✳️#فاطمه_صغری(س)
فاطمه بنت حسین بن علی بن ابیطالب(ع) بزرگترین دختر امام حسین(ع) از امّ اسحاق بود.او در واقعه کربلاحضور داشت و اسیر شد و در کوفه خطبه خواند و کوفیان را عتاب کرد. بنابر حدیث امام باقر(ع)، امام حسین(ع)قبل از شهادت، ودایع امامت و وصایای مکتوب خود را به او سپرد و او بعداً آنها را به امام سجاد(ع) تحویل داد . فاطمه از پدرش و برادرش امام سجاد(ع) روایت نقل کرده است.
پدرش حسین بن علی بن ابیطالب(ع) و مادرش اماسحاق دختر طلحه بن عبیدالله است. تاریخ دقیق تولد فاطمه مشخص نیست؛ ولی چون مادرش، نخست همسر امام حسن(ع) بود و بعد از شهادت وی ، به همسری امام حسین(ع) درآمد، تولد وی بعد از شهادت امام حسن(ع) بوده است؛ بنابراین میتوان احتمال قوی داد در سال ۵۱ هجری به دنیا آمده است. گفتهاند سیمایش به جدهاش، فاطمه(س) دختر رسول خدا، شبیه بوده است. فاطمه پیش از واقعه کربلا با پسرعمویش حسن مُثَنّی(فرزند امام مجتبی) ازدواج کرد.
فاطمه، در واقعه عاشورا به همراه همسرش حسن مُثَنّی، حضور داشت. حسن در روز عاشورا همراه امام حسین(ع) شجاعانه جنگید و زخمی و اسیر شد. داییاش،اسماء بن خارجه فزاری وی را نجات داد. او در کوفه تحت درمان قرار گرفت و با بازیافتن سلامت خود به مدینه بازگشت.
فاطمه به همراه دیگر اعضای خاندان امام حسین(ع)، به اسارت به کوفه و شام برده شد. برخی از ماجراهای هجوم به خیمهها و دوران اسارت اهل بیت پیامبر(ص) از او نقل شده است. میان او و یزید در دربار شام سخنانی رد و بدل گردید.
فاطمه از تابعین و از راویان حدیث بوده است او از پدرش امام حسین(ع) و عبدالله بن عباس و اسماء بنت عُمَیس، روایت کرده است. نقل شده است که وی از مادر بزرگش حضرت فاطمه(س)، دختر پیامبر(ص)، به صورت مرسل روایت کرده است، و نیز از پدرش حسین بن علی(ع) و عمهاش زینب(س) دختر امام علی(ع) و برادرش علی بن الحسین(ع) و عبدالله بن عباس و عایشه و اسما بنت عمیس و بلال نیز به گونه مرسل، روایت کرده است.
فاطمه را ثقه و از طبقه چهارم راویان دانستهاند.
به جز امام سجاد(ع)، حضرت زینب(س) و ام کلثوم، فاطمه نیز در کوفه خطبه خوانده است. زید پسر امام کاظم(ع) از پدرانش روایت میکند فاطمه صغری پس از آنکه از کربلا وارد کوفه شد، این خطبه خود را اینگونه شروع کرد:
سپاس خدای را به شماره ریگها و سنگها و هموزن آنچه از روی زمین تا عرش اوست. او را ستایش میكنم و به او ایمان دارم و توكلم به اوست و شهادت میدهم كه خدا یكی است و شریكی برای او نیست و محمد (ص) بنده و پیغمبر اوست و گواهی میدهم كه فرزندان او را كنار فرات سر بریدند، بیآنكه خونی از آنان طلبكار یا خونخواهی از او داشته باشند
گفته شده فاطمه پس از درگذشت حسن مُثَنّی، یک سال بر مزار او به سوگ نشست و روزها روزه میگرفت و شبها به عبادت میپرداخت.صحیح بخاری روایتی نقل کرده که در آن فاطمه بنت الحسین(ع) بر مزار حسن مثنی بقعهای میسازد.
فاطمه پس از درگذشت حسن مثنی، با عبداللّه بن عمرو بن عثمان بن عفان ازدواج کرد. پس از مرگ عبداللّه،عبدالرحمانبن ضحاک، والی مدینه، از فاطمه خواستگاری کرد که او نپذیرفت.
فاطمه از حسن مثنی، چهار فرزند به نامهای عبدالله، ابراهیم، حسن و زینب داشت و از همسر دومش عبدالله بن عمرو بن عثمان، دارای سه فرزند به نامهای محمد دیباج، قاسم و رقیه شد. بیشتر فرزندان و نوادگان وی، در مبارزه با خلفای بنی عباس به شهادت رسیدند یا زندانی شدند.
سبط ابن جوزی وفات وی را، حدود سال ۱۱۷ هجری نقل کرده است. ابنحِبّان، بدون اشاره به تاریخ دقیق، از وفات او در حدود ۹۰ سالگی سخن گفته است. ابنعساکرنیز خبری از درگذشت وی در زمان خلافت هشام بن عبدالملک را آورده است.
در قبرستان باب الصغير ، پشت قبر سكينه و امّ كلثوم ( عليهما السلام ) قبری منسوب به ايشان است
✅منابع
ابنعساکر، تاریخ مدینة دمشق
حسنی، احمد بن ابراهیم، المصابیح
طبری، تاریخ الطبری
مفید، الارشاد
مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار
بخاری.صحیح البخاری
صدوق، الامالی للصدوق
دانشنامه شیعه
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
وحشتناک ترين لحظه ى زندگى، لحظه ايست که انسان رادر سرازيرى قبر ميگذارند.
شخصى نزد امام صادق(ع) رفت و گفت من از ان لحظه بسيارميترسم، چه کنم؟
امام صادق(ع)فرمودند:
زيارت عاشورا را زياد بخوان.
