eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💚💖💚💖💚💖💚💖💚🌺هوالرزاق فکر کنم ساعت دو نیم،سه نصفه شب بود.معدم میجوشید.از شدت دردش از خواب بیدار شدم.چندثانیه بعد،احساس کردم دارم بالا میارم.تا بخودم بجنبم،رو فرشِ زیر تخت بالا آوردم.حلما از خواب پرید.خیلی خجالت کشیدم.به سختی از جام بلند شدم و با حلما فرشو جمع کردیم و انداختیم تو بالکن تا بعدا بشورمش.به سختی اون شبو صبح کردم.نماز صبحم قضا شد.خیلی از این بابت ناراحت بودم.صبح با بابا رفتیم پیش متخصص معده.حالتمام اصلا شبیه مسمومیت نبود.بخاطر همون نگران شدیم و رفتیم دکتر. دکتر:پسر شما معدش حساسه.مگه نمیدونستید؟ پدرم:چرا میدونستیم.ولی این موضوع مربوط به چند سال پیشه.بعد از یه دوره درمانی،فکر کردیم مشکلش حل شده. _نه پدرجان،معده پسر شما حساسه.باید خورد و خوراکشو کنترل کنه. و بعد خطاب به من گفت:دیروز چیزی که به معدت ضرر کرده باشه خوردی؟ یکم فکر میکنم و میگم:بعد از اینکه پیتزاپیراشکی خوردم،اینجور شدم. _پس از اول بگو دیگه.فست فود به معده تو نمیسازه.باید از برنامه غذاییت حذفش کنی و یه سری خوراکی دیگه که برات مینویسم.الانم برید بیمارستان و معدتو شستشو بدین. _چشم. نیم ساعت بعد،رسیدیم بیمارستان.وقت گرفتیم و نشستیم تو نوبت.خیلی حالم خراب بود.هنوز معدم میجوشید.بالاخره بعد از یک و نیم ساعت،نوبتم شد.بعد از اینکه عمل شستشوی معده رو انجام دادیم،به طرف خونه حرکت کردیم.وقتی رسیدیم،دیدیم خانواده حلما اومدن خونمون.بعد فهمیدیم که برای عیادت من اومدن.با کمک جواد و پدرم،روی تخت نشستم.هنوز معدم درد میکرد.دکتر گفت چند ساعت طول میکشه تا دردش بیفته.دو ساعت بعداز رفتن حلما و خانوادش،دوستای با وفام اومدن به عیادت.حالم واقعا خوب شد با دیدنشون.هرکاری کردن تا من سرگرم و حالم بهتر بشه... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💚💖💚💖💚💖💚💖💚 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم ... _یواش مادر ! لحن نگرانش به جانم می نشیند . دستش را می گیرم و بلند می شوم. گوشی را که برمی دارم می رود . _الو لاله ؟ +سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟ _شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟ +هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس می برنش بیمارستان ، بستریش کردن می نشینم روی مبل و با بغض می پرسم : _وای آخه چرا ؟ +چمیدونم .پوریا می گفت سرشبی برای پناه گریه می کرده _الهی بمیرم +نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه _باز قلبشه آره؟ +بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی _بسه لاله ! انقدر نیش نزن ... درد خودم کم نیست +فعلا که انگار خیلی خوشی _کاری نداری؟ +برخورد بهت ؟ _از تو توقع ندارم +چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک می زدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانه ی بدبختم که خون به جیگر کردی _تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمی خواد کاسه داغ تر از اش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری ... +دارم وظیفه ی تو رو انجام میدم ! _ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی می کنی؟ +نمی خوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم _بدتر از اینا که گفتی؟! +خیلی بدتر پناه ... سکوت می کنم و بغضم پررنگ تر می شود . می گوید : _زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ صدای بوق های پشت سرهم توی گوشم می پیچد . لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست نمی فهمم چرا آشوب بودو طوفان کرد وجودم را نگران حال پدرم و خجالت زده اش ... این روزها انقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم ... صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب می خورد . نوایی آشنا دارد بلند می شوم و با پاهایی که انگار از غم و درد سست شده سمت صدا می روم زهرا خانوم است ، دعا می خواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش می کنم پشت به من نشسته و با سوزناک ترین لحن ممکن دعا می خواند چه غربتی به دلم چنگ می زند . انگار می کنم مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر ذکر می خواند ... اشک های جا مانده پشت چشمانم راه باز می کنند و چکه می کنند به مغز کند شده ام فشار می آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟ "يا أَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ ..." یاد بچگی ها می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود توسل ! سر می خورم و روی زمین می نشینم ، گره دستم را باز می کنم و ناخواسته زمزمه می کنم همراه حاج خانم "يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ " نمی دانم چرا اما می شکنم هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده دست روی صورتم می گذارم و بلند می زنم زیر گریه . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌧🌻🌧🌻🌧🌻🌧🌻🌧 حورا به خودش امد و محڪم گفت:که بعدش با هم ازدواج ڪنیم؟ مهرزاد دست پاچه شد و گفت:خب..اره. _من چند تا سوال داشتم. _بپرس. _شما شغل دارین؟ خونه دارین؟ درآمد دارین؟ میخوام بدونم براے تشڪیل زندگے چقدر آمادگے دارین؟ اصلا جرات اینو دارین ڪه جلو خانوادتون بایستین و بگین من..من حورا رو دوست دارم. میتونےن دست منو بگیرین و از این خونه ببرین؟ از اینجا ڪه منو بردین ڪجامیبرین؟ جایے براے زندگے ڪردن دارین؟ مهرزاد دستش را بالا آورد و گفت:بسه.. فهمیدم چقدر بدبخت و بیچاره ام و هیچے از خودم ندارم. اما جلو پدر و مادرم میتونم وایستم و شما رو ببرم. جرات این یڪیو چند وقته پیدا ڪردم. حورا با لبخند ملیحے گفت:اما.. اما من همچین ڪاریو ازتون نمیخوام. پدر و مادر هرچے باشن براتون زحمت ڪشیدن‌. درست نیست ڪه بخواین تو روشون وایستین و جسارت ڪنین. _زحمتےم نڪشیدن برام ڪه بخوام سرشون عذت بزارم. _به دنیا آوردنتون، بزرگ ڪردنتون، خرج ڪردن براے مدرسه و تحصیل، خورد و خوراک و غذا و خیلے چیزاے دیگه. اینا همه زحمتاے پدر و مادر شماست. نادیده گرفتنشون اصلا در شان شما نیست. بعدشم من.. من قصد ازدواج ندارم. فعلا تو این خونه راحتم. _راحت؟!هه به یڪے بگو ڪه ندونه عزیز من. خواهش میڪنم رو حرفام فڪر ڪن. _من جوابم همینے ڪه هست. _دلےل منطقے بیار حورا. خواهش میڪنم. نڪنه.. نڪنه علاقه اے به من نداری؟ حورا چرخید سمت در و زیر لب آرام گفت:نه.. ندارم. دیگر نماند و رفت. به اتاقش ڪه رسید نفس راحتے ڪشید. مهرزاد باید مے فهمید ڪه حورا به او علاقه اے ندارد. نباید امیدوار مے شد و به او دلخوشے مے داد. چند روز دیگر ڪه اعلام نتایج امتحانات بود، حورا لیسانے رشته دومش را میگرفت. نتاےج ڪنڪور ڪه آمد،حورا خوشحال شد ڪه روانشناسے در یک دانشگاه دولتے قبول شده بود. حال هم مے خواست لیسانس مشاوره اش را بگیرد. زندگی خودش ڪه خوب نبود براے همین دوست داشت با خواندن روانشناسے و مشاوره، زندگے مردم را خوب ڪند. فاطمےه شروع شده بود اما هربار براے رفتن به حسینیه، مے ترسید دایے اش قبول نڪند. باید امشب با او مطرح مے ڪرد. 🌻🌧🌻🌧🌻 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁ 🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 فردای اون روز با مامان سر سفره نشسته بودیم و ناهار میخوردیم 🍝🍝🍝🍝 زیر چشمی به مامان نگاه میکردم که چه جوری بهش بگم 👀 👀 👀 چه بهونه ای بیارم که بعدازظهر میخوایم بریم بیرون شروع کردم به مقدمه چینی وااای مامان این روزا خیلی میترسم از چی؟؟.؟ هر چی درسامون جلوتر میره مشکل تر میشه میترسم موفق نشم 😫😫 معلممون گفته که باید تو کلاس اضافه ها شرکت کنیم اجباری هم هست امروز بعدازظهرم اولین جلسشه تو مدرسه مامانـ خب دخترم شرکت کن لابد براتون مفیده که گذاشته و اجبار میکنه اره مامان از ساعت ۳شروع میشه اما من باید ۲/۵اماده بشم راه بیفتم 🚶🚶🚶 باید به سحرم یه زنگ ☎️ بزنم اون گیجه یادش میره بشقاب غذامو که تموم کردم بلند شدم رفتم سمت تلفن گوشی رو برداشتم 📞📞 شماره گرفتم بعد ۳بوق اعظم خانم جواب داد الووو... الوو سلام خاله.. سلام فرزانه جون خوبی مامانت چطوره ؟؟!! شکر ماهم خوبیم سحر خونست اره عزیزم داره ناهار میخوره باشه پس،بهش بگین کلاس اضافه داریم ساعت ۲:۳۰ اماده باشه میام دنبالش... باشه گلم بهش میگم کاری نداری نه خاله خدا حافظ رفتم سفره رو جمع کنم که مامان خودش داشت جمع میکرد گفتم مامان داشتم میومدم جمع کنم... نه دخترم تو زود اماده شو که دیرت نشه دیگه دوتا بشقاب چیه که بذارم تو بیای☺️☺️ دستت درد نکنه پس من برم اماده شم . فرزانه فقط مثل اون روز دیر نکنی مامان جان... نه خیالت راحت اون سری حواسمون به کتاب خوندن پرت شد📖📖📖📚📚 رفتم تو اتاق زود لباسامو پوشیدم صورتمو کرم زدم و یه کوچولو ریمل که اصلا مشخص نبود 💄💄💄رڗ لب و ریملم انداختم تو کیفم 👜👜👜👜👜 چون نمی شد جلوی مامان با ارایش از خونه برم بیرون شک می کرد . چادرمو سر کردمو از اتاق خارج شدم مامان کاری نداری من دارن میرم ... نه ،دخترم پول داری پیشت ؟؟ پول... نه ندارم وایسا بهت بدم یه وقت دلت ضعف کرد چیزی بخری بخوری 😖😖😖 مامان از کیف پولش ۲۰تومن در اوردو داد بهم 💶💶 مرسی مامان 😊😊خداحافظ برو به سلامت... من که از در اومدم بیرون سحرم همزمان با من در اومد سحر تو راه گفت این چادر چیه ؟؟؟😒😒😒😒 خیلی ضایع شدی دقیقا مثل اون دختریه امل شدی خواهشن درش بیار 😠😠😠😠 اخه مانتووم جلوش بازه خجالت میکشم 😥😥😥 خب مانتو تو هم مثل منه دیگه بزارش تو کیفت چادرتو... بیا بریم این کوچه یه خرده ارایش کنیم هول هولکی یه رژ لب زدیمو و ریمل ومدادم کشیدیم سحر که موهاش بیرون بود منم گذاشتم بیرون .رفتیم سر خیابون سوار تاکسی شدیم 🚕🚕🚕🚕🚕🚕 از شانسمون همش میخوردیم به ترافیک بلاخره رسیدیم به همون ادرسی که بهمون داده بودن ... یه خونه اپارتمانی بود واحد سوم 🏨🏨🏨🏨 اسانسورشم خراب بود ناچار از پله ها رفتیم سحرـ فک کنم اینجاست درو زدیمو شاهین اومد جلوی در... به به خوشگل خانماااا... خوش اومدین ...بیاین توو سحرـ سلام مبارکهههه بهنام نیست مگهه چرا هست داره تو اتاق لباساشو عوض میکنه... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم ... _یواش مادر ! لحن نگرانش به جانم می نشیند . دستش را می گیرم و بلند می شوم. گوشی را که برمی دارم می رود . _الو لاله ؟ +سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟ _شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟ +هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس می برنش بیمارستان ، بستریش کردن می نشینم روی مبل و با بغض می پرسم : _وای آخه چرا ؟ +چمیدونم .پوریا می گفت سرشبی برای پناه گریه می کرده _الهی بمیرم +نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه _باز قلبشه آره؟ +بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی _بسه لاله ! انقدر نیش نزن ... درد خودم کم نیست +فعلا که انگار خیلی خوشی _کاری نداری؟ +برخورد بهت ؟ _از تو توقع ندارم +چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک می زدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانه ی بدبختم که خون به جیگر کردی _تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمی خواد کاسه داغ تر از اش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری ... +دارم وظیفه ی تو رو انجام میدم ! _ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی می کنی؟ +نمی خوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم _بدتر از اینا که گفتی؟! +خیلی بدتر پناه ... سکوت می کنم و بغضم پررنگ تر می شود . می گوید : _زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ صدای بوق های پشت سرهم توی گوشم می پیچد . لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست نمی فهمم چرا آشوب بودو طوفان کرد وجودم را نگران حال پدرم و خجالت زده اش ... این روزها انقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم ... صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب می خورد . نوایی آشنا دارد بلند می شوم و با پاهایی که انگار از غم و درد سست شده سمت صدا می روم زهرا خانوم است ، دعا می خواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش می کنم پشت به من نشسته و با سوزناک ترین لحن ممکن دعا می خواند چه غربتی به دلم چنگ می زند . انگار می کنم مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر ذکر می خواند ... اشک های جا مانده پشت چشمانم راه باز می کنند و چکه می کنند به مغز کند شده ام فشار می آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟ "يا أَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ ..." یاد بچگی ها می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود توسل ! سر می خورم و روی زمین می نشینم ، گره دستم را باز می کنم و ناخواسته زمزمه می کنم همراه حاج خانم "يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ " نمی دانم چرا اما می شکنم هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده دست روی صورتم می گذارم و بلند می زنم زیر گریه . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_و_یک ✍ نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍در همهمه ی فکری خودم و مادر،‌راهی هتل شدیم ذهنم،‌میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ‌ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی پیرمرد راننده لبخند زد دربان هتل لبخند زد مسئول رزرو لبخند کارگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زداینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو... در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم دانیال همیشه میخندید بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه اما باید تلاشم را میکردم متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کرد جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم لبخندش پر رنگتر شد احتمالا نوعی تمسخر مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد پرسید،‌میتوانم انگلیسی صحبت کنم و من میتوانستم این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت کمی عجیب به نظر میرسید... ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم این خانه و حیاتش اگر زیرِ‌خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،‌جای تعجب نبود دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند وقتی درِ‌چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم زنده به گوری کمترینِ‌ لطفِ‌این دیار و مردمانش است!خاطراتِ کودکی زنده شد درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِ‌پدر اینجا فقط دانیال میخندید و من می دویدم او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد گاه لبخند میزد گاه میگریست با یان تماس گرفتم آرامشِ‌ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم کجایی دختر ایرونی جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد هیچ معلومه کدوم گوری هستی آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی هیچ وقت اگر هم میخواستم،‌ خدایِ‌ این آدمها بخیل بود! حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،‌پس گوشی را قطع کردم چندین بار گوشیم زنگ خورد عثمان بود جواب ندادم.ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید صوت داشت آهنگ داشت چیزی شبیه به کلماتِ‌ سجاده نشینِ مادر انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام درد به معده و سرم هجوم آورد حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت کاش گوشهایم نمی شنید منبعِ‌ این صداها از کدام طرف بود بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِ‌یکی از پله ها نشستم یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت شیرِ آبِ‌کنارش را بازکرد آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد مرد چه میکردیعنی وضو بود اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند روبه رویم ایستاد:خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد مشتی این فارسی بلد نیست حالا مجبوری الان نماز بخوونی برو خونه بخوون مرد سری تکان داد نمازو باید اول وقت خووند پسر جوان سر از تاسف تکان داد یعنی مسلمان نبود دختری جوان از خانه خارج شد مشتی قبله اینوره سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز پیرمرد تشکری پر محبت کرد ممنون دخترم ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی دختر ایستاد نه ظاهرا از اهل سنت هستن اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت نه مثه ما نماز خووند مهرم نداشت پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد نماز خواند تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت سجده رفت اما به روی سنگ خدای این مردمان در این سنگ خلاص میشد چقدر حقیر!صدای گوشی بلند شد اینبار یان بود دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله اون دیوونه که گذاشت رفت برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم صدایش نگران شد سارا حالت خوبه نه خوب نبود سکوت کردم سارا ما با هم دوستیم پس بگو چی شده مشکل کجاست حال مادر چطوره چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ‌ کارگر بود از اینجا بدم میاد باز هم صدایش نرم شد و حرف هایش پر از آرامش! ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_سی_و_یـکـ ✍پرونده ام رو گرفتیم مدیر مدرسه، یه نامه بلند
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چند لحظه بهم خیره شد ... - کار کردن که بچه بازی نیست خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن قبولم می کنید یا نه؟زبر و زرنگم کار رو هم زود یاد می گیرم از ساعت 4 تا 8 شب زبر و زرنگ باشی کار رو یادت میدم نباشی باید بری چون من یه آدم دائم می خوام ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت برگشتم سمت خونه موقعیت خیلی خوبی بود و شروع خوبی اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم اما بعدش گفتم ... - خوب اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه چای رو دم کردم و رفتم نون تازه گرفتم وقتی برگشتم مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد منم لبخند زدم دیگه مرد شدم کار و تلاش هم توی خون مرده خندید قربون مرد کوچیک خونه به خودم گفتم ... - آفرین مهران نزدیک شدی همین طوری برو جلو ... و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم ... دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه داشت نون ها رو تکه تکه می کرد مامان جانم؟..  قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که یکی محکم بزنی روی شونه اش ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه خندید این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟  الان همه بچه های هم سن و سال من یا توی گیم نتن یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن یا پای کامیپوتر مشغول بازی نمیگم بازی بده ولی مکث کردم و حرفم رو خوردم چرخید سمت من میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟مثلا چطوری؟ - یه طوری که حضرت علی گفته لبخندش جدی شد اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ... - حضرت علی چی گفته؟ - خوش به حال کسی که تفریحش کارشه با همون حالت چند لحظه بهم نگاه کرد  ولی قبل از حضرت علی زمان پیامبر بوده که گفتن علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد رسما کم آوردم همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم از دور مسابقات خارج می شدم سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه و عمیق توی فکر خدایا یعنی درست رفتم یا غلط کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
‍ ❤️ 💌 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا چیکار کنم میکردم که از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره... 😔یه لحظه به ذهنم خورد که یک چیزی ازش به بزارم گفتم مصطفی میشه ازت بگیرم گفت برای خودت سختش نکن ، نمیتونی تحمل کنی ازش خواهش کردم قبول کرد یه گوشی داشت که دست دوم بود 30 تومن داده بود هر چند کهنه ای بود اما میتونستیم باهاش کار کنیم... گوشیو رو حالت گذاشتم هیچ صدایی جز صدای گریه من توی خونه نبود ، کرد و من میکردم گفتم چه وصیتی به و داری ؟ گفت ازشون میخوام که بخونن داشته باشن از بترسن ... من با میل خودم بلند شدم و میرم در بین حرفهاش چشمش همش به من بود میگفت گریه نکن دیگه خواهش میکنم بسه دیگه اما من هام رو کرده بودم، نمیتونستم بخندم گفتم خوب چه حرفی و وصیتی برای محدثه داری گفت باید به پدرش کنه... گفت بخند دیگه اما من بیشتر و بیشتر گریه میکردم دیگه نتونست حرف بزنه گفتم صبر کن برم محدثه رو بیارم باهاش خداحافظی کنی رفتم محدثه رو آوردم بغلش کرد و زود به زود روی قلبش میگذاشت 😭ساکش رو دستش گرفت از پله ها پایین رفت و برای آخرین بار خداحافظی کرد دنبالش با گریه رفتم گفت نیا محدثه رو هم گذاشت زمین محدثه هم گریه کرد تا آخر کوچه که رفت من چشم به دنبالش بودم و گریه میکردم و اون هم زود به زود سرش رو بر میگردوند و میکرد و میکرد برو تو اما من نمیتونستم ازش بردارم ... در آخر کوچه ایستاد و اشاره کرد برو تو اما نرفتم و می ایستاد و نگاهم کرد و رفت دیگه ندیدمش... 