eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 °•○●﷽●○•° انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو. ریحانه کنار در هال ایستاده بود یه نگاه به صورتش انداختم . روسری ای که براش خریده بودم و با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود. سرخی صورتشم ک از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره . منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درک و شعور رسیده بود ... شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتی اسمشم بیاره... بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظای گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود ک به ریحانه نگاهم ننداخت سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهی کردم و رفتم آشپزخونه +ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش _چشم از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه ی آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین . بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم... با دیدن علی دست دراز کردمو _بح بح سلام داداش عزیزمم +سلام بر آقا محمد خوشتیپ اومدن مهمونا؟ _آره یه ربعی میشه +آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم داداش رفت داخل با زنداداش سلام واحوال پرسی کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسی بودن داداش علی هم کلی عذر خواهی کرد دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایی بریزه زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت نشستم سر جام و به حرفای علی و روح الله گوش میدادم گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد خلاصه همه مشغول بودیم ک با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره.... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود برگشت و به ریحانه نگاه کرد بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم ریحانه سینی چایی و جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت +بح بح دست شما درد نکنه چایی و پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت با اشاره زن داداش نشست کنارش . ظرف شیرینی و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون دوباره جو مثه قبل شده بود که بابا نگاهش و به روح الله دوخت به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود از تحصیلش پرسید که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده از دارایی و شغلش پرسید که خیلی صادقانه و با اعتماد ب نفسی ک نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و برای ریحانه فراهم کنه . وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه. با لبخندی ک روی لبای بابا نشست از حدسی ک زدم مطمئن شدم . خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایی کرد سعی کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود ۲۰ دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده... و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه... از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه وقتی ک متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ک باعث خنده ی جمع شد بیشتر خجالت کشیدن... بابا گفت +ریحانه جان مبارکه؟ ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید دخترم +سکوتت و چی تعبیر کنیم ؟ قبول میکنی دخترِ ما شی ؟ ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° لبخندم و جمع کردم و اخم کردم منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هی نگاش میکرد متوجه اخمم که شد لبخندش خشک و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد مادر روح الله گفت +اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمونو بدی ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید نشستن سر جاشون دوباره . همش داشتم حرص میخوردم عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا الان چرا چش ور نمیدارن از هم معلوم نی چی گفتن ک... اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق . خوشبختانه خُلَم شده بودم . درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه دنبالش رفتم داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم وقتی برگشت گفت +عهههه داداش ترسیدم چیزی نگفتم که گفت +چیه ؟ جعبه دستمال کاغذی و گرفتم و پرت کردم براش و _چیه و بلااا خجالت نمیکشی؟؟رفتی تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هی میخندیدی هااا؟ دستپاچه گفت +عه داداش اذیت نکن دیگه _یه اذیتی نشونت بدم من دوییدم سمتش دور میز میچرخید +داداشششش _داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه علی اومد آشپزخونه و گفت + عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون ک دنبالش رفتم با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش صدا زن داداشم بلند شد +ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو با این حرف زن داداش گفتم _عه عه عه دختره ی هل نزدیک بود همونجا بله رو بگههه یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم _خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد همه خندیدن بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد رفت تو اتاقش درو بست بابا گفت شام بریم بیرون رفتم تو اتاق ریحانه با خشم گفت +اون درو و واس چی گذاشیم ؟ باهام قهر بود نشستم کنارش هلم داد و گفت +محمد برو بیرون میخوام بخوابم دستشو گرفتمو بلندش کردم یه خورده بد قلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد. چادرشو سرکردو رفتیم بیرون! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
❌حاملگی ناخواسته ام...(واقعی) من دنیا 30 سالمه.یه شب همراه دوستم خانه یکی از دوستای بابام خوابیده بودم دستی مردونه منو در آغوش کشید نتونستم فریاد بزنم. بله آن مرد به من....بعد از اون به خانه دوست پدرم نرفتم و میترسیدم به کسی بگم؛به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب گفتن باردارم.به مادرم گفتم و تصمیم گرفت دوربین در خانه دوست بابام قرار بده و در حالی ک خواب بودم همان اتفاق تکرار شد فردا صبح دوربین چک کردیم از تعجب انگشت به دهان گرفتیم مرد هنگامی که🙈 ادامه داستان در لینک زیر👇❤️👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
