eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖💖💖💖💖💖💖💖🌺هوالرزاق _چی؟زن؟احمق پس سهیلا چی؟هیچ میدونی چه بلایی سرش میاری با این کارت؟ _سر من داد نزن.من دو هفته پیش،قبل از اون بلایی که تو و سمیرا سرم آوردین،بهش گفتم که دیگه نمیخوامش.گفتم پاشو از زندگی من بکشه بیرون.پس ننداز تقصیر من.من قبلا یه غلطی کردم،اومدم تو کثافت کاریای تو و دوستات شریک شدم.حالا پشیمون شدم.دیگه نمیخوام تو کاراتون باهاتون شریک باشم.توام دیگه سراغمو نگیر.تو بجز بدبختی چیزی برام نداشتی.از این به بعدم راهمون از هم جدا میشه. _یروز تقاص کاری که با منو سهیلا کردی رو میدی. و بعد صدای بوق اشغال تو گوشم پیچید.موبایلو از دم گوشم پایین آوردم و محکم تو دستم فشارش دادم.نفسمو با صدا بیرون میدم و دوستامو میذارم تو جیبم.چشمامو میبندم و سرمو رو به آسمون میکنم.یه قطره بارون رو صورتم میریزه.بعد از چند ثانیه که حالم بهتر شد،برمیگردم تا برم تو اتاق که یهو خشکم میزنه.حلما با لبخند کمرنگی کنج لباش بهم خیره شده.با صدایی که انگار از ته چاه میومد،پرسیدم:کی اومدی...عزیزم؟ _خیلی وقته. _حرفامونو...شنیدی؟ _آره. _همشونو؟ _آره. _چی فهمیدی ازشون؟ _همه چیو. _یعنی فهمیدی که من...؟ _آره. _پس چرا انقد آرومی؟ _چون حرفای تو رو بیشتر شنیدم. _یعنی از من دلخور نیستی؟ _یکَم.ولی خیلی زیاد نیست. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🎀💫🎀💫🎀💫🎀💫🎀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍فرشته با چشم های گرد شده می گوید: _باز که ترش کردی زود +آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد _من هیچ طرفداری نمی کنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود +جز آمار دادن چی می تونسته باشه ؟ _بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا +همین ! _آره والا همین +یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟ _داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان ! می خندد و بلند می شود دنبالش تا توی آشپزخانه می روم +خیله خب باور می کنم توی لیوان دسته دار مایع سیاه رنگی می ریزد و تکه کوچکی نبات هم می اندازد و به دستم می دهد. _تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟ +مرسی چه بوی خوبی داره این آره اهل اینجور غذاهام اصلا _پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقه ی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم می خوریم انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق می آورد .سفره را روی میز می چینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرف های کیان اذیتم می کند . +چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمی چسبید _چون نمی چسبید اینهمه تدارک دیدی برای خودت ؟ +مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص خودش احترام بذاره عزیزم _اوه بله ... خوشمزه شده +برات می کشم ببری برای شامت _دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟ +آقاجونم اینا ... از لحن بامزه اش می خندیم ،صدای زنگ در که بلند می شود فرشته هم از روی صندلی بلند می شود و متعجب می پرسد : _یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمی گردد و می گوید : +شهاب الدینه تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده ها از جا می پرم _خب چیکار کنیم ؟ +داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا دنبالش تا توی اتاق تقریبا می دوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم می دهد و با ملایمت می گوید :اینو بنداز سرت بیا بیرون تردیدم را می بیند و دوباره می گوید : +باشه ؟ من دلم می خواد ناهار باهم باشیما صدای سلام بلند شهاب را که می شنود نگاهی به من می کند و بیرون می رود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره می شوم . عطر خوبش را می شود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟! چادر را با اکراه می اندازم زمین ولی 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍پس نیکا او بود!زن ارشیا... حالا می فهمید چرا ارشیا هیچ وقت از او چیزی نمی گفت و حتی روی آرایش صورت ریحانه هم حساس بود!دلش می خواست از خودش دفاع کند اما انگار لکنت گرفته بود. _م...