😭همینکه رفت منم رفتم تو خونه زار زار گریه کردم باورم نمیشد برای آخرین بار حتی بغلش نکردم ای کاش برای آخرین بار دستهاش رو میکردم اما گریه امانم رو بریده بود... نباید کسی از خبردار میشد پس من باید خون سرد بودم اما چه طوری...؟ 😔شب خونه خواهرم بودیم تازه 1 ماه بود که کرده بود دامادمون اومد دنبالم گفتم بهشون برای رفته و فقط من میام مادرمم همراهش اومده بود چون نمیشد من با دامادمون برم چون بود رسیدم خونه خواهرم... مادرم چون جلو نشسته بود صورتم رو ندید رفتم تو مادرم هم برگشت خونه خودشون ، خواهرم همینکه صورتم رو دید گفت چی شده؟ گفتم هیچی گفت بخدا یک چیزی شده که کوچیک هم نیست خیلی بزرگه در دو کلمه سرهمش آوردم... 😞مصطفی برای همیشه رفت... خشکش زد باورش نمیشد گفت برو بابا... حوصله نداشتم تو جیهش کنم فیلمش رو بهش نشون دادم زار زار گریه کرد رو زهرمار کردم براشون خواهرم انقد گریه کرد چشماش کاملا خون شده بود اون شب نتونستیم بخوریم گفتم منو ببرید خونه خودم گفتن تنهایی نمیشه اینجا بمون اما نتونستن قانعم کنن منو برگردندند خونه محدثه رو خوابوندم و رفتم... 😔مثل عادت همیشگی جا انداختم اصلا یادم نبود که مصطفی نیست همینکه یادم افتاد ریخت جمعش کردم رفتم دمپایی های مصطفی رو آوردم و زیر سرم گذاشتم تا اذان صبح فقط یک ریز گریه کردم حتی یک ثانیه هم نخوابیدم روشن کرده بودم... فرداش محدثه نوبت داشت مونده بودم الان تنهایی چطوری برم؟ باید میرفتم به همین خاطر کسی رو پیدا نکردم که بیاد باهام خودم تنهایی رفتم بعدش برگشتم خونه یک هفته تمام من اصلا نخوابیدم فقط روی دمپایی های مصطفی دراز میکشیدم... 📞بعد از یک هفته روز زنگ زد بهم گوشی خودش رو نبرده بود به همون خط زنگ زد گفت صحیح و سالمم خیلی خوشحال شدم از خوشحالی میریختم انقد جیغ زدم که مادر شوهرم فهمید و اومد بالا گفت چیه؟ گفتم مصطفی زنگ زده گفت بگو کی بر میگردی؟ 😔این سوال خیلی بود منم چون میخواستم که نفهمه من از ماجرا خبر دارم ازش سوال کردم گفت ای کلک کسی پیشته ؟ گفتم بله دیگه گفتم مامانت میگه کی بر میگردی؟ گفت گوشی رو بده دست مادرم... 😔با مادرش حرف زد یهو مادر شوهر عصبانی شد منم ادا در آوردم گفتم چی شد ؟ 😔گفت میگه دیگه بر نمیگردم منم گریه ام گرفت این دیگه ادا نبود این درونم بود.... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 راضیش کردم که پول رو بگیره بهش گفتم برو پیش زنت امشب... یه کم خرما داشت گفت اینارو بگیر اگر سردت شد بخور ؛ وقتی داشت می‌رفت گفتم حسین پول رو نمی‌خوام کادوی عروسیت باشه حلالت کردم و رفت.... اون شب کولمون وسایل خانگی بود صاحب بار گفت امانت باشه پیشتون مواظب باشید نشکند ، کولم رو برداشتم رفتیم بالا از کوه هوا خیلی سرد بود تا می‌رفتیم بالا سردتر میشد.... خیلی تاریک بود من وسط کولبرا بودم که یکی گفت مامورا اومدن فرار کنید صدای شلیک تیر اومد چیزی نمی‌دیدم همه کولاشون رو انداختن و دویدن پایین منم کولم رو انداختم که فرار کنم یاد حرف صاحب بار افتادم که گفت امانت باشه پیشتون نمی‌دونستم فرار کنم یا کول رو بگیرم کولو گرفتم دویدم پایین ولی زانوهام درد می‌کرد بازم صدای شلیک گلوله اومد ترسیده بودم... رفتم زیر یه سنگ بزرگ که با برف پوشیده شده بود قایم شدم با خودم می‌گفتم دیوونه بار رو ول کن فرار کن ولی بازم به خودم می‌گفتم این امانت پیشم... نمیدونستم چی درست و چی غلطه از یه طرف جونم و از یه طرف امانتِ مردم عقلم به جایی نمی‌رسید از ترس ضربان قلبم رو میشنیدم که یه مامور گفت بیاید.... بیاید این کولها رو ببرید تقریبا 10 متری ازم دور بود ترسیده بودم می‌گفتم خدایا اگه الان بهم شلیک کنه منو بکشه کسی که نمی‌دونه ولی گفتم نه بابا اینا هم آدم هستن فوقش منو میگرن خیلی ترسیده بودم... ولی به لطف خدا یاد حرف امام علی (رَضِیَ اللهُ عَنهُ) افتادم که می‌فرماید: اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند ضرری بهت برسونن تا خدا نخواد نمی‌تونن و اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند خیری بهت برسونن تا خدا نخواد نمیشه.... بخدا دلم اروم شد... داشتم مامورا رو می‌دیدم گفتم الان منو می‌بینن ولی شکر خدا ندیدن وقتی رفتن گفتم بیشتر راه رو که اومدم میرم تازه راهی نمونده که... تنهایی رفتم ولی تو تاریکی آن شب سرد راه رو گم کردم... هیچ چیزی نمی‌دیدم به هر طرف که میرفتم تمومی نداشت خیلی خسته شده بودم خرماهای که حسین بهم داده بود تموم شده بود.... می‌ترسیدم و با خودم می‌گفتم پام نره رو مین ها از یه طرف دیگه می‌گفتم خدایا مامورا کمین نکرده باشن بهم شلیک کنن یا می‌گفتم خدایا گرگ ها بهم حمله نکن... 