آن مرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد اللهم ارزقنى شفاعة الحسين يوم الورود؟
یعنی خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من کن.
زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين(ع) در آن لحظه به فريادتان برسد.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#فوروارد_فراموش_نشه
📌۳ سفارش #ابلیس به نوح نبی(ع)
موضوع سفارشات ابلیس به برخی پیامبران و رسولان الهی مسألهای است که اهلبیت(ع) در روایات مختلف به آن اشاره کردهاند. در این بخش ماجرای سفارش ابلیس به #نوح(ع) را بر اساس کتاب خصال صدوق نقل میکنیم.
🔶امام باقر(ع) به جابر فرمود: «چون نوح نزد پروردگارش قوم خویش را نفرین کرد ابلیس ملعون نزد آن حضرت آمد و گفت: اى نوح تو حق یک نعمتى بر من دارى که میخواهم به تو به مثل آن را دهم. نوح فرمود به خدا بر من ناگوار است که بر تو حق نعمتى داشته باشم؛ آن نعمت چیست؟ گفت بله، #نفرین کردى خدا قومت را غرق کرد و دیگر هیچ کس نماند که من به گمراه کردن او #رنج ببرم. پس من راحتم تا مردم دیگرى به وجود آیند و آنها را گمراه کنم. نوح(ع) فرمود:مثل آن چه میخواهى به من بدهى؟
📌گفت مرا در سه جا بیاد آور که در این سه به بنده نزدیکترم: هر وقت #غضب کردى مرا به یاد آور، هر وقت خواستى میان دو نفر #حکم کنى مرا به یاد آور، هر وقت با زن بیگانه #خلوت کردى و با شما هیچ کس نیست مرا بیاد آور.»
📚 خصال، ج1، ص146
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻گدای
🔹روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد.
🔸 روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود..
🔹او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
🔹عصر آنروز، روزنامهنگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدمهاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟
🔸روزنامهنگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي
روي تابلوي او خوانده ميشد:
💎 امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم💎
🔻وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.
🔹 حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است
😘😘😘لبخند بزنيد☺️☺️☺️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔮کوتاه اما قشنگ🔮
یکی نزد حکیمی آمد و گفت :
خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟
حکیم با تبسم گفت :
او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ...
تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟؟؟
یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⁉️آیا چهل بار رفتن به مسجد جمكران برای گرفتن حاجت مدركی دارد❗️
✅در مورد سؤال فوق دلیل خاصی وجود ندارد بلكه از سه طریق میتوان مشروعیت آن را به اثبات رسانید:
۱ - سیره متشرّعه از علما و صلحا و اتقیا بر مداومت رفتن چهل بار به مسجد جمكران است همانگونه كه این عمل در مسجد سهله نیز انجام میشود.
۲ - در روایات بسیاری به این مطلب اشاره شده كه هر كس چهل روز خود را برای خدا خالص كند چشمههای حكمت از قلبش بر زبانش جاری میگردد.
۳ - از مجموعه روایات استفاده میشود كه عدد چهل در شكوفایی قابلیتهای مادّی و معنوی تأثیر بهسزایی دارد، از آن جمله:
🔻 تأثیر عدد چهل در رشد فرزند در رحم
🔻 تأثیر شراب خوردن در عدم قبولی نماز تا چهل روز
🔻قبولی توبه بهلولِ نبّاش بعد از چهل روز
🔻كنارهگیری پیامبر (ص) از خدیجه به جهت انعقاد نطفه حضرت زهرا (س) به مدت چهل روز
🔻چهل روز دعای عهد را خواندن باعث میشود كه انسان از یاران امام زمان (عج) باشد.
🔻امام زمان (عج) هم چهل روز تحت تربیت ملائكه بود.
🔻طینت حضرت آدم (ع) در چهل روز خمیر شد.
🔻حضرت موسی (ع) تا چهل روز با خداوند در كوه طور ملاقات داشت.
🔻پیامبر اكرم (ص) بعد از چهل سالگی به نبوّت مبعوث شد.
🔻عقل انسان تا چهل سال قابل رشد است.
🔻شهادت چهل مؤمن بر میت موجب مغفرت او از جانب خداوند میشود.
🔻حفظ چهل حدیث انسان را در قیامت، فقیه محشور میكند.
🔻حد همسایه تا چهل خانه است.
🔻حریم مسجد تا چهل خانه است و سایر موارد.
🔹از این احادیث و موارد دیگر استفاده میشود كه عدد چهل در قابلیت بخشیدن و رساندن انسان به كمالات و شكوفا شدن او تأثیر بهسزایی دارد، و لذا میتوانیم از این موارد الغای خصوصیت كرده، عدد چهل و چلّهگیری را در تمام موارد كارهای خیر تعمیم دهیم.
🔸سید بحرالعلوم میگوید: ما بالعَیان مشاهده كردهایم و به بیان دانستهایم كه برای این رقم از عدد (چهل) خاصیت و تأثیر مخصوصی در ظهور استعدادها و تكمیل ملكات انسانی در طی منازل و پیمودن مراحل است.
