🎀💫🎀💫🎀💫🎀💫🎀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیستم
جواد:راستش من با خواهرم صحبت کردم.خواهرم میگه مثه اینکه آقا یاسین یه قولایی بهش داده و همینطور خواهرم یه قولایی به آقا یاسین داده.منو مادرم و همینطور خواهرم،نظرمون اینه که بین یاسین و حلما یه صیغه محرمیت بخونیم تا هروقت شرایطشو داشتن،عقد دائم کنیم و بعد درباره عروسی و موارد دیگه حرف بزنیم.
آقا سلمان:خانوم شما چی میگی؟
_منکه خیلی شیفته وَجَنات حلما خانوم شدم.الان دیگه واقعا دوست دارم که عروسم بشه.من کاملا موافقم.
_پسرم(یاسین)تو چی میگی؟
_إهم...هرچی شما و مامان خانوم بگین.
_خب پسرم(جواد)قبوله.ما مشکلی نداریم.
_شما میفرمایید که کی صیغه رو بخونیم؟
_هرچی زودتر،بهتر.تا یاسین و حلما خانوم کاراشونو انجام بدن.
_مادرم میگن که جمعه همین هفته.
_باشه.إن شاألله.پس خبر از ما باشه دیگه؟
_بله ما منتظریم.
در تمام مدت خواستگاری،حتی یه بارم به حلما نگاه نکردم.خودم تعجب میکردم!چطور من انقدر عوض شدم!؟خدا داند...!ولی عمیقاً خوشحال بودم.بخاطر اینکه حلما منو قبول میکنه.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🎀💫🎀💫🎀💫🎀💫🎀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💖💖💖💖💖💖💖💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_یکم
روز جمعه،بهترین روز زندگیم بود.روزیکه من به معشوقم محرم شدم.بلافاصله بعد از خونده شدن صیغه،بعداز مدتها،به نماز ایستادم و خدا رو برای دادن حلما بهم شکر کردم.سر سجاده نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد.شماره امین بود.یه نگاهی به حلما انداختم و تلفنو جواب دادم:
_الو یاسین؟
_الو.سلام.
_کجایی چندروزه؟خبری ازت نیست!
_من...من الان نمیتونم حرف بزنم.بعدا بهت زنگ میزنم.
_و بلافاصله تماسو قطع کردم.چشمم به جواد افتاد که نگاه معناداری بهم دوخته.چهرش نگرانه.میدونم به من اعتماد نداره و نگران خواهرشه.اما چیزی نگفت و به تصمیم خواهرش احترام گذاشت.به حلما نگاه کردم.اون اصلا به من توجهی نداره و مسغول حرف زدن با مادرم و مادرشه.سجاده رو جمع کردم و به حیاط رفتم.شماره امینو گرفتم.
...
_یاسین؟
_الو امین.کار داشتی؟
_زنگ زدم ببینم کجایی؟چند شبه خونه نیومدی.
_آره.خونه بابام بودم.
_چی؟چطور راهت دادن؟
_ازشون معذرت خواستم و اونام منو بخشیدن.
_آهان...میگم،سهیلا اومد اینجا.ازم خواسته باهات حرف بزنم.خیلی ناراحته از اینکه...
_ببین امین،من به خودشم گفتم،دیگه نمیتونم باهاش باشم.تصمیم گرفتم این کارارو بذارم کنار و عوض بشم.در ضمن من...زن گرفتم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💖💖💖💖💖💖💖💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💖💖💖💖💖💖💖💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_دوم
_چی؟زن؟احمق پس سهیلا چی؟هیچ میدونی چه بلایی سرش میاری با این کارت؟
_سر من داد نزن.من دو هفته پیش،قبل از اون بلایی که تو و سمیرا سرم آوردین،بهش گفتم که دیگه نمیخوامش.گفتم پاشو از زندگی من بکشه بیرون.پس ننداز تقصیر من.من قبلا یه غلطی کردم،اومدم تو کثافت کاریای تو و دوستات شریک شدم.حالا پشیمون شدم.دیگه نمیخوام تو کاراتون باهاتون شریک باشم.توام دیگه سراغمو نگیر.تو بجز بدبختی چیزی برام نداشتی.از این به بعدم راهمون از هم جدا میشه.
_یروز تقاص کاری که با منو سهیلا کردی رو میدی.
و بعد صدای بوق اشغال تو گوشم پیچید.موبایلو از دم گوشم پایین آوردم و محکم تو دستم فشارش دادم.نفسمو با صدا بیرون میدم و دوستامو میذارم تو جیبم.چشمامو میبندم و سرمو رو به آسمون میکنم.یه قطره بارون رو صورتم میریزه.بعد از چند ثانیه که حالم بهتر شد،برمیگردم تا برم تو اتاق که یهو خشکم میزنه.حلما با لبخند کمرنگی کنج لباش بهم خیره شده.با صدایی که انگار از ته چاه میومد،پرسیدم:کی اومدی...عزیزم؟
_خیلی وقته.
_حرفامونو...شنیدی؟
_آره.
_همشونو؟
_آره.
_چی فهمیدی ازشون؟
_همه چیو.
_یعنی فهمیدی که من...؟
_آره.
_پس چرا انقد آرومی؟
_چون حرفای تو رو بیشتر شنیدم.
_یعنی از من دلخور نیستی؟
_یکَم.ولی خیلی زیاد نیست.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🎀💫🎀💫🎀💫🎀💫🎀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💜❣💜❣💜❣💜❣💜🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_چهارم
بعد از یک ساعت،منو حلما با هم رفتیم سر مزار پدرش.کلی تشکر کردم ازش.گلاب ریختیم رو قبرش و بعد گلایی که خریده بودیم،پر پر کردیم و ریختیم رو مزارش.حلما یکم از پدرش برام گفت.چندتا از خاطراتشو برام تعریف کرد.بعداز اینکه از مزار شهدا برگشتیم،حلما رو به یه بستنی دونفره دعوت کردم.حلما با تعجب گفت:تو این سرما،بستنی!؟
_آره.اینجور کِیفش بیشتره.
