eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💎روزی باران شدیدی می بارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد. در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت. ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟ ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟ همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود. فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸 #سـلام_امام_مهربانم💗 اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق جہــاڹ انتظار قدومت را مي‌ڪشد چشمماڹ را بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ اے روشڹ تر از هرروشنایي 💖 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💖 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
الهی امروز صبح بهترین وخوب ترین روز🍃🌺 زندگیتون باشه حالتون خوب🌺 تقدیرتون خوب عاقبت تون خوب🍃 وزندگیتو خوب خوب باشه #صبح_آخر_هفته_تون_بخیر🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آیا می دانید چرا پرواز بر فراز کعبه ممنوع است، و هیچ فرودگاهی در مکه وجود ندارد؟ چرا پرندگان بر فراز کعبه پرواز نمی کنند؟ 🔴پاسخ توسط نامدار 🔴 ﻫﻞ ﺗﻌﻠﻢ ﻟﻤﺎﺫﺍ ﻳﻤﻨﻊ ﺍﻟﻄﻴﺮﺍﻥ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻜﻌﺒﺔ , ﻭﻻ ﻳﻮﺟﺪ ﻣﻄﺎﺭ ﻓﻲ ﻣﻜﺔ  ﺍﻟﻤﻜﺮﻣﺔ ﻣﻌﻠﻮﻣﺔ ﺳﻮﻑ ﺗﺬﻫﻠﻜﻢ  ﻟﻦ ﺗﺼﺪﻕ ..  ﺍﻟﻤﻌﻠﻮﻣﺔ ﺍﻟﺘﻲ ﺍﺩﺧﻠﺖ ﺍﻟﻜﺜﻴﺮﻳﻦ ﻓﻲﺍﻻﺳﻼﻡ , ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ .    تعتبر الكعبة المشرفة مركز الأرض، فهي تقع وسط رقعة الأرض الذي تخلو من أي ميلان أو أنحراف أو أعوجاج، ولكونها مركز الجاذبية الأرضية، فهي بطبيعة الحال تقوم بجذب الشحنات المغناطيسية لهذه المكان . وهى أول نقطة تستقبل شروق الشمس.  ولهذه الأسباب ولكون الكعبة المشرفة هي مركز الجاذبية الأرضية، وهي مركز جذب والتقاء الإشعاعات الكونية للجاذبية على سطح الأرض، فأن منطقة فراغ في طبقات الهواء التي تعلو الكعبة المشرفة، يستحيل التحليق فوقها سواء من قبل الطيور أو حتى الطائرات؛ لأنها مركز جذب مغناطيسي.  وهذا بالفعل ما أثبته العلم الذي أكد أن الطائرات والطيور يستحيل عليهم الطيران فوق الكعبة المشرفة، بسبب الجذب المغناطيسي، ولهذا السبب بالطبع لم تقيم المملكة العربية السعودية، مطار في مدينة مكة المكرمة.  وهذا ما يفسر أنه برغم كثرة الطيور بالكعبة، ألا أنها تحلق حول الكعبة، وليس فوقها.  و الجدير بالذكر إن الكعبة المشرفة هو نور الأرض حيث يخرج نور من الكعبة و يعبر الفضاء الخارجي عابراً للسماء ، و يقال إن هذا النور يصل و يلتقي عند بيت الله المعمور في السماء أي يتعامد البيت المعمور في السماء مع بيت الله الحرام في الأرض .  (سُبحانَ اللّهِ وَ تَعالى عَمّا يُشرِكُونَ) ✍ ترجمه توسط = نامدار آیا می دانید چرا پرواز بر فراز کعبه ممنوع است، و هیچ فرودگاهی در مکه وجود ندارد.  اطلاعاتی که شما را شگفت زده خواهد کرد   باور نمی کنید ..  اطلاعاتی که بسیاری را به دین اسلام مشرف گرداند.      کعبه مرکز کره زمین است، که در وسط یک قطعه زمین عاری از هر گونه خمیدگی یا انحراف و یا انحنا واقع شده است ، و به این دلیل که مرکز جاذبه زمین است،  به طور طبیعی  بارهای مغناطیسی را برای این محل جذب می کند. و اولین نقطه ای است که تابش طلوع آفتاب با آن برخورد می کند.  به این دلایل و این واقعیت که کعبه مرکز گرانش زمین، و مرکز جاذبه و محل تلاقی تابش های کیهانی گرانش در سطح زمین است، منطقه خلاء در لایه های هوای بالاتر از کعبه، پرواز بر فراز  آنرا  توسط هر پرنده و یا حتی هواپیما غیر ممکن می سازد؛ چرا که مرکز جاذبه مغناطیسی است.  و این همان چیزی است که در حال حاضر توسط علمی، که تأکید دارد که پرواز هواپیماها و پرندگان بر فراز کعبه، به دلیل جاذبه مغناطیسی غیر ممکن است، ثابت شده است. و البته به همین دلیل است که، کشور عربستان سعودی هیچ فرودگاهی در شهر مکه نساخته است.  