📚کتاب موعود شناسی و پاسخ به شبهات؛ علی اصغر رضوانی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴
❤️سخنی که پیامبر(ص) درباره ظهور مهدی(عج) به حضرت زهرا(س) فرمود:
على بن هلال از پدرش روایت نموده که گفت در بیماری پیامبر(ص)، حضورش شرفیاب شدم، دیدم فاطمه (س) در بالین پدرش نشسته و اشک مىریزد چون صداى گریه اش بلند شد، پیامبر سر برداشت و فرمود: فاطمه جان! چرا گریه مىکنى؟ عرض کرد: مى ترسم بعد ازشما احترام ما از دست برود؟ فرمود: عزیزم، مگر نمىدانى که خداوند به اهل زمین نگاه کرد و پدرت را از میان آنان برگزید، سپس نظر کرد و شوهرت را انتخاب کرد، و به من وحى فرمود که تو را به او تزویج کنم؟ دخترم! ما اهل بیتى هستیم که خداوند عزوجل هفت فضیلت به ما عطا فرموده که به هیچ کس قبل و بعد ازما عطا نفرموده است، و آن این که: من خاتم پیامبران نزد خدا و بهترین آنها و محبوبترین بندگان مىباشم و با این امتیازات پدر تو مىباشم، جانشین من بهترین جانشینان پیغمبران و محبوبترین آنها نزد خداست، و او شوهر تو است شهید ما بهترین شهداء و محبوبترین آنان نزد خداوند است و او حمزه بن عبدالمطلب عموى پدر و شوهرت مىباشد، جعفربن ابیطالب که با دو بال در بهشت با فرشتگان پرواز مىکند پسر عموى پدرت و برادر شوهرت از ما است، در سبط این امت که حسن و حسین دو فرزند تو و دو آقاى اهل بهشت مىباشند از ماست، و به خدا قسم که پدرشان افضل از آنهاست.
یا فاطمة و الذى بعثنى بالحق ان منهما مهدى هذه الامة اذا صارت الدنیا هرجاً و مرجاًًً و تظاهرت الفتن و انقطعت السبل و اغار بعضهم على بعض فلا کبیر یرحم صغیراً و لا صغیر یوقر کبیراً فیبعث الله عند ذلک منهما من یفتح حصون الضالة و قلوباً غلفاً یوم بالدین فى آخر الزمان کما قمت به فى آخر الزمان و یملاء الارض عدلاً کما ملئت جوراً . اى فاطمه ! به خداوندى که مرا به راستى برانگیخته، مهدى این امت نیز از ایشان مى باشد، موقعى که دنیا هرج و مرج شود و آشوبها پدید آید و راهها مسدود گردد و اموال یکدیگر را به غارت برند، نه بزرگتر به کوچکتر رحم کند و نه کوچکتر احترام بزرگتر را نگاه دارد، خداوند کسى را برانگیزد که قلعه هاى ضلالت و دلهاى قفل زده را بگشاید و اساس دین را در آخر الزمان استوار سازد، چنان که من در آخر الزمان پایدار گردم و زمین را پراز عدل نماید چنان که از ظلم پر شده باشد… .
📗 کشف الغمه،۵ – اربعین حدیث فى المهدى ذکر المهدى و نعوته و حقیقة مخرجه
#کانال_حضرت_زهرا_س👇👇👇👇👇👇👇👇❤
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#داستان کوتاه
"ملانصرالدین" برای خرید "پاپوش نو" راهی شهر شد.
در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد "انتخاب" کند.
"فروشنده" حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا "آزادی" بیشتری برای تهیه کفش "دلخواهش" داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را "باب میلش" نیافت.
هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد. بیش از "ده جفت کفش" دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با "صبر و حوصله ی" هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت "کفش زیبا" شد!
"آنها را پوشید."
دید کفش ها درست "اندازه ی" پایش هستند.
چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس "رضایت" کرد.
بالاخره "تصمیم" خود را گرفت.
می دانست که باید این کفشها را بخرد.
از فروشنده پرسید: "قیمت" این یک جفت کفش چقدر است؟
فروشنده جواب داد: این کفش ها، "قیمتی ندارند!"
ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا "مسخره می کنی؟"
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون "کفش های خودت" است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!
این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست، همیشه نگاه مان به "دنیای بیرون" است.
"ایده آل ها و زیبایی ها" را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم.
*خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم و فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است.*
╭✹••••••••••••••••••••🌼
🐞 ╯ http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🛤●°°●🚗●°°●🏍●°° ●🛤●°°
🔆✺داستان_کوتاه✺🔆
اگر آرام بروید ، زودتر میرسید
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: تا جاده چقدر راه است؟ پسر جواب داد: اگر آرام بروید حدود ده
دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت
🚨
بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر. تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول
🚨
ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
✅ شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🛤●°°●🚗●°°●🏍●°° ●🛤●°° ●🚕
مشورت حضرت سلیمان(ع) با خفاش
بسیار جالب از دست ندید...
چهارکس نزد سلیمان آمدند که هر یک حاجتی داشتند.
۱● یکی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر، درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد.
۲● دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان، در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات، که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد.
۳● سوم باد بود، گفت: یا نبی الله، خدا مرا به هر طرف می گرداند، و مرا بی آرام کرده، دعا کن تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد.
۴● چهارم آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد.
سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت و معنویت خفاش را بر مرغان معلوم نماید.
خفاش گفت:
● یا نبی الله، اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جا برود و هر رایحه ی بدی را پاک کند.
● اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید.
● و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد، همه ی خلایق از او در بیم و هراسند و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات را برطرف کند.
● اما باد، اگر نوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصل ها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند.
● آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم.
● باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم.
● آب گفت: غرقش می کنم.
● مار گفت: به زهر کارش سازم.
چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخاستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که:
👈 هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید پشت و پناه او باشیم...
تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم.
خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که:
۱● پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد.
۲● باد را مَرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود، پرواز نتوانی کرد.
٣● و فضله ی تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود.
٤● و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد، دو پستان در میان سینه ی تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه ی خود گذار و آنچه خواهی بخور.
تبارك الله احسنُ الخالقین
☝ هیچ خلقتی از خداوند را دست کم نگیریم که در آن حکمتی نهفته است...