🔹نمی‌دونستم دارم کجا میرم آنقدر سرد بود که هیچ گرمایی تو بدنم نمونده بود با هر قدمی که بر می‌داشتم انگار بارم سنگین تر میشد... ذکر خداوند رو می‌کردم... یه دفعه پاهام از حرکت افتاد،نشستم به هر طرف نگاه می‌کردم چیزی نمی‌دیدم و خیلی هم خسته بودم.... دلم پُر بود از ناامیدی ولی وقتی یاد کفرهای که کرده بودم شرمم اومد چیزی بگم... به آسمان نگاه کردم تو دلم به خدا گفتم خدایا می‌خوام فقط تو دلم باهات حرف بزنم که شیطان نشنود تا بهم نخندد و بگه کم آورده دوست ندارم خوشحال بشه هیچ وقت.... تو دلم گفتم خدایا تا حالا فقط دو چیز ازت خواستم یکی اینکه منو ببخشی و از گذشتم در گذری که تو ستارالعیوب هستی و دوم اینکه باقی عمرم رو به مادرم بدی و مادرم رو شفا بدی... ولی خدایا الان ازت می‌خوام اگه عمرم به دنیاست راه رو بهم نشون بدی خودت داری می‌بینی که گم شدم و هیچ قدرتی برام نمونده.. و اگر خیر دنیا و قیامت در آن است و لیاقتش رو دارم درگاه رحمت و رزق روزی خودت رو برام باز کن... گفتم خدایا از پادشاهی تو چیزی کم نمیشه... به دورو برم نگاه کردم گفتم خدایا به امید تو و بلند شدم... دوباره نشستم نمی‌تونستم رو پاهام بایستم لباسام خیس شده بود خیلی سرد بود انگار پاهام قدرتی توشون نبود انگشتام بی حس بودن با دستم پاهام و ماساژ میدادم... به این فکر می‌کردم که خدایا من نه زن دارم نه بچه فقط به خاطر سیر کردن شکمم آمدم؛ ولی اون بیچاره‌ای که زن و بچه داره تو خونه اجاره‌ای هست چطور می‌تونه بیاد اینجا... زنش تا مردش بر می‌گرده چه حالی داره.... به خودم گفتم بلند شو مرد مثله بچه ها نشستی می‌خوای مادرت بیاد دستت رو بگیره بلند شو فکر کن امشب تو باشگاه استقامت کار کردی بلند شو زشته.... چندقدم رفتم خیلی ضعیف شده بود بدنم چشام سیاهی میرفت گفتم کولو می‌ندازم خودم میرم از جونم بیشتر که نیست... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : یا ابالفضل جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... . . روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن ... . دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ... . سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ... کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی تونستم بخورم ... . . حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند ... لب های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ... به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن ... . با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده . . دلم خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ لبم را بھ دندان میگیرم و نفسم را درسینھ حبس میڪنم. بھ تصویر چشمانم دراینھ خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشتھ ی نھ چندان دلچسبم لبنانے مے بندم. دستهایم بھ وضوح میلرزد و عرق روی پیشانےام نشستھ .خم میشوم و ازداخل پاڪت ڪرم رنگ چادری ڪھ خریدم را بیرون مے اورم و مقابلم میگیرم.گویـے اولین باراست این پارچھ ی مشڪے را دربرابر چشمانم میگیرم، حالے عجیب دارم. چیزی شبیھ بھ دلشوره. باز مثل زنان ویارڪرده حالت تهوع گرفتم.چادر را روی سرم میندازم و نفسم را بیرون میدهم. دستم را بھ دیوارمیگیرم و سرگیجھ ام راڪنترل میڪنم. دراتاق را قفل ڪرده ام ڪھ یڪ وقت یلدا بے هوا دراتاق نپرد.دوست ندارم ڪسے مرا ببیند.حداقل فعلا.نمیدانم چرا! ازچھ چیز خجالت میڪشم ازحال الانم یا...چندماه پیشم؟!باورش سخت است زمانے چادری بودم.خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم.بھ هیچ علاقھ ای نمیرسم.هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود.اینبار...همه چیز فرق ڪرده... خودم با شوق و ڪمے اضطراب خریدمش. میخواهم تڪلیفم را باخودم روشن ڪنم. یحیے چھ میگفت؟حرفهایش دلم را قرص میڪند ؛ بھ تصمیم جدیدم. ڪاش ڪسے را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا ڪمڪ بخواهد.شرم دارم دستم را بلند و دعا ڪنم!.. اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چھ؟...ڪاش اوینے رفیق من میشد ، انوقت از او میخواستم دعاڪند ؛ بھ خداهم نزدیڪ تراست. شاید بھ حرف عزیزی مثل او گوش ڪند.روح ڪلافھ ام بھ دنبال یڪ تثبیت است.یڪ قدم محڪم ، یڪ جواب ڪھ مانند دوندگان دو بھ سمتش پرواز میڪند. پیشانے ام راروی اینھ میگذارم و چشمانم را میبندم. دستم راروی پارچھ ی لختے ڪھ روی سرم افتاده میکشم. حس قلبم رابھ چنگ میڪشد. نفسے عمیق مهمان جانم میڪنم. دیگر از تو دل نمیڪنم... دستم را باری دیگر روی چادرم میڪشم ، لبخند مے زنم و زیر لب میگویم: ❀✿ سھ هفتھ ای مے شد ڪھ چادر مے پوشیدم ، البتھ پنهانی.خنده ام میگرفت ؛ زمانے برای زدن یڪ لایھ بیشتر از ماتیڪم از نگاه پدرم فرار میڪردم . الان هم...!!! چادر را در ڪوله ام میگذاشتم و جلوی در سرم میکردم. ازنگاه های عجیب و غریب یحیـے سردر نمے اوردم ، اهمیتـے نمیدادم. صحبتهایمان تھ ڪشیده بود. سوالے نداشتم گویے مثل ڪودڪان نوپا به دنبال محڪم ڪردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمیگشتم.جواب من با رنگ مشڪے اش روحم رااشباع ڪرده بود. بعداز یڪ سال نماز خواندن را هم شروع ڪردم.انقدر سخت و جان فرسا بود ڪھ بعداز اولین نماز، ساعتها خوابیدم. درنماز شرم داشتم ڪھ قنوت بگیرم و چیزی طلب ڪنم. خجالت زده هربار بعداز نماز سجده میڪردم و بخدا بازبان ساده میگفتم: امیدوارم منو ببخشے... ڪتاب راهم خواندم.ڪتابے ڪھ حیات اوینے را روایت میڪرد. آراد دورادور طعنھ هایش را نثارم میڪرد ؛ توجهے نمیکردم.نباید دیگر بلرزم.من سپاهم راانتخاب ڪرده بودم. چندباری هم تهدیدم ڪرده بود ، میگفت حال تو و اون جوجھ مذهبـے رو میگیرم.میڪشمتون!شاید دوستم داشتھ...اما مگریڪ عاشق میتواند معشوقھ اش را بھ مرگ تهدید ڪند؟! ❀✿ پاورچین پاورچین از پلھ ها پایین مے روم و لبم را مے گزم.بھ پشت سر نگاه ڪوتاهے میڪنم ،چادرم رااز ڪولھ ام بیرون مے اورم و روی سرم میندازم . اهستھ در ساختمان را باز میڪنم ڪھ بادیدن لبخند بزرگ یحیـے سریع دررا مےبندم. صدای خنده ی زیبا و ڪوتاهش درگوشم مے پیچد. اولین باراست ڪھ صدای خنده اش را مے شنوم.