و به همین  دلیل است که با وجود تعداد زیاد پرندگان در کعبه، آنها در اطراف کعبه پرواز می کنند، نه بالای آن .  شایان ذکر است که کعبه نور زمین است که در آن نور از کعبه خارج شده و از فضای بیرونی گذشته و بسوی  آسمان پیش می رود، و گفته می شود که این نور به خانه آباد خدا می رسد، یعنی خانه آباد خدا در آسمان عمود و مقابل با خانه خدا در زمین است. ✅منزه است خدا و از آنچه با او شریک می گردانند برتر است.👌🏻 ❤️ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💚💖💚💖💚💖💚💖🌺هوالرزاق تو پیاده رو داشتیم قدم میزدیم.از کنار یه مغازه کتاب فروشی رد شدیم.حلما گفت:عه یاسین،دیوان حافظ!😍 _دوسش داری؟ _آره. یکم جیبامو گشتم،دیدم فقط پول تاکسی دارم.با شرمندگی به حلما گفتم:حلماجان،شرمنده.پول همرام نیست.بعدا قول میدم برات بخرم. _وا یاسین!منکه نگفتم بخرش.گفتم دوسش دارم. _به هر حال من اینو برات میخرم. _دست شما درد نکنه. راهو دامه دادیم.نزدیکای خونه،ماشین آشنایی رو دیدم.چشمامو ریز کردم.ماشین امین بود.امین پشت فرمون بود و سهیلا با یه پوزخند کنارش نشسته بود.اعتنایی نکردم و به حلما هم چیزی نگفتم.با دیدن قیافه سهیلا،دلشوره ی عجیبی به دلم افتاد.به اونم توجهی نکردم.حلما و خانوادش،شام خونه ما موندن.خیلی شب قشنگی بود.شاید میشد گفت بهترین شب زندگیم بود.تصمیم گرفتم فردا به دیدن دوستام برم و ازشون دلجویی کنم.سحر برای نماز صبح بیدار شدم.قرآن خوندم،دعا و کلی رازونیاز با خدا کردم.انقدر گریه کردم،سجادم خیس شد.به خدا میگفتم:خدایا!تو حلما رو به من دادی،منم به قولم عمل میکنم و رفتارمو درست میکنم.ممنونم ازت♥️. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖💚💖💚💖💚💖💚💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💙💖💙💖💙💖💙💖🌺هوالرزاق با یه دسته گل خوشگل،وارد میشم.اومدم پاتوق همیشگیمون،یعنی هیئت جوانان حضرت علی اکبر(ع)♥️.امیرعلی و حسین و رضا،دورهم نشستن و مشغول گپ و گفت و گوَن.رضا طبق معمول از خنده غش کرده.امیدو نمیبینم.حتما بازم با نامزدش رفته گردش.چقد دلم براشون تنگ شده بود.چند قدم جلوتر میرم.امیرعلی متوجه حضورم میشه.توقع دیدنمو نداشت.با نهایت صمیمیت گفت:به...!داش یاسین.شما کجا،اینجا کجا؟جَمعمونو مُنَور نمودی! با شنیدن اسمم از دهن امیرعلی،بقیه ام به طرفم برگشتن.رضا با حالت طنز گفت:یاسین جان فک کنم اشتباه اومدیا داداش.😅 با شرمندگی سرمو انداختم پایین.حسین بدون حرفی از جاش بلند شد و به طرفم اومد.دستاشو گذاشت روی بازوهام و بدون گفتن کلمه ای به چشام زل زد.بعد از چند ثانیه منو به آغوشش کشید و گفت:سلام رفیق،خوش اومدی! محکم بغلش کردم و با گریه گفتم:ببخشید حسین،ببخشید.من به شما بد کردم.این رسم رفاقت نبود. _عیب نداره.ما خیلی وقته تورو بخشیدیم. پشت سر حسین،رضا و امیرعلی ام اومدن و منو بغل کردن.تو بغل هر کدوم چند دقیقه ای گریه کردم و مدام عذرخواهی میکردم.بعد که آروم شدم و دلتنگی مون دراومد،دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن. امیرعلی:خب یاسین جون چه خبر؟تو این مدت چیکار میکردی؟کجا بودی؟ _تو این مدت اتفاق خوبی نیفتاد.اما قشنگترین اتفاقی که افتاد...حلما بود. امیرعلی با چشای گشاد شده پرسید:حلما؟زن گرفتی؟ با لبخند جواب دادم:آره. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖💙💖💙💖💙💖💙💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💜💖💜💖💜💖💜💖🌺هوالرزاق رضا پرید بغلم و سر و صورتمو بوسید.بعد گفت:آخ جووون،عروسی.چقد بی خبر داداش؟ با خنده ای که از ته قلبم بود گفتم:فعلا فقط صیغه خوندیم.اونم دیروز،خیلی وقت نیست. رضا دهنشو باز کرد حرف بزنه،که صدای پر انرژی امید تو فضا پیچید: _سلام علیکم.رضا باز که درگیری.چیشده دوباره؟ رضا رو انداختم کنار و بلند شدم سرپا.امید با دیدنم،پر انرژی تر شد و دوید سمتم و مردونه به آغوشم کشید. _کجا بودی پسر؟دلم حسابی واست تنگ شده بود. _دل منم برات تنگ شده بود. _چه عجب از این طرفا؟ _اومدم که بمونم. _واقعا؟ _آره. _دمت گرم پس. و محکم منو تو آغوشش فشرد.بعد از ملی کیف و حال،من خداحافظی کردم و به طرف دانشگاهم رفتم.