من... دست مه لقا به نشانه ی سکوت بالا رفت،به ناخن های بلند لاک خورده اش نگاه کرد و انگشتر پهن فیروزه ایش. یاد خانم جان افتاد که جز حلقه ساده ی ازدواجش هیچ وقت انگشتری به دست نکرد! اینجا همه چیز بوی اشرافیت می داد و ... ولش کن نیکا جان، نمی بینی به تته پته افتاده! _عمه جون بخدا دلم براش می سوزه که شده طعمه ی ارشیا، اون امشب فقط اومده تا به خیال خودش منو بچزونه اینم کرده عروسک خیمه شب بازیش! از وقتی اومده مدام چشمش دنبال منه چشمش افتاد به لباس باز نیکا، بجای او عرق شرم روی پیشانی اش نشست و لب به دندان گزید...ارشیا نگاهش کرده بود؟! با این وضعیت؟ حالش خوب نبود،باید می رفت... _می دونم عزیزم، اما حالا بیاو ثابت کن. آخه ازینجا تا خود لندنم که بگرده مثل خانواده ی تو با اصالت مگه گیرش میاد؟ بایدم دوباره به موس موس بیفته... چرا گوش می داد؟!ایستاده بود تا تحقیرش کنند؟ قدم اول را که برای بیرون رفتن برداشت در با شدت به دیوار کوبیده شد و هیبت ارشیا در چهارچوب نمایان شد... صورتش سرخ شده و از دست مشت کرده اش مشخص بود عصبی تر از این حرف هاست! _وای،مادر نصف عمر شدم.این چه طرز در باز کردنه؟اینجا اتاق پروه مثلا به جای هر جوابی فقط پوزخند زد، چشم در چشم هم شدند. نیکا رو در روی ارشیا ایستاد،درست بینشان! _خوبی ارشیا؟ می دونستم امشب... _برو کنار _من آخه... _برو کنار! نیکا عقب کشید و ارشیا با گام های بلندش سمت ریحانه رفت،دست انداخت و از روی صندلی چادر مشکی ریحانه را برداشت _سرت کن بریم نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت؛اما با ذوق چادر را مثل عزیزترین چیز ممکن از دست شوهرش گرفت،روی سرش انداخت و دنبال ارشیا راه افتاد. کجا ارشیا؟ مثل اینکه عروسی برادرته ها نگران اینم که شما تمام مدت عروسی پسرتون رو توی اتاق پرو بگذرونید! نمی توانست منکر خوشحالی زایدالوصفش باشد از حرکت ارشیا... او با همان یک جمله ای که گفته بود "چادرت رو سرت کن بریم" نصف حرف های نزده ی ریحانه را زد! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 سحر و زینب وارد دفتر شدن و سلام دادن ... مدیر پشت میز نشسته بودو داشت چای میخورد و ناظمم در حالی که چاییشو میذاشت رو میز ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ جواب سلام دخترارو دادن ناظم رو به دخترا گفت : چتوونه مثل سگ و گربه بهم میپرین اینجا مدرسه ست یا چاله میدون ؟؟؟!! سحر زود پرید وسط حرفاش خانم همش تقصیره اینه بین منو دوستمو شکراب میکنه نمیدونم چه پدر کشتگی باهامون داره...از ما بدش میاد ناظم - صبر کن یکم نفس بگیر همینجور گازشو گرفتی داری میری ...😒😒😒 نگاهشو به سمت زینب چرخوند 👀👀👀👀 خب حالا تو بگوو قضیه دعوا چی بود ؟.؟؟ زینب - خانم ما کاری نکردیم بخدا ...تهمت میزنه سحر - عه چه تهمتی تو نزدی تو صورتم ؟؟.؟؟ ناظم- چرا زدی تو صورتش اینم دوروغه جای انگشات مونده هنوز؟؟.؟؟ زینب - نه خانم ،،، ما فقط بخاطر اینکه به چادرو پوششمون توهین کرد عصبانی شدیم واقعا معذرت میخوام شرمنده خانم ...😔😔😔😔😔😔 ناظم رو به سحر کردو گفت : درسته؟؟؟؟؟؟ تو به پوشش و حجابش توهین کردی ؟؟؟؟ سحر سرشو انداخت پایین و گفت : نه خانم فقط عصبانی شدم ...همش داره تو کارمون دخالت میکنه... ناظم- پس که اینطور ...یعنی چون تو کارت دخالت میکنه تو باید به حجابش توهین کنی ، مگه تو نامسلمونی دختر 😡😡😡😡😡 اول از همه اون چه وضعه مقنعه سر کردنه موهاتو بزار تو مگه اومدی عروسی ؟؟؟ آستیناتم بده پایین ...دیگه نبینم بار اخرتون باشه ... که بهم میپرین و توهین میکنین 😒😒😒😒 چشم خانم ... برید سر کلاستون ... تو راهرو سحر به زینب گفت تلافیشو سرت در میارم فکر کردی اما زینب چیزی نگفت 🤐🤐🤐🤐🤐🤐 منم از روی بی حوصلگی رفتم تو نمازخونه که تنها باشم تا سحر نیاد بره رو مخم ... کفشامو 👟👟 در آوردم رفتم کنار پنجره یه نگاه به بیرون انداختم و چند بار نفس عمیق کشیدم... بعد کیفمو انداختم رو زمین و سرمو گذاشتم روش و دراز کشیدم .. خیره شدم به سقف بعد اروم اروم چشامو بستم ....😴😴😴😴 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد. از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست و سوالی که حالم را بهم میزد او هنوز هم رویِ خدایش حساب میکرد؟حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم زنی که  نه حرف میزد نه گریه میکرد نه میخندید و نه حتی زندگی فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد و من تمام لحظه هایم را به مرورِعکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر سکوتِ آزار دهنده مادر قهوه ها وملاقاتهای عثمان عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم میگذرم و من میخندیدم عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست. 