ڛُـلآلـهـ|••:
🍃
🍃
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_نهم 9⃣
نویسنده: #سییــنباقـرے 😎
به سنگینی قدم برداشتم..
از مسیر اولی برگشتم اما این بار با یه
احساس #مسئولیت بزرگ..
تویِ حال خودم بودم..
دوست داشتم سالهایِ سال تو این حس بمونم..
کم کم رسیدم به حسینیه!!
برگشتم نگاه کردم به گنبدِ #فیروزه ای رنگش..
دوباره بغض کردم..
+خدایا میشه هوامو داشته باشی😔
با یه آهِ بلند اومدم بیرون..
دوباره نگاهم افتاد به غرفه ها..
رفتم سمت حکاکی..
+آقا میشه برام بزنید؟؟
_بله چی بنویسم؟!
دوست داشتم یه چیزی باشه که همیشه منو یاد امشب بندازه، یاد #شهدا..
+لطفا بنویسید #قرار_دل_بیقرار💔
وقتی پلاکمو گرفتم، وقتی توی مشتم فشارش دادم، پر شدم از #آرامش..
انداختمش گردنم..
باید بشه #قرارم❤
اونشب وقتی رسیدیم خابگاه و همه خواب بودن، بلند شدم رفتم تویِ حیاط خابگاه..
همونجا روی سرامیکا نشستم..
چرا اینجا همه چی خوب بود؟!
چرا خنکاشو هیچ جا پیدا نکرده بودم..
خادما رو نگاه کردم، چه خانومای مهربونی بودن، چه عاشق بودن، چه حال دلشون بهشت بود..
اونشب تا اذان برای خودم حرف زدم و آرامش گرفتم..
موقع اذان، بلند شدم و رفتم خوابیدم..
نماز؟!
روم نمیشه دیگه..
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💖💫💖💫💖💫💖💫
--—--------------------------------
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_اول
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
✍ داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔
👌تا #عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......
✍ #دختری بودم 12 ساله که
از #اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد #نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر #اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...
خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند #پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...
همه در #سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی #رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....
اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به #نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه #برادرم چه به #نماز_خوندن...!
بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی #عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود...
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش #کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم #دلیلش رو بدونم...
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید #زد_زیر_گریه...
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در #تاریکی زندگی میکردم؟
💔 #بدون_الله_زندگی_میکردم...
همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از #الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم #گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم...
منم مثل دادشم #داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم #نماز_بخونم...
😔یا الله #چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از #غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام #توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو
❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️️منم گفتم و این کلمه خیلی #بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...
بعدها در احادیث خوندم که #رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من #ایمان_اوردم...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته #مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه #ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه #اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام #بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا #آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده #دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت ❣ #قسمت_اول ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ✍ داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_دوم
✍کم کم شروع کردم با #خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن...
اما من ولش نمیکردم...
خیلی سمج تر از این حرفها بودم...
در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من #موحد و #هدایت شده خیلی #خوشحال شدم...
واقعا به یک #همدم و#همفکر نیاز داشتم...اون میرفت #کلاس_قرآن
یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم
منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم...برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم...
😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت...
همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی #آرامش میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم...
از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم #ناراحت بودم...
فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت
ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از #الله گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش #نیاز داریم نه به بندهای ناتوانش...
خواهرم با شنیدن حرفهام #سکوت میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده...
کم کم رفتم به کلاسهای #عقیدتی و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد...
😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران #مسجد به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود...
✍خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس #تنهایی میکردم...
یک روز توی کلاس بودم بحث #حجاب به میان اومد و اینکه با #چادر کامل میشه...من خیلی تو #فکر رفتم همین که رسیدم خونه #چادر کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم....
✨ #سبحان الله
✨ #چه_زیباست_دین_الله_تعالی
😍من خیلی با چادر زیبا شدم
رفتم و طوری که پدرم نبینه #چادر رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود...
فرداش که رفتم #مدرسه چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم #اما_شکست_نخوردم 💪☺️
🤔با خودم گفتم #والله_میپوشم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم #دوستام همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن...
دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه....
وقتی از مدرسه بر گشتم #بارون شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم...
😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده...
😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم...
😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه
سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک #دختر_جون رو با چادر ببینن اونم توی شهری که #بی_حجابی بیداد میکرد...😔
😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به #نماز_خوندن اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما #پنهون میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من...
الآن دیگه نوبت #مادرم بود ...
خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی #نماز_بخون و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه... منم به همین خاطر رفتم #سی_دی گرفتم
وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم
✨ #الحمدلله مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست...
☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به #نماز_خوندن این واقعا #عالی بود...
با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به #کلاس_قرآن و کلاسهای #عقیدتی میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد...
یه روز توی کلاس از #وجوب زدن #نقاب حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم #نقاب پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سوم ✍الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنع
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_چهارم
✍پدرم قلبش آروم شده بود...
یه روز داشتیم با #جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍
#یاالله
#یاالله
#یاالله
😍این یعنی #پدرم هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت...
بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در #اوج_آرامش ولی در حالی که در دلم #غلغله بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت #اشکهای_پدرم رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد
تا #آروم شد
☝️️پیروزی از آن #الله بود و هست
بلاخره دین الله تعالی در دلش #رخنه کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای #عبادت پدرم نمیرسیدیم ...!
☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف #بخاری و#مسلم رو مطالعه کرد و پدرم شد #داعی_دین ...
✨ #سبحان_الله ✨
هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو #دعوت میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی #ایستاد
پدرم شد #مدافع تمام #جوانان #مسجد ... سبحان الله چقدر زیبا بود
اوضاع زندگیم رو به راه شد...
خیلی خوشحال بودم همه در #شادی و #آرامش بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما #امامت میکرد #زندگی بهتر از این نمیشد...!
کم کم سرو کله #خواستگارها پیدا شد
اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن... منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر #دعوت و چیزای دیگه بودم ...
#خواستگاری داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام میرفت ومیومد...!
تا اینکه پدرم #راضی شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم #ناراضی بود خودمم #کنجکاو بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟
🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان #خواستگاری یک ذره هم #استرس یا #دلهره نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل #عادی بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه....
✍ #ادامه_دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_نهم ✍با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_دهم
✍عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه...
😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله
همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم
آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم...
😁الان فکر میکنه #ادب ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان #قرآن رو عالی خوندم بدون هیچ گونه #غلط تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد...
کلاس با #آرامش تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید #همسرت چطوره اخلاقش خوبه؟؟
☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه #احساس کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم...
😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی...
گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم
😒این چه کاریه حالا من خستم
روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم...
😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر #خسته بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد...
انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر #احساس خوبی داشتم...
من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم #آیاتی که از #حفظ داشتم رو بخونم و یا #اذکار بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت...
😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟
گفت شما دیگه شرعا و قانونا #همسرم هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات #پول نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی #خوشحال شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما #ثابت کرد که به فکرمه خدا رو #شکر اینهم یه دنیایی بود برای خودش....
#تشکر کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت #مرد خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون #روم_نمیشه....
شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_نهم
✍وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آروم و قرار نداشت گفتم چی شده؟؟؟
گفت هیچی... اینقدر اومد و رفت که جاریم گفت من دیگه برم خیلی اعصابش خورد بود...
دیگه اون مصطفی قبل نبود حتی یادش رفت به زنداداشش بگه به سلامت و ازش #تشکر کنه توی اتاق همش #قدم میزد...
😢منم خسته شدم محدثه خوابش برده بود محدثه رو گذاشتم زمین و رفتم پیش مصطفی گفتم میشه بشینی گفت نمیتونم گفتم چرا چیزی نگفت و همش بازم میومد و میرفت...
خودمم #اعصابم خورد شد داد زدم بشین دیگه یکم باهام حرف بزن با آرومی نگام کرد و گفت توکه نمیدونی چی به من گذشته یکم #آرامش میخوام #سکوت کردم ولی باز #آروم نشد...
رفتم دستاش رو گرفتم و گفتم بخدا تموم شد آروم باش یک #نفس بکش الان دیگه در کنار هم هستیم #الله ما رو بازم به هم رسوند گفت بخدا راست میگی...
شبش خونه ی پدرم #دعوت بودیم خیلیها اومدن و #تبریک آزادیش رو بهش گفتن...