_باشه،بریم.ولی اگه مریض شدم،خودت باید جواب مامانمو بدیا.
_خدا نکنه مریض شی.اونم به چشم،خودم جوابشونو میدم.
توی مغازه روی یه میز چهارنفره نشستیم.مِنو رو به حلما دادم و گفتم که بستنی موردعلاقشو انتخاب کنه.حلما مِنو رو بست و روی میز گذاشت.به چشام زل زد و گفت:هرچی تو بخوری منم از همون میخورم.
ذوق کردم و با شیطنت گفتم:بستنی قیفی چطوره؟😉
_دیوونگی که شاخ و دُم نداره.خوبه.
خندیدم و رفتم به صاحب مغازه سفارش دادم.اما نه دوتا،یه دونه😉.وقتی به یدونه بستنی پیش حلما برگشتم،با تعجب گفت:پس چرا یدونه!؟
همونطور که روی صندلی میشستم،جواب دادم:گفتم فعلا این یدونه رو بخوریم،بعد اگه خواستی،بازم میخرم.
_نگفته بودی خسیسی.!
_نه خسیس نیستم.هدف دیگه ای داشتم.
_چه هدفی؟
_خواستم باهم بخوریم.
خندید و چیزی نگفت.
_آب شدا،نمیخوری خانم؟
_چرا.این بستنی خوردن داره.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💜❣💜❣💜❣💜❣💜
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💚💖💚💖💚💖💚💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_سوم
_اوووووف...حلما...من...اشتباه بزرگی کردم که با سهیلا دوست شدم.میدونم که دخترا با این موضوع مشکل دارن.میخوام بدونی که الان فقط تو،تو دلم هستی و هیچکسم نمیتونه جاتو تو دلم بگیره.اینو مطمئن باش.
لبخندی زد که منو تا مرزجنون برد.
_میدونم.
محو خوبی و مهربونیش شدم.پرسید:چیشده؟چرا اینجور نگام میکنی؟
_خیلی خوبی،خیلی.اینم میدونستی؟
_شاید.ولی این خیلی لذت بخش تر بود که از تو شنیدم.
قند تو دلم آب شد😍.خیلی ذوق کردم.یه لحظه برام سوال پیش اومد و اونو به زبون آوردم:
_حلما،چرا راضی شدی با منپ ازدواج کنی؟توکه منو نمیشناسی.از لحاظ ظاهری و رفتاریم که بهت نمیخورم.چرا؟
_بابام بهم گفت😊.
_بابات؟
با شیطنت گفت:آره.
_چجوری؟
_اون روز که اومدی گفتی میخوای با بابام حرف بزنی،شبش بابام اومد به خوابم و گفت که میخوای ازم خواستگاری کنی.دروغتم لو داد.بهم گفت که بهت جواب مثبت بدم.من بهش گفتم که تو به من نمیخوری و از این جور حرفا.ولی بابام گفت که میدونه عوض میشی.منم حرف بابامو گوش دادم و قبولت کردم.وگرنه به این زودیا راضی نمیشدم که.
_پس باید برم دستبوس بابات.
_منم بیام باهات؟
_پس چی؟مگه من بدون تو جایی میرم!؟
_☺️.بریم تو؟
_بریم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚💖💚💖💚💖💚💖💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💚💖💚💖💚💖💚💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_پنجم
تو پیاده رو داشتیم قدم میزدیم.از کنار یه مغازه کتاب فروشی رد شدیم.حلما گفت:عه یاسین،دیوان حافظ!😍
_دوسش داری؟
_آره.
یکم جیبامو گشتم،دیدم فقط پول تاکسی دارم.با شرمندگی به حلما گفتم:حلماجان،شرمنده.پول همرام نیست.بعدا قول میدم برات بخرم.
_وا یاسین!منکه نگفتم بخرش.گفتم دوسش دارم.
_به هر حال من اینو برات میخرم.
_دست شما درد نکنه.
راهو دامه دادیم.نزدیکای خونه،ماشین آشنایی رو دیدم.چشمامو ریز کردم.ماشین امین بود.امین پشت فرمون بود و سهیلا با یه پوزخند کنارش نشسته بود.اعتنایی نکردم و به حلما هم چیزی نگفتم.با دیدن قیافه سهیلا،دلشوره ی عجیبی به دلم افتاد.به اونم توجهی نکردم.حلما و خانوادش،شام خونه ما موندن.خیلی شب قشنگی بود.شاید میشد گفت بهترین شب زندگیم بود.تصمیم گرفتم فردا به دیدن دوستام برم و ازشون دلجویی کنم.سحر برای نماز صبح بیدار شدم.قرآن خوندم،دعا و کلی رازونیاز با خدا کردم.انقدر گریه کردم،سجادم خیس شد.به خدا میگفتم:خدایا!تو حلما رو به من دادی،منم به قولم عمل میکنم و رفتارمو درست میکنم.ممنونم ازت♥️.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💚💖💚💖💚💖💚💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💙💖💙💖💙💖💙💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_ششم
با یه دسته گل خوشگل،وارد میشم.اومدم پاتوق همیشگیمون،یعنی هیئت جوانان حضرت علی اکبر(ع)♥️.امیرعلی و حسین و رضا،دورهم نشستن و مشغول گپ و گفت و گوَن.رضا طبق معمول از خنده غش کرده.امیدو نمیبینم.حتما بازم با نامزدش رفته گردش.چقد دلم براشون تنگ شده بود.چند قدم جلوتر میرم.امیرعلی متوجه حضورم میشه.توقع دیدنمو نداشت.با نهایت صمیمیت گفت:به...!داش یاسین.شما کجا،اینجا کجا؟جَمعمونو مُنَور نمودی!