نوسان غریبے در دلم بھ پا مے شود. ملایم بھ در میزند وبا صدایـے زیرو بم میگوید: دخترعمو! ڪارخوب رو ڪھ تو خفا نمیڪنن. چاره ای نیست.دررا تانیمھ باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز میڪنم. سرش را پایین انداختھ و زیرلب یڪ چیزهایـے میگوید.اب دهانم را قورت میدهم و دررا ڪامل باز میڪنم. باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند _ برام خیلے عجیبھ از چے میترسید؟! تقریبا یڪ ماهھ.. دیگھ حرفے نمیزنید... یڪم نگران شدم ڪھ....نڪنھ.. اون رشتھ محبتـے ڪھ از اهل بیت و حقیقت بھ دلتون بستھ شده بود، خدایـے نڪرده شل شده باشه..حلال ڪنیداز چهل دقیقھ پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یھ سوال بپرسم...ڪھ جوابش رو دیدم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ لبھ ی روسری ام را صاف میڪنم و با من و من جواب میدهم _ نمیدونم ؛ نمیدونم از ڪے خجالت میڪشم. یااز چے میترسم! _ فقط از خدا بترسید. الانم ڪھ دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. باچادر بھ خونه برگردید. بھ ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهے میندازد و ادامھ میدهد: من برم ،حقیقتا خیلے خوشحال شدم! پیراهن زرشڪے زیر ڪت مشڪے اش چشم را دنبالش میڪشد.ریشش را ڪوتاه ڪرده و ڪفش های مجلسے واڪس خورده اش ادم را قلقلڪ میدهد تا فوضولے ڪند!! اما چیزی نمیپرسم. همانطور ڪھ رو به من دارد چندقدم عقب مے رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای شڪستھ جا داره.دل شمام قبل این تصمیم حتما شڪستھ ! خدانگهدار.. پشتش رامیڪند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشھ جایی ڪھ نبایدباشد سرمیرسد. نمیفهمم چرا هربار باچندجملھ ارامم میڪند و میرود. انگار برای همین خلق شده!..ڪھ من باشد... سرم را تڪان میدهم و محڪم بھ پیشانے ام میزنم... زیرلب زمزمه میڪنم : چرت نگو بابا!... و بھ دور شدنش چشم میدوزم ❀✿ یلدا لیوان چای بھ دست بادهانے نیمھ باز بھ سرتاپایم نگاه میڪند. لبخند ڪجے مے زنم و دررا پشت سرم مے بندم. اهستھ سلام میڪنم و یڪ گوشھ مے ایستم.یعنے چقدر فضایـے شده ام؟!اذر ازاتاقشان بیرون مے اید و درحالیڪھ ڪلاه رنگ راروی سرش محڪم میڪند ، بادیدنم از حرڪت مے ایستد. از تھ مانده ی رنگ شرابـے روی موهایش مےشود فهمید ڪھ دلش هوای هجده سالگے ڪرده.یڪدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بے اراده میخندم و سلام میڪنم. چندقدم بھ سمتم می اید و میپرسد: خوبـے عزیزم؟!... مد جدیده؟! سعے میڪنم ناراحتے ام را بروز ندهم _ نھ ! مدنیست.تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم! یلدا میگوید: جدی؟چقدر خوب ! ڪے بھ این نتیجھ رسیدی؟ یحیے دراستانھ دراتاقش ظاهرمیشود. اینجا چھ میڪند؟ الان باید سرڪار باشد.لبخند مے زند و جواب یلدا را میدهد:یمدتھ بھ این نتیجه رسیدن!...مطالعھ داشتن. اذر پوزخند مے زند و لبش را ڪج و ڪولھ میڪند _ اا؟... نڪنھ مشاوره هم داشتن!!؟ طعنه زدنش تمامے ندارد!.یحیـے بااحترام جواب میدهد: یسری سوال داشتن من جواب دادم.... _ پس پسرم خیلے ڪمکت ڪرده!! این را درحالے میگوید ڪھ با چشمهای ریز ڪرده اش بھ صورتم زل زده! خودم راجمع و حور میڪنم و جواب میدهم: بلھ ؛ خیلے ڪمڪ ڪردن..دستشون درد نڪنھ یحیے_ اینجا باید قدردان اول خدا و اقا حسین ع باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشڪر ڪنیم... یلدا_ ڪدوم رفیق؟ یحیی_ اوینے جان! یلدا_ اخے عزیزم!! میگم سایش سنگین شدو همش ڪلش تو ڪتاب بودا. نگو خانوم پلھ هارو یڪے یڪے داشت بالامیرفت! هرچقدر ازاذر بدم مے اید، یلدا رادوست دارم!.اذر زن خوبے است اما امان از زبانش!! ریز میخندم و میگویم: مرسے یلدا...بالا چیھ.تازه شاید بزور بھ شماها برسم.. یحیـے باصدایـے ارام طوری ڪھ فقط من بشنوم میپراند: رسیدید.خیلے وقتھ رسیدید... ❀✿ بعدها فهمیدم ان روز یحیـے سرڪار نرفتھ . برای ناهار بھ مهمانے دعوت بوده و بعداز ان خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظھ ی ورود من باشد! مرور زمان یڪ هدیھ ازجانب خدا بود. هدیھ ای ڪھ در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار ڪننده پنهان ڪرده.یحیـے هرچھ ڪتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه ڪرد . علت رفتارش را نمیدانستم فقط ازتڪرار حالاتش لذت میبردم حتے مرور خاطرات ڪودڪے برایم شیرین بود .همان روزهایـے ڪھ یحیـے رادماغو صدا میزدم! یڪ پسربچھ ی تخس و لجباز و زورگو.هربار ڪھ میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم میڪرد ڪھ چرا روسری سرم نڪرده ام. من هم جیغ میزدم ڪھ بھ تو چھ . یادش بخیر یڪ بار دستم راگرفت و پشت سرخودش ڪشید و دریڪ اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش میدادم و خودم رابه در میزدم.اوهم داد میزد ڪھ چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایھ بازی میڪنے. نمیدانم چراروی ڪارهایم حساس بود روی من!... همیشھ مراقبم بود... البتھ بامیل خودش، نھ من ! شاید خیلے هم بیراه فڪر نمیڪردم. مرور زمان ثابت ڪرد ڪھ یحیـے همان ارامشے است ڪھ در اضطراب و سرگردانے دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمیدانستم حسے ڪھ به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظھ ڪنارم بود و تشویقم میڪرد. گرچھ دورادور.نمیدانم چطور یڪ ادم میتواند دور باشد ولے هرلحظھ در فکر و روحت نفس بڪشد... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° +دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم _ساعت چنده؟؟؟؟ +پنج و۱۳ دقیقه _عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟ +بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!! خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون ؟ _هفت + خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرم‌شد . یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن +زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟ _وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم +خب چ ربطی داره _وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم +خو چرا اون موقع لاک زدی؟ انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم مامانمم با شناختی ک ازم داشت یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت + اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن خندم گرفت از کارش از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم بعد دوباره زدم وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد نشستم رو صندلی مامانم اول موهامو کامل شونه زد بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم _ ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت شالم و انداختم سرم یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد ی طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود پاییزی سبزآبیم و ورداشتم با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم رفتم پایین رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه همش نگران بودم دیر برسم بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود نشستیم تو ماشین آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم ۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن نزدیک خونه ی معلمم اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست بابا نگه داشت و گفت +خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت _چشم .ممنونم از ماشین پیاده شدم هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم نمیشد یهو از وسطشون رد شم همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود یه کفش شیک مشکیم پاش بود با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت + عه این اینجا چیکار میکنه ؟ محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت _هیس زشته سرمو برگردوندم بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد بهم نزدیک شد و گفت +فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست ؟ خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید برگشتم سمت صدا محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود ابروهاشم بهم گره نخورده بود صداشم خشن نبود گفت _سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد و احوال پرسی کرد منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل قدم اول از حیاط و که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید محمد بود.... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *به روایت امیر حسین* ﺍﻻﻥ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻓﻘﻂ ۲۰٫۳۰ ﺑﺎﺭ ﺁﻫﻨﮓ ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺭﻭ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﺁﺭﻩ ﻣﻨﻢ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﺎ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﺎﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺗﺒﺎﺭ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﺸﻘﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻬﻢ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﺗﺰﺭﯾﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ؟ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﺩﺍﺩﻩ ؟ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﻌﺒﻮﺩﻩ . ﻧﻤﺎﺯ ﺷﻔﻊ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻗﺒﻠﻪ ﻋﺸﻖ ﻗﺮﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺳﺒﮏ ﺷﺪﻡ . ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﻨﺒﻊ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ . ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮔﻔﺖ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ ، ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﺩﺍﺷﺖ ؛ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﻣﯿﺴﭙﺮﻡ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮﮐﻞ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ؛ ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺴﭙﺮﯼ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺘﺶ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﺪﺍﺭﯼ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻌﺒﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺮﮐﺖ ﺟﺎﯼ ﻫﯿﭻ ﺷﮏ ﻭ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﺮﮐﺘﺶ ﺗﻮﮐﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ..… ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