خودمم باورم نمیشد انگار توی خوابم
#زندگی بازم به روال عادی برگشت البته مصطفی کارش رو از دست داد و در به در به دنبال #کار میگشت که بتونه #خرج زندگی مون رو در بیاره الحمدلله یه کار پیدا کرد...
مصطفی از قبل #مهربون تر شد اما هیچ وقت #تشویش و #نگرانیش از بین نرفت همیشه نگران بود و اگر یادش میافتاد #اضطراب میگرفت...
😊محدثه هم کم کم بزرگ میشد و دیگه میتونست کم کم حرف بزنه میتونست #بابا بگه...
همیشه وقتی با هم بازی میکردن در آخر مصطفی میگفت من مردم خودش رو مینداخت زمین و محدثه میرفت بوسش میکرد تا بلند بشه #گریه میکرد...بعدش میگفت شوخی کردم باباجون...😘
مصطفی همیشه میگفت من خودم #یتیم بودم میترسم دخترمم این اتفاق براش بیافته...
منم از این حرفش بدم میومد و میزدمش و میگفتم اینا چیه میگی خدا نکنه ،
هر شب ما رو میبرد بیرون...
🌙هر شب میرفتیم یه #بستنی میخوردیم و یکم قدم میزدیم و بر میگشتیم بعضی وقتا شام درست میکردم و از سر کار برمیگشت میگفت من خستگیم رو گذاشتم سر کار و خودم برگشتم...بیا واسه #شام بریم بیرون غذا رو بزار واسه فردا #نهار منم از خدا خواسته زودی خودم و آماده میکردم و میرفتیم اصلا دوست نداشت یک ذره #تلخی بکشیم با وجود اینکه ما زندگی #فقیرانه ای داشتیم اما هیچ وقت نمیزاشت #احساس کنم...
خیلی زندگی #عالی داشتیم احساس #خوشبختی سراسر وجودم رو گرفته بود از من خوشبخت تر وجود نداشت چون من مصطفی رو داشتم....
تابستان بود و ماه #رمضان شهریور ماه بود مصطفی کاملا خودش رو آماده کرده بود خیلی بیشتر از همیشه خیلی #دعا میکرد و #استغفار خودش هم احساس #غریبی داشت نمیدونست چش شده
روز 5 شهریور به یه حال #ناراحت و #آشوبی برگشت خونه چیزی نگفت دراز کشید و دستش رو گذاشت روی سرش....
🤔فهمیدم چیزی شده گفتم چیه مصطفی جان چرا ناراحتی ؟ گفتمیخوام بخوابم... خودش رو به #خواب زد میدونستم نخوابیده و نمیدونستم چش شده....
✍ #ادامه_دارد... ان شاءالله
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_دوم
#بخش_دوم
❀✿
لبھ ی روسری ام را صاف میڪنم و با من و من جواب میدهم
_ نمیدونم ؛ نمیدونم از ڪے خجالت میڪشم. یااز چے میترسم!
_ فقط از خدا بترسید. الانم ڪھ دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. باچادر بھ خونه برگردید. بھ ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهے میندازد و ادامھ میدهد: من برم ،حقیقتا خیلے خوشحال شدم!
پیراهن زرشڪے زیر ڪت مشڪے اش چشم را دنبالش میڪشد.ریشش را ڪوتاه ڪرده و ڪفش های مجلسے واڪس خورده اش ادم را قلقلڪ میدهد تا فوضولے ڪند!! اما چیزی نمیپرسم. همانطور ڪھ رو به من دارد چندقدم عقب مے رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای شڪستھ جا داره.دل شمام قبل این تصمیم حتما شڪستھ ! خدانگهدار..
پشتش رامیڪند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشھ جایی ڪھ نبایدباشد سرمیرسد. نمیفهمم چرا هربار باچندجملھ ارامم میڪند و میرود. انگار برای همین خلق شده!..ڪھ #ارامش من باشد... سرم را تڪان میدهم و محڪم بھ پیشانے ام میزنم...
زیرلب زمزمه میڪنم : چرت نگو بابا!...