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
حضرت رقیه سلام الله علیها
✅ زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها در خرابه شام به راس اطهر و اطیب حضرت سیدالشهدا علیه السلام
محمد رضا بحری
بو خرابه گوشه سینده بو گیجه ضیافتیم وار
یارالی بابام گلوبدور شرف زیارتیم وار
بو خرابه ده عیان دور متجلیات خالق
گورونور بو تیره شب دن لمعات صبح صادق
یتیشوبدی وصل یاره بو گیجه صغیره عاشق
باباجان فصل وصلتون دور سنه چوخلی صحبتیم وار
ایدر عندلیب ناله یتیشنده فصل هجران
غم هجر گلدن ایلر چمن ایچره داد و افغان
من او بلبلم که گوردوم گلومی چمنده خندان
مین او بلبله برابر ئورگیمده حسرتیم وار
بو خرابه ده خدادن طلب نیاز ایدردیم
طلب زیارتیله گیجه لر نماز ایدردیم
گلیسن اگر بیلیدیم سنی پیشواز ایدردیم
ایاقیم قابار دا اولسا سنه چوخ محبتیم وار
بیله رسمدور که عاشق هامی محنته دایانسون
تاپا فیض وصل،خوش دور غم عشق اوتوندا یانسون
دم وصل یار یتسه باشینا گرک دولانسون
ولی نه گوزومده نوریم نه دیزیمده طاقتیم وار
بو باشون خرابه ملکین ایدوب عرشیله برابر
اولا فرش بئیله باشه پر جبرئیل ، بهتر
نه روا دوشه ترابه سر زاده ی پیمبر
اولا فرش راهی زلفیم گوره سن لیاقتیم وار؟
لمعات نور ایزد بو باشوندا دور هویدا
بو خرابه ملکی اولدی اودی رشک طور سینا
بو مقامیمه خصوصا آپاروبدی غبطه موسی
که بو یرده جلوه گاه حق ذوالمشیتیم وار
سنی کیم سالوب بو حاله گوروم اولسون اللری شل
گونوزی منیم گوزومده ایلیوبدی لیل الیل
گوزومه گلوبدی پرده گیجه یا اولوب مطول
داخی نوردن دوشوبدی ایکی گوزده علتیم وار
ایلدون خرابه ملکین قدمونله رشک جنت
قیزون اولدی صون نفس ده سن اوچون رهین منت
نه گوزل زمان گلوبسن بورا ای ملاذ امت
یتیشوبدی جان دوداقه بابا حال رحلتیم وار
منه میهمان گلوبسن نه گوزلدی اولسا خدمت
ولی یوخدور الده امکان اودور اولموشام خجالت
قوری جان قالوب سنوندی بودا منده دور امانت
که اگر وریلسه عودت سنه جزئی خدمتیم وار
هامی غملره دایاندیم او بویوردوقون سوزونله
سر نی ده آندیراردون سوزی گردش گوزونله
بو گیجه منیله یا قال ، منی یا آپار ئوزونله
بوحیاته اولماسان سن باباجان نه حاجتیم وار
ندی بو جفالی دهره بو قدر جفادن حاصل
نیه یوخدی بو جهاندا یم درد و رنجه ساحل
منیله ایدوبدی مانوس بو قدر آغیر سلاسل
نقدر من یتیمین بو جفایه طاقتیم وار
یتیشینجا وقت وصلون بابا هر غمه دایاندیم
اودی مین یول ئولدیم هر دم دیریلیب غمونده یاندیم
سنون عشقیویله شامین یولونی گلوب دولاندیم
سایا گلمز عرض ایتسم نه ملال و محنتیم وار
منی شامیان گورنده دیدیلر منه یتیمه
دیدیم ایتمیون گرفتار منی ماتم عظیمه
باخون اول اوجا جداده او شهنشه فخیمه
او منیم گوزل بابامدور گوروسوز نه شوکتیم وار
بو خرابه یه گلینجان منه چوخ یتوب مصیبت
ولی ایلمز بلادن گله سالک طریقت
بخصوص دلبریله قورا بولسه بزم الفت
سنیله خرابه یرده منیم ایندی الفتیم وار
منی باده ی وصالون او قدر ایدوبدی مدهوش
که اولوب سنی گورندن هامی غملریم فراموش
ایاقیم قولوم یاراسی منه شهد دن گلور نوش
سن اگر منیله اولسان دیمرم جراحتیم وار
ئوزی ،شانی قطره دن کم بو جهاندا "بحری" نامم
قاپوزون گداسی ام چون کرمونله شه مقامم
حسنات دن الیم بوش یوزی قاره بیر غلامم
یوخ ئورکده خوف دوزخ که حسینه نسبتیم وار
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✨﷽✨
📚داستانک
جواني نزد شیخی آمد واز او پرسيد:
من جوان كـم سني هـستم امـا آرزو هـاي
بزرگـي دارم و نميتوانم خـود را از نگاه كردن
بـه دختـران جـوان منـع كـنم، چـاره ام چـيست؟
شیخ نيز كوزه اي پر از شير به او داد و
بـه او توصـيه كـرد كـه كوزه را بـه سـلامـت
به جـاي معـيني ببـرد و هـيچ چـيز از كوزه نريزد
واز یکی از شاگردانش نیز درخواست كرد
او را هـمراهي كند واگر یک قطره از شـير را
ريخت جلوي همه مردم او را حسابی كتك بزند!
جوان نيز شير را به سلامت به مقصد
رساند و هيچ چيز از آن نريخت. وقتي شیخ
از او پرسـيد چند دختـر را در سـر راهـت ديدي؟
جوان جواب داد هيچ، فقط به فكرآن بودم
كه شير را نريزم كه مبـادا در جـلوي مردم
كتك بـخـورم و در نـزد مـردم خـوار و خـفـيـف شـوم..