با شنیدن اسمم از دهن امیرعلی،بقیه ام به طرفم برگشتن.رضا با حالت طنز گفت:یاسین جان فک کنم اشتباه اومدیا داداش.😅
با شرمندگی سرمو انداختم پایین.حسین بدون حرفی از جاش بلند شد و به طرفم اومد.دستاشو گذاشت روی بازوهام و بدون گفتن کلمه ای به چشام زل زد.بعد از چند ثانیه منو به آغوشش کشید و گفت:سلام رفیق،خوش اومدی!
محکم بغلش کردم و با گریه گفتم:ببخشید حسین،ببخشید.من به شما بد کردم.این رسم رفاقت نبود.
_عیب نداره.ما خیلی وقته تورو بخشیدیم.
پشت سر حسین،رضا و امیرعلی ام اومدن و منو بغل کردن.تو بغل هر کدوم چند دقیقه ای گریه کردم و مدام عذرخواهی میکردم.بعد که آروم شدم و دلتنگی مون دراومد،دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن.
امیرعلی:خب یاسین جون چه خبر؟تو این مدت چیکار میکردی؟کجا بودی؟
_تو این مدت اتفاق خوبی نیفتاد.اما قشنگترین اتفاقی که افتاد...حلما بود.
امیرعلی با چشای گشاد شده پرسید:حلما؟زن گرفتی؟
با لبخند جواب دادم:آره.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💙💖💙💖💙💖💙💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💜💖💜💖💜💖💜💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_هفتم
رضا پرید بغلم و سر و صورتمو بوسید.بعد گفت:آخ جووون،عروسی.چقد بی خبر داداش؟
با خنده ای که از ته قلبم بود گفتم:فعلا فقط صیغه خوندیم.اونم دیروز،خیلی وقت نیست.
رضا دهنشو باز کرد حرف بزنه،که صدای پر انرژی امید تو فضا پیچید:
_سلام علیکم.رضا باز که درگیری.چیشده دوباره؟
رضا رو انداختم کنار و بلند شدم سرپا.امید با دیدنم،پر انرژی تر شد و دوید سمتم و مردونه به آغوشم کشید.
_کجا بودی پسر؟دلم حسابی واست تنگ شده بود.
_دل منم برات تنگ شده بود.
_چه عجب از این طرفا؟
_اومدم که بمونم.
_واقعا؟
_آره.
_دمت گرم پس.
و محکم منو تو آغوشش فشرد.بعد از ملی کیف و حال،من خداحافظی کردم و به طرف دانشگاهم رفتم.تو این مدت که از خانوادم جدا شده بودم،کلا درسو دانشگاهو ول کرده بودم.رفتم چندتا واحد برای دو هفته بعد برداشتم و برگشتم خونه.با بابام حرف زدم که از فردا برم پیشش و کار کنم.دیگه دارم عیال وار میشم.باید درآمد داشته باشم.بابام پیرهن و شلوار مردونه میفروخت.تصمیم گرفتم امروز و استراحت کنم تا واسه فردا سرحال باشم.باید یه برنامه ریزی درست میکردم که هم به درسم برسم و هم به کارم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💜💖💜💖💜💖💜💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_هشتم
صبح فردا پرنشاط آماده شدم و به طرف مغازه بابام راه افتادم.اولین روز کاریم خوب بود.ظهر مشغول ناهار و پیام دادن به حلما بودم که حسین به گوشیم زنگ زد.جواب دادم:_الو سلام حسین جان خوبی؟
_سلام یاسین.خوبم،تو خوبی؟
_ممنون منم خوبم.آوا خانم خوبن؟
_الحمدالله اونم خوبه.نامزد شما چطوره؟
_خداروشکر.ایشونم خوبن.خوب نبودن که منم به این خوبی نبودم.
_عزیزم،خوش باشی.زنگ زدم بگم امشب با خانمت بیاین اینجا.امیرعلی و رضا و خانمش و امید و نامزدشم دعوت کردیم.
_به چه مناسبت؟
_آشنایی با نامزد تو امید.
_آهان.حتما مزاحم میشیم.
_این حرفا چیه؟مراحمید.پس ما منتظریم.
_چشم.سلام برسون.
_سلامت باشی.خداحافظ.
_خدانگهدارت.
به گفتگوم با حلما ادامه دادم قضیه شامو گفتم.اونم مخالفتی نکرد.قرار شد یکم زودتر برم دنبال حلما تا بیشتر با هم باشیم.
***
موبایلمو برداشتم و شماره حلما رو گرفتم.
_جانم یاسین؟
_بیا عزیزم.سرکوچم.
_اومدم.
چند دقیقه بعد:_سلام.
_سلام خانم.احوال شما؟
_الهی شکر.همه چی خوبه.
_خداروشکر.کجا بریم؟
_کجا میبری منو؟
_یه ساعت تا اذان مونده.بریم یه گشتی بزنیم.بعد بریم نمازو جماعت بخونیم.بعدم بریم خونه حسین اینا.
_خوبه.
_پس موافقی؟
_بعععععله.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💛💖💛💖💛💖💛💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💚💖💚💖💚💖💚💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_پنجم
تو پیاده رو داشتیم قدم میزدیم.از کنار یه مغازه کتاب فروشی رد شدیم.حلما گفت:عه یاسین،دیوان حافظ!😍
_دوسش داری؟
_آره.
یکم جیبامو گشتم،دیدم فقط پول تاکسی دارم.با شرمندگی به حلما گفتم:حلماجان،شرمنده.پول همرام نیست.بعدا قول میدم برات بخرم.
_وا یاسین!منکه نگفتم بخرش.گفتم دوسش دارم.
_به هر حال من اینو برات میخرم.
_دست شما درد نکنه.
