا ......من هم دیدم طرف کیس خوبیه جواب بله رو از طرف تو دادم . _تو چکار کردی؟ فرید قهقهه ای زد و گفت :شوخی میکنه مستانه خانوم ؟ شیرین دوباره طرفم برگشت و گفت :شوخی ندارم .امروز ساعت 2 همدیگر رو توی کافی شاپ ...میبینید . از صندلیم جدا شدم و به طرفه جلو خم شدم طوری که فرید صدا م رو نشنوه به شیرین گفتم : بی خود قرارگذاشتی ... - حالا .... ،شما هم باید بری .یعنی گفتم حتمی میای. بلند گفتم : من رو که میشناسی .نباید این کار رو میکردی . فرید رو به شیرن گفت :بفرما ،من که گفتم الان نگو شیرین جان .خوب معلوم اول صبحی هنوز هیچی نشده مخالفت میکنه . اینو باش صبح و شب نداره .بیخودی قرار گذاشتید .اون هم از طرف من .خوب والا ..... شیرین گفت: شما نگران نباش اون با من . همون موقع به مقصد رسیدیم .یه خداحافظی کردم واز ماشین زدم بیرون .نمیخواستم جلوی فرید با شیرین بحث کنم .شیرین به دو اومد دنبالم .در حالیکه نفس نفس میزد گفت :چیه ...حالا ...اخمهات تو ..همه ؟ -بابا تو دیگه کی هستی !یه کاره از طرف من با یارو قرار گذاشتی ،تازه میگی چیه حالا ...! -اوه.....از خدات هم باشه .با اون روسری که تو، تو عروسی ما سر کرده بودی هیچ کس نباید نگاهت میکرد .من موندم این اشکان از چیه تو خوشش اومده با این امل بازیهات ..... نفسی با حرص بیرون دادم و گفتم .:به خدا که ..... -اره ،میدونم .اما حالا که مجبوری بیای . -عمرا .خودت قول دادی خودت هم میری . شیرین جلوم واستاد و گفت :مستانه اگر نیای نه من نه تو . بدون این که به حرفش اهمیت بدم .به طرف کلاس رفتم .تا وارد شدم .استاد هم وارد شد .برای همین شیرین نتونست حرفی بزنه .چند ساعت بعدی رو هم یه جوری از سر خودم باز کردم . اما ساعت آخر شیرین اول با التماس نگاهم کرد و بعد گفت :مستانه بیا و از خر شیطون بیا پایین.لولو خورخوره که نیست .میشینید باهم حرفهاتون رو میزنید اگر .... توی حرفش پریدم و گفتم : از تو متعجب هستم !!!!آخه تومگه اخلاق من رو نمیشناسی که سر خود قرار گذاشتی.؟! شیرین دستم رو گرفت و گفت:بخدا من با اینا رودرواسی دارم.یک دفعه اون گفت من هم مجبور شدم قبول کنم .بخدا قول میدم دیگه از این کارها نکنم .همین یه دفه . خندم گرفت .مثل بچه ها شده بود .لبخندم رو که دید گفت :این یعنی قبول ؟ -فقط همین یه دفعه .پرید بغلم کرد و گفت: میدونستم . @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
نگاهی به من کرد و گفت :خیلی زرنگی .میخوای نشون بدی خودت چایی ریختی . -آخه تو چقدر بچه ای .این موضوع چه اهمیتی داره . -اگه اهمیتی نداره برو بشین خودم میارم . سرم رو با تاسف تکون دادم و رفتم سالن روبرو آقام نشستم .مادرم گفت :چه عجب ما شما رو دیدیم؟ -سر به سرم نزارید مامان .بخاطر این ترم حوصله هیچ چیز ندارم . تا خواست حرفی بزنه گفتم :بله میدونم .میخواهید بگید این هم رشته بود که تو رفتی. مادرم چشماش رو با حالت ناز چرخوند و به آقام نگاه کرد . آقام گفت:غصه نخور مستانه ،خبر خوش برات دارم . با خوشحالی بلند شدم و رفتم پایین پاش نشستم گفتم :چه خبری؟نکنه جایی رو برام پیدا کردید هان آقا جون؟ آقام دستی به صورتش کشید و گفت :هم اره ،هم نه . هستی که یک چایی دست آقام میداد گفت:یعنی چی آقا جون ؟! آقام قندی رو تو دهانش گذشت و گفت :اره یعنی ،آقای سمائی رو دیدم موضوع رو بهش گفتم گفت با جناقش تو کار بساز بفروش و این کاراست .از قراره معلوم یه شرکت ساختمانی مهندسی هم داره قرار شد امشب با باجناقش آقای راد منش صحبت کنه ،فردا نتیجه رو بهم بگه .