🍂🌷🍂🌷🍂 ✍آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم همان سکوت و همان تاریکی. برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد پدر بود مثله همیشه مست و دیوانه خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آورسااارا صبر کن ایستادم نگاهش کردم این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید:دختر چقدر خوشگل شدی کی انقدر بزرگ شدی؟ دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم این مرده چهار شانه و خالی شده از فرطه مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید:چقدر شبیه اون مادر عفریته ای اما نه.نیستی تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟مثه من عاشق مریم و رجوی هستی تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت سازمان قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یکجا از او گرفت دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت تعادل نداشت:سارا امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه تهوع سراغم را گرفت انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثله دانیال داشته باشد جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت مست وگیج به سمتم می آمد و کریه میخندید بی حرکت و سرد نگاهش کردم چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟ هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب برنمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید:کجا میری دختر صبر کن بذار دو کلمه اختلاط کنیم باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم اون تمام زندگیشو صرفِ رستگاری خلق کرده خلقِ بی عاطفه خلقِ قدرنشناس اما من مثه بقیه نیستم تو رو پاره تنمو بهش هدیه میدم... 👇 ⏪ ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 2⃣2⃣ نویسنده: 😎 عید غدیر بود.. خانواده امیر اجازه خواستن که برای خواستگاری بیان خونمون... وقتی مامان صدام زد که مهمونا اومدن و باید برم پایین؛ بازم چادر رنگیِ هدیه ماه بی بی به دادم رسید..😍 شد تکمیل‌کننده تیپ یاسی رنگم و چقدر می داد این چادر یادگاری.. پدر و مادر زهرا اونقدر مهربون و صمیمی بودند که آدم خجالت می کشید از مهربونی هاشون... زهرا به پدرش رفته بود هم اونقدر شوخ و شلوغ؛ و البته مادر زهرا که از ابتدا دخترم خطابم می‌کرد.. فقط نمیدونم این وسط امیربه کی برده بود که امشب هم، جدی نشسته بود.. گاهی که ازش سوال میپرسیدن با لبخند جواب میداد.. آقای خالقی هم همراهشان بود و سخت ترین قسمت مراسم سلام کردن به ایشون بود که از هم دانشگاهیام بودند.. زهرا هم طبق معمول نبض جمع را به دست گرفته بود شیطنت میکرد.. بابا مامان که انگار تازه رفیقای قدیمی شون را دیده باشند.. + پوففف کلا تنها بودم.. با صدای پدر امیر جمع ساکت شد. که خطاب به بابا گفت؛ آقای صالحی نمیدونم کِی و کجا و چه جوری آقا امیر ما دخترخانوم شما را پسندیدند!😄 حالا ریش و قیچی دست شما... بابا بالبخند ادامه داد؛ اختیار دارید هم ما شما رو می شناسیم همین که شما؛ و البته این آشناییِ قشنگ به واسطه خود بچه ها بوده! من و مادر ریحانه مشکلی برای ادامه رابطه نداریم :) تا خود ریحانه خانم چی بخوان... وقتی بابا برگشت نگاهم کرد؛ عشق و تحسین رو توی نگاهش دیدم.. آروم زیر لب گفتم؛ ممنونم بابا.. +خب دخترم نظر شماچیه؟! پدر امیر بود که این سوال را از من می پرسید.. قبل از اینکه من جوابی بدم زهرا قرصا شو نخورده پرید و گفت؛ +بابا به نظر من برای این دوتا کفتر مونم یه صیغهٔ محرمیت بخونید برن چند کلوم حرف بزنن بعد نظرشونو بگن ...😉 نگاهم افتاد به امیر، انگار یه بارِ خیلی بزرگ از روی شونش برداشتن که نفس عمیق کشید.. بود نه زهرا.. وقتی احساس کردم این خواست امیر بوده مخالفتی نکردم پدر هم تابع نظر من موافقت کرد این بین پدر امیر صیغه روجاری کرد و در تعیین مهریه فقط یک قرآن خواستم.. بعد از جاری شدن صیغه زهرا گفت: پاشین حالا راحت برین حرفاتونو بزنید.. بلند شدم و پشت سر امیر اومدم تو اتاقم، اشاره کردم بشینه روی صندلی کنار میز تحریرم اما در کمال تعجب گفت: نه ریحانه خانوم اگه اجازه بدین بشینم روی تخت.. تعجبمو که دید با لبخند ادامه داد : +چیه خب همچنان انتظار داری اخمو باشم؟ یا نه مثلا همون # آقای_برادر بمونم 😉 چقدر خوب که خودشو راحت میگرفت هرچند من معذب نبودم.. با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفتم: من انتظار خاصی ندارم هر طور خودتون راحتید.. خندید دستی به صورت و ته ریشش کشید و گفت: شمشیر رو از رو بستید انگاری ☺کارم مشکله ... چقدر خوب بود این بشر.. اونموقع دروغ بود اگه نمیگفتم از حرفش ذوق کردم ... + ریحانه خانوم؟ من اومدم اینجا که حرفای شما رو بشنوم بانو 😊 وگرنه من که صحبتی ندارم .‌.. نمیخواین بکین یک هفته ای که کنج عزلت گزیده بودین ، به چی فکر میکردین؟ این یه هفته آب و نون منم گرفته بودیا؟! یه ذره دیگه ادامه میداد غم اون یه هفته میشد گریه و نصیب دلش میشد ...💔 با بغض گفتم: چرا منو انتخاب کردین؟ من، من، خیلی بدم ... اونقدر ناراحت بودم که بی توجه به موقعیتم نشستم کف اتاقم... اومد نشست روبه روم نگاهشو دوخت به صورتم و با لبخند گفت: +همین ریحانه؟ همینه که یه هفته اس منو تو برزخ گذاشتی؟؟ چقد صمیمی حرف میزد و چقد آرامشمو بیشتر میکرد این صمیمی بودنش...❤ 😉 😎 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 --—-------------------------------- ✅ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍نیمه های مرداد نزدیک بود و هر چی جلوتر می رفتیم استیصال جمع بیشتر می شد هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد استیصال به حدی شده بود که بدون حرف زدن مجدد من مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد رفت حرم و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن - یه بچه پسر که امسال میره کلاس اول دبیرستان تنها توی یه شهر دیگه دور از پدر و مادرش و سرپرست تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ از چشم های مادرم مشخص بود تمام اون حرف ها رو قبول داره اما بین زمین و آسمون دلش به جواب استخاره خوش بود و پدرم ... نمی دونم این بار دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از 1شرم خلاص شه ... یا ... محکم ایستاد ... - مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش مدیریت شون می کنه خیال تون از اینهاش راحت باشه و در نهایت در بین شک و مخالفت ها خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم برگشتم و ساکم رو جمع کردیم و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ...ممکنه به دردم بخوره پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم دایی محسن هم توی اون فاصله با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود با وجود اینکه معدل کارنامه ام 19/5 شده بود یه بچه بی سرپرست ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ... - پسرم فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی شهریور از راه رسید دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن دو هفته ای زودتر به دنیا اومد و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید مادرم با اشک رفت اشک هاش دلم رو می لرزوند اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه و همین، برای من کافی بود وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم اگر خاله شیفت بود خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد خدا خیرش بده واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد یکی دو ساعت می موند تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم اما بیشتر مواقع من بودم و بی بی دست هاش حس نداشت و روز به روز ضعفش بیشتر می شد یه مدت که گذشت جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ... میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم چیزی لازم داره یا نه شب ها هم حال و روزم همین بود اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب از جا بلند می شدم و چکش می کردم نمی دونم چند بار از خواب می پریدم بعد از ماه اول شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها سیخ از جا می پریدم و می نشستم همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال - خوبه دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش از جا نمی پرن و بی بی هر بار بعد از این شوخی ها مظلومانه بهم نگاه می کرد سعی می کرد آروم تر از قبل باشه که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم که مراقبش باشم بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ایستاده هم خوابم می برد 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