شیخ هم گفت: اين حكايت انسان مؤمن است
كه هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند
وحواسش را جمع میکند تا سمت
گناه کشیده نشود و از روز قيامت بيم دارد...
کانال داستان و رمان مذهبی
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل_یکم
با بغض گفتم: راست می گی دیگه تموم شد، چون شما دارین براي همیشه از ایران می رین. چند لحظه اي هر دو سکوت کردیم. صداي پدرم که با سهیل و گلرخ حرف می زد از حیاط می آمد. مادرم سري تکان داد و گفت: راستشو بخواي خودمم پشیمونم! اون اولها خیلی دلم می خواست برم خارج و راحت زندگی کنم، هی تقلا کردم، وکیل گرفتم. مخصوصا از وقتی طناز رفت دیگه حسابی به هوس افتاده بودم. اما حالا... حالا که همه کارا درست شده، دیگه شماها همراهم نیستید تا با خیال راحت زندگی کنم. می دونم هر جاي دنیا باشم حواس و فکر و ذهنم مشغول شما دو تا است، به خصوص تو مهتاب! فکر نکن تو این مدت بهت پشت کرده بودم، نه! از دستت ناراحت بودم. خوب،بهم حق بده! من یک مادرم، در هر حال هر مادري براي بچه اش آرزو داره، دلش می خواد خوشبختی و سعادت بچه شوببینه، اما تو با انتخاب آگاهانه حسین، انگار براي سیاه بختی قدم جلو گذاشتی... ولی بعد وقتی پسر نازي اونجوري پرپرشد، به خودم آمدم. دیدم شاید حق با تو باشه. مرگ دست خداست و با قسمت و تقدیر نمی شه جنگید، من اصرار داشتم تو زن کوروش بشی و اگه به خواست دلم می رسیدم الان با لباس سیاه و روحیه زخمی، کنارم، زانوي غم به بغل داشتی!از اون به بعد دایم از سهیل احوالتو می پرسیدم، درباره زندگی ات، شوهرت، روزگارت...
مادرم نفس عمیقی کشد و جرعه اي شربت نوشید و گفت:- سهیل خیال منو راحت کرده بود، نمی دونی چقدر از حسین تعریف می کرد، چقدر از مهربونی و آقایی و نجابتش برام تعریف می کرد. چقدر از اینکه تو راحت و خوشبختی برام می گفت، منهم خوشحال از آرامش تو، آرام بودم. اما وقتی کارام درست شد دیگه طاقت نیاوردم، به سهیل پیغام دادم تو و حسین رو پیشم بیاره... اما سهیل گفت حسین براي معالجه رفته خارج، خیلی ناراحت شدم. حالا نکنه دیگه نبینمش!؟لیوان خالی شربتم را روي میز گذاشتم و گفتم: ممکنه، معلوم نیست حسین چند وقت اونجا بمونه. آخرین تماسی که باهاش داشتم می گفت قراره عملش کنن، یک مقدار از ریه اش را که فیبُرز شده باید بردارند، دوستش هم تحت معالجه و مداواست، معلوم نیست کارشون چقدر طول بکشه.مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: مهتاب تو هم با ما بیا، همراه حسین، هر دوتون بیایید. حسین راحت می تونه تحت عنوان معالجه بیاد آمریکا، تو هم براي همراهی اش بیاي و بعد پیش ما بمونید... هان؟
سري تکان دادم و گفتم: نه مامان، حسین اصلا از زندگی در خارج از ایران خوشش نمی آد، خیلی ایران رو دوست داره.منم هنوز از درسم مونده، حیفه که به خاطر دو ترم درسمو ول کنم، تازه شما هنوز تکلیف خودتان معلوم نیست. شاید خوشتان نیامد و خواستید برگردید، اون وقت تکلیف ما چیه؟مادرم آه عمیقی کشید و گفت: حیف که اینهمه طفره و تقلا رو من کردم وگرنه به امیر می گفتم منصرف شدم.با هیجان گفتم: خوب بگید، بابا که حرفی نداره...- نه دیگه مهتاب، زشته. الان تمام کاراشو کرده، خونه قراره از ماه مهر اجاره بره، یک انبار براي اثاثیه کرایه کرده... دیگه نمی شه.صداي پدرم رشته صحبتمان را قطع کرد: - واي شما دو تا چقدر حرف می زنید، بیایید تو حیاط، جوجه ها دیگه سوخت!وقتی سر میز شام می نشستیم، سهیل با صمیمیتی واقعی گفت:- چقدر جاي حسین خالیه.
همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهیل از جا برخاست. به نظر خودم هم جاى حسین خیلى خالى بود، کاش اینجا بود و مى دید که پدر و مادرم چقدر مهربان و خونگرم هستند. در افکارم غرق بودم که صداى سهیل از جا پراندم:- مهتاب بیا، ببین شوهرت چقدر حلال زاده است. تا گفتم جاش خالى، زنگ زد. ناباورانه به گوشى خیره شدم. آهسته گفتم: الو...؟ چند لحظه صدایى نیامد. فکر کردم سهیل شوخى کرده تا همه بخندند، اما بعد صداى ضعیف حسین به گوشم رسید:سلام عروسک... چطورى؟با شادى زیاد، گفتم: تو چطورى؟ چه خبر؟صدایش را به سختى مى شنیدم: خبرى نیست، احتمالا آخر هفته دیگه عملم مى کنند. قراره قسمتى از ریه رو که بافتهاش از بین رفته بردارن.پرسیدم: على چطوره؟ با سحر تماس داشته؟چند لحظه اى صدایى نیامد، بعد صداى ضعیفش را شنیدم:- على هم خوبه، حالا بعد برات مى گم، الان نمى تونم زیاد حرف بزنم. تو کجایى؟ نگران شدم. از سر شب هر چى زنگ مى زنم خونه، کسى گوشى رو برنمى داره...با خنده گفتم: باورت نمى شه کجام، خونه مامان اینا...