راهو دامه دادیم.نزدیکای خونه،ماشین آشنایی رو دیدم.چشمامو ریز کردم.ماشین امین بود.امین پشت فرمون بود و سهیلا با یه پوزخند کنارش نشسته بود.اعتنایی نکردم و به حلما هم چیزی نگفتم.با دیدن قیافه سهیلا،دلشوره ی عجیبی به دلم افتاد.به اونم توجهی نکردم.حلما و خانوادش،شام خونه ما موندن.خیلی شب قشنگی بود.شاید میشد گفت بهترین شب زندگیم بود.تصمیم گرفتم فردا به دیدن دوستام برم و ازشون دلجویی کنم.سحر برای نماز صبح بیدار شدم.قرآن خوندم،دعا و کلی رازونیاز با خدا کردم.انقدر گریه کردم،سجادم خیس شد.به خدا میگفتم:خدایا!تو حلما رو به من دادی،منم به قولم عمل میکنم و رفتارمو درست میکنم.ممنونم ازت♥️.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💚💖💚💖💚💖💚💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💙💖💙💖💙💖💙💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_ششم
با یه دسته گل خوشگل،وارد میشم.اومدم پاتوق همیشگیمون،یعنی هیئت جوانان حضرت علی اکبر(ع)♥️.امیرعلی و حسین و رضا،دورهم نشستن و مشغول گپ و گفت و گوَن.رضا طبق معمول از خنده غش کرده.امیدو نمیبینم.حتما بازم با نامزدش رفته گردش.چقد دلم براشون تنگ شده بود.چند قدم جلوتر میرم.امیرعلی متوجه حضورم میشه.توقع دیدنمو نداشت.با نهایت صمیمیت گفت:به...!داش یاسین.شما کجا،اینجا کجا؟جَمعمونو مُنَور نمودی!
با شنیدن اسمم از دهن امیرعلی،بقیه ام به طرفم برگشتن.رضا با حالت طنز گفت:یاسین جان فک کنم اشتباه اومدیا داداش.😅
با شرمندگی سرمو انداختم پایین.حسین بدون حرفی از جاش بلند شد و به طرفم اومد.دستاشو گذاشت روی بازوهام و بدون گفتن کلمه ای به چشام زل زد.بعد از چند ثانیه منو به آغوشش کشید و گفت:سلام رفیق،خوش اومدی!
محکم بغلش کردم و با گریه گفتم:ببخشید حسین،ببخشید.من به شما بد کردم.این رسم رفاقت نبود.
_عیب نداره.ما خیلی وقته تورو بخشیدیم.
پشت سر حسین،رضا و امیرعلی ام اومدن و منو بغل کردن.تو بغل هر کدوم چند دقیقه ای گریه کردم و مدام عذرخواهی میکردم.بعد که آروم شدم و دلتنگی مون دراومد،دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن.
امیرعلی:خب یاسین جون چه خبر؟تو این مدت چیکار میکردی؟کجا بودی؟
_تو این مدت اتفاق خوبی نیفتاد.اما قشنگترین اتفاقی که افتاد...حلما بود.
امیرعلی با چشای گشاد شده پرسید:حلما؟زن گرفتی؟
با لبخند جواب دادم:آره.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💙💖💙💖💙💖💙💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💜💖💜💖💜💖💜💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_هفتم
رضا پرید بغلم و سر و صورتمو بوسید.بعد گفت:آخ جووون،عروسی.چقد بی خبر داداش؟
با خنده ای که از ته قلبم بود گفتم:فعلا فقط صیغه خوندیم.اونم دیروز،خیلی وقت نیست.
رضا دهنشو باز کرد حرف بزنه،که صدای پر انرژی امید تو فضا پیچید:
_سلام علیکم.رضا باز که درگیری.چیشده دوباره؟
رضا رو انداختم کنار و بلند شدم سرپا.امید با دیدنم،پر انرژی تر شد و دوید سمتم و مردونه به آغوشم کشید.
_کجا بودی پسر؟دلم حسابی واست تنگ شده بود.
_دل منم برات تنگ شده بود.
_چه عجب از این طرفا؟
_اومدم که بمونم.
_واقعا؟
_آره.
_دمت گرم پس.
و محکم منو تو آغوشش فشرد.بعد از ملی کیف و حال،من خداحافظی کردم و به طرف دانشگاهم رفتم.تو این مدت که از خانوادم جدا شده بودم،کلا درسو دانشگاهو ول کرده بودم.رفتم چندتا واحد برای دو هفته بعد برداشتم و برگشتم خونه.با بابام حرف زدم که از فردا برم پیشش و کار کنم.دیگه دارم عیال وار میشم.باید درآمد داشته باشم.بابام پیرهن و شلوار مردونه میفروخت.تصمیم گرفتم امروز و استراحت کنم تا واسه فردا سرحال باشم.باید یه برنامه ریزی درست میکردم که هم به درسم برسم و هم به کارم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💜💖💜💖💜💖💜💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_هشتم
صبح فردا پرنشاط آماده شدم و به طرف مغازه بابام راه افتادم.اولین روز کاریم خوب بود.ظهر مشغول ناهار و پیام دادن به حلما بودم که حسین به گوشیم زنگ زد.جواب دادم:_الو سلام حسین جان خوبی؟
_سلام یاسین.خوبم،تو خوبی؟
_ممنون منم خوبم.آوا خانم خوبن؟
_الحمدالله اونم خوبه.نامزد شما چطوره؟
_خداروشکر.ایشونم خوبن.خوب نبودن که منم به این خوبی نبودم.
_عزیزم،خوش باشی.زنگ زدم بگم امشب با خانمت بیاین اینجا.امیرعلی و رضا و خانمش و امید و نامزدشم دعوت کردیم.
_به چه مناسبت؟
_آشنایی با نامزد تو امید.
_آهان.حتما مزاحم میشیم.
_این حرفا چیه؟مراحمید.پس ما منتظریم.
_چشم.سلام برسون.
_سلامت باشی.خداحافظ.
_خدانگهدارت.
به گفتگوم با حلما ادامه دادم قضیه شامو گفتم.اونم مخالفتی نکرد.قرار شد یکم زودتر برم دنبال حلما تا بیشتر با هم باشیم.
***
موبایلمو برداشتم و شماره حلما رو گرفتم.
_جانم یاسین؟
_بیا عزیزم.سرکوچم.
_اومدم.
چند دقیقه بعد:_سلام.