‌❤️ 💌 ✍فهمیدم قصد داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود... 😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم نمیدونم... همینطوری فقط کمی فکر کنم فهمید که من فهمیدم داره میره مثل مرغی که سرش رو بریده باشن آروم و قرار نداشت همش توی خونه میومد و میرفت همش قدم میزد خیلی ناراحت بود که نتونست بخوره چند تا قاشق الکی گذاشت توی دهنش منم همینطور چند تا قاشق خوردم گفت بلند شو بریم بیرون کمی هوا بخوریم بلند شدم رفتیم بیرون.... یه دونه ملیس خرید برام فقط یه دونه خرید گفتم چرا دوتا نخریدی گفت من نمیتونم بخورم قسمش دادم که تو هم بخور 2 قاشق کوچیک گذاشت توی دهنش و دیگه نخورد... گفت تو بخور من نگاهت کنم اینطوری بیشتر دوست دارم انگار من میخوردم و آقا مصطفی بهم میکرد سرش رو گذاشت رو فرمون و نگاهم میکرد توی چشماش یه بود با یه عمیق خیلی ناراحت بود میتونستم این رو احساس کنم.... وقتی تمومش کردم گفت دیگه بریم خونه رفتیم و آقا مصطفی گرفت که بخونه اون شب برخلاف همه شبها خوابید اما یه جور خاص خوابید دستهاش رو گذاشت روی سرش قشنگ احساس میشد که چقدر ناراحت و دلواپس هستش خیلی ناراحت بود.... 😔اون شب من خوابم نمیبرد رفتم توی جیبهاش رو خالی کردم که لباسهاش رو بشورم تا تمیز باشه فهمیدم هیچی نداره حالا میدونم که چرا فقط یه دونه ملیس آورد... 😭نمیدونستم چیکار کنم صبح شد و نرفت سر کار گفت کمی کار دارم باید رو به راهش کنم رفت بیرون تا ظهر بر نگشت ظهرش که بر گشت گفت بشین کارت دارم خیلی خوند و زیادی رو تعریف کرد منم نمیخواستم کنم چون اگه گریه میکردم نمیتونست بره و منصرف میشد هیچی نگفتم حتی یک کلمه فقط گوش دادم... خیلی سخت بود که خودم رو نگه دارم الان اگه بره خیلی سخت تر دفعه قبل بود چون من بودم بلاخره در آخر تمام حرفهایش را گفت که من باید برم همینکه این رو گفت نتونستم خودم رو نگه دارم سرم رو پایین انداختم و کردم و گریه کردم قلبم میسوخت خیلی زیاد.... 😭هیچ درمانی هم نداشت خودش هم ناراحت شد خیلی زیاد گفت تورو خدا گریه نکن خودت میدونی نمیتونم دوام بیارم گفتم چشم از اعماقم بودم گفت شب بریم خونه پدرت خداحافظی کنم زنگ زدم بهشون خونه نبودن گفتم که اشکال نداره نمیریم شب خونه خودمون میشینیم شب کمی رفتیم بالا خونه مادر شوهرم با هم کمی نشستیم گفت مادر یه کاری دارم نمیدونم کی بر میگردم اونها هم گفتن باشه برو به سلامت سفرت خیر باشه به سلامت بری و برگردی.... 😢خدایا اینو که میگفت کردم مادر شوهرم که نمیدونست چرا ناراحتم ولی گفت چیه دخترم باهم دعواتون شده ؟ گفتم نه بخدا خودم ناراحتم چون میره و منم تنها میمونم اونم گفت خیلی زود میگذره زود بر میگرده هیچ کس از خبر نداشت و نمیدونستن شاید دیگه هیچ وقت نبینمش.... 😔رفتیم پایین آقا مصطفی بازم مثل دیشب خوابید و حرفی نزد منم در عوض ساکش رو آماده کردم چه کار سختی بود با هر لباسی که میذاشتم توی ساکش چند قطره هم روانه اش میکردم من داشتم ساک ئعزیزترین کس زندگیم رو میبستم که بره از پیشم... از خواب بلند شد و رفت بیرون از و هیچ خبری نبود منم نخوردم کمی قبل از شام برگشت خونه گفت آماده شو بری خونه پدرت نفسم بند اومد خیلی خیلی سخت نفس میکشیدم وای داره میره گفتم حالا مجبوری بری گفت ازت نداشتم.... دیگه هیچی نگفتم توی ماشین بودیم و رسیدیم خونه پدرم همینکه خونه رو دیدم تکه تکه شد فقط به هم دیگه کردیم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم یه شب توی نصف شب جلوی پنجره اتاق خودت منتظرم باش اینو بدون که برمیگردم چون یکی رو دارم که منتظرمه چشمام داشت داد میزد که میخواد کنه اما من اراده ام خیلی قوی تر از این حرفها بود چون میدونستم که میره مطمئنم که میره پس چرا ناراحتش کنم در این لحظات آخر.... 😔گفت نمیخوای بری ؟ نمیتونستم پیاده بشم اصلا دستهام توان نداشت که دستگیره در رو باز کنه من مصطفی این رو بدوون نمیتونم بدون تو کنم.... من تنهام بایک بچه توی شکمم مصطفی نرو... توی با خودم حرف میزدم بلاخره برادرم اومد در رو باز کرد از هیچی خبر نداشتن اما اومدن خداحافظی همان حرفهایی رو که به مادرش گفته بود به من هم گفته بود پیاده شدم اما نمیتونستم روی پام بایستم میدونستم هم نمیتونست پیاده بشه یه خداحافظی آرومی با مادرم کرد و رفت تا وقتی دور شد بهش کردم آه آه آه آه.... نفس های زندگیم رفت خدایا حالا چطور بکشم. ✍ ادامه_دارد 📚❦┅ @dastanvpand