نه هم این که جواب قطعی معلوم نیست . خانواده آقایی سمائی رو میشناختم .با هم رفت وآمد داشتیم .دو دختر به سن من و هستی داشت . من با شیوا ،هستی هم با لیدا که همسن خودش بود صمیمی بودیم .چندین بار هم قرار شد با هم بریم ویلاشون شمال که هر دفعه جور نمیشد. بلاخره چاره نبود باید تا فردا شب صبر میکردم . شب رو با هزار فکر و خیال به صبح رسوندم . صبح با صدای موبایلم بیدار شدم .شیرین بود .-چیه اول صبحی ول نمیکنی ؟ -اول از همه که سلام .دوما تقصیر منه که با فرید میخوایم بیایم دنبالت تا پیاده نری . -سلام .به دل نگیر....حرص هم نخور گوشتت آب میشه ..تا یه ربع دیگه دم درم . -رو که رو نیست .بجای تشکرت. -خیلی خب ممنون که لطف میکنی و من هم میرسونی . دکمه رو زدم و تماس رو قطع کردم .آبی به صورتم زدم .مسواک هم زدم و حاضر شدم .رفتم پایین .مادرم تو آشپزخونه بود سلام کردم گفتم :مامان من رفتم . -کجا بشین صبحانه بخور . در حالی که یک لقمه برای خودم میگرفتم گفتم .این و تو ماشین .میخورم .شیرین با فرید میان دنبالم . به طرف در رفتم و کفشهام رو پوشیدم وبا یه خداحافظی رفتم بیرون از اونجا که همیشه این حیاط باصفا حواسم رو بخودش جلب میکرد متوجه گذرزمان نشدم و مشغول بو کردن و نوازش گلها شدم .دوباره صدای موبایلم بلند شد شیرین بود فهمیدم خیلی وقت منتظرم هستن .در رو باز کردم و در حال سلام و احوالپرسی سوار شدم . فرید مثل همش صمیمی احوال پرسی کرد اما شیرین تا من رو دید گفت :خدا بگم چکارت کنه این دفعه دیگه حواست به چی بود اینقدر دیر کردی . با شرمندگی گفتم :ببخشید .این دفعه هم حق با شماست . شیرین کمی به عقب برگشت و گفت :اگه تو به یکی از این خواستگارات جواب مثبت بدی ما مجبور نیستیم جور انها رو بکشیم. لبم رو گاز گرفتم و به فرید اشاره کردم. شیرین لبخندی زد و گفت : بی خود شکلک در نیار یکی از همین خواستگارات همین پسر عمو فریده .تو عروسی ما که تو رو دیدی ول کن فرید نشده . چشمم رو درشت کردم بلکه ساکت بشه . من نمیدونه چرا این خواستگارا یک دفعه سر و کلشون با هم پیدا شده بود ! شیرین اصلا انگار نه انگار .باز ادامه داد : مستانه من اصلا حواسم نبود .اما دوباره دیشب زنگ زد از تو پرسید .به خدا اگه زنش نشی خیلی خری . @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
لینک قسمت چهارم https://eitaa.com/Dastanvpand/11153 لیوان آبو دادم دستش... گفت چرا من؟ گفتم چی؟ گفت چیکار کنم دوسش دارم ولی بامن ناسازگاری میکنه از اروپا دیپورتمون کردن تقصییر من بود دیگه نمیتونیم برگردیم مرتب بهم میگه وکیل بیار سهم الارث رو بگیریم بریم آمریکا.. خانوم مادر من هنوز زنده اس نفس میکشه میفهمه آخه من چیکار کنم چقدر داغون بود سرشو آورد بالا و زل زد به من... اومد جلوتر ترسیدم رفتم عقب شونه هامو گرفت تو چشمام زل زد وگفت مراقب مادرم باش خواهش میکنم و بعد خیلی سریع از در زد بیرون ته چشماش یه چیزی بود که منو ترسوند یه چیزی که بعدا فهمیدم چی بود پیرزنه یه دارویی میخورد که چهار پنج ساعت میخوابید اون روز رفتم بیرون خرید کنم وقتی برگشتم از اتاقش یه صدایی شنیدم وقتی رفتم تو شوکه شدم تمام خریدام افتاد رو زمین دستمو گرفتم به دیوار و زانو زدم زنه با چاقو ایستاده بود بالا سر مادرشوهرش یه بالشم دستش بود انگار هنوز تصمیم نگرفته بود چطوری بکشتش چشمای پیرزنه از ترس گشاد شده بود وناله های وحشتناکی میکرد دویدم جلو تمام تنم میلرزید گفتم خانوم تو رو خدا چیکار دارید میکنید صورتش خیس