_سلام خانم.احوال شما؟
_الهی شکر.همه چی خوبه.
_خداروشکر.کجا بریم؟
_کجا میبری منو؟
_یه ساعت تا اذان مونده.بریم یه گشتی بزنیم.بعد بریم نمازو جماعت بخونیم.بعدم بریم خونه حسین اینا.
_خوبه.
_پس موافقی؟
_بعععععله.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💛💖💛💖💛💖💛💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚💙💚💙💚💙💚💙💚🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_نهم
_خیلی ممنون آقا.چقد میشه؟
_5000تومن.
_بفرمایید.
_خدا بده برکت.
_ممنون.إن شاألله کسبتون پر رونق باشه.
_همچنین.عاقبت بخیر شی پسرم.
_مچکر.خدانگهدار.
_خداحافظ.
به سمت ماشین میرم و سوار میشم.پیتزاپیراشکی حلما رو دستش میدم و خودمم مشغول میشم.
_اووووووم،چه خوشمزس!
_ای پسر شکمو!
_مخلصیم.
_امروز چطور بود یاسین؟
مشغول سس ریختن روی غذام بودم که جواب دادم:خوب بود.إن شاألله اگه با برنامه پیش برم،هم به درسام میرسم،هم به کارم.میخوام برات خونه بگیرم.
_مگه چقد حقوق میگیری؟
_ماهی یک و نیم.
_اوووو...بابات پارتی بازی کرده ها.
_بله.بالاخره یکی یدونشم.میخوام دوماد بشم.باید دستمو بگیره.
_بله.اونوقت بنظرت تو چه مدت میتونی خونه بخری؟
_إمممممم،با این حقوقم،فک کنم...یه ده سالی طول بکشه.
و پشت بندش بلند میخندم.حلما آروم به بازوم میزنه.
_مسخره...غذاتو خوردی راه بیفت بریم نماز.
...
جلوی در نزدیکترین مسجد نگه داشتم.حلما به طرف در ورودی خواهران و من به طرف ورودی برادران رفتیم.بعد از نماز راه افتادیم به سمت خونه حسین.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚💙💚💙💚💙💚💙💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💛💕💛💕💛💕💛💕💛🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_ام
حال خوبی نداشتم.احساس میکردم میخوام پس بیفتم.زنگ درو زدیم و بعد وارد شدیم.بعد از حال و احوال،مشغول گپ و گفتگو شدیم.بچه ها به من و حلما تبریک میگفتن و خودشونو معرفی میکردن.گه گاهی ام با من شوخی میکردن.
امید:یاسین...
_جانم؟
_چیشده؟چرا تو خودتی؟
_یکم حالم خوب نیست.ولش کن.خودتو درگیر نکن.
_باش.
آواخانم:آقایون محترم،تشریف بیارید شام حاضره.
حسین:پاشین،پاشین بچه ها.
همه به طرف سفره حرکت کردیم.منو حلما کنار هم نشستیم.تا قاشق اولو گذاشتم دهنم،حالم بهم خورد و به طرف دستشویی دویدم.احساس میکردم معدم داره میجوشه.اصلا نتونستم شام بخورم.مهمونیرم خراب کردم.بچها نگران شده بودن.اصرار داشتن که بریم بیمارستان.ولی من میگفتم که مسمومیت سادس.بعد از جمع کردن سفره،رضا اصرار داشت که منو حلما رو برسونه.که حلما گفت گواهینامه داره و خودش میتونه منو برسونه.تو این موقعیت من کلا وا رفته بودم و حالم افتضاح بود.چهار پنج بار حالت تهوع داشتم.بعد از خراب کردن مهمونی،با حلما راهی خونه شدیم.وقتی رسیدیم،حلما کمکم کرد تا برم تو اتاق.مامانم با دیدنم هول کرد.من تو اون حال،داشتم مامانمو دلداری میدادم تا حالش بد نشه.مادرم زود تختو مرتب کرد و من با کمک پدرم روش خوابیدم.نفسم تنگ شده بود و به سختی تنفس میکردم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💛💕💛💕💛💕💛💕💛
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💜❣💜❣💜❣💜❣💜🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_یکم
مادرم رفته بود برام آبلیمونمک درست کنه.حلما با چهره نگران کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود.بودنش واسم دلگرمی بود.اینکه نگرانم بود،تنها چیزی بود که تو اون شرایط حالمو خوب میکرد.حتی از آبلیمونمک مامانمم قوی تر بود.پدرم اومد بالاسرم و گفت:چیشدی پسر؟توکه عصر خوب بودی.
انقد حالم بد بود،نتونستم جواب بابامو بدم،حلما کمکم کرد:الان تقریبا دو ساعته که اینجوره.نمیدونم چش شده!؟
_ای بابا.دخترم،تو آماده شو برسونمت خونه،یا میخوای شب بمونی پیش یاسین؟
_اگه شما اجازه بودین میمونم پیش یاسین.دلم نمیاد اینجوری تنهاش بذارم.
_باشه.فقط به خانوادت خبر بده نگران نشن.
_چشم.
_چشمت بی بلا.
مادرم وارد اتاق میشه و لیوانو به دهنم میچسبونه.چند قطره ازش میخورم.ولی باز حالم بد میشه و به طرف دستشویی میدوم.خلاصه،تصمیم گرفتیم بخوابیم.مادرم کنار تختم برای حلما رختخواب پهن میکنه و خودش از اتاق میره بیرون.سه دقیقه بعد،قبل اینکه خوابم ببره،گوشیم زنگ خورد.حسین بود.من نمیتونستم حرف بزنم.بخاطر همین حلما جواب داد.حالمو براش گفت و بعد خداحافظی کرد.چراغ رو خاموش کرد و اومد کنار تختم خوابید.فکر کنم ساعت دو و نیم،سه نصفه شب بود...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💜❣💜❣💜❣💜❣💜
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚💖💚💖💚💖💚💖💚🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_دوم
فکر کنم ساعت دو نیم،سه نصفه شب بود.معدم میجوشید.از شدت دردش از خواب بیدار شدم.چندثانیه بعد،احساس کردم دارم بالا میارم.تا بخودم بجنبم،رو فرشِ زیر تخت بالا آوردم.حلما از خواب پرید.خیلی خجالت کشیدم.به سختی از جام بلند شدم و با حلما فرشو جمع کردیم و انداختیم تو بالکن تا بعدا بشورمش.به سختی اون شبو صبح کردم.نماز صبحم قضا شد.خیلی از این بابت ناراحت بودم.صبح با بابا رفتیم پیش متخصص معده.حالتمام اصلا شبیه مسمومیت نبود.بخاطر همون نگران شدیم و رفتیم دکتر.