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 به هم نگاه میکردن تو دلم گفتم آخ جون عموم الان نمی‌زاره بره میگه باید بمونی ولی شروع کرد به فحش دادن به برادرم... برادرم بهش توجه نمی‌کرد رفت دنبالش فقط بهش فحش بدو بیرا می‌گفت گفتم بسه دیگه چرا تحقیرش می‌کنی چرا ناراحتش میکنی مگه چیکار کرده...؟!؟ گفت تو ساکت باش از راه پله‌ها رفتن پایین برادرم گفت برو پیش مادر مواظبش باش عموم داشت فحش میداد ولی برادرم چیزی نمی‌گفت تا اینکه عموم گفت مادر تو دیوونه کردی حالا اومدی بکشیش برادر برگشت گفت به کی گفتی دیوونه اگه مردی دوباره بگو.؟ عموم دهنشو باز کرد که بگه برادرم با مشت زد به دهنش پر خون شد گفت چه .... خوردی خودت و هفت جدو ابادت دیونه هستی بی‌شرف خلاصه با مشت و لگد افتاد به جون عموم دلم خنک شد آنقدر زدش که عموم حتی نمی‌تونست از خودش دفاع کنه... عموی دیگم سر رسید از پشت به برادرم لگد زد گفت برادر منو میزنی ....... برادرم گفت توروم می‌زنم نجس ... از دور به عموم ضربه زد خورد زمین مردم رسیدن ولی برادرم دست بردار نبود هر طوری می شد به عموهام ضربه میزد تا صورتشون پر خون شد حراست بیمارستان آمد برادرم رو بردن تو حیاط از دستشون فرار کرد بخدا دلم خنک شده بود که عموهام رو زد... پدرم برگشت با دوتا عموهام اومد دید گفت چی شده عموم شروع کرد به دروغ گفتن می‌گفت احسان آمده بود اینجا بهش گفتم احسان جان برگرد مادرت مریضه پیشش باش ولی ببین با ما چیکار کرده..؟ گفتم پدر دروغ میگه بخدا اول عموم بهش فحش داده ولی عموم طوری دروغ می‌گفت که من اونجا بودم داشتم باورم می‌شد گفت دماغ و دندونم شکسته ببین چیکار کرده اونم دماغش شکسته، پدرم گیج گیج شده بود .... خیلی ناراحت شد گفت سگ چهل روز عمر میکنه می‌کشمش بخدا قسم می‌کشمش حالا کارش بجایی رسیده رو بزرگترش دست بلند میکنه گفتم پدر بخدا عموم داره دروغ میگه.... عموم گفت ببین داداش این دخترت به بزرگترش میگه دروغ میگه پدرم گفت خفه شو تمام بدنم می‌لرزید پدرم مردی نبود بی‌خودی قسم بخوره همیشه می‌گفت سند مرد حرفشه چه برسه به اون که قسم بخوره کسی به مادرم چیزی نگفت تا ناراحتر نشه منم نگفتم که احسان اومده پیشت ... بعد دو سه روز مادرم رو بردیم خونه عموم ، زن عموم گفت نمیزارم بری خونت بهم زنگ میزد همش احوال مادر رو می‌پرسد یه روز گفت میام خونه می‌خوام مادر رو ببینم... گفتم باشه بعد از ظهر بیا خونه شاید کسی نباشه بهش نگفتم که مادر خونه عموم هست منتظرش شدم تا اومد کسی خونه نبود تنها بودم تا اومد سراغ مادرم رو می‌گرفت مادرم رو صدا می‌کرد گفتم داداش جان بیا یه چیزی بخور مادر الان میاد رفته خونه عموم آوردیمش تو آشپزخانه گفت نمی‌خورم اصرار کردم گفتم بخدا چیزی نخوردی بوی دهنت میاد باید اینو بخوری گفت فدات بشم امروز پنجشنبه هست روزه هستم براش خرما گردو کشمش براش گذاشتم نمی‌گرفت بزور گذاشتمش تو جیبش... گفت خدایا شکرت اینم روزی امروز برای افطار مونده بودم چی بخورم خندید گفت فدات بشم خواهر که به فکرم هستی گفت مادر کی میاد...؟ یه دفعه صدای در اومد پدرم بود تمام بدنم شل شد اومد تو برادرم تو آشپزخانه بود گفت سلام پدر... پدرم گفت..... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : برایت ندبه می خوانم دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... . با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... . شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... . . با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... . لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... . . ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... . . بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... . . کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ازروی تخت بلند مےشوم ،یڪ بار دیگر اب دهانم را ازگلوی خشڪم پایین میدهم. باپنجھ ی پا بھ طرف دراتاقم مے روم و گوشم راتیز میڪنم.صدای گذاشتن دستھ ی ڪلید روی میز گوشم راتیز ترمیڪند.صدای دراوردن ڪت و چندسرفھ ی بلند و خش دار. یحیے است؟! تپش قلبم ڪمے ارام مے گیرد. حضورش را در اشپزخانھ احساس میڪنم. باز و بستھ شدن درهای ڪابینت و یخچال.حتما گرسنھ است و دنبال قاقالے میگیردد.خنده ام میگیرد. دراتاقم رانیمھ میبندم و مانتو و شالم راددرمے آورم. گیره ی سرم را باز میڪنم تا موهایم ڪمے هوابخورد. چنددقیقھ نگذشتھ باز صدای بستھ شدن در مے اید. ازاتاق بیرون مے روم و سرڪ میڪشم. یعنے رفت؟! یادم مے افتد ڪھ چقدر برای اتاقش نقشھ ڪشیده ام.فرصت خوبے است. درحالیڪھ یقھ ی تے شرت طوسے ، صورتے ام را تڪان میدهم تا ڪمے خنڪ شوم بھ سمت اتاقش مے دوم. مثل بچھ هایے که ازذوق دوست دارند سرو صدا ڪنند،تڪانے بھ بدنم مے دهم و پیش ازورود بھ اتاقش ڪمے میرقصم. نمیدانم چرا!؟ اماهمیشھ دراتاقش میچپد و دررا میبندد.مگر چھ چیز جالبے وجود دارد؟ در اتاقش راباز میڪنم و بالبخندوارد مے شوم. بوی عطر خنک و ملایمے هوشم را قلقلڪ میدهد. تختش ڪنج اتاق با یڪ روتختے سرمھ ای قرمز، نمای خوبے پیدا کرده. میز دراور کوچک و تعداد زیادی عطر، ادڪلن ،یڪ برس ،ژل و ڪرم و ....سوتے میزنم و زیرلب میگویم: لوازم ارایشش ازمن بیشتره! ڪنارتخت ڪیف لپ تاپشش راگذاشتھ.