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل_دو
صداى حسین پر از شادى شد: راست مى گى؟ خوب، الهى شکر، خیالم خیلى راحت شد.به مادرم که اشاره مى کرد گوشى را به او بدهم نگاه کردم و گفتم:- حسین، مامانم مى خواد باهات حرف بزنه، از من خداحافظ. بازم زنگ بزن.بعد گوشى را به سمت مادرم دراز کردم. صداى ظریفش بلند شد:- سلام حسین جان، چطورى مادر؟... جات اینجا خیلى خالیه... کى برمى گردى؟اشک جلوى چشمانم را تار کرد. خدایا این چه سرنوشتى بود؟ چرا مادرم داشت مى رفت؟صداى پر از پشیمانی مادرم مى لرزید: حسین جان، من... من خیلى شرمنده ام!... نه! عزیزم، باید بهت بگم چقدر ناراحتم.باشه!... باشه چشم، خیالت راحت باشه.دوباره صداى سهیل بلند شد: خدا کنه حالش خوب بشه.گلرخ با بغض جواب داد: الهى آمین.بقیه شام در سکوت صرف شد. مى دانستم همه در فکر حسین هستند. از این همه تغییر خوشحال بودم و تنها ناراحتى ام از این بود که چرا خودش نیست. بعد از شام همه مشغول حرف زدن با هم بودند که جمله اى توجهم را جلب کرد، مادرم با خنده گفت:- اونروز وروجک همراه مهوش آمده بود اینجا، نمى دونى چه کار کرد، یکى از مجسمه هاى نازنینم رو انداخت شکست،اما زیاد ناراحت نشدم. حالا ببین اگه نوه خودم بود براش چه مى کردم.
با تعجب پرسیدم: وروجک؟ کى رو مى گید؟گلرخ با دست به صورتش زد: اى واى! تو نمى دونى؟مادرم با خنده جواب داد: بچۀ امید و مریم، یک دختره شیطون و نازه...با هیجان پرسیدم: واى راست مى گى؟ امید بچه دار شده؟ اسمش چیه؟سهیل با خنده گفت: سه سوال الان، دو تا سوال قبلا، فقط باید رمزو بگى! زود باش.معلوم نیست اسمش چیه؟ « لاله » گلرخ با خنده گفت: اسمش هاله است، ولى از خودش بپرسى مى گه فریادم بلند شد: مگه حرف مى زنه؟مامان با خنده گفت: به! تو انگار تو غار اصحاب کهف بودى ها! هاله الان ده ماهشه. یک کلمه هایى مى گه، انقدر شیرین و بامزه است که نگو! بعد پدرم با لبخند گفت: تازه یک خبر جدید دیگه هم دارم.فورى گفتم: چیه؟ - آرام هم همین روزا ازدواج مى کنه...علاوه بر من، چشمان سهیل و گلرخ و مادرم هم گرد شد.- راست مى گى؟با خنده گفتم: من تو غار اصحاب کهف بودم، شما کجا بودید؟آن شب وقتى سهیل و گلرخ مى خواستند به خانه برگردند، من همراهشان نرفتم. مادرم هم دستش را دور شانه هایم انداخته بود و در جواب سهیل گفت: - شما برید، مهتاب همین جا مى مونه. بره خونه تنهایى چکار کنه؟سهیل به شوخى اخم کرد و گفت: غلط کرده، شوهرش اینو سپرده دست من، من هم امر مى کنم برگرده خونه، ممکنه حسین تلفن کنه.
گلرخ با خنده دست سهیل را کشید: بیا بریم، فکر کردى حسین شماره تلفن اینجارو نداره؟ مطمئن باش مثل شماره شناسنامه اش از حفظه!وقتى سهیل و گلرخ رفتند، داخل خانه شدم و به اتاقم رفتم. تخت و میز توالتم سر جایشان بودند. تابلوهاى نقاشى به دیوار بودند. انگار هنوز هم همان جا زندگى مى کردم. در کمدها را باز کردم. چند لباس که دیگر کهنه یا کوچک شده بودند در قفسه ها به چشم مى خورد. لباس خواب قدیمى ام را برداشتم و با اشتیاق به تن کردم. واى که چقدر دلم براى این بلوز و شلوار نخى و رنگ و رو رفته که خرسهاى کوچک رویش به خواب رفته بودند، تنگ شده بود. جلوى آینه مشغول تماشاى خودم در آن لباس بچه گانه بودم که مادرم وارد اتاق شد. در دستش ملافه و بالش به چشم مى خورد،با دیدنم خندید: - واى! این لباس خواب هنوز اینجاست؟- آره، چقدر هم راحته، مى خواى ملافه ها رو عوض کنى؟مادرم سر تکان داد: آره، از وقتى تو رفتى آنها رو عوض نکرده ام.با تعجب نگاهش کردم: چرا؟ یادتون رفته بود؟مادرم با دلتنگى گفت: نه، وقتى خیلى دلم برات تنگ مى شد مى آمدم و تو رختخوابت مى خوابیدم. هنوز بوى تو رو مى ده... انقدر اشک مى ریختم تا خوابم مى برد. ولى الان که خودت اینجایى دیگه دلم نمى گیره، ملافه ها خیلى کثیف شده، باید عوض بشه!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حاضر نیستم با تمام دنیایم عوضش کنم…
حجابم مال من است…
حق من است…
چه در گرماهای آتش گونه…
و چه در سرماهای سوزناک…
نه به مانتوهای تنگ و کوتاه دل میبندم....