و بھ دور شدنش چشم میدوزم
❀✿
یلدا لیوان چای بھ دست بادهانے نیمھ باز بھ سرتاپایم نگاه میڪند. لبخند ڪجے مے زنم و دررا پشت سرم مے بندم. اهستھ سلام میڪنم و یڪ گوشھ مے ایستم.یعنے چقدر فضایـے شده ام؟!اذر ازاتاقشان بیرون مے اید و درحالیڪھ ڪلاه رنگ راروی سرش محڪم میڪند ، بادیدنم از حرڪت مے ایستد. از تھ مانده ی رنگ شرابـے روی موهایش مےشود فهمید ڪھ دلش هوای هجده سالگے ڪرده.یڪدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بے اراده میخندم و سلام میڪنم. چندقدم بھ سمتم می اید و میپرسد: خوبـے عزیزم؟!... مد جدیده؟!
سعے میڪنم ناراحتے ام را بروز ندهم
_ نھ ! مدنیست.تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم!
یلدا میگوید: جدی؟چقدر خوب ! ڪے بھ این نتیجھ رسیدی؟
یحیے دراستانھ دراتاقش ظاهرمیشود.
اینجا چھ میڪند؟ الان باید سرڪار باشد.لبخند مے زند و جواب یلدا را میدهد:یمدتھ بھ این نتیجه رسیدن!...مطالعھ داشتن.
اذر پوزخند مے زند و لبش را ڪج و ڪولھ میڪند
_ اا؟... نڪنھ مشاوره هم داشتن!!؟
طعنه زدنش تمامے ندارد!.یحیـے بااحترام جواب میدهد: یسری سوال داشتن من جواب دادم....
_ پس پسرم خیلے ڪمکت ڪرده!!
این را درحالے میگوید ڪھ با چشمهای ریز ڪرده اش بھ صورتم زل زده!
خودم راجمع و حور میڪنم و جواب میدهم: بلھ ؛ خیلے ڪمڪ ڪردن..دستشون درد نڪنھ
یحیے_ اینجا باید قدردان اول خدا و اقا حسین ع باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشڪر ڪنیم...
یلدا_ ڪدوم رفیق؟
یحیی_ اوینے جان!
یلدا_ اخے عزیزم!! میگم سایش سنگین شدو همش ڪلش تو ڪتاب بودا. نگو خانوم پلھ هارو یڪے یڪے داشت بالامیرفت!
هرچقدر ازاذر بدم مے اید، یلدا رادوست دارم!.اذر زن خوبے است اما امان از زبانش!! ریز میخندم و میگویم: مرسے یلدا...بالا چیھ.تازه شاید بزور بھ شماها برسم..
یحیـے باصدایـے ارام طوری ڪھ فقط من بشنوم میپراند: رسیدید.خیلے وقتھ رسیدید...
❀✿
بعدها فهمیدم ان روز یحیـے سرڪار نرفتھ . برای ناهار بھ مهمانے دعوت بوده و بعداز ان خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظھ ی ورود من باشد!
مرور زمان یڪ هدیھ ازجانب خدا بود. هدیھ ای ڪھ در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار ڪننده پنهان ڪرده.یحیـے هرچھ ڪتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه ڪرد . علت رفتارش را نمیدانستم فقط ازتڪرار حالاتش لذت میبردم حتے مرور خاطرات ڪودڪے برایم شیرین بود .همان روزهایـے ڪھ یحیـے رادماغو صدا میزدم! یڪ پسربچھ ی تخس و لجباز و زورگو.هربار ڪھ میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم میڪرد ڪھ چرا روسری سرم نڪرده ام. من هم جیغ میزدم ڪھ بھ تو چھ . یادش بخیر یڪ بار دستم راگرفت و پشت سرخودش ڪشید و دریڪ اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش میدادم و خودم رابه در میزدم.اوهم داد میزد ڪھ چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایھ بازی میڪنے. نمیدانم چراروی ڪارهایم حساس بود روی من!... همیشھ مراقبم بود... البتھ بامیل خودش، نھ من ! شاید خیلے هم بیراه فڪر نمیڪردم. مرور زمان ثابت ڪرد ڪھ یحیـے همان ارامشے است ڪھ در اضطراب و سرگردانے دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمیدانستم حسے ڪھ به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظھ ڪنارم بود و تشویقم میڪرد. گرچھ دورادور.نمیدانم چطور یڪ ادم میتواند دور باشد ولے هرلحظھ در فکر و روحت نفس بڪشد...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم اینه که خدا تنهات نذاره،
بقیه میان و میرن🍃.
#آرامش
#قران_كريم