فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پــروردگــارا
⭐️در این شب دل انگیز
✨آنچه را که بیصدا
⭐️از قلب عزیزانم گذر کرده
✨در تقدیرشان قرار ده
⭐️تا لذتی دو چندان را
✨برایشان به ارمغان بیاورد
⭐️شبتون بخیر و سراسر آرامش
✨در آغوش پر از مهر خدا باشید
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
✅یه زنی میگفت:
فهمیدم شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی)
پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن.
شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده)
یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع)
تو پروفایلم کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای شوهرم فرستادم نوشتم: این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته داعش هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو فیس بوک ببینم گردنتو در جا میزنم...
خلاصه روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده و از خونه اصلا بیرون نمیرفت، فیس بوک، واتساپ، اینستاگرام و بقیه برنامه های چت رو حذف کرد و یه گوشی ساده خرید! هر چند لحظه میره و میاد تو هال خونمون و میگه اذان عصر کی میگن!
خدا شاهده هدایتش کردم.
میگن شیطان دو ترم برای تمرین پیشش ثبت نام کرده.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅این متن برنده جایزه نوبل شده
مردی درحال مرگ بود، وقتیکه متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید،
خدا: وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم
خدا: متاسفم، ولی وقت رفتنه
مرد: درجعبه ات چی دارید؟
خدا: متعلقات تو را
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛
لباسهام، پولهایم و ....
خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند
مرد: خاطراتم چی؟
خدا: آنها متعلق به زمان هستند
مرد: خانواده و دوستانم؟
خدا: نه، آنها موقتی بودند
مرد: زن و بچه هایم؟
خدا: آنها متعلق به قلبت بود
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
خدا :نه؛ آن متعلق به گردوغبار هستند
مرد: پس مطمئنا روحم است؟
خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است
مرد با اشک در چشمهایش و باترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و بازکرد؛ دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته، تومالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود
زندگی فقط لحظه ها هستند
قدر لحظه ها را بدان و لحظه ها را دوست داشته باش
آنچه از سر گذشت، شد سر گذشت ...
حیف، بی دقت گذشت، اما گذشت !
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم،
بر در خانه نوشتند: "در گذشت"
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#سی ودو🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
نویسنده :شایسته نظری🌹🍃❤️
بعد از غذای نخورده، سوار ماشینش دیدم. هر دو در فکر بودیم، فکری که مدت ها ذهنم را در گیر کرده بود، ولی جرات بیان