نه به پاشنه های بلند...
میپوشم سیاه ساده ی سنگین خودم را...
تاببرم دل ازامام زمانم....
و هرگاه که مرا درخیابان مینگرد به جای دردگرفتن قلبش...
لبخندی بیاید روی لبش...
یاصاحب الزمان...
اقای بی همتای من...
یک نگاه تو...
می ارزد به صدنگاه دیگران...
من و چادرم ازته دل میگوییم....
.
.
لبیک یا صاحب الزمان(عج)
.
.
چادر آداب دارد!
آدابش را که شناختی وابسته اش میشوی😉
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ تلنگر
🎐 نكته ۱:
اگر به قدر ترسيدن از يك عقرب، از عِقاب خدا بترسيم، عالَم اصلاح مي شود.
🎐 نكته ۲:
تو براي خدا باش، خدا و همه ملائكه اش براي تو خواهند بود. «مَن كانَ لله، كان الله لَه».
🎐 نكته ۳:
سعي كنيد صفات خدايي در شما زنده شود؛ خداوند كريم است، شما هم كريم باشيد. رحيم است، رحيم باشيد. ستاّر است، ستار باشيد.
🎐 نكته ۴:
دل جاي خداست، صاحب اين خانه خداست. آن را اجاره ندهيد.
🎐 نكته ۵:
كار را فقط براي رضاي خدا انجام دهيد، نه براي ثواب يا ترس از جهنّم.
🎐 نكته ۶:
اگر انسان علاقه اي به غير خدا نداشته باشد، نفس و شيطان زورشان به او نمي رسد.
🎐 نكته ۷:
اگر كسي براي خدا كار كند، چشم دلش باز مي شود.
🎐 نكته ۸:
اگر مواظب دلتان باشيد و غير خدا را در آن راه ندهيد، آنچه را ديگران نمي بينند شما مي بينيد. و آنچه ديگران نمي شنوند، شما مي شنويد.
🎐 نكته ۹:
هركاري مي كنيد نگوييد: "من كردم"، بگوييد: «لطف خداست». همه را از خدا بدانيد.
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💝آیت الله مجتهدی تهرانی (ره):
✍دزدترین مردم «اَسْرَقَ النّاس» چه کسی است؟
🎯دزدترین مردم آن کسی است که از نمازش می دزدد.
❄️وقتی می خواهد به سجده برود،
❄️«سینِ» «سُبْحانَ رَبِّیَ الْأَعْلی وَ بِحَمْدِهِ» را قبل از رفتن به سجده،
❄️«حانَ رَبِّیَ الْأَعْلی» را در سجده،
❄️«وَ بِحَمْدِهِ» را هنگام بلند شدن از سجده می گوید.
❄️این نماز باطل است؛ زیرا به صورت عمدی طمأنینه در آن رعایت نشده است.
🎯ولی اگر عمدی نباشد، و اشتباهاً ذکر را زودتر گفته باشد،
❄️نمازش باطل نیست، می تواند ذکر را دوباره تکرار کند؛
❄️زیرا طمأنینه رکن است.
🎯کسی که از نمازش می دزدد و نمازش بدون طمأنینه است،
❄️نه رکوع صحیح دارد، نه سجده صحیح، نه بعد از نماز دعا دارد، نه تعقیب دارد،
🎯در واقع نمازش را مُچاله کرده و به گوشه ای پرتاب کرده است،
❄️مَثَل او مَثَل کسی است که لباس کهنه اش را در آورده و آن را مُچاله کرده و به گوشه ای پرت کرده است.
🎯بعضی ها هستند که تا نمازشان تمام می شود و سلام می دهند،
❄️سریع بلند می شوند و می روند،
❄️دستشان را بلند نمی کنند که از خداوند حاجتی بگیرند.
🎋شما همگیتان بعد از نماز یک دعا در محل نماز دارید که مستجاب می شود پس دست هایتان را بلند کنید و حاجت بگیرید. 🎋
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💕بسم الله الرحمن الرحیم💕
ڪرامت انسانے زن
در سايهـ عفاف او تامين مےشود.
حجاب نيز يڪے از احڪام دينے است ڪہ براےحفظ و پاڪدامنے زن و نيز حفظ جامعه از آلودگےهاے اخلاقے تشريع شده است.
●
نهضت عاشورا براے احياے ارزشهاے دينے بود.
در سايهـ آن حجاب و عفاف زن مسلمان نيز جايگاه خود را يافت و امام حسين عليهالسلام و زينب ڪبرے و دودمان رسالت، چهـ با سخنانشان، چه با نحوهـ عمل خويش، يادآور اين گوهر ناب گشتند.
●
براے زنان، زينب ڪبرےو خاندان امام حسين عليهالسلام الگوے حجاب و عفاف است.
اينان در عين مشارڪت در حماسه عظيم و اداے رسالت حساس و خطير اجتماعے، متانت و عفاف را هم مراعات ڪردند و اسوه همگان شدند.🌹
#سلامبرفاطمهــ🌸
#سلامبرزینبــ🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یا مهدی عج...💙
💧وسط جاذبہ ے ایـن همہ رنگ
نوکرت تا بہ ابد رنگ شماست 💧
💧بے خیال همہ ے مـردم شــهر
دلم آقا بہ خدا تنگ شماسـت💧
☄اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج☄
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#دلنوشته 📝
🍀درد و دل با امام زمان عج
❣ #امام_زمانم❣
#قشنگ_ترین_بهانه_زندگیم
#کجایی_مولای_مهربانم 😔
امشب من و دلم به عشق آمدنت گوشه اتاق
خیمه زده و به انتظارت نشسته ایم...
دوباره شب شد و تو نیامدی و تمام تنهایی
و دلتنگی ام مرا به صفحه خالی و سفید
دفترم کشانده است.
آقا دفتر دل را که ورق می زنم صفحه صفحه
آن پر است از انتظار!
سالهاست هیئت به هیئت ،روضه به روضه
در لباس نوکری به دنبال نشانه ای ازتو می گردم.
تمام محرم و صفر و فاطمیه و هر جمعه را
پشت پرده اشک می نشینم و از دوریت
ناله انتظار سر می دهم.😞
آقای من!
نیمه شبها غم دوریت بیخوابم کرده است
و هیئتی به پا می کند کنج دلم!💔
تحمل غم دوریت نمیدانی چقدر گران است برمن...
چراکه خوب میدانم تو به من نزدیکی،نزدیک تر ازمن به من.
اما چنان حجاب گناه مرا احاطه کرده که از
دیدار جمال نازنینت محروم گشته ام...
آقای من!😞 تاکی باید تو غریبانه رد شوی
از کوچه تنهایی وما مدعیان وادی عشق
همچنان مشغول دل ودنیای خویش باشیم!
آقا خوب، بد، غرق گناه، هرچه که هستم
چندیست دردلم برایت جمکرانی ساخته
ونفس هایم را نذر نگاهت کرده ام.💔
شنیده ام تو ازهمه مشتاق تری برای آمدن!
اما افسوس وصد افسوس که هنوز آنقدر
به معرفت نرسیده ام که بفهمم نیامدنت
ازخطاهای من است،ازبی لیاقتی وروسیاهی
من است...😭
آقا شرمنده که همیشه شرمنده ام و باز
هم شرمنده...😔
در محفل امشبم همه چیز آماده است
برای آمدنت...
اشک وآه وسوز دعا وکمی هم تربت کرببلا...❣
آقا بیا ببین تربت مزار جدت چه نوری
داده به محفل تنهایی ودلتنگی ام.😭
این محفل مرا به کربلا می برد،به حر و
مولایم حسین (ع) می رساند...
مگر تو حسین (ع) زمان نیستی...؟
آیا مرا هم مثل حر میبخشی!؟
قسم به دست عمویت حضرت عباس (ع)
حجاب گناه را از وجود پست من بردار و
مرا به خود برسان.😞💔
آقا تو بیا من قول می دهم پرچمت زمین
نمی افتد،ماهمه وارثان عمویت حضرت
عباسیم.
تو بیا من عهد بسته ام جان را فدای لبخندت
کنم.
مولای من!💖
مشق انتظار امشبم نیز به پایان رسیده و
چشم های خاموشم اینبار هم به جمالتان
روشن نشد.😔😔
وقتش رسیده است دیده را دریا و خود را
درآن غرق کنم.
خود گنهکارم را...خود خطاکارم را...آقا بیا
غرق شدنم راتماشا کن.
غرق می شوم در دریایی که قطراتش سرچشمه
گرفته از تربت مولایم حسین (ع)🌷
حالا که باز هم در مسیر وصل جاماندم فقط دل زده ام به این دریا...
دریای حب حسین (ع)❣
آقا چندیست برای آمدنت نذر کرده ام و هر صبح وشام در این دریا با اخلاص وضو می گیرم و در وادی انتظار نماز عشق میخوانم.
یاشهید راه عشق میشوم یا مجنون تو ای
حضرت عشق ای یوسف زهرا (س) 🌺
#یاصاحب_الزمان_عج
#عجل_علی_ظهورک_بحق_زهرا_س
🍃🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام بر حضرت زهرا سلام الله علیها
کربلایی فخرالدین اسکندری( ثاقب زنجانی )
سلام فاطمه ای مادر امامت و عشق
سلام فاطمه ای یاور ولایت و عشق
جناندا یوخدی صفا سنسیز اهل جناته
اگر چه حور اولا اهل جنانه مشّاطه
نه گون نه آی چیخا بیلمزله گویده اظهاره
گر اذنون اولماسا ای مصطفایه مهپاره
جمال انورون ایلوبدی شمسی عالمتاب
سن اولماسون نه گونوز گون اولار نه شب مهتاب
سلام فاطمه ای مفخر زمین و زمان
سلام فاطمه ای مادر امام زمان
ولایت عالمینه لطف ایدوبدی حیّ جلی
بوبسدی شانیوه جانا یوخیدی سنسیز علی
سن اولماسیدون اگر عالم بقا یوخودی
سن اولماسیدون اگر شاه لا فتی یوخودی
سن اولمسیدون اگر ارضیله سما یوخودی
سن اولماسیدون اگر ختم انبیا یوخودی
سن اولماسیدون اگر کل ماسوا یوخودی
سن اولماسیدون اگر شاه کربلا یوخودی
بناسین حیّ ازل سنله قویدی ما خلقین
آدونلا وحیین ایدوب مهر بیر به بیر ورقین
قلمده یوخدی توان ،بیرده طبع قاصردی
سنون آدونلا علی مصطفایه ناصردی
بو واژه بسدی قلم یازسا سطح دفترده
سنه توسل ایدر مصطفاده محشرده
سن اولماسون او زمان خلقه یوخدی راه نجات
سنیله عالم عقباده وار بقا و حیات
قلم تبسم ایدوب یازدی ختم قائله نی
علینی کیم سُووَه راضی ایدوبدی فاطمه نی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #کانال_حضرت_زهرا_س 🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
👌 داستان کوتاه پند آموز
💓داستان بسیار زیبا از زن بی حجاب و زن چادری💓
💭 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها !
زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
💭من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو.
💭 من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم.
💭 چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
💭 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.
↶【به ما بپیوندید 】↷
〰〰〰〰〰〰〰
🌐 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a