روی دیوارمقواهای سفید و بزرگ باطرح نقشھ ساختمان چسبانده. لبم را کج میکنم: ینی باید مهندس صداش ڪنم؟!چرخ مے زنم و دقیق ترمے شوم. پشت سرم یڪ ڪتابخانھ ی ڪوچڪ باچهارطبقھ پراز ڪتاب خودنمایـے میڪند. یڪ طبقه مخصوص شهداست. یڪ چفیه هم روی طبقه ی اخر پهن ڪرده.پقے میزنم زیرخنده. بھ تمام معنا بالاخانھ راتعطیل ڪرده.دستم راروی چفیھ میڪشم.رویش باخودکار یڪ چیزهایے نوشتھ شده.خم مے شوم و چشمانم راریز میڪنم خوانا نیست. بوی گلاب میدهد. ریشه هایش را بین دو انگشت شصت و سبابھ ام میگیرم. نرم و لطیف است.نمیدانم چرا ولے گوشھ اش را میگیرم و برش میدارم تا روی شانھ ام بیندازم ڪھ یڪ پاڪت نامھ اززیرش روی زمین مے افتد.باتعجب سریع خم مے شوم و برش میدارم.پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشتھ شده: _ داستان کربلارا خواندم مرتضے جان!... حال که شناختمت چطور دردنیا تاب بیاورم؟! الف.میم پیش خودم تڪرار میڪنم: مرتضے جان؟! اون ڪیھ دیگھ!؟...گیج درپاڪت راباز میڪنم ونامھ داخلش رابیرون مےڪشم. بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند.همان لحظھ چندتقھ بھ در میخورد. هول میڪنم و برگھ را داخل پاڪت فرومیڪنم و سرجای اولش زیرچفیھ میگذارم. موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: ڪیھ؟! وبھ طرف درورودی خانھ مے روم. ازچشمے در راهرو را نگاه میکنم. لبخند پهن یلدا چشم را میزند.دررا باز میڪنم. یلدابادیدنم بے مقدمه میپرسد: چراجواب تلفن نمیدادی؟! ڪجا رفتھ بودی؟! دلمون هزارراه رفت. آذر ازپشت سرش باتعجب سرڪ میکشد _ وادخترتو خونه ای؟! رنگش پریده. چرا؟! چون خانھ بودم؟! آذر یڪبار دیگر میپرسد:خونھ بودی؟! _ بلھ! ازڪنارم رد مے شود و داخل مے اید. _ یحیے ڪجاست؟! پوزخند مے زنم و جواب میدهم: نمیدونم!.. _ نیومده خونھ؟! _ فکر ڪنم خواب بودم اومدن و رفتن! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ آهانے میگوید ومشغول پاڪ ڪردن عرق پشت لب و پیشانے اش بادستمال ڪاغذے مے شود. یلدا روے مبل ولو مے شود و میگوید: واے جات خالے بود. ڪلے زنگ زدیم بهت! دوستداشتیم توام باشے. _ ڪجا؟! _ خونہ ے همڪار بابا! _ اووو! نہ عزیزم ممنون! خوش گذشت؟ _ حسابے! آذر چشم غره مے رود. دلیلش را نمے فهمم. باچشم و ابرو بہ یلدا اشاره میڪنم چے شده؟! یلدا ازروے مبل بلند مے شود و بہ اتاقش اشاره میڪند ڪہ یعنے دنبالش بروم. یلدا پسر حاج حمید رادوست داشت. حاج حمید همان همڪار عموجواد بود! میگفت حس میڪند اوهم خیلے بے میل نیست! اسمش سهیل است. پسرخوب و با ڪمالات! همان شاهزاده سوار بر یابو! بعداز محمدمهدے بہ ڪلمہ ے ازدواج آلرژے پیدا ڪرده ام با این وجود یلدا را دلدارے دادم و برایش آرزوے بهترین ها را ڪردم. شروع دانشگاه مثل پنیر آب شده ے پیتزا برایم لذت بخش بود! دیگر ڪامل تخمم راشڪستہ و بیرون آمده بودم. عمو در ظاهر ازمن راضے بود و این را تلفنے بہ پدرم میگفت! اما چشمانش از غصہ و ڪلافگے برق مے زد. خوب درس میخواندم و نگاه هاے حریص پسران هم ڪلاسم را رد میڪردم. آزاد و بے هیچ دغدغہ میرفتم و مے آمدم. دنیا بہ ڪام من بود! تنها موجودمشڪل ساز یحیے بود ڪہ ڪام را برایم زهر میڪرد. مدام نطق اسلام میڪرد و در گوش یلدا میخواند ڪہ بہ محیا بگو بیشتر مراعات ڪند. آنقدر بہ پرو پایم پیچید ڪہ تصمیم گرفتم دلش رابسوزانم و دیوانہ اش ڪنم! خودش تنش میخارید. من با او ڪارے نداشتم اما او چوب لاے دنده هایم میڪرد! میخواستم همان چوب را درسرش خرد ڪنم! ❀✿ روے ڪاناپہ دمر دراز میڪشم و ڪتاب زبان فرانسہ را مقابلم باز میڪنم. تونیڪ آستین سہ ربع یاسے و شلوار تقریبا ڪوتاه تا یڪ وجب بالاے مچ پاهایم را پوشیده ام. عمو جواد و آذر جون بہ بهشت زهرا رفته اند. یلدا در اتاقش پاے لپ تاپ نشستہ و پوستر طراحی میڪند. انگشت سبابہ ام را بہ زبانم میزنم و صفحہ ے ڪتاب را عوض میڪنم. درخانہ باز مے شود. بدون اینڪہ سرم را برگردانم میگویم: سلام آذرجون! چقدر زود برگشتین! شال از روے سرم سرمیخورد و روے شانہ هایم مے افتد. جوابے نمیشنوم. با آرامش خاصے پشت سرم را نگاه میڪنم بادیدن چشمهاے گرد یحیے ڪہ روے زمین قفل شده اند، لبخند مے زنم و میگویم: Bonjour cousine! bienvenue "سلام پسرعمو. خوش اومدے!" دستهایش رامشت میڪند و جواب میدهد: سلام! ممنون! باتعجب و اشتیاق میپرسم: Pouvez-vous parler français? " میتونے فرانسوے حرف بزنے؟!" _آره! نمیتوانستم بیشترازین فرانسوے حرف بزنم! درذهنم دنبال ڪلمات جدید و ساده گشتم! یڪدفعہ بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟! حتم دارم خیال ڪرده من درخانہ تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم و بگویم: میترسے بیاے جایے ڪہ من هستم؟! معلوم است! مذهبے ها همینند بہ خودشان هم شڪ دارند! چشمانم راریز میڪنم و با لبخند میگویم: Est-ce dans sa chambre " تواتاقشہ" سرتڪان میدهد و بہ طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسہ را ڪجا یادگرفتہ؟! پشت سرش راه مے افتم. حضورم راپشت سرش احساس مے ڪند و مے ایستد. نزدیڪش مے روم. تنها یڪ قدم بینمان فاصلہ است. قدم بزور بہ سرشانہ اش مے رسد. بدون اینڪہ برگردد میپرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟! _ نہ! هوفے میڪند، چندقدم دیگر جلو مے رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز میڪند! یلدا شوڪہ هندزفیرے اش را از داخل گوشهایش در مے آورد و میگوید: داداش! ڪے اومدے؟! _ تازه! بیام تو؟ ڪارت دارم یلدا درحالیڪہ شش دنگ حواسش بہ شال روے شانہ ام است جواب میدهد: بیا! یحیے داخل مے رود و در را بروے من مے بندد. پنج دقیقہ بعد بیرون مے آید و یڪ لحظہ نگاهش بہ چشمانم مے افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محڪم میبندد. پیروز لبخند میزنم و میگویم: چے شد؟! حالت خوبہ!؟ صداے خفہ اش ڪہ از بین دندانهایش بہ زور بیرون مے آید، لبخندم را پررنگ ترمیڪند _ نہ نیستم! قدمهایش را تند میڪند و از خانہ بیرون مے زند. یلدا باناراحتے درحالیڪہ درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهے بہ سرتاپایم مے ڪند و سرش راتڪان میدهد. با پر رویے مے پرسم: چتونہ؟! _ توواقعا نمیدونـے؟ _ نچ. _ محیا عزیزم. چندبار گفتم زندگے شخصیت بخودت مربوطھ . ولے یحیــے یھ پسر جوونھ. سختشھ!تو دوروورش باشے.چھ برسھ بھ اینڪھ بخوای موباز جلوش جولون بدی. _ چون شال سرم نڪردم غاطے ڪردید؟! پسرعمومھ..هم بازی بچگیم. _ داری میگے بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیـے وقت زن گرفتنشھ خودم رادرڪوچھ ی علے چپ پرت میڪنم _ خب بگیره.ڪے جلوش رو گرفتھ؟ یلدا برای اولین بار اخم میڪند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد.میخواهم بگویم ڪھ تقصیر خودش است. این تازه مقدمھ ی شاهنامھ بود. ❀✿ 💟 نویسنــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 _ ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺎﻧﻮ . ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﮐﺠﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ؟ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﻪ ﻓﻀﻮﻟﯽ ﻧﯿﺴﺘﺎﺍﺍﺍﺍﺍ _ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ خدا ﯾﻪ ﻋﻘﻠﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻩ . ﻭﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﺴﺠﺪﻭ ﻧﻤﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﻣﺴﺨﺮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﭽﮑﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ . ﻣﺎﺭﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺧﯿﺮﺗﻮﻥ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺑﻠﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﺪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﻮﺑﻪ ﻫﺎ . _ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﮐﺠﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﻡ . ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺎ ﺑﺮ ﻭ ﺑﭻ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺩﺭﺑﻨﺪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﻣﺤﯿﻄﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ . ﮐﺎﺵ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ . _ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺿﺪ ﺣﺎﻝ ﻧﺰﻥ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺷﻨﺎﻥ ؛ ﯾﺎﺳﯽ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ . ﺍﻻﻥ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻡ . _ ﭘﺲ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :زینب _ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ . ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؛ ﺍﻣﺎ آﺭﺯﻭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﻨﻪ . ﮐﻼ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﻤﻪ زینب ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ، ﺍﺳﻤﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ .… ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