تو این مدت که از خانوادم جدا شده بودم،کلا درسو دانشگاهو ول کرده بودم.رفتم چندتا واحد برای دو هفته بعد برداشتم و برگشتم خونه.با بابام حرف زدم که از فردا برم پیشش و کار کنم.دیگه دارم عیال وار میشم.باید درآمد داشته باشم.بابام پیرهن و شلوار مردونه میفروخت.تصمیم گرفتم امروز و استراحت کنم تا واسه فردا سرحال باشم.باید یه برنامه ریزی درست میکردم که هم به درسم برسم و هم به کارم. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖💜💖💜💖💜💖💜💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق صبح فردا پرنشاط آماده شدم و به طرف مغازه بابام راه افتادم.اولین روز کاریم خوب بود.ظهر مشغول ناهار و پیام دادن به حلما بودم که حسین به گوشیم زنگ زد.جواب دادم:_الو سلام حسین جان خوبی؟ _سلام یاسین.خوبم،تو خوبی؟ _ممنون منم خوبم.آوا خانم خوبن؟ _الحمدالله اونم خوبه.نامزد شما چطوره؟ _خداروشکر.ایشونم خوبن.خوب نبودن که منم به این خوبی نبودم. _عزیزم،خوش باشی.زنگ زدم بگم امشب با خانمت بیاین اینجا.امیرعلی و رضا و خانمش و امید و نامزدشم دعوت کردیم. _به چه مناسبت؟ _آشنایی با نامزد تو امید. _آهان.حتما مزاحم میشیم. _این حرفا چیه؟مراحمید.پس ما منتظریم. _چشم.سلام برسون. _سلامت باشی.خداحافظ. _خدانگهدارت. به گفتگوم با حلما ادامه دادم قضیه شامو گفتم.اونم مخالفتی نکرد.قرار شد یکم زودتر برم دنبال حلما تا بیشتر با هم باشیم. *** موبایلمو برداشتم و شماره حلما رو گرفتم. _جانم یاسین؟ _بیا عزیزم.سرکوچم. _اومدم. چند دقیقه بعد:_سلام. _سلام خانم.احوال شما؟ _الهی شکر.همه چی خوبه. _خداروشکر.کجا بریم؟ _کجا میبری منو؟ _یه ساعت تا اذان مونده.بریم یه گشتی بزنیم.بعد بریم نمازو جماعت بخونیم.بعدم بریم خونه حسین اینا. _خوبه. _پس موافقی؟ _بعععععله. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖💛💖💛💖💛💖💛💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 🔔 پنج جمله طلایی 💠 آدمها،«دروغ میگویند»، تا «از چشم هم» نیفتند، غافل از اینکه،«دروغ» تنها چیزیست که، آدمها را «از چشم هم» می اندازد.! 🌷 «قدر» ،«چیزهایی را که دارید» بدانید، قبل از اینکه، روزگار «به شما بفهماند»، که «باید قدرشان را میدانستید.!» 💠 بجای اینکه، از كسی «متنفر باشيد»، او را،از «دايرهٔ توجه تان» خارج کنید. 🌷 بعضی از «انسان ها»، به «خودشان قول داده اند»، که تا «آخر عمر»، در «برابر فهمیدن» مقاومت کنند.! 💠 اگر «به دنبال»، یک «ناجی قدرتمند» می گردید، تا «زندگیتان را» دگـرگـون نمـاید، 👈 به «آینه ای که»،«در مقابلتان» قرار دارد «نگاهی بیندازید.!» باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید 👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد، در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت، هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد. بیش از ده جفت کفش، دور و برِ مُلّا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد. آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند، چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد.! بالاخره تصمیم خود را گرفت، می دانست که باید این کفشها را بخرد، از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند.! ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است. مرا مسخره می کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...!! این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست. همیشه نگاهمان به دنیای بیرون است. ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست وجو می کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم، فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است. خودکم بینی و اغلب خودنابینی باعث می شود که انسان خویشتن را به حساب نیاورد و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشد. 