اشک و عرق بود در همین موقع شوهرشم رسید دوید جلو زنه چاقو رو گذاشت رو گلوی خودشو گفت اگه بیای جلو خودمو میکشم مرده ایستاد اینقدر بهش التماس کردو با زنه حرف زد که کم کم دستاش شل شد و نشست روی زمین و بلند بلند گریه کرد مرده رفت زنشو بغل کرد و اونم زد زیر گریه نگام رفت سمت پیرزنه چشماش به سقف خیره شده بود وقتی آمبولانس اومد گفتن سکته مغزی کرده گفتن تسلیت و جسد بیجونشو بردن پسرش پول زیادی بهم داد تا حرف نزنم و محترمانه ازم خواست از اونجا برم حالا من اینجام جایی رو ندارم که برم یکساعت گذشته بود ده تا قطار رفته بود ومن فکر میکردم امشب با اینهمه گرگ گرسنه چه بلایی سر این دختر میاد مخصوصا که هیچ هتل و مسافرخونه ای اونو راه نمیداد میدونم فکر خوبی نبود اما اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم اونو با خودم به خونه بردم وقتی رسیدیم مثل یه جوجه ترسیده رفت و یه گوشه نشست دلم براش میسوخت اما کم کم یخش باز شد چشمش که به عکسای منو علی که هر گوشه خونه حتی رو در یخچال بود افتاد کنجکاو شد منم همه چیو بهش گفتم حتی از این روزهای تلخی که با چنگ و دندون خودمو از این جهنم شهوت و بیغیرتی بیرون میکشیدم اونشب اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم نبود قلبم هری ریخت پایین بدترین فکرارو کردم رفتم سمت اتاق تا ببینم وسایلش هست که زنگ در به صدا در اومد از تو آیفون دیدمش که نون خریده اومد بالا تابلو رنگم پریده بود با خنده گفت چیه؟ فکر کردی فرار کردم گفتم نه عزیزم این چه حرفیه صبحانه خوردیم بهش گفتم من باید خونه پیدا کنم گفت ببین میخوام یه چیزی بگم میخوای باهم خونه بگیریم اینطوری کمتر به زن تنها بودن گیر میدن.. منم پول زیادی دارم راستش پیشنهاد بدی نبود اینطوری میتونستیم یه خونه بهتر و تو یه منطقه بهتر پیدا کنیم تصمیم گرفتیم بگیم دانشجو هستیم و از شهرستان اومدیم هرچند پیشنهادات کثیفی میشد اما کمتر بود بالاخره تونستیم یه جای خوب پیدا کنیم پرستو دختر خوبی بود و مشکلی باهاش نداشتم اما هنوز بیکار بودیم اون روز روزنامه گرفتم که برا کار به چند جا سر بزنم وارد ساختمون که شدم صدای داد و فریاد میومد ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
صدای فحش و بد و بیراه ساختمونو برداشته بود. از همه واحدها اومده بودن بیرون... و دقیقا به واحدی که من میخواستم برم زل زده بودن. در همین موقع زنی شیک، با خشم درو باز کرد و اومد بیرون و با گریه گفت خدا ذلیلت کنه تو آدم نیستی حیوونی یه دفعه به اطرافش و آدمایی که بهش زل زده بودن نگاه کرد و فریاد زد چیه بدبخت ندیدین برید گمشید همتون. مردد پایین پله ها ایستاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم در همین موقع دختری آشفته با سرو صورتی خونین از در اومد بیرون.. زن به سمتش حمله کرد و موهاشو کشید و شروع به زدنش کرد... چند نفر دویدن جلو و مابین اون دوتا قرار گرفتن. دختر با پاهای برهنه فرار کرد زن پشت سرش فریاد زد کثافت... خیابونی این بود جواب محبتهام. و روی پله ها نشست و بلند بلند گریه کرد هیچکس جرات نداشت نزدیکش بشه رفتم بالا در شرکت باز بود، رفتم تو.. میز منشی بهم ریخته بود همه جا پر از کاغذ و خردهای شکسته گلدون بود هیچکس نبود میخواستم برای زنه آب بیارم رفتم جلو مردی پشت میز با ظاهری آشفته نشسته بود اصلا متوجه من نشد از آبسرد کن لیوانی آب برداشتمو رفتم بیرون روی پله ها کنار زن نشستم گفتم خانوم... ضعف کرده بود و شل و وارفته روی پله ها افتاده بود سرش روبه بغل گرفتم و لیوانو سمت لبش بردم یه کمی آب خورد و دوباره بلند گریه کرد گفتم خانوم بلند شید بریم تو بلند شد پر از ضعف بود پر از درد... کاملا قابل حدس بود چه اتفاقی افتاده رفتیم تو... در و بستم نشست مرد متوجه ما شد اومد بیرون گفت داری اشتباه میکنی زن دوباره هیستریک شد و فریاد زد خفه شو.... خفه شو رفت سمت میز منشی و گل سر و.. رو از زیر میز برداشت و فریاد زد این اشتباهه؟ اصلا نفهمیدید من کی اومدم تو با دوست من... حیا نکردی خجالت نکشیدی گفتم بدبخته دانشجو بی پدر ومادره بیاد منشیت بشه دستشو بگیریم ولی واقعا بی پدرو مادر بود. ارزش داشت؟ چند وقته؟ مرده گفت غلط کردم یهویی شد همین یه دفعه بود زنه داد زد یهویی شد... دست کرد تو کیفشو پاکتی رو آورد بیرون و پرت کرد تو صورتش و گفت بدبخت دختره حامله اس... توله توه انگار که به مرده برق وصل کردن خم شد و پاکت رو برداشت برگ سونوگرافی بودوصیغه نامه فکر کردی حال وحول وتمام... فکر کردی آخر زرنگایی... فکر کردی زنم گاگوله، عاشقمه، نمیفهمه یه سفره ای پهنه یه نوکی بزنم اتفاقی نمیوفته ولی بدبخت اون از تو زرنگتر بود خودش این برگو برام فرستاد حالا برو با اون زنه بچه بزرگ کن. اومد از در بیاد بیرون که سرش گیج رفت و افتاد دستشو گرفتم مرده دوید جلو گفت غلط کردم خودم حلش میکنم بخدا پشیمونم زنه مثل آدمای مست دیگه توانی نداشت عمق دلشکستگی تو صورتش موج میزد برگشت و گفت هرچیم که تو زندگیت بودم خوب یا بد بهت اعتماد داشتم .... اعتماد مرده زد زیر گریه دوباره گفت غلط کردم هرکاری بگی میکنم زنه گفت چیکار میخوای بکنی؟ میتونی اعتماد منو برگردونی میتونی تصویر کثیقی رو که دیدم از ذهنم پاک کنی؟.... داد زد میتونی؟ اصلا اگه من باهات اینکارو میکردم چیکار میکردی؟ مرده چشماش گشاد شد و حالت گارد گرفت حتی نمیتونست تصور کنه اومدم از در بیام بیرون که زنه فریاد زد خانوم شما بپرس منو می‌بخشید یا میکشت؟ رو کرد به شوهرشو و گفت حتی نمیتونی بهش فکر کنی؟ پس من دیگه چطور بهت اعتماد کنم.. گفتم ببخشید من با اجازتون میرم زنه گفت صبر کن منم میام دیگه نمیتونم هوایی که این آدم توش نفس میکشه رو تحمل کنم و با من از در زد بیرون وقتی رسیدیم پایین ازم پرسید رانندگی بلدی گفتم آره سوییچشو داد و بغل یه ماشین مدل بالا ایستاد سوار شدم کنارم نشست گفتم میخوایید بریم بیمارستان رنگتون بدجوری پریده؟ گفت نمیدونم فقط برو وقتی حرکت کردم مرده رو دیدم که دوید تو خیابون و صداش کرد اما من به راهم ادامه دادم گفت دنیای کثیفیه بهترین دوستت، کسی که مثل چشمات بهش اعتماد داشتی... و ساکت شد. بغل یه درمانگاه پارک کردم زیر بغلشو گرفتم حالش خیلی بد بود سریع بستریش کردن گفتم میخوایین به شوهرتون زنگ بزنم گفت نه ببخشید شما رو هم اسیر کردم گفتم نه من کار خاصی نداشتم اومده بودم واسه استخدام... لبخند تلخی زد و گفت فقط طلاق... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
animation.gif
5.47M
به اندازه تک تک گلبرگ های دنیا شادمانی برایتان آرزو میکنم میدانم که این شادمانی قرین ِ سلامتی ست پس میگویم حالِ خوب نصیبِ دلهای مهربانتان 🌻یکشنبه تون پُراز عشق و امید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه تون زیبا و بی نظیر یک روز پراز موفقیت🌸 یک دل آرام و بی غصه یک زندگی آروم و عاشقانه و یک دعای خیر از🌸 ته دل! نصیب لحظه هاتون روزتون عالی و سرشار از خیر و برکت 💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