eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاکمی هر شب در تخت خود به آینده می اندیشید که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد. در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد. از قضا آن شب قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد... پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید. در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد. هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به خواندن مشغول کرد. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ، وزیر گفت ادامه داستان در لینک زیر 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣نخونی ضرر کردی فوق العاده زیباست این متن🌼👌 🌼🍃خواجه‌اى "غلامش" را ميوه‌اى داد. غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد. خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمه‌اى" از آن ميوه را خود می‌خوردم. 🌼🍃بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد. پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى. 🌼🍃غلام نيمه‌اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت." روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوهاى را بدين تلخى، چون خوش می‌خورى. 🌼🍃غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفته‌ام و خورده‌ام. اكنون كه ميوه‌اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست. 🌼🍃"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌ام و خواهم ديد. ❣"همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز" 🌼🍃هر وقت در حق تو بدی کردند فقط یک اجر از دیوار بردار بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
💐🍓🍓🍓💐 عبرت آموز 💔💚💔 @Dastanvpand 🎈 داستان تصوير کثيف با چند دختر جوان رابطه خياباني داشتم و آن ها را با وعده هاي دروغين خام کرده بودم.من هميشه نصيحت هاي مادرم را به مسخره مي گرفتم و مي گفتم مرا به حال خود بگذاريد تا روزهاي خوش جواني ام را سپري کنم و ...! اما راست مي گويند که دست روي دست بسيار است چون با موضوعي روبه رو شدم که فهميدم پاکي و عفت بهترين و گران بهاترين گوهر وجود آدمي است. 💔💚💔 @Dastanvpand سرتان را به درد نياورم من و ۲تن از دوستانم با پول تو جيبي که در اختيار داشتيم هر روز در خيابان ها به دنبال دختران و زنان بزک کرده اي راه مي افتاديم که درصدد بودند جيب هايمان را خالي کنند. حدود ۲هفته قبل، يکي از دوستانم با آب و تاب برايم تعريف کرد که با دختري باکلاس آشنا شده است و ارتباط زيادي باهم دارند. دوستم با اين حرف ها مرا نيز وسوسه کرد تا از آن دختر خانم سوء استفاده کنم.او يک روز با آن دختر قرار گذاشت و مرا نيز در ويلاي پدرش مخفي کرد طبق نقشه اي که در سر داشتيم قرار بود وقتي آن دختر جوان به داخل باغ آمد من نيز داخل باغ منتظر دختر خانم بوديم که دوستم گوشي تلفن همراه خود را روشن کرد و گفت: از ارتباط خود با آن دختر فيلمبرداري کرده است. 