دکتر:پسر شما معدش حساسه.مگه نمیدونستید؟
پدرم:چرا میدونستیم.ولی این موضوع مربوط به چند سال پیشه.بعد از یه دوره درمانی،فکر کردیم مشکلش حل شده.
_نه پدرجان،معده پسر شما حساسه.باید خورد و خوراکشو کنترل کنه.
و بعد خطاب به من گفت:دیروز چیزی که به معدت ضرر کرده باشه خوردی؟
یکم فکر میکنم و میگم:بعد از اینکه پیتزاپیراشکی خوردم،اینجور شدم.
_پس از اول بگو دیگه.فست فود به معده تو نمیسازه.باید از برنامه غذاییت حذفش کنی و یه سری خوراکی دیگه که برات مینویسم.الانم برید بیمارستان و معدتو شستشو بدین.
_چشم.
نیم ساعت بعد،رسیدیم بیمارستان.وقت گرفتیم و نشستیم تو نوبت.خیلی حالم خراب بود.هنوز معدم میجوشید.بالاخره بعد از یک و نیم ساعت،نوبتم شد.بعد از اینکه عمل شستشوی معده رو انجام دادیم،به طرف خونه حرکت کردیم.وقتی رسیدیم،دیدیم خانواده حلما اومدن خونمون.بعد فهمیدیم که برای عیادت من اومدن.با کمک جواد و پدرم،روی تخت نشستم.هنوز معدم درد میکرد.دکتر گفت چند ساعت طول میکشه تا دردش بیفته.دو ساعت بعداز رفتن حلما و خانوادش،دوستای با وفام اومدن به عیادت.حالم واقعا خوب شد با دیدنشون.هرکاری کردن تا من سرگرم و حالم بهتر بشه...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚💖💚💖💚💖💚💖💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫✨💫✨💫✨💫✨💫🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_سوم
دو ماه گذشت.درسمو مرتب دنبال میکردم.تقریبا هم تونسته بودم یه پس اندازی جمع کنم.تو این مدت با کمک حلما تونسته بودم ایمانمو کامل برگردونم.حتی بهتر از قبل هم شده بودم.دیگه هم مورد قبول حلما شده بودم،هم خودمو به جواد ثابت کرده بودم.بعد از صحبت و مشورت خانواده ها،قرارشد اول فروردین عقد کنیم.یعنی چهارروز دیگه...هممون تو تکاپو و تدارک دیدن برای عید بودیم.خوشحال بودم از اینکه دیگه حلما تا ابد مال من میشد.
...
سر سفره عقد نشسته بودیم.دو ساعت از تحویل سال گذشته بود.عاقد داشت خطبه رو میخوند.اضطراب و خوشحالیم قاطی شده بود.انگشتام میلرزید.معمولا دخترا سر عقد استرس میگیرن،اما من...😅داشتم میمردم.با بله گفتن حلما،اشکام سرازیر شد.دم گوش حلما گفتم:دیگه مال خودم شدی،به هیچکسی نمیدمت😊.
دلبرانه خندید و مستم کرد.زیر لب گفت:الهی شکر،بابا ممنونم ازت.
میخواست گه من این حرفارو نشنوم ولی نمیدونست که گوشام تیزه.مادروپدرم،خانواده حلما رو هم بخاطر عید،و هم بخاطر عقد ما،برای نهار دعوت کردند.بعداز نهار،منو حلما رفتیم تو اتاق.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_چهارم
حلما روی صندلی میز کامپیوترم نشسته بود و مشغول شیطنت بود.تمام حرکاتشو زیر نظر داشتم و لذت میبردم.متوجه نگاهم شد و پرسید:چیه؟چرا زل زدی به من؟
_دارم کیف میکنم.نگاه کردنتو دوست دارم.لذت میبرم.
_ولی یاسین خوشم میاد منظمی.شوهر مرتبی نصیبم شده.
_خواهش میکنم.چاکر شمام هستیم.
_چقد کتاب شعر داری!
_آره.شعر خیلی دوست دارم.
_إممممم...یدونه از شعرای قشنگی که بلدی برام میخونی؟
_بله.چرا که نه...بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک/بگفت آن گه که باشم خفته در خاک
_احسنتم،آفرین👏
و برام کف زد.
_میگم حلما جواد تنها موند.صداش کنم بیاد اینجا؟
_باشه،بگو بیاد.
تا عصر باهم گفتیم و خندیدیم.قشنگ ترین عید عمرم بود.پنج روز از عید رو با هم رفتیم شیراز.اینم قشنگترین مسافرت عمرم بود.کلا بعد از حلما،زندگی قشنگتر شده.بعد از عید،زندگی روال عادیشو طی میکرد.
...
15اردیبهشت بود.فردا تولد حلما بود.میخواستم براش دیوان حافظ بخرم.بعد از ساعت کاری به سمت کتاب فروشی رفتم.دیوان حافظ رو خریدم و به سمت خونه حرکت کردم.یه کاغذکادوی خوشگل خریدم و کادوش کردم و گذاشتم تا شب بهش بدم.بخاطر اینکه فردا خانوادش جشن میگرفتن،شب دعوتش کردم.یکی از بهترین رستورانهای تهران،تا بهش شام بدم.سر راه یه شاخه گل رز خریدم و زدم رو کادوش.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚❣💚❣💚❣💚❣💚🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_پنجم
_به به!سلام حلما خانم.