لینک قسمت هشتاد https://eitaa.com/Dastanvpand/15888 زشته چیه؟ می گم نمی تونم از جام تکون بخورم. ترمه- دروغ نگو. من اونطوری محکم نزدم،تازه من اونقدر بدنم ظریفه که نمی تونم اونطوری که تو میگی محکم لگد بزنم. مانی- نمی تونی مجکم بزنی؟ این لگد رو اگه تو فوتبال به کسی می زدی و داور برات دست به کارت می شد حناق گرفته! این عمه می دونست این چه دختر سرکشی یه و مثلا ما رو فرستاده رامش کنیم. هامون جون تو یف اینو بگرد ببین چاقویی چیزی توش نباشه. پاشو خجالت بکش پسر!! مانی- میگم به ارواح خاک مادرم نمی تونم. جلوش نشستم و شلوارش رو دادم بالا و جورابش رو کشیدم پایین که دیدم راست میگه طفلک. پاش اندازه یه گردو باد کرده بود. حالا هم براش ناراحت شدم و هم خنده امگرفته بود. خب چرا سربسرش می ذاری که این بلا رو سرت بیاره؟! مانی- خدا شاهده من تا حالا دختر مثل این جونور ندیدم. اون دفعه تو خونشون به شوخی گفتم من به خاطر خواهش عمه اومدم سراغش که یه مرتبه ماهی تابهرو همچین پرت کرد طرفم که اگه سرمو ندزدیده بودم مغزم پخش شده بود کف آشپزخونه. عین این کامانو هاست. فیلم رمبو رو دیدی؟؟ فتوکپی رمبوئه. فقط تو کاری که می کنی اینه که نم ذاری طرف من بیاد.چون آمادگی ندارم و حتما به دستش کشته می شم. ببین الان چه وقتی یه بهت گفتم هامون. من اگه با این نامزد بشم تا عقد نمی کشم. حتما تو دوران نامزدی یه بلایی سرم میاره. تومه اومد پشت سر من و گفت: راست می گه هامون خان؟ بعد سرک کشید و تا چشمش افتاد به پای مانی که یه مرتبه رنگش پرید و گفت: وای! چرا اینجوری شد پات؟! بخدا نمی خواستم محکم بزنم! من از جام بلند شدم و اون نشست جلومانی و همونجور که به پاش نگاه می کرد گفت: ایشالا پام بشکنه! ببخش ترو خدا. مانی ام خودشو مثل بچه لوس کرد و گفت: نمی خوام، نمی خوام. ترمه- غلط کردم! ایشالا پام چلاق بشه. نمی خوام، نمی خوام. بخدا نفهمیدم مانی جون. بیا توام یه لگد بزن به پام. نمی خوام، نمی خوام. بیا تکیه ات رو بده به من، بریم تو برات مرکورکروم بزنم. نمی خوام، نمی خوام. وای خدا مرگم بده، ببین چی شد پاش! عجب بی شعوری ام من. نمی خوام، نمی خوام. -زهر مار نمی خوام، نمی خوام. بلند شو خرس گنده خجالت بکش. نمی خوام، بتو چه؟! پای خودمه. ترمه- باشه قربونت برم! دیگه از این به بعد هر چی تو گفتی همونه. مانی- دیگه کتک ام نمی زنی! ترمه- نه! غلط می کنم. مانی- اگهبزنی میرم بابامو میارم آ! ترمه- باشه، بیار. مانی- بابام خیلی پر زوره ها، انقدر گنده اش! اندازه من و هامون رو هم. من و ترمه مرده بودیم از خنده که جورابش رو کشید بالا و گفت: تازه باید برام یه جوراب نو هم بخری. ترمه شروع کرد خاک شلوارش رو تکوندن و گفت: باشه، اصلا برات یهشلوار نو می خرم. مانی- باشه! منم این شلوار کهنه مو می دم به هامون بپوشه باهاش بره یش رکسانا نامزد بازی. مانی بلند شو، زشته بخدا. رفتم جلو زیر بغلش رو بگیرم بلند شه که هل ام داد عقب و گفت: ترو نمی خوام، ترمه رو می خوام. به درک، مرده شورتو ببرن! ترمه با خنده کمک کرد تا از جاش بلند شد و شلون شلون راه افتاد طرف در خونه و همونجور که شل می زد شروع کردبه خوندن! مانی- شل بی کتاب، رفته به جنگ، خورده تفنگ، موشالا به جونش! موشالا به جونش!شلون شلون، از تو حموم، تا سر شوم، واسه دیدار یار مهربون، اومده بیرون، تا لب بوم موشالا به جونش! موشالا به جونش! اینا رو می خوند و همچنین مخصوصا شل می زد و راه می رفت مصل اینکه داره قر می ده و می ره. من و ترمه واستاده بودیم و می خندیدیم که رسید جلو در و برگشت و گفت: بیایین دیگه! مانی تو خجالت نمی کشی؟! به خدا هرکی رد می شه، نگات می کنه و می خنده! مانی- بده مردم را شاد کنم؟ یه کدومتون بیایین زنگ بزنین از پا افتادم. ترمه رفت جلو و زنگ زد و یه خرده بعد در رو واکردن و سه تایی رفتیم تو خونه و رفتیم تو حیاط و از حیاط رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و با همه سلام و احوالپرسسی کردیم و ترمه به یه نفر گفت که دو صندلی و چایی برای ما بیاره و خودش رفت تو اتاق گریم و یهخ رده بعد با یه شیشه مرکورکروم و پنبه برگشت و شلوار مانی رو زد بالا و یه خرده براش زد و با چسب زخم روش رو بست و گفت: شماها همین جا باشین تا من برم لباسامو عوض کنم. بعدش رفت تو اتاق گریم و بیست دقیقه نیم ساعت بعد، گریم کرده و لباس عوش کرده برگشت و اومد جلو مانی و گفت: پات بهتره؟ مانی- آره، چقدر امروز کار دارین؟ ترمه- نمی دونم. مانی- زود تمومش کن بریم. ترمه- اگه ناراحتی همین الان بریم. مانی- نه، کارترو بکن. یه خنده ای بهمانی کرد و گفت: عوضش شب شام مهمون منی! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
بعدش رفت پیش کارگردان که منتظرش بود و یه خردهبا همدیگه صحبت کردن و بعدش کارگردان با بقیه صحبت کرد و یه ربع بعد همه آماده شدن. خونه دوبلکس بود و ترمه از پله ها رفت بالا، طبقه دوم و همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد و ترمه آروم از پله ها اومد پایین و رفت تو سالن و رفت سر یه کمدو بعدش این ور و اون ور رو نگاه کرد و وقتی دید کسی اونجا نیس، از تو جیب اش یه کلید درآورد و در کمد رو یواش باز کرد و شروع کرد تشو رو گشتن و یه خورده بعد یه مرتبه یه جیغ کوتاه کشید. و یه چیز شبیه هفت تیر رو از تو کمد بیرون کشید و یه خرده نگاهش کرد و بعد با عصبانیت انداختش تو کمد و در کمد رو قفل کرد. بعدش همونجا نشست و سرش رو گرفت تو دستش و یه مرتبه زد زیر گریه که کارگردان کات داد. بعدش دوباره رفت تو اتاق گریم و یه ربع بعد با یه لباس دیگه برگشت و رفت نشست رویه مبل تو سالن. دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد.جریانم اینجوری بود که ترمه نشسته بود و ماهواره تماشا میکرد. دوربین مخصوصا یه صحنه از تلویزیون گرفت. یه صحنه که دخترا با بیکی نی می اومدن و می رفتن! البته خیلی کوتاه فیلم برداری کرد. بعدش یه مرتبه تلفن زنگ می زنه و ترمه جواب می ده: الو! بفرمائین. سلام و زهرمار، برو گمشو. غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی! خوبم، چه خبر! نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟ چی؟! بلندتر بگو! کجا؟! جلو دانشگاه؟! با موتور؟ موتور برای چی؟! اشتباه نمی کنی؟! مطمئنی؟! یه مرتبه کارگردان کات داد و رفت جلو به ترمه گفت: یه خورده هیجان تون کمه! ببین! این دوستتون داره در مورد شوهرتون حرف می زنه. شوهری که تا حالا فکر می کردینتو کار صادرات و وارداته! حالا تازه دارین می فهمین شغل واقعی اش چیه! کارشم طوریهکه شما ازش نفرت دارین. خب باید خیلی ناراحت و مضطرب بشین وقتی دوستتون این خبر رو بهتون میده که مثلا شوهرتونو فلان جا دیده. متوجه شدین! ترمه- دیالوگ رو چی کار کنم؟ درست مثل همین بگم؟ کارگردان- حالا یه خورده این ور و اون ور شد عیبی نداره. کارگردان برگشت سرجاش و جرکت داد. اون صحنه های ماهواره و تلویزیون دوباره تکرار شد و بعد تلفن زنگ زد و ترمه جواب داد: الو! بفرمائین! سلام و زهرمار، برو گمشو. غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی! خوبم، چه خبر! نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟ چی؟! بلندتر بگو! کجا؟! جلو دانشگاه؟! با موتور؟ موتور برای چی؟! اشتباه نمی کنی؟! مطمئنی؟! نه! نه! می گم نه، نمی غهمی! این حرفا چیه؟! زده به کله ات نوشین؟! حرف دهن ات رو بفهم! خفه شو! اینا همه اش از حسودیته! می دونم کجات می سوزه! گم شو کثافت! خفه شو آشغال! بعد گوشی را محکم زد رو تلفن و بعدشم تلفن و سیم شو همه رو از جا بلند کرد و پرت کرد یه طرف! بلافاصله هنرپیشه کات داد. تو همین موقع، همون هنرپیشه جوون در رو وا کرد و اومد تو و اومد طرف من و مانی و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم که کارگردان بهش گفت: اگه زودتر گریم کنین سکانس بعد رو برداشت می کنیم. هنرپیشه رفت تو یه اتاق و کمی بعد برگشت. یه ریش نازک براش گذاشته بودند و لباساشم عوش کرده بود. ترمه ام رفت و لباساشو عوش کرد و برگشتو نشست جلو تلویزیون. هنرپیشه هه رفت طبقه بالا و کارگردانم از همه خواست که ساکت باشن و بعدش حرکت داد. ترمه در حالی که خیلی ناراحت بود داشت ماهواره تماشا می کرد که هنرپیشه هه از پله ها اومد پایین و رفت طرفش و همونجور که چشمش به تلویزیون بود گفت: 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
پارازیت اش قطع شد؟ دوربین یه لحظه رفت رو صحنه تلویزیون و برگشت! بعدش هنرپیشه هه نشست جلو تلویزیون و مشغول تماشا کردن شد و یه لحظه بعد ترمه از جاش بلند شد و رفت طرف در ساختمان که کارگردان کات داد و همه شروع کردن به کف زدن. کارگردان اومد جلو ترمه گفت: عالی بود خانم! اگهسکانس بعدی رو هم همینجور بگیریم خیلی جلو افتادیم. ترمه اومد پیش ما و به مانی گفت: درد پات کم شد؟ مانی- آره! خیلی خوب بازی کردی آ! ترمه- مرسی عزیزم. مانی- چه باهام خوب شدی. ترمه انگشتش رو که توش انگشتر بود نشون داد و گفت: همه اش به خاطر اینه عزیزم. مانی- هامون تو شاهد باش و ببین که از خود درخته! من ساکت و با ادب یه جا نشستم اما خودش میاد و منو انگولک می کنه. ترمه- آخه تو تا شیطونی نکنی با نمک نمی شی. -ترمه خانم آخر داستان چی میشه؟ ترمه- درست معلوم نیست! شاید اصلا عوضش کنن. -چرا؟! ترمه- الا فهمیدم! انگار ممکنه واسش مجوز ندن. -برای چی؟1 ترمه- می گم داستان منطبق با واقعیت نیست. مانی- خب راست می گن؟ ترمه- چرا؟ مانی- باید هنرپیشه مرد رو عوض کنن تا بهش مجوز بدن! ترمه- اونو برای چی عوض کنن؟ اتفاقا خوب بازی می کنه! مانی- برای همین ام میگم! پسره آدم حسابیه! با تو جور درنمیاد! ترمه- یه لگد دیگه می زنم به اون پات آ! -حالا چی کار می خوان بکنن؟ ترمه- احتمالا یه قسمت هایی رو سانسور می کنن. -اینکه دیگه به درد نمی خوره. مانی- یه قسمت سانسور بشه ایرادی نداره. سانسور کلا چیز بدیه! مانی- قسمت های ناجور فیلم رو می زنن! -قسمت ناجور نداره که، کجاهاش رو بزنن؟! مانی- قسمت هایی که ترمه وارد صحنه میشه!بچه های مردم که گناه نکردن قیافه های ترسناک رو ببینن! ترمه- خدا از ته دلت بشنوه. مانی نگاهش کرد و خندید: همون خنده ات جواب منو داد. مانی- حالا برو زودتر تمومش کن گرسنه مون شد. ترمه- باید وسایل رو ببرن تو حیاط. مانی اونقدر دلم می خواد با تو توی یه فیلم بازی کنم. مانی- منم خیلی دلم می خواد اما نمی شه. ترمه- چرا؟! مانی- آخه من فیلم های ترسناک دوست ندارم. ترمه- اینم خدا از ته دلت بشنوه. حالا جدی اصلا دوست نداری هنرپیشه بشی؟! مانی- چرا اما تو یه فیلم که سناریوش مورد علاقه ام باشه. ترمه- چه جور نقشهایی دوست داری؟ من دوست دارم نقش یه جوون پلید و دیو سیرت رو بازی کنم که دخترای معصوم رو قول میزنه و از راه بدر می کنه و بعدش پلیس تعقیب اش می کنه و اونم از کشور خارج می شه و می ره مثلا اروپا و دوباره همون جا همین کارو ادامه میده و بعدش پلیس اونجا می افته دنبالش و اونم از این کشور اروپایی میره اون کشور و از اون کشور به اون یکی و از اون یکی به یکی دیگه و خلاصه تا آخر فیلم موضوع همین باشه! ترمه همیجوری نگاش کرد! مانی- البته این فیلم جنبه آموزنده داره که دختر خانما آگاه بشن و بعدش دیگه گول آدمای پلیدی مثل منو نخورن. ولی این فیلم هزینه اش خیلی میره بالا البته برای اعتلای فرهنگ لازمه. یعنی حداقل صد، صد و پنجاه، شصت ها هنرپیشه زن تو این فیلم باید بازی کنن. ترمه- همه اش! اگه یه وقت فکر می کنی کمه، میشه سناریو رو عوض کرد و رسوندش به دویست سیصد تا ها! مانی- نه بابا! همون آینده صد و بیست تا دختر فریب خورده برای عبرت بقیه دختر خانما کافبه! فکر کنم بعد از اینکه صد و بیست بار اینجور عاقبت آرو دیدن دیگه جواب سلام هیچ مرد پلیدی رو هم ندن. ترمه- اونوقت فیلم بعدی ات چی باشه خوبه؟ مانی- مرد چهار زنه! مردی برای تمام فصول! یک مرد و یک شهر، سفر به سیاره زنان، مرد زمینی، زنان ونوسی! همینا رو هم برسیم فیلم برداری کنیم خودش خیلی کاره! ترمه- نه! یه فیلم دیگه بازی کنی بد نیست؟! مانی- چه فیلمی؟ ترمه- زندگی پس از مرگ! مانی- باشه، چه عیبی داره. اونجا که برم، می رم تو بهشت و با حوریای بهشتی فیلم تولدت مبارک رو بازی می کنم. ترمه- اگر بردنت جهنم چی؟ مانی- فیلم شب نشینی در جهنم رو بازی می کنیم. ببین، خیالت از بابت من راحت باشه. منو اگه تو قطب شمال هم ببرن، یه کاری می کنم که بهم بد نگذره. ترمه- دیگه چاخان نکن. اونجا جز یخ و برف چیزی پیدا نمی شه که. مانی- چرا! شنیدم میگن خرس ماده خیلی اهل خونه و زندگیه! واسه من چه فرقی می کنه! چه تو چه خرس. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
دیروزت خوب یا بد گذشت. مهم نیست امروز روز دیگریست. قدری شادی با خود به خانه ببر راه خانه ات را که یاد گرفت فردا با پای خودش می آید شک نکن. درود صبح تون بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_بیست_هفت (شیده) ساعت ده صبح تو همون پارک نزدیک خونمون منتظر فرزا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فرزاد: ببین شیده من واقعاً برا وضعی که پیش اومده متاسفم خودمم خیلی سرزنش کردم که با رفتار غلطم باعث سوتفاهم شدم و تو بخاطر این سوتفاهم اذیت شدی، ولی چه باور کنی چه نکنی من مثل آوا دوست داشتمودارم، منتی رو سرت، نیست ولی از بچگی هرکاری برا آوا انجام دادم برا توام انجام دادم چون داداش نداشتی منم دوس نداشتم جای خالیشو حس کنی حالام وقتشه باهم رو راست باشیمومنطقی با این قضیه برخورد کنیم. من: میدونی چیه آقافرزاد؟ من عقلو منطق نمی‌فهمم که با دلم هم حرف می‌زنم هم فکر می‌کنم هم جلو میرم شمام الان پای عقل و منطق من نشین من اگه عقل داشتم که حال و روزم این نبود فرزاد: آخه اینجوری که..... حرفشو قطع کردمو گفتم: تو آخر هفته میری خواستگاری تصمیمتم گرفتی خبرشم حتماً به عشقتم دادی اینکه الان بیای اینجا و از من اجازه بگیری دو حالت داره اولیش اینکه یجور تعارفه دومیشم اینکه یجور فیلم بازی کردنه برا آروم کردن وجدان خودت. فرزاد: من به عمد کار اشتباهی نکردم که الان به فکر آروم کردن وجدانم باشم اومدنم به اینجا هم فقط یه حالت داره اینکه نمیخوام وقتی قدم اول رو برا زندگیم بر می‌دارم کسی ناراحت و نا راضی باشه. من: آهان پس بگو، بازم صد رحمت به خودم که اومدنتو منصفانه‌تر تعبیر کردم پس آقا تشریف آوردن برا اینکه میترسن خدایی نکرده آهه یه ناراضی دامن زندگیشونو بگیره، نترس فرزاد من جوری بزرگ نشدم که اگه ساز کسی با سازم کوک نبود نفرینش کنم. فرزاد: کلاً خوشت میاد از کاه کوه بسازی، حرف من این بود؟؟ من بخاطر خودم اومدم اینجا چون دلم یجوریه وقتی بخوام کاریو شروع کنموکسی ناراحت باشه. من: باشه آفرین که تو انقد خوبی حالام دیگه پاشو برو دنبال زندگیت منم ناراضی نیستم یعنی تو این ماجرا حقی ندارم که بخوام ناراضی باشم. فرزاد: اگه بخوای عقب میندازمش تا وقتی که بتونی باهاش کنار بیای من: آخرش که چی؟ یه هفته دیگه یه ماه دیکه یه سال دیکه، نه اینا دردی از من دوا نمیکنه همین هفته برو مبارکت باشه فرزاد: منو می‌بخشی؟؟ حالم بدتر می‌شد وقتی می‌دیدم همش نگران خودشه، اینکه بخشیده شه اینکه خیالش راحت باشه اینکه آه من دامنشو نگیره، این حرفاش خیلی حرصمو در آورده بود، دلم می‌خواست یکمم نگران من می‌شد اینکه چه حالی دارمو از این به بعد تو چه،حالی میمونم، منم بهش گفتم: تو که بقول خودت کاری نکردی اشتباه از من بوده که از رفتار برادرانت سوء برداشت کردم. فرزاد: بهر حال نمیخوام کدورتی باقی بمونه من: کدورتی نیست فرزاد: خیله خب ممنونم ازت، دیگه میرم هروقت کارم داشتی بهم بگو من: وقتی گفت دارم میرم تموم تنم لرزید دیگه عصبانی نبودم، فقط احساس ضعف داشتم، انگارآخرین باری بود که می‌دیدمش، حقم داشتم آخه این آخرین باری بود که تنها می‌دیدمش، عجیب دوس داشتم یکم بیشتر پیشم بمونه تا یکم بیشتر نگاش کنم، صداشو بشنوم، اگه این ته مونده ی حجب و حیا برام نمونده بود سرمو رو شونش میزاشتمو تا جایی که می‌شد گریه می‌کردم، تموم زندگیم داشت مال یکی دیگه می‌شد و من هیچ،کاری نمیتونستم بکنم، هیچوقت تا این حد خودمو بدبخت ندیده بودم، وقتی بچه بودیم هروقت هومن اذیتم میکردو بغض می‌کردم فرزاد ازم حمایت می‌کرد حالا خودش داره عذابم میده و من هیشکیو ندارم که ازم حمایت کنه، بغضموقورت دادموگفتم: میشه یه خواهشی بکنم؟ فرزاد: حتماً خودم مایل به شنیدن نبودم اما تو اون لحظه هیچی برای یکم بیشتر نگه داشتن فرزاد به ذهنم نرسید من: برام تعریف می‌کنی چطوری با سوین آشنا شدی؟ فرزاد: دونستنش چه فایده‌ای داره؟ من: فایده‌ای که نداره فقط دلم میخواد بدونم، فک کن کنجکاوم! فرزاد: عزیزم شنیدنش اذیتت میکنه؟ من: اذیت نمیشم تازه شایدم کمکم کنه راحت‌تر فراموش کنم. فرزاد: باشه برات میگم فقط قول بده بعدش برا همیشه همه چیو فراموش کنی. من: باشه قول میدم.... ادامه دارد..... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 انقد خوش خیال بود که قولمو باور کردو شروع کرد به تعریف کردن منم ازش خواستم مراعات چیزیونکنه و همه چیو بگه فرزاد: من اونجا خیلی تنها بودم جز درس و کتاب و دانشگاه و گاهی هم سینماتفریح و برنامه‌ی دیگه ای نداشتم، با کسی‌ام گرم نگرفته بودم دوست صمیمی‌ام نداشتم 3 سال اولو همینجوری تنها گذروندم تا اینکه خونه ی سوین اینا اومد طبقه‌ی پایین آپارتمانی که من اجاره کرده بودم، من کاری به کار همسایه‌ها نداشتم بخاطر همین متوجه نشدم همسایه جدید اومده یه روز که برگشتم خونه بوی قورمه سبزی راه پله رو برداشته بود یه بوی عمیق کشیدمورفتم تو.خونه خیلی وقت بود از این غذاها نخورده بودم، نیم ساعت که گذشت زنگ آپارتمانموزدن درو که بازکردم، یه دختر روبروم واساده بود با یه سینی که یه دیس پلو و قورمه سبزی داخلش بود، نگاهش کردم یه دختر با قد متوسط وپوست سفید، موهای قهوه‌ای تیره یه پیرهن کوتاه طوسی تنش بود با یه شلوار جین آبی موهاشم خیلی ساده از پشت بسته بود، یه آرایش ملایم کرده بود ولی با همه‌ی اون سادگیش زیبایی چشمای عسلیش آدمو خیره می‌کرد به زبون فارسی باهام سلام علیک کرد، فهمیدم که همسایه جدیدمونه از همسایه‌ها شنیده بود که من ایرانی‌ام بخاطر همین برام قورمه سبزی آورده بود بدون اینکه تعارفش کنم وارد خونه شد ظرف غذا رو روی اوپن گذاشت و همونجا وایساد به حرف زدن البته بعدها فهمیدم این پرحرفی یکی از خصوصیاته سوینه. سوین: دانشجویی؟ من (فرزاد): آره نقشه برداری میخونم سوین: ایرانو ول کردی این همه راه اومدی نقشه برداری بخونی؟ من (فرزاد): مگه چیه رشته‌ی خوبی نیست؟؟ سوین: نه من که دقیقاً نمیدونم چی هست ولی معمولاً اونایی که میان خارج درس بخونن یا میخوان دکتر شن یا مهندس یا پروفسور...از این جور چیزا دیگه من (فرزاد): خب رشته منم مهندسیه دیگه سوین: یعنی توام الان مهندسی؟؟ من (فرزاد): با اجازتون، شما درس میخونی؟؟ سوین: من نه دانشگاه نرفتم مدرسم که تموم شد مادرم آشنا داشت تونست یجا استخدامم کنه منم گفتم حالا که موقعیتش هست برم سر کار خب برم دیگه البته خوشی زیر دلم نزده بود میدونستم اگه بخوام دانشگاه برم جور کردن هزینه سنگینش برا بابام یکم سخت میشه خلاصه این شد که رفتم سرکارو جای مصرف کننده شدم تولید کننده من.(فرزاد): چقد خوب همه چی که درس خوندن نیست سوین: وای ببخشید من انقد پرحرفی کردم، دیدار اوله بعد من دارم سرتو درد میارم البته میدونم خودت بهم حق میدی بالاخره یه ایرانی که می‌بینیم سریع پسرخاله میشیم و چونمون گرم میشه من برم دیگه قورمه سبزی و حتماًبخوردستپخت بابامه خیلی خوشمزس من (فرزاد): بابات غذا درست میکنه؟؟ سوین: غذاهای ایرونی رو آره آخه مامانم اهل همینجاست اما منو بابام ایرانی الاصلیم من (فرزاد): خوشحالم که شما همسایمون شدین سوین: مام همینطور، ما همین طبقه پایینیم کاری داشتی بهمون بگو من (فرزاد): واقعاً خیلی خوبه که به اینجا اومدین سوین: خدا کنه آخر سالم همین قد از اومدن ما خوشحال باشی اخه من معمولاً هرجا میرم همه از دست پرحرفی من خسته میشن خداییش، پرحرفم نیستما مردم یکم بی حوصله شدن بعدهم خندید و با تکون دادن دستش به نشونه خدافظی رفت. من: همون شب اولی دلتو برد؟؟ فرزاد: نه انکار نمی‌کنم که خوشم اومده بود اما اصلاً اینطور نبود که بگم عشق در نگاه اولو این حرفا، بعداز اون شب خب تقریباً همیشه سوینو می‌دیدم هم خودش هم پدرو مادرش خیلی هوامو داشتن که تنها نباشم، خونواده ی ساده اما فوق العاده مهربونی بودن پدرش هروقت غذای ایرانی می‌پخت یا منو دعوت می‌کرد خونشون یا می‌داد سوین برام بیاره، منم برا اینکه معذب نباشم یه چند باری هنر به خرج دادمویه غذایی سرهم کردم و دعوتشون کردم، روز به.روز بیشتر به این خانواده نزدیک می‌شدم دیگه احساس تنهایی نمی‌کردم انگار یه خونواده داشتم. یه شب سوین اومد به اپارتمانم ولی برخلاف همیشه نه حرفی نه شوخی نه سروصدایی، روی کاناپه‌ی روبروی تلویزیون نشسته بود یه چایی ریختمو رفتم کنارش نشستم، بهش گفتم: امشب ساکتی!!!! بهم خیره شد، یه نگاهی که قدرت نفوذش مستقیم تا ته قلبم رفت، همیشه انقد شلوغ بازی درمی آورد که هیچوقت فرصت نشده بوداینجوری چشماشوببینم، تا اونشب انقد جدی بهم نگاه نکرده بودیم، نگاهم داشت از چشماش روی بقیه اعضا صورتش می‌چرخید که نگامو برداشتموسرمو پایین انداختم گفتم: نمیخوای بگی چرا ناراحتی؟ سوین: قراره برام خواستگار بیاد ادامه دارد...... @dastanvpand 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
💕عاشق بهترین ها نباش، بهترین باش تابهترین ها، عاشق تو باشند! @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