🔰🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍با کیان دعوا کرده ام و سردرد بدی دارم . امروز بعد از کلاس بیرون از دانشکده دست در دست دختری که اتفاقا از بچه های ترم بالایی بود دیدمش ... دو سه دقیقه جوری که کیان ببینتم ایستادم تا باهم خداحافظی کردند و بعد با توپ پر رفتم به سراغ کیان ، فکر می کردم از دیدنم تعجب کند که غافلگیرش کردم اما خیلی عادی و مثل همیشه احوالپرسی کرد و باعث شد عصبی تر بشوم و با غیظ بگویم : _خوش گذشت ؟ +کجا ؟ _نگفته بودی با این دختره می پری +کی ؟ الی رو میگی ؟ _همین ولی که الان اینجا بود +خوبی پناه ؟ چرا اعصابت خرابه ؟ _یه سرچی بکنی شاید بفهمی چرا خوب نیستم ... +والا چیزی به ذهنم نمی رسه _عجب ! نکنه من بودم الان صدای خندم تا حیاط دانشکده می رسید با دختر مردم ؟ +یعنی چی ؟ به کسی چه مربوطه که ما داشتیم می خندیدیم ؟من محدودیتی نمی بینم تو رابطم با هم دانشگاهی ها یا هر کسی دیگه _واقعا که کیان +جو گیری ها پناه ! نکنه فکر کردی چون ده روزه باهم دوست شدیم الان باید آمار گپ و گفت و کارای منو داشته باشی یا اصلا ازت بترسم که تو روی کسی بخندم ! _فعلا که خوب آزادی +معلومه که هستم ! ببین پناه خوب گوش کن دختر خوب. من و تو فقط دوتا دوستیم نه چیز دیگه ای ! این دوستی هیچ تعهدی نداره نه برای من نه تو پس بیخودی شلوغش نکن .منم آدم انزواطلبی نیستم و گر گرفته بودم از حرف هایی که تند تند داشت بارم می کرد .پریدم وسط حرفش و گفتم : _بسه کیان چیزایی که باید می شنیدمو شنیدم و سر و ته حرفات برام خوب روشن شد .منتها ازین به بعد خیلی رو دوستی من حساب نکن ! البته برات نباید مهمم باشه تو که ماشالا انقدر صنم داری که معلوم نیست من کدوم یاسمنم ... و بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی از جانب او باشم دربست گرفتم و برگشتم خانه . شاید انقدری که از حرف های تحقیرآمیزش برآشفته بودم از دیدنش با الی ناراحت نبودم ! هنوز سرم سنگین است و انگار کسی دنگ دنگ با چکش درست روی مغزم می کوبد کیفم را زیر و رو می کنم اما هیچ قرص مسکنی نیست که به امید بهتر شدن قورت بدهم ! روسری م را از روی مبل بر می دارم و بدون اینکه تلاشی بکنم برای جمع کردن موها یا پوشاندن دستم که بخاطر آستین کوتاه بودن لباس بدون پوشش مانده، راهی راه پله می شوم . در می زنم و نزدیک یک دقیقه معطل می شوم تا بالاخره باز می کند . خداروشکر فرشته است _سلام خانوم کم پیدا ، چه عجب این طرفا پناه آوردی ؟ با دیدن لبخند مهربانش نمی توانم خیلی بداخلاقی کنم +سلام ، ما که دیروز همو دیدیم _اون که دو دقیقه بود تموم شد رفت ! تازه کمکم نکردی گل بکاری که ... +حالا بعدا گلایه کن ، سردرد امانم رو بریده ولی مسکن ندارم .داری ؟ _چرا ؟ خدا بد نده +چمی دونم ، سابقه داره این درد لعنتی _بیا تو ، هم قرص داریم هم گل گاوزبون که درمون دردته +نه مزاحمتون نمی شم _بیا بابا ، من تنهام دارم آشپزی می کنم دستم را می کشد و در را می بندد ، از تنهایی که بهتر است ! حداقل چند دقیقه از فکر کیان بیرون می آیم و حواسم پرت صحبت های شیرین فرشته می شود ... +بشین خوش اومدی چشم می چرخانم توی سالن ، همه جا تمییز و پر از آرامش است ... می نشینم و نگاهم گره می خورد به قاب عکس کوچکی که روی میز تلویزیون است . چطور قبلا عکس شهاب را اینجا ندیده بودم ؟ سرم تیر می کشد ، آخی می گویم و از فرشته می پرسم : _بقیه کجان ؟ +مامان و بابا رفتن خونه ی عموجان ، بفرمایید اینم قرص . الان برات گل گاوزبان هم میذارم _مرسی جلد صورتی قرص را باز می کنم و با آب خنکی که آورده می بلعمش . از توی آشپزخانه داد می زند +لیمو داشته باشه ؟ _نه ترش دوست ندارم +دیشب چقدر دیر برگشتی راست می گفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از 11 هم گذشته بود . _چطور ؟ می نشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز می گذارد . +دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی می رفتی بیرون داغ می کنم ، پس آمارم را داده بود پسره ی فضول ، با لج می گویم : _خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟ 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍فرشته با چشم های گرد شده می گوید: _باز که ترش کردی زود +آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد _من هیچ طرفداری نمی کنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود +جز آمار دادن چی می تونسته باشه ؟ _بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا +همین ! _آره والا همین +یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟ _داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان ! می خندد و بلند می شود دنبالش تا توی آشپزخانه می روم +خیله خب باور می کنم توی لیوان دسته دار مایع سیاه رنگی می ریزد و تکه کوچکی نبات هم می اندازد و به دستم می دهد. _تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟ +مرسی چه بوی خوبی داره این آره اهل اینجور غذاهام اصلا _پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقه ی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم می خوریم انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق می آورد .سفره را روی میز می چینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرف های کیان اذیتم می کند . +چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمی چسبید _چون نمی چسبید اینهمه تدارک دیدی برای خودت ؟ +مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص خودش احترام بذاره عزیزم _اوه بله ... خوشمزه شده +برات می کشم ببری برای شامت _دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟ +آقاجونم اینا ... از لحن بامزه اش می خندیم ،صدای زنگ در که بلند می شود فرشته هم از روی صندلی بلند می شود و متعجب می پرسد : _یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمی گردد و می گوید : +شهاب الدینه تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده ها از جا می پرم _خب چیکار کنیم ؟ +داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا دنبالش تا توی اتاق تقریبا می دوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم می دهد و با ملایمت می گوید :اینو بنداز سرت بیا بیرون تردیدم را می بیند و دوباره می گوید : +باشه ؟ من دلم می خواد ناهار باهم باشیما صدای سلام بلند شهاب را که می شنود نگاهی به من می کند و بیرون می رود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره می شوم . عطر خوبش را می شود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟! چادر را با اکراه می اندازم زمین ولی 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 واکنش حیوانات به فریاد مردگان🌺 📢 رسول خدا (ص) به اصحاب خود فرمودند: پیش از بعثت، گوسفندهای عمویم ابوطالب را می چرانیدم، ناگهان می‌دیدم که آنها از جای خود حرکت کرده و به هوا می‌پرند شروع به جستن می‌کردند و وقفه پیدا می‌کردند و به یک باره خوراکی را رها می‌کردند. درحالی که هیچ چیز در اطراف گوسفندان نبود که آنها را تهییج کند و یا آنها را بترساند. ✅ با خود می‌گفتم این چه داستانی است و بسیار در شگفت می‌ماندم تا آنکه جبرئیل (ع) برای من چنین گفت: ⚖ چون کافر بمیرد چنان ضربه‌ای بر او زنند که مخلوقات خدا غیر از جن و بشر از صدای ناله میت به وحشت و هراس می‌افتند، این حیوانات از صدای ناله مردگان متوحش می شوند. ✅ خدای عالم به حکمت بالغه اش این صدای اموات را از زنده ها نهان داشت تا عیش آن ها منغّص نگردد. 📚 فروع کافی ج 3 ص 233. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷 ختم صلوات به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی و نصرت الهی امام زمان و رسیدن به توفیق یاری و اطاعت کامل از حضرت و عاقبت به خیر شدنمان به نحو احسن و بهره مندی جمیع مومنین و مومنات از تمام برکات و آثار صلوات همچنین هدیه میکنیم صلوات ها را به حضرت صاحب الزمان(عج) ⚡️ (از آنجا که شب و روز جمعه فرستادن صلوات بسیار تاکید شده از دست ندید) ✅ بهتره سعی کنید این صلوات ها رو امشب و فردا تا آخر روز جمعه بفرستید یکی از بسته های زیر را انتخاب کنید و مطابق تعداد آن صلوات بفرستید (نیازی نیست بسته انتخابی را اعلام کنید فقط مطابق تعداد آن با نیت گفته شده در بالا صلوات بفرستید با عجل فرجهم) ۱۰۰ مرتبه صلوات ۳۱۳ صلوات ۵۰۰ صلوات ۱۰۰۰ صلوات ۳۰۰۰ صلوات ۷۰۰۰ صلوات ۱۴،۰۰۰ صلوات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 کوتاه ‌‌‌‌‌ حکایت می کنند که روزی مردی "ثروتمند" سبدی بزرگ را پر از "گردو" کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد "بازار دهکده" شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: «این سبد گردو را "هدیه" می دهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه "تعداد اهالی،" گردو در این سبد است و به همه می‌رسد.» "مرد ثروتمند این را گفت و رفت." مردم دهکده پشت سر هم "صف" ایستادند و "یکی‌یکی" از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی "یک گردو" برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: «نوبت من که رسید "دو تا گردو" برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر "باهوش" چیزی نمی‌رسد.» او چنین کرد و دو گردو برداشت و در "لابه‌لای جمعیت" گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با "لبخند" سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: «من از همان اول گردو نمی‌خواستم. این سبد "ارزشی بسیار بیشتر" از همه گردوها دارد.» این را گفت و با "خوشحالی" راهی منزل خود شد. ‌‌‌‌‌ خیلی‌ها دلشان به "گردوبازی" خوش است و از این غافلند که آنچه "گرانبهاست" و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند. خیلی‌ها قدر "خانواده و همسر و فرزند" خود را نمی‌دانند و دائم با آنها کلنجار می‌روند و از این "نکته طلایی" غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم "خانواده" جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز "لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده" دارد. خیلی‌ها وقتی در شرکت یا موسسه‌ای کار می‌کنند سعی دارند "تک‌خوری" کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه "ظلم" روا دارند و فقط "سهم بیشتری" به دست آورند. آنها از این "نکته ظریف" غافلند که تیمی که در قالب "شرکت،" آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه می‌دارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند گردوی اضافه است. بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا "یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی" در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست، و وقتی سبد "از هم می‌پاشد" و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که "نقش" سبد در این میان چقدر "تعیین‌کننده" بوده است. "بیایید در هر "جمعی" که هستیم سبد و تور "نگهدارنده اصلی" را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد "ضعیف" شود." *چرا که وقتی این "تور نگهدارنده" از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود "بند" نخواهدشد و به هیچ‌کس سهم "شایسته و درخورش" نخواهد رسید. دیگر فرصت‌ها در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و "آرامش و قراری" که در یک چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد.* 👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌 زندگی دیگران را نابود نکنیم ... 💠 جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار می‌کنی ؟ _ پیش فلانی + ماهانه چند می‌گیری ؟ _ء ۵۰۰۰ + همه‌ش همین ؟ ۵۰۰۰ ؟ چطوری زنده‌ای تو ؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه ! خیلی کمه !!! 👈 یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد . صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد . قبلا شغل داشت ، اما حالا بیکار است . 💠 زنی بچه‌ای را به دنیا آورد . زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچه‌تون ، شوهرت برات چی خرید ؟ _ هیچی ! + مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! 👈 بمب را انداخت و رفت . ظهر که شوهر به خانه آمد ، دید که زنش عصبانی است و ... . کار به طلاق کشید و تمام . 💠 پدری در نهایت خوشبختی است . یکی می‌رسد و می‌گوید : پسرت چرا بهت سر نمی‌زند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟!! 👈 صفای قلب پدر را تیره و تار می‌کند ... ◽ این است ، سخن گفتن به زبان شیطان ... ❗ در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم : 🔸 چرا نخریدی ؟ 🔸 چرا نداری ؟ 🔸 چطور این زندگی را تحمل می‌کنی ؟ یا فلانی را ؟ 🔸 چطور اجازه می دهی ؟ ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد ، یا از روی کنجکاوی یا فضولی ... اما نمی‌دانیم چه آتشی به جان شنونده می‌اندازیم !!! ♦« کور » وارد خانه‌ی مردم شویم و « کـَر » از آنجا بیرون بیاییم ! ♦مُفسد نباشیم . داستان و مط💟الب زیبا 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕🌙 موتور کشتی بزرگی خراب شد. مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند اما هیچکدام موفق نشدند ، سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند، وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد ، ❣ دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند، مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد ، بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد. یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد : او واقعا هیچ کاری نکرد، ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟ بنا بر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند . مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد : ضربه زدن با آچار : ۲دلار ❣ تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ دلار و زیر آن نیز نوشت : تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجای زندگی باید تلاش کرد میتواند همه چیز را تغییر بدهد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 🌹 ای که نامت تا قیامت حُسنِ بی حد، یاحسین(ع) سرنوشتم را خدا با تو رقم زد، یاحسین(ع) شاهکارِ خلقتی، عشق تو شد سنگ محک شد جدا با حبّ و بغضت، خوب از بد، یاحسین(ع) از طفولیت شدم دیوانه ات چون مادرم؛ پیش چشمم اشک ریزان گفت ممتد: یاحسین(ع) «مُحیی الاموات» با اذنِ خدا در دستِ توست «قاضی الحاجات»! حاجاتم نشد رد، یاحسین(ع) بد ضرر کرد و یقیناً بر یقینش لطمه زد هر که شد در کارِ اعجازت مردّد یاحسین(ع) رفت از مُلکش سلیمان، مور شد در محضرت کربلایت شد برایش قصد و مقصد یاحسین(ع) در حریمت پهن شد بالِ ملائک! چون تویی؛ صاحبِ عرشی ترین ایوان و مرقد، یاحسین(ع) عاقبت می آورم «سر» را برایت پیشکش پس شهیدم کن! نگو هرگز...نباید یاحسین(ع)! 🌹شاعر : خانم مرضیه عاطفی🌹 ✨ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 شب جمعه✨ ز قطره قطره اشک شیعیانت😭 به راه افتاده سیل عشق پاکی💚 که بر دامان شش گوشه روان است...🕌 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ الْحُسَيْن💚🙏 💚 💚 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☀️قرائت هرروز دعای عهد📲 * بسم الله الرحمن الرحیم * ✨اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.✨ ✨اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.✨ ✨اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ✨ ✨حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.✨ 🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ 🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ 🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ 👇👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🍂🌷🍂🌷 🌹 : زیبایی زمین به , زیبایی انسان به , زیبایی عقل به , زیبایی ایمان به , زیبایی عمل به , زیبایی اخلاص به , وزیبایی دعا به 🍃🌸 🌸🍃 🌷🍂🌷🍂🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚💙💚💙💚💙💚💙💚🌺هوالرزاق _خیلی ممنون آقا.