_سلام آقای من.
_خوبی شما؟
_ممنون،شما چطوری؟
_الحمدالله.
_خب ولخرجی امشب به چه مناسبته؟
_سِکرِته.😛
_اوو،بله.پس من دخالتی نمیکنم.
_من ممنون میشم از شما.
وقتی غذای مورد علاقمونو سفارش دادیم و منتظر بودیم،کادو و کیک کوچولویی رو که برای حلما گرفته بودم،رو کردم.خیلی ذوق و ازم تشکر کرد.بعد از شام،تا نصفه های شب تو خیابونا گشتیم.میخواستم یه شب به یاد موندنی ای برای حلما بسازم.آخرشب،جلوی در خونه حلما،ماشینو نگه داشتم و از هم خداحافظی کردیم.سه روز بعد،حلما اومده بود خونمون.تو اتاق داشتیم حرف میزدیم که یهو حرف یادگاری ای که بابام بهم داده بود،وسط اومد.
من:وایسا تا الان میارم نشونت میدم ببینیش چقدر خوشگله!
_باشه.
هرچی کشومو زیر و رو کردم،قفسمو گشتم،پیداش نکردم.یهو یادم افتا که جاش گذاشتم خونه امین.اصلا دوست نداشتم بازم برم اونجا.اما نمیشد.اون یادگاری خیلی برام عزیز بود.از پدر پدربزرگم به پدرم رسیده و از پدرم به من رسیده.موضوع رو به حلما گفتم.حلما پیشنهاد داد که با هم بریم،زود برداریمش و بیایم.بدم نیومد.آماده شدیم و راه افتادیم.
...
زنگ درو زدم.امین آیفون رو برداشت.
_کیه؟
_منم یاسین.درو باز کن کار دارم.
_به به!ببین کی اومده.راه گم کردی آقا یاسین؟
_کار دارم.درو باز کن دیگه.
_باشه باشه،چرا میزنی؟بیا تو.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚❣💚❣💚❣💚❣💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_ششم
از پله ها رفتیم بالا.زنگ واحدشو زدم.چند لحظه بعد،سهیلا با تاب و شلوارک جلو در ظاهر شد.شوکه شدم،هم از دیدن سهیلا تو خونه امین،هم از دیدن وضعیتش.تا حالا با این وضع جلوی من نیومده بود.با لحن طعنه آمیز گفت:سلام...
همونطورکه سرم پایین بود،گفتم:سلام.یکی از وسایلمو جا گذاشتن اینجا.اومدم برش دارم.
خودشو کنار کشید و گفت:بیا تو.
با تردید وارد خونه شدم.امین رو کاناپه لم داده بود و داشت کانالای تلوزیونو این ور و اون ور میکرد.سلام دادم و به طرفش رفتم.صورتشو به طرفم چرخوند و گفت:سلام.
و دوباره مشغول کارش شد.ادامه داد:چیکار داری؟
_انگشتری که بابام بهم داده بود،جا مونده اینجا.اومدم ببرمش.
_برو برش دار.
وارد اتاقم شدم.دیدم وسایلای سهیلا با نظم تو اتاق چیده شده.سریع انگشترو از جای مخصوصش برداشتم و برگشتم.میخواستم هر چه زودتر،از این لونه شیطون برم بیرون.سریع از اتاق خارج شدم و به طرف در خروجی رفتم.به سهیلا گفتم:برو کنار،میخوام رد شم.
اما سهیلا جلو راهو گرفت.امین از جاش بلند شد و با تُن صدای بالا،گفت:قدر داشته هاتو بدون.ممکنه یه روز از دستت بره.
و در ادامه با لحن معناداری،گفت:عروسیتم مبارک باشه.
و با چشم و ابرو به حلما اشاره کرد.
بدون جواب قصد رفتن کردم.سهیلا از سر راه کنار رفت و پشت سرم در و بست.تو این لحظه یه نفس عمیق کشیدم و خدایاشکری زمزمه کردم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💛💖💛💖💛💖💛💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💚💖💚💖💚💖💚💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_هفتم
حلما گفت:نگران نباش.حرفاشو جدی نگیر.به خدا توکل کن.
لبخندی از سر عشق تحویلش دادم و گفتم:توکل به خدا.
تو ماشین،تو راه برگشت بودیم.خیلی فکرم درگیر حرفای امین بود.یعنی منظورش از داشته ها،چی بود؟
حلما رشته افکارمو پاره کرد:تو فکری!؟به چی فکر میکنی؟
_به حرفای امین.منظورش از داشته ها...چی بود؟
_اووووم...نمیدونن.چرا انقد ترسیدی؟
_امین و سهیلا آدمای خطرناکین.میترسم بلایی سرت بیارن.
_فک نکنم دیگه دست به همچین کاری بزنن.
_هیچ کاری از اونا بعید نیست.از این به بعد تنها هیچ جا نرو.یا با جواد برو،یا زنگ بزن خودم میام دنبالت.هرجا خواسی بری میبرمت.اصلانم مراعاتمو نکن.کارو درس اصلا مهم نیست.دیگه چیزی که مهمه،تویی.از همه چی برام مهم تری.مفهوم شد؟
_بله قربان.
بدون جواب یا لبخندی،عصبی چشم دوختم به جاده.حلما هم دیگه چیزی نگفت.دو سه روز،حوصله نداشتم.حوصله هیچکسو نداشتم.فقط وقتایی که با حلما حرف میزدم حالم خوب بود.یه استرسی،چند روز بود که مهمون دلم شده بود.موقع کار اعصابم خورد بود،درسمو نمیتونستم بخونم.دانشگاهم نمیرفتم.خیلی نگران حلما بودم.میترسیدم امین و سهیلا دست به کار احمقانه ای بزنن.
بالاخره چیزی که ازش میترسیدم،سرم اومد.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💚💖💚💖💚💖💚💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚🌹💚🌹🌹💚🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_هشتم
_دولت وظیفه دارد...
