eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان یاسمین كاوه – خيلي خوب الهه بذل و بخشش . بگو آدرس رو بگه : تلفن رو به فرنوش دادم تا آدرس بيمارستان رو به كاوه بگه . در همين موقع مأمور به طرف من اومد و گفت . بايد محل تصادف رو نشون بدين .ccu با كالنتري تماس گرفتم . االن ميان دنبال شما . مصدوم رو بردن چند دقيقه بعد يه سروان داخل بيمارستان شد و از من خواست همراهش برم . بطرف فرنوش رفتم و بهش گفتم . همين جا منتظر متأسفانه تصادف دقيقاً روي محل خط كشي عابر پياده اتفاق افتاده بود كه راننده رو كامالً مقصر . باشه تا كاوه بياد و دوباره رفتيم . نشون مي داد . مأمورا من رو به كالنتري بردن .ده دقيقه بعد كاوه پيداش شد كاوه- سالم جناب سروان اجازه هست ؟ سروان – بفرماييد شما ؟ . كاوه- من دوست قاتل هستم . يعني ببخشيد ايشون هستم . جناب سروان خنديد و گفت بياد پيش من پسر باز چرت و پرت گفتي ؟ - كاوه – پسر اين ديگه چه مدلشه ؟ چرا تو هر كاري كه به تو مربوط نيست انگشت مي كني ؟ . آروم باش و آهسته صحبت كن - : كاوه كنار نشست و آروم گفت مارستان بودم . پيرمرده هنوز بهوش نيومده . اگه اصالً االن بي بهوش نياد و خواب بخواب بره چي ؟ - خدا نكنه . به اميد خدا چيزيش نيست و زود خوب مي شه . تصادف خيلي جزئي بود يعني وقتي ماشين بهش خورد اصالً سرعت - . نداشت همچين آروم بود كه طرف رفته تو كما . غير از اون ، خونريزي مغزي به محكمي و آرومي نيست كه . ما يه فاميل داشتيم –كاوه ! كه با يه ليموترش كوچولو خونريزي مغزي كرد و مرد يه ليمو ترش خورد و خونريزي مغزي كرد ؟ - طرف بيچاره جا بجا تموم كرد و زنش رو ! نه بابا . زنش شوخي مي كنه باهاش و با يه ليمو ترش مي زنه تو كله اش –كاوه تموم . انداختن زندان . بيچاره زنش تو زندان سرطان گرفت و آوردنش بيرون و بردنش بيمارستان و چند ماه شيمي درماني كرد موهاش ريخت و كچل شد . سرش شده بود عين كف دست من ! خالصه يه سالي طول كشيد تا خوب شد و دوباره برش گردوندن زندون . يه شيش ماهي زندان بود و بيچاره اونجا ايدز گرفت . يعني قبلش عملي شد . هروئين تزريق مي كرده . گويا سرنگ آلوده . بوده . بدبخت ايدز مي گيره . وقتي مي فهمن ايدز گرفته ، آزادش مي كنن . بدبخت مي آد بيرون و دو سه ماه بعد مي ميره خيلي ممنون از دلداريت . اومدي اينجا اينارو بهم بگي ؟ - . كاوه – ا.......... دور از جون تو . يعني مي گم بيخودي خودت رو جلو ننداز طرف رو خط كشي عابر پياده بوده ! مي فهمي يعني چي ؟ . يعني اگه رضايت بده و بعداً بميره ، قانون ولت نمي كنه . مي گن اعدام با اعمال شاقه داره . اعدام كه ديگه اعمال شاقه نداره - چرا نداره ؟ اگه طنابش پوسيده باشه ، يه بار دارت مي زنن . اون باال كه رفتي طناب پاره مي شه و مي افتي پايين . اون –كاوه . وقت با يه طناب ديگه دوباره دارت مي زنن . حسابي ترس ورم داشت . بلند شو برو خونه تون . الزم نكرده دلداريم بدي - . كاوه – بجان تو اينارو مي گم كه حواست جمع بشه ! تو كه پدر منو در آوردي - ديوانه تو تا چند وقت ديگه پزشك مي شي . اگه بري زندان همه چيز خراب مي شه . دارم بهت مي گم اگه طرف بميره من –كاوه . همه چيز رو لو ميدم . فعالً كه شكر خدا زنده اس. تو هم شلوغ نكن - . كاوه – ببخشيد جناب سروان . من سند آوردم كه ضمانت ايشون رو بكنم . سروان – متاسفانه رئيس كالنتري رفته و تا خودس نباشه نمي تونيم اينكارو بكنيم . ايشون بايد امشب اينجا بمونن 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین کاوه – چه غلطي كردم امشب آوردمت از خونه بيرون . همه ش تقصير منه تقصير تو چيه ؟ اتفاق وقتي مي خواد بيفته ، مي افته . شايد صالحي در كاره . حاال بگو ببينم حال فرنوش چطور بود ؟ - كاوه – خراب ! آخيش . طفل معصوم - . كاوه – آخيش و كوفت كاري . فكر خودت باش بدبخت كه تو همين هفته دارت مي زنن فرنوش پيغامي براي من نداد ؟ - . كاوه – چرا ، گفت بهت بگم اگه بردنت زندان حتما مالقاتت مياد و برات موز مياره . شوخي نكن جدي دارم حرف مي زنم - . كاوه – گفت بهت بگم كه حتما مياد و خودش رو معرفي مي كنه و مي گه كه راننده اون بوده . گوش كن كاوه . اگه احياناً فرنوش اينكارو كرد ، تو بايد شهادت بدي كه من پشت فرمون بودم - ! كاوه- من به گور پدرم مي خندم . همين كه گفتم . بايد بگي راننده من بودم - . كاوه – برو بابا تو كه عقلت رو از دست دادي . بدبخت پول اونها از پارو باال مي ره . باباش نميذاره كه اون يه ساعت تو بازداشت بمونه . تو فكر خودت باش : بعد در حاليكه كالفه شده بود گفت . پاشم برم يه خبر بدم و بيام - ! به كي خبر بدي ؟ من كسي رو ندارم - . كاوه – راست مي گي ها ! كسي رو هم نداري كه بهش خبر بديم . نمي دونم چيكار كنم . اينقدر بيقراري نكن . اميدت به خدا باشه - . كاوه – بهزاد بزار من بگم پشت فرمون بودم . ترو اون كسي كه دوست داري بذار بگم بشين يار قديمي . فكر كردي اگر اين اتفاق براي تو هم مي افتاد مي ذاشتم تو بري زندان ؟ - كاوه - بخدا نمي فهمم تو ديگه كي هستي ! طرف تو بيمارستان با رضع خراب افتاده و تو يه قدمي زنداني ، اون وقت آروم اينجا . نشستي بهت گفتم كه اونقدر دوستش دارم كه اينكار رو بخاطرش بكنم . حاالم تو دلم دارم براي اون پيرمرد بيچاره دعا مي كنم . بهتره - . منم نمي ذارم پاي فرنوش به زندان برسه . حاال هر چي مي خواد بشه . تو هم همين كارو بكني . كاوه موبايلش رو در آورد و به فرنوش تلفن كرد كاوه – الو فرنوش خانم ، سالم خبري نشد ؟ . كاوه – بسيار خب . بله اينجاست . چشم . تلفن رو مي دم بهش . كاوه – بيا مي خواد با تو حرف بزنه . تلفن رو گرفتم . خيلي مضطرب بود سالم فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟ . فرنوش – خوبم شما چطوريد ؟ من خودم رو معرفي مي كنم بهزاد خان . منتظرم پدرم بياد . ديگه اين حرف رو جايي نزنيد . اين رو جدي مي گم . اينجا جاي شما نيست - اون آقا حالش چطوره ؟ بهوش نيومد ؟ ازش آدرسي ، شماره تلفني چيزي گير نياورديد ؟ " شروع به گريه ميكند" . فرنوش – هيچي همراش نيست آروم باشيد . چيزي نميشه . به اميد خدا حالش خوب مي شه و همه چيز درست . اگه خبري شد با ما تماس بگيريد . فعال - . خداحافظي مي كنم ! فرنوش – بهزاد خان . بله بفرمائيد - . فرنوش – ممنون . بخاطر كاري كه كرديد . اما من كار خودم رو مي كنم .شما هيچ كاري نمي كنيد . خداحافظ. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_پنجاه_نهم ✍بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ریحانه وا رفت و دهانش نیمه باز ماند! _یعنی... یعنی تو می دونستی؟ _باید می دونستم، منتها بجای زنم باید مادر باجناقم خبر بده بهم! اون شب که زری خانم زنگ زد حسابی کفری بود. نگرانت بود. می گفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم می مونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم می کرد؛ منو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون... لبخند زد و ادامه داد: _گفت: "می دونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمی زنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه می گیرم" دو ساعت صحبت کرد! اولش حتی قد یه کلمه حوصله ی شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم می خواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مه لقا هم که هیچ وقت مادری نکرد و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابجایی که داشت... هنوز حواسم جمع گلایه هاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت" اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش اینجوری بلرزه هر روز، فکر اون بچه ی بی گناه رو هم بکنید آخه" کپ کردم! خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم ، ولی توصیه هاش ادامه دار بود! ازم خواست بخاطر بچه مون هم که شده هوات رو داشته باشمو خلاصه از این حرف های مادرانه... ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودمو نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانوم جون خدابیامرزت تو سرم اکو می شد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیه ی بچه دار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری خانوم چیزی می گفت که خط می کشید رو گذشته ها... چند روز صبر کردمو دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشته ها و خودمو خودت، هنوز باور نکرده بودم! باید تو می گفتی بهم... همه چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی!... که انگار با زور بی بی بوده. ریحانه مغزش سوت می کشید و قدرت تحلیل نداشت، تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خوره ی روحش شده بود این بود که ارشیا حتما بخاطر بچه متحول شده! _دیگه چرا ساکتی ریحانه؟ دلخور نگاهش کرد، بلند شد و ایستاد... باید می رفت اما نمی دانست کجا. هوای نفس کشیدن نداشت _کجا میری؟ چادرش را سر کرد، نمی توانست خودش را خالی نکند: _ساده بودن که شاخ و دم نداره! _چی؟ _پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون شدنت برای من نبوده _یعنی چی؟! ولوم صدایش بالا رفته بود: _منو از خونه بیرون کردی ارشیا! تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمینم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی... اگه خودم برنمی گشتم معلوم نبود تا کی باید خونه ی خواهرم می موندم چون غرورت اجازه نمی داد که بیای دنبالم! من اون روز فقط می خواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چجوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم _چی میگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی _هرچی باید می فهمیدم فهمیدم _صبر کن من با این پای نیمه چلاق نمی تونم درست قدم از قدم بردارم خوب نبود، او از ارشیا شوکه تر شده بود... بی توجه به صدا زدن های پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار گفت: _بخدا موندم تو کار شما! خب خواهر من بعد تحمل این همه استرس و پنهون کاری از ترس شوهرت، حالا که بنده خدا برگشته تو روت تقریبا گفته من دیگه اون ارشیای ترسناک سابق نیستمو اصلا بچه می خوام، تازه تو ناز کردی؟! زانوی غم بغل گرفته بود و مثل گهواره تکان های آرام می خورد، چشمانش هنوز هم سرخ بود از شدت گریه _تو نمی فهمی! تمام معادلاتم بهم ریخته... _بیخیال، زندگی تو همیشه پر از مجهول حل نشدنی بوده! من خودم تا همین دیروز بکوب می گفتم بهت که جلوی ارشیا وایسا. اما امروز میگم نه... اذیتش نکن، حتی خوشحالم باش که بالاخره صبرت نتیجه داده... بابا خب اون بنده خدا به گفته ی خودت، انقدر تو بچگی از دست مادر و پدرش خون دل خورده و با سرخوردگی بزرگ شده که خب، تو یه دوره ای اصلا با همین تصور نمی خواسته خودشم یکی دیگه رو بدبخت کنه! ولی حالا فرق کرده... چند ساله که داره با تو زندگی می کنه و حالا می دونه تو نه شبیه مه لقا هستی و نه نیکا! کجا می تونه مثل تو پیدا کنه؟ _منو با نیکا مقایسه نکن... _چشم! _تعجبم از زری خانومه _مادر شوهر جانم که جانم فدای او؟ بابا اینجوری چپکی نگام نکن، بخدا از وقتی گفتی واسطه شده و با ارشیا حرف زده و یه باری از رو دوش تو برداشته و از اونورم گوش مالی داده فرد مذکور رو، انقدر خوشحالم که نگو... اصلا رو ابرا سیر می کنم. خداروشکر سایش بالا سر زندگی ما هم هست! ببین چه دهن قرصم هستا، من که عروسشمو تو یه خونه ایم از هیچ کارش خبر ندارم اما کلا دست به خیرش خوبه... _میشه این املت رو برداری؟ _چرا؟ شام نپختم که همینو بزنیم _ببر خودت بخور من سیرم _وا! بازم همون ارشیاست که با این همه ناز تو می سازه ها بالش را از روی تخت برداشت، گذاشت پشت کمرش و تکیه زد. _دیگه انقدر این چند وقته با اشک و این قیافه پاشدم اومدم خونه ی تو، از خودمم خجالت می کشم! هیچ وقت انقدر زودرنج نبودم ترانه یکی از خیارشورهای کوچک را برداشت و گاز زد، با دهان پر گفت: _آره دیگه... من شونصد بار خودم رو با تو مقایسه کردمو جلوی نوید کلاس گذاشتم که آبجی من صبوره بسازه ولی من فرق دارم الم و بلم! حالا می بینم برعکسه... خداوکیلی حداقل تو دو ماه اخیر خودم گوی سبقت رو ربودم و غش غش زد زیر خنده... ریحانه پیام های ارشیا را باز کرد و گفت: _یعنی میگی کار بدی کردم؟ خب توام بودی بهت برمی خورد... تمام این چند روز برام نقش بازی کرده بوده! ترانه با چشم های ریز شده گفت: _دقیقا مثل خودت! کاری که عوض داره گله نداره... تو نمازخونی دختر، اهل دعا و خدا و پیغمبر؛ چقدر خانوم جون بیخ گوشمون می گفت که دروغ نگیم! که خوبیت نداره تو زندگی حتی اگه مجبور شدیم و به نفعمون بود رول بازی کنیم؟ چقدر تو خودت مقید بودی به... _بس کن ترانه! چرا همه چیز رو بهم ربط میدی؟ من مگه دروغ گفتم؟ فقط از روی ترس بخاطر از هم نپاشیدن زندگی مشترکم نتونستم جریان بارداریم رو بگم به همسرم، اونم که از آخر باید می گفتم! دستش را روی دست های سرد ریحانه گذاشت و گفت: _الهی که من فدای خواهر خوبم بشم، بخدا از صد طرفم که نگاه کنی به این داستان باز باید خوشحال باشی که داره ختم بخیر میشه همه چی! ناشکری نکن... ممنون باش از زری و بی بی که با تجربشون تونستن یادتون بدن شیرازه ی زندگی رو درست کنید! بابا تو آخه همیشه راهنما و مشاور من بودی، الان انگار رد دادی خودت... _گیج ترم کردی... باید فکر کنم! به همه چیز تکه ای نان سنگک را برداشت و لقمه ی کوچکی برای ریحانه گرفت، دستش را دراز کرد و با لبخند گفت: _خیلی وقت نداریا، آخر هفته همه خونه ی عمو دعوتیم! حتی شما... کاش تا اون موقع بتونی اوضاع رو روبه راه کنی تا دشمن شاد نشی! _دشمن شاد؟! چشمکی زد و با نیش باز گفت: _طاها دیگه... ریحانه لقمه را گرفت و جواب داد: _اون هیچ وقت دشمن کسی نبوده... غیبت بیخود نکن _والا با اون خاطره ی نصفه کاره که تو برامون گفتیو گذاشتیمون توی بهت، من فقط همین برداشت رو کردم. _جدا؟ مگه تا کجا برات گفتم؟ _گمونم رفتنت از مغازه ی عمو و... _آهان! پس تا تهش رو نشنیدی که میگی دشمنه پسرعمو _من سراپاگوشم ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 #قسمت_پنجاه و_ششم :