چقد میشه؟ _5000تومن. _بفرمایید. _خدا بده برکت. _ممنون.إن شاألله کسبتون پر رونق باشه. _همچنین.عاقبت بخیر شی پسرم. _مچکر.خدانگهدار. _خداحافظ. به سمت ماشین میرم و سوار میشم.پیتزاپیراشکی حلما رو دستش میدم و خودمم مشغول میشم. _اووووووم،چه خوشمزس! _ای پسر شکمو! _مخلصیم. _امروز چطور بود یاسین؟ مشغول سس ریختن روی غذام بودم که جواب دادم:خوب بود.إن شاألله اگه با برنامه پیش برم،هم به درسام میرسم،هم به کارم.میخوام برات خونه بگیرم. _مگه چقد حقوق میگیری؟ _ماهی یک و نیم. _اوووو...بابات پارتی بازی کرده ها. _بله.بالاخره یکی یدونشم.میخوام دوماد بشم.باید دستمو بگیره. _بله.اونوقت بنظرت تو چه مدت میتونی خونه بخری؟ _إمممممم،با این حقوقم،فک کنم...یه ده سالی طول بکشه. و پشت بندش بلند میخندم.حلما آروم به بازوم میزنه. _مسخره...غذاتو خوردی راه بیفت بریم نماز. ... جلوی در نزدیکترین مسجد نگه داشتم.حلما به طرف در ورودی خواهران و من به طرف ورودی برادران رفتیم.بعد از نماز راه افتادیم به سمت خونه حسین. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💚💙💚💙💚💙💚💙💚 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💛💕💛💕💛💕💛💕💛🌺هوالرزاق حال خوبی نداشتم.احساس میکردم میخوام پس بیفتم.زنگ درو زدیم و بعد وارد شدیم.بعد از حال و احوال،مشغول گپ و گفتگو شدیم.بچه ها به من و حلما تبریک میگفتن و خودشونو معرفی میکردن.گه گاهی ام با من شوخی میکردن. امید:یاسین... _جانم؟ _چیشده؟چرا تو خودتی؟ _یکم حالم خوب نیست.ولش کن.خودتو درگیر نکن. _باش. آواخانم:آقایون محترم،تشریف بیارید شام حاضره. حسین:پاشین،پاشین بچه ها. همه به طرف سفره حرکت کردیم.منو حلما کنار هم نشستیم.تا قاشق اولو گذاشتم دهنم،حالم بهم خورد و به طرف دستشویی دویدم.احساس میکردم معدم داره میجوشه.اصلا نتونستم شام بخورم.مهمونیرم خراب کردم.بچها نگران شده بودن.اصرار داشتن که بریم بیمارستان.ولی من میگفتم که مسمومیت سادس.بعد از جمع کردن سفره،رضا اصرار داشت که منو حلما رو برسونه.که حلما گفت گواهینامه داره و خودش میتونه منو برسونه.تو این موقعیت من کلا وا رفته بودم و حالم افتضاح بود.چهار پنج بار حالت تهوع داشتم.بعد از خراب کردن مهمونی،با حلما راهی خونه شدیم.وقتی رسیدیم،حلما کمکم کرد تا برم تو اتاق.مامانم با دیدنم هول کرد.من تو اون حال،داشتم مامانمو دلداری میدادم تا حالش بد نشه.مادرم زود تختو مرتب کرد و من با کمک پدرم روش خوابیدم.نفسم تنگ شده بود و به سختی تنفس میکردم. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💛💕💛💕💛💕💛💕💛 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💜❣💜❣💜❣💜❣💜🌺هوالرزاق مادرم رفته بود برام آبلیمونمک درست کنه.حلما با چهره نگران کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود.بودنش واسم دلگرمی بود.اینکه نگرانم بود،تنها چیزی بود که تو اون شرایط حالمو خوب میکرد.حتی از آبلیمونمک مامانمم قوی تر بود.پدرم اومد بالاسرم و گفت:چیشدی پسر؟توکه عصر خوب بودی. انقد حالم بد بود،نتونستم جواب بابامو بدم،حلما کمکم کرد:الان تقریبا دو ساعته که اینجوره.نمیدونم چش شده!؟ _ای بابا.دخترم،تو آماده شو برسونمت خونه،یا میخوای شب بمونی پیش یاسین؟ _اگه شما اجازه بودین میمونم پیش یاسین.دلم نمیاد اینجوری تنهاش بذارم. _باشه.فقط به خانوادت خبر بده نگران نشن. _چشم. _چشمت بی بلا. مادرم وارد اتاق میشه و لیوانو به دهنم میچسبونه.چند قطره ازش میخورم.ولی باز حالم بد میشه و به طرف دستشویی میدوم.خلاصه،تصمیم گرفتیم بخوابیم.مادرم کنار تختم برای حلما رختخواب پهن میکنه و خودش از اتاق میره بیرون.سه دقیقه بعد،قبل اینکه خوابم ببره،گوشیم زنگ خورد.حسین بود.من نمیتونستم حرف بزنم.بخاطر همین حلما جواب داد.حالمو براش گفت و بعد خداحافظی کرد.چراغ رو خاموش کرد و اومد کنار تختم خوابید.فکر کنم ساعت دو و نیم،سه نصفه شب بود... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💜❣💜❣💜❣💜❣💜 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662