💔💚💔 @Dastanvpand در اين لحظه با لبخندي گوشي را از دست او قاپيدم تا آن تصوير کثيف را ببينم اما وقتي دقيق نگاه کردم متوجه شدم آن دختر جوان خواهر خودم است که ...! کنترل خودم را از دست دادم و بدون آن که چيزي بگويم با دوستم درگير شدم. من او را حسابي کتک زدم. دوستم نيز مقاومت مي کرد و با ميله اي که در دست داشت آن چنان ضربه اي به بدنم زد که استخوان دستم خرد شد و دچار مشکل جدي شدم. الان دست راستم از کار افتاده است و حس و حرکتي ندارد. 💔💚💔 @Dastanvpand حالا مي فهمم دختراني که طعمه هوس هاي شيطاني من شده اند خانواده دارند و بي احترامي به ناموس مردم يعني زيرپا گذاشتن ناموس خود آدم! من از تمام جوان ها خواهش مي کنم غيرت داشته باشند و ايام جواني خود را با گناه و معصيت آلوده و سياه نکنند. 💔💚💔 ﺧـــــــﺪﺍ ؛ ✨بہ ﻓـرشتہﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥِ شهـﻮت، 🐴بہ ﺣﯿﻮﺍﻧـات شهوت ﺩﺍﺩ بدونِ ﺷﻌـﻮﺭ، 👥و بہ ﺍﻧﺴــﺎﻥ ﻫــر ﺩﻭ ﺭﺍ . . . ✖️ انسـانے ڪہ ﺷﻌـﻮﺭﺵ ﺑـر شهـﻮﺗـﺶ ﻏﻠﺒـہ ڪنـﺪ ﺍﺯ ﻓـﺮﺷﺘـہ ﺑـالـاﺗـر ﺍﺳـﺖ ... 💔💚💔 ✖️ ﻭ ﺍﻧﺴـﺎﻧـے ڪہ شهـﻮﺗـش ﺑـﺮ ﺷﻌـﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒـہ ڪنـد ﺍﺯ ﺣﯿـﻮﺍﻥ ﭘﺴـت ﺗـﺮ .. 🍓داستان های عبرت آموز و واقعی در کانال داستان و پند🍓🍓 @Dastanvpand 💕🍓💕🍓💕🍓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا تقدیم دلهای پاک تان❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘وقتی با خدا حرف میزنے ☘هیچ نفسے هدر نمے رود ☘وقتی منتظر خدا باشی ☘هیچ لحظه اے تلف نمیشود ☘وقتی به خدا اعتماد ڪنے ☘هرگز رنگ شکست را نخواهے دید ‌ 🍀 @Dastanvpand
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_چهل_شش دوتایی تو سکوت صدای خواننده رو گوش کردیم میگن هیچ عشقی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃 من: بله؟ امیر: سلام خوبی؟ من: مرسی امیر: سرکلاسی؟ من: نه کلاسم تشکیل نشد دارم میرم خونه امیر: ای بابا کاش میموندم میرسوندمت من: نه راهی نیست خودم میرم امیر: باشه، شیده جان این پیام چیه؟ من کاری کردم که ناراحت شدی؟ من: نه امیر: پس چی؟ من: مگه خودت روز اول نگفتی بچه بازیه؟ مگه مخالف نبودی؟ امیر: چرا؟ ولی اون برا وقتی بود که شروع نکرده بودیم حالا دیگه نظرم عوض شده من: چرا عوض شده؟ چیزی تغییر کرده؟ امیر: خب نه ولی همین که باعث شده یکم بیشتر کنارت باشم بسه برا اینکه نظرم عوض شه من: من نمیخوام بیشتر کنارم باشی چون بعدش بیشتراذیت میشی امیر: تو بفکر منی؟ من: چرا نباشم؟ تو واقعاًفکر کردی من انقد خود خواهم که هیشکیو جز خودم نبینم؟ امیر: من اذیت نمیشم، بهت قول میدم، تو فقط تمومش نکن، باشه؟ انگار ته دل خودمم راضی به تموم کردن این بازی نبود، فقط از رو عذاب وجدان اون حرفو زدم حالام که خودش میگه اذیت نمیشه و اصرار داره ادامه بدیم خب پس من دیگه چرا به فکر اون باشم؟ بازم تموم فکرم رفت سمت فرزاد و اذیت کردنش، خیلی آروم گفتم: باشه امیر خندید و گفت: آفرین دختر خوب من: فعلاً کاری نداری؟ امیر: نه مراقب خودت باش از پیاده روام برو خانوم بدم نیومدیکم سربه سرش بزارم، گفتم: می‌ترسی ماشین بم بزنه؟ امیر: خدا نکنه، دوس ندارم ماشینا برات بوق بزنن من: اونو که پیاده روام باشم میزنن امیر: شیده دور می‌زنم خودم میام دنبالتا من: شوخی کردم نمیخواد بیای امیر: خوبه والا غیرت من شده اسباب شوخی من: بابا غیرت! امیر: شیده؟ من: بله امیر: جدی از کنار برو شیده: از کنار میرم دیگه، دیوونه که نیستم وسط خیابون راه برم امیر: باشه رسیدی خونه بهم خبر بده با تعجب گفتم: چراااااا؟ امیر: میخوام خیالم راحت شه من: خیالت راحت باشه من صحیحوسالم می‌رسم امیر: حالا یه پیام بدی چی میشه؟ من: خیلی چیزا شما همینجوریشم جو گرفتت آقا بالا سر بازی در میاری، رفتو آمدمم خبر بدم دیگه، چه شود! امیر: باشه بابا نگو، دعای خیرمو بدرقه راهت می‌کنم برو ایشالا سلامت باشی منم خندیدموگفتم: خداشفات بده، خدافظ امیر: خدافظ عشقم کلمه‌ی عشقمو با چنان تاکید و تشدیدی گفت که واقعاً دلم یجوری شد، تا حالا هیچ کس منو اینجوری خطاب نکرده بود، نمیدونستم این پسر تا کی میخواد به این رفتارش ادامه بده فقط یه چیزو میدونستم اینکه شاید کاراش هنوزم برام مهم نبود اما حداقلش این بود که مثل گذشته از کاراش ناراحتو عصبانی.نمی‌شدم، بیشتر اوقات با یه لبخند از کنار همه‌ی شیطنتاش می‌گذشتم. @dastanvpand ادامه دارد..... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (شیده) آخرای مرداد بود، امروز جواب کنکور سراسری روسایت سنجش میومد، منم صمیمیتم با آوا بقدری، شده بود که حالا دیگه قبول شدنش برام مهم بود، تا بعدازظهر صبر کردم خودش باهام تماس بگیره وقتی دیدم خبری نشد خودم بهش زنگ زدم تا تلفنو جواب داد زد زیر گریه، گفتم: الو آوا جان؟ چرا گریه می‌کنی؟ با گریه گفت: قبول نشدم شیده قبول نشدم، رتبم افتضاح شده من: چند شدی مگه؟ آوا: اصلاً نپرس من: ای بابا حالا مگه با گریه چیزی درست میشه؟؟ آوا: حالا چیکار کنم؟ بدبخت شدم یساله دارم درس میخونم من: گریه نکن عزیزم، گریه که فایده‌ای نداره آوا: حالم اصلاً خوب نیست، فعلاً کاری نداری؟ من: چرا حاضر شو بیام دنبالت با هم بریم بیرون آوا: بیرون چرا؟ من: یکم حرف می‌زنیم، یدوری می‌زنیم آوا: نه اصلاً حوصلشو ندارم من: لوس نشو پاشو حاضر شو اومدم آوا: بخدا حوصله ندارم من: میدونم ولی بریم بیرون بهتر میشی، من دارم میام حاضر شو آوا: خیلی شاهکار کردم الان به مامانمم بگم میخوام برم بیرون؟!! من: دنیا که به آخر نرسیده، مامانتم با من، من اومدم خدافظ آوا: باشه خدافظ سریع حاضر شدمو زنگ زدم آژانس برام یه تاکسی بفرسته، تو راه تلفنم زنگ خورد، امیر بود من: بله امیر: سلام بانو من:سلام امیر: خوبی؟ من: مرسی، توخوبی؟ امیر: شما خوب باشی من همیشه خوبم چیزی نگفتم که دوباره گفت: صدای ماشین میاد، بیرونی؟ من: آره دارم میرم جایی امیر: کجا؟؟ من: باید بگم؟ امیر: بگی ممنون میشم من: می‌ترسم نگم از فضولی یچیزیت بشه، دارم میرم پیش آوا امیر: آوا کیه؟ من: دختر عموم، خواهر فرزاد امیر: آهان، چرا؟ من: جواب کنکورش اومده حالا یکم بهم ریختس برم ببرمش بیرون یه هوایی بخوره امیر: فرزادم خونس؟؟ من: نمیدونم امیر: اگه بود اصلاً تحویلش نگیر بنظرم من: خیلی اونجا نمیمونم، میریم بیرون امیر: میخوای بیام دنبالتون؟ من: نه بیای چیکار؟ امیر: خب بیام که ضرری نداره تازه آوا خانومم منو زیارت میکنه واس داداش جونش خبر میبره اینجوری یه تیر دو نشون می‌زنیم هم شما تنها نیستینو یه مررررررد باهاتونه هم خبرای خوب به فرزاد میرسه من: نه امروز وقت مناسبی نیست، اینجور خبر رسونیا باشه یه روز دیگه امیر: چرا امروز مناسب نیست؟ من: بابا میگم حالش بده، توام بیای ممکنه بیشتر اذیت شه یا خجالت بکشه امیر: چه خجالتی آخه؟ من یکی که اصلاً هیچی به روش نمیارم، باشه؟؟ بزار بیام دیگه لحنشو صداش دقیقاً مثل پسر بچه‌هایی شده بود که برا بیرون رفتن به مامانشون اصرار میکنن، این روزا خیلی مقابل اصرارای امیر مقاومت نمی‌کردم شاید زیادی کم حوصله شده بودم که انقد سریع قانع می‌شدم تا بحث تموم شه من: باشه بیا امیر: از خدات بوداااا اینجور موقع ها دلم می‌خواست خفش کنم، گفتم: اصلاً لازم نیست بیای، کاری نداری؟ امیر: ای جونم قهر نکن دیگه، باشه "مثلاً"تو از خدات نیست منوببینی، خوبه؟ من: کاری نداری؟؟؟ امیر: چرا، چقد دیگه می‌رسی خونه عموت؟ من: گفتم که نمیخوام بیای امیر: یه شوخی کردم دیگه انقد گندش نکن من: از این شوخیا نکن امیر: چشم سعیمو می‌کنم من: خیلی پرویی امیر: غلامم، حالا کی می‌رسی؟ من: یه 20 دقیقه دیگه امیر: پس آدرسو برام بفرست منم سریع خودمو میرسونم من: باشه خدافظ امیر: می‌بینمت مواظب خودت باش @dastanvpand ادامه دارد..... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 آدرسو برا امیر فرستادم، وقتی رسیدم خونه عمو جهان خوشبختانه فرزاد خونه نبود، آوا رو کاناپه نشسته بود، کتایون اومد جلو بام سلام علیک و روبوسی کرد و تعارف کرد که بشینم وقتی نشستیم یه نگاه به آوا کرد و شروع کرد به غرغر کردن: می‌بینی شیده جون آوا چه دسته گل بزرگی به آب، داد؟؟ این همه پول کلاس کنکورومعلم خصوصی و کوفت و مرض بده اخرم خانوم رتبش اینجوری بشه حالا من جواب جهانو چی بدم؟ هی به من می‌گفت هرچی این بچه میگه انقد نگو چشم من می‌گفتم نه اینا همه جواب میده، کو جوابش حالا؟ با حرفای کتایون آوا زد زیر گریه و رفت تو اتاقش منم گفتم: خب زن عمو شده دیگه آوا خودشم الان ناراحته مطمئناً همه تلاششم کرده کتایون: همه تلاشش تو سرش بخوره این اگه یه ذرم تلاش می‌کرد الان وضع اینجوری نبود، درس،نمیخوند که، صب تا شب با این دوستای بیکارتر از خودش داره چت میکنه، لپ تاپو تبلتو موبایلوهمه رو دور خودش می‌چید یسره تو گروهو کانالو یه تست می‌زد 4 تا پیام جواب می‌داد این که نشد درس خوندن من: چی بگم والا حق با شماست حالا اگه اجازه بدین ببرمش بیرون یکم قدم بزنیم حالش یکم،سرجاش بیاد کتایون: باشه عزیزم برید فقطزود برگردین چون وقتی جهان میاد خودش باید جوابگوی گندی که زده باشه من: کتایون جون لطفاً، خب اینجوری باش حرف بزنین خیلی حالش بدتر میشه اون الان به اندازه کافی بهم ریخته شما یکم مراعاتشو بکنین کتایون: کاش یکم این مراعات مارو می‌کرد رفتم آوارو از اتاقش آوردم بیرونو رفتیم، چند قدم از خونه دور شدیم که امیر زنگ زد، مثل اینکه شرقی غربی بودن خیابون رو یادم رفته بود تو پیام بنویسم ازم پرسیدوگفت 2 دقیقه دیگه اونجام، تلفنوکه قطع کردم آوا گفت: کی بود؟ من: امیر بود وقتی شنید چیشده خیلی ناراحت شد، اصرار کرد خودش بیاد دنبالمون آوا: وای خدا آبروم پیش اینم رفت، الان وقت اومدن امیر بود شیده؟ من: کار بدی کردم؟ آوا: آخه دفه اولشه میخواد منو ببینه بعد با این قیافه با این حال؟؟ من: بیخیال مهم نیست که آوا: کاش نمیومد من: ببخشید من باید باهات هماهنگ می‌کردم، ولی حالا که تا اینجا اومده، بگم برگرده؟؟ آوا: اخه ریختمو ببین من: امیر به این چیزا توجه نمیکنه که خیالت راحت آوا: کی میاد؟ اینو که گفت ماشین امیر وارد خیابون شد منم یه لبخند برا حفظ ظاهر زدمو گفتم: اومد رفتیم سوار شدیم من جلو نشستمو آوا هم روی صندلی عقب، آوا و امیرو بهم معرفی کردم خیلی کوتاه احوال پرسی کردن بعد امیر به من نگاه کردو گفت: خانوم ما چطوره؟ منم جلو آوا یه لبخند دلبرانه، به امیر زدمو گفتم: خوبم عزیزم امیر: خب کجا بریم؟ من: آوا تو بگو کجا دوس داری بریم؟ آوا: هرجا خودتون راحتین امیر: امروز شما مهمون مایی شما جاشو انتخاب کن منم برگشتم سمت آوا و گفتم: آره عزیزم بگو آوا: حوصله‌ی جای شلوغ ندارم فقط یجا بریم که خلوت باشه. من: میخوای تو ماشین بمونیم؟ آوا: آره فکر خوبیه. من: پس امیرجان همینجوری دور بزنیم که حال آوا بهتر شه هرجام یه بستنی آبمیوه ای چیزی دیدی نگه دار بگیریم همینجا بخوریم امیر: چشم عزیزم تو خیابون بعدی جلوی،یه قنادی واسادیمو امیر رفت بستنی گرفت یه جای دنج زیر سایه‌ی درخت پارک کردیمو مشغول خوردن شدیم البته آوا فقط با بستنیش بازی می‌کرد منم خواستم سر حرفو بازکنم، گفتم: تو که شرایطشو داری دولتی نشد آزاد آوا: آره ولی من اگه دولتی قبول می‌شدم موقعیتم خیلی بهتر می‌شد من: از چه لحاظ؟ آوا: بابا گفته بود اگه سراسری قبولشم برام ماشین میگیره اما اگه آزاد برم خبری از ماشینو بقیه چیزا نیست من: بقیه چیزا مثل چی؟ آوا: عمل دماغم امیر یهو خندید یه تک خنده‌ی کوتاه که شبیه تمسخر بود، منم یه چشم غره به امیر زدمو بعد به آوا گفتم: تو که دماغت خوبه به صورتتم میاد آوا: آره ولی دوس داشتم عروسکی شه امیر بازم یدونه ازون خنده‌ها کرد و به من نگاه کرد سریع گفت: ببخشید من: پس تو بخاطر ماشینو عمل دماغو اینا ناراحتی نه دانشگاه آوا: نه شیده برا دانشگام ناراحتم، درسته اینا میزارن من دانشگاه آزاد برم ولی تو که مامان بابای منو می‌شناسی دیگه میخوان هی بم سرکوفت بزنن همش منو با اونایی که قبول شدن مقایسه کنن، وای مگه متلکای مامانم تمومی داره دیگه؟ همش میگه این همه خرجت کردیم آخرم باز باید خرجت کنیم بری آزادامیر: ببخشید آوا خانوم فضولیه، ولی مگه شما چقد خرج کردین؟ کلاسی چیزی میرفتین؟ آوا: بله راستش من برا همه درسام کلاس می‌رفتم، معلم خصوصی و پشتیبانم داشتم، کتابو جزوه و سیدی هم از همه رقم امیر: خسته نباشی، خب پدر مادرتون حق دارن من بهش اخم کردمو گفتم: امیییر اوا: نه دیگه داره راستشو میگه امیر: آخه پس چی یاد گرفتین تو اون همه کلاس؟ این مثلاً قرار بود چیزی بروش نیاره!!! بهش گفتم: عزیزم؟ بعدم وقتی نگاهم کرد یه لبخند بهش زدم که از صدتا اخم بدتر بود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 بعدم وقتی نگاهم کرد یه لبخند بهش زدم که از صدتا اخم بدتر بود امیر: چشم عزیزم من دیگه چیزی نمیگم من: حالا دیگه کار از کار گذشته توام که دانشگاتو میری فقط یسری کارارو برات انجام نمیدن که اونم مطمئن باش تحریم موقته چنوقت که بگذره خودشون برات ماشینم میگیرن آوا: غرغراشونو چیکار کنم؟ حالا دیگه از امشب باید حرف بشنوم، الان مامانم کل فامیلا وهمسایه ها و آشناهایی که دولتی قبول شدنوچماق میکنه میزنه تو سر من امیر: خب تقصیری‌ام ندارن چون خیلیا دولتی قبول میشن تازه بعضیاشون بدون آموزشگاهو معلمو امکانات خدایا از دست این امیر! اینبار دیگه چیزی بهش نگفتمو فقط بهش زل زدم اونم یه لبخندبا یه چشمک تحویلم داد و گفت: البته من شوخی می‌کنم بنظرم فدا سرتون که قبول نشدین، پیش میاد خب، قرار نیست که همه مثل ما دولتی قبول شن، فقط؟ آوا: فقط چی؟ امیر: فقط کاش این همه پول خرج نمیکردین که حالا همه راحتتر باقضیه کنار بیان چشام تا جایی که جا داشت از دست امیر گرد شده بود، روبه آوا گفتم: حالا مهم نیست مهم آینه تو خودتم حالا پشیمونی که زیاد تلاش نکردی آوا: بخدا تلاش کردم ولی من کلاً آدم بد شانسی‌ام امیر: آخه کنکور که دیگه شانسی نیست نصفش، به هوش آدم بستگی داره نصفشم به مطالبی که حفظ میکنه آوا: یعنی به نظر شما من خنگم؟ امیر: این چه حرفیه آخه؟ بنده جسارت نکردم، حالا رتبتون چند شده؟؟ آوا: پنجاه هزارو ششصدونودوسه امیر: یا خدا این رتبته یا کد پستی خونتون؟! با این حرف امیر خندم گرفت ولی خودمو کنترل کردمو گفتم: امیر جان انقد شوخی نکن آوا جدی میگیره ها آوا: آقا امیر همه حرفاشونو دارن جدی میزنن من: نه عزیزم امیر داره شوخی میکنه که یکم حال و هوای تو عوض بشه امیر: آره بابا شوخی کردم تلفن آوا زنگ خورد به صفحش که، نگاه کردگفت: آه اینم ول کن نیست من: کیه؟ آوا: هومنه از صبح صد بار زنگ زده من: چرا جوابشو نمیدی؟ آوا: نمی‌شناسیش؟ میخواد خبر بگیره، کافیه بشنوه قبول نشدم دیگه تا یسال سوژه داره برا اذیت کردنم من: هومن اینجوری نیست اونم الان نگرانه که انقد زنگ میزنه، بالاخرم که میفهمه پس جواب بده آوا: بخدا این میخواد مسخرم کنه منم الان اصلاً حوصلشو ندارم من: میخوای بده من جواب بدم امیر: چه کاریه عزیزم؟ به شما که زنگ نزده شما جواب بدی فهمیدم بازم حسودیش، شده یه ابرو مو دادم بالا و نگاش کردم ولی اینبار جای خنده یه اخم ریز کرد و چیزی نگفت. بستنی هامونو که خوردیم رفتیم آوارو سر کوچشون پیاده کنیمو بعدم امیر منو برسونه، تو راه یکم دیگه حرف زدیمو سعی کردم به آوا دلداری بدم هرچند حرفای امیر حرفای منو خنثی می‌کرد، وایسادیم که آوا پیاده شه. آوا: ببخشید امروز مزاحمتون شدم. من: چه مزاحمی عزیزم خیلی‌ام. خوشحال شدیم دیدیمت. امیر: من خیلی باهاتون شوخی کردم آوا خانوم از دستم ناراحت نشین، بیشتر از اینم غصه نخورین درسته جای افسوس خوردن داره مخصوصاً با اون همه پولی که خرج کردین اما خب زمان که به عقب بر نمیگرده پس بیخیالی طی کنین من که نفهمیدم امیر الان به آوا دلداری داد یا بازم تخریبش کرد!!!! ادامه دارد.... @dastanvpand 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