صدای گوشیم بلند شد.با فکر اینکه حلما پیام داده،لبخند زدم.سریع گوشی رو برداشتم و روشنش کردم.امین پیام داده بود.با کنجکاوی پیامشو باز کردم.نوشته بود:گفتم تقاص کارتو میدی.جدی نگرفتی.اینم نتیجش...
تنم یخ زد.سریع شماره حلما رو گرفتم.جواب نداد.دوباره گرفتم،بازم جواب نداد.داشتم پس میفتادم.زنگ زدم به جواد.خبری ازش نداشت.از خونه زدم بیرون.رفتم طرف جایی که محفل داشتن.دوستاش میگفتن نیم ساعت پیش از اونجا رفته.مدام شمارشو میگرفتم.اما جواب نمیداد.یکم جلوتر رفتم،دیدم مردم تو خیابون جمع شدن.یه ماشین خورده بود به تیر چراغ برق.مثه اینکه یه نفرم تصادف کرده بود.راه بسته بود.پیاده شدم ببینم میتونم راهو باز کنم یا نه.رفتم جلو.یه نفر داشت به آمبولانس زنگ میزد.یه دختر چادری وسط خیابون افتاده بود و خونش رو زمین ریخته بود.یهو قلبم وایساد.حلما بود.بلند داد زدم:حلماااااااااا...
و سریع به طرفش دویدم.سرشو گرفتم تو بغلم و شروع کردم به گریه کردن.یه آقایی اومد گفت:آقا میشناسیش؟...آقا؟
_زنمه.
_زنگ زدیم آمبولانس،الان میاد.
_کی زد بهش؟
_اون ماشین.بعدم خودش خورد به تیر چراغ برق.
رفتم طرف ماشین.سهیلا پشت فرمون بود که سرش شکسته و بیهوش شده بود.امینم کنارش.اونم بیهوش بود.گریه کنان رفتم پیش حلما...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_نهم
بیست دقیقه بعد،آمبولانس اومد و سه تاشونو بردیم بیمارستان.با ماشین دنبالشون میرفتم.بلند داد میزدم و گریه میکردم و به خدا میگفتم:خدایا نفسمو نجات بده.خدایا نفسمو نگیر.خداااااا...خداااااا...
سریع بردنش اورژانس.دکترا میگفتن وضعیتش خوب نیست.نذر کردم اگه حلما خوب بشه،هر سال محرم،روز عاشورا💔،به دسته ناهار بدم.از استرس و اضطراب داشتم میمردم.انقدر راه رفتم فشارم افتاد و پخش زمین شدم.پرستارا منم بستری کردن و سرم بهم وصل کردن.همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم،گریه میکردم و از خدا میخواستم حلما رو نجات بده.بعد از اینکه سرم تموم شد،تو راهرو بازم قدم میزدم.دکتر اومد بهم گفت که سهیلا تو اتاق عمل از دنیا رفت و امکان فلج شدن امین هم وجود داره.ذهنم درگیر حلما بود و به امین و سهیلا فکر نمیکردم.بعد از عمل،حلما رو به ccu بردن.دکترا میگفتن تو کماست و معلوم نبود کی بهوش بیاد.دو سه ساعت پشت در ccu گریه میکردم و دعا میخوندم.نمی دونستم چجور باید به خانواده حلما خبر بدم.شماره بابامو گرفتم.موضوع رو براش تعریف کردم و گفتم که به جواد و مادرش هم بگه.یک ساعت بعد،هم خانواده من و هم خانواده حلما اومدن بیمارستان.جواد خیلی حالش بد بود.مادرش بلند بلند گریه میکرد.خیلی جوّ بدی بود.یک هفته از تصادف میگذره.امین قطع نخاع از کمر به پایین شد و شهرداری هم سهیلا رو تشییع کردن؛چون خانواده ای نداشت.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_چهلم(قسمت آخر)
تو این مدت،حلما بهوش نیومد و تو کما بود.این یه هفته مدام پشت در ccu بودم و مناجات میکردم.ساعت 1:30 شب بود.رو صندلی بیمارستان نشسته بودم.خوابم میومد.از رفت و آمد پرستارا فهمیدم که یه اتفاقی افتاده.بلند شدم و تا جایی که اجازه داشتم جلو رفتم.بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون.وقتی چهره نگران منو دید،قضیه رو فهمید و گفت:خدا صداتو شنید جوون.خانومت بهوش اومد.
_راست میگین خانم دکتر؟
_بله.چند دقیقه پیش بهوش اومد.
_میتونم ببینمش؟
_فعلا نه.بذار بره تو بخش.بعد میتونی ببینیش.
_کی میبرینش؟
_باید ببینیم حالش کی خوب میشه.
_ممنونم.
صبح فردا برام خبر آوردن که امین خودکشی کرده.از عاقبت امین و سهیلا ترسیدم.یعنی عاقبت ما چی میشه؟
دو روز بعد حلما رو بردن بخش.رفته بودم براش گل بخرم.
...
با یه دسته گل رز خوشگل وارد اتاق شدم.با دیدن من لبخند زد.به طرفش قدم برداشتم و رفتم دستشو محکم گرفتم...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
_حسین جان،اون دیگو بیار...امیر بیا کمک کن این عدسا رو پاک کنیم.
حلما:بفرما آقا یاسین.چایی بخور خستگیت در بره.
_دست شما درد نکنه خانوم.اجرت با امام حسین(ع)♥️.به بچه هام بده بی زحمت.
_چشم.
...
دو ماه بعد از ترخیص حلما،جشن عروسیمونو گرفتیم.الان هم محرم،روز عاشوراست.داریم نهار درست میکنیم بدیم به دسته.نذر حلماست.خداروشکر عاقبتمون ختم به خیر شد.آرزو میکنم برای همه جوونا که إن شاألله بحق امام حسین(ع) خوشبخت و عاقبت بخیر بشن.
«پایان»
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662