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 :✍ سرطان . 💐سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … . 💐وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم … توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم 💐یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم … آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ … باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود … 💐بعد از نماز از مسجد زدم بیرون … یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت … حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند … 💐توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود … توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد … داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم 💐… من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه … پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار … 💐خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره … ✍ادامه دارد.... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 : ✍به من اقتدا نکن . 💐سرمای شدیدی خوردم … تب، سردرد، سرگیجه … با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم … . 💐یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته … 💐– مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم 💐من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد … . اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن … 💐ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید … نماز اونها هم شکست … پشت سرم نایستید … – می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ … نماز همه مون رو شکستی … 💐– فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم … از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود … پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد … 💐مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم… ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه … ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق خدايا 🙏 هرشب نوری✨ از وجود نورانيت بر قلوب تاريک و گرفته ما بتابان✨ وباحرارت عشق ومعرفت خويش قلبهای خسته و يخ زده ما را گرمی ببخش✨ وقلوب ما را اِحیا بفرما آمين یا رَبَّ 🙏 خورشید☀️ جایش را به ماه میدهد🌙 روز به شب آفتاب به مهتاب 🌙 ولے مهرخدا همچنان با شدت می تابد امیدوارم قلب هاتون❤️ پُر از نور✨ درخشان لطف و رحمت خدا باشه 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#خدایا در این شب زیبا بهترین سرنوشت را✨ برای عزیزانی ڪه این نوشته را می خوانند✨ مقدر بفرما #شبتون_در_پناه_خدا✨ 🌜🌟🌟🌛 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷نور است در دو عالم ، از روی ماه مهدی گلهای باغ جنت ، شــد فرش راه مهدی❤️ 🌷عشق و صفـا و خوبی ، دارایی دل مــــا دلهـــــای عاشق مــــا، نذر نگاه مهدی❤️ 🌷سلام بر عاشقان مهدی فاطمه (س) صبحتون مهدوی❤️ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صبحم شروع مےشود آقا بہ نامتان ‌ ✿ روزےِ من همہ جا ذکر نامتان ‌ ✿ صبح علي الطلوع سلام بر شما ‌ ✿ من دلخوشم بہ جواب سلامتان ‌ ✿ صلی_الله_علیـك_یا_اباعبـدالله ✋ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌۱۶ آذر روز دانشجو (بیکاران آینده) ‌مبارک 😂 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱داستان کوتاه کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد ! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند . در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عوض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد . بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد ، سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد ! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری انتخاب گردد . وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید ، استاد گفت : دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی را نداشتی ! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی ، راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از « بی امکانی » به عنوان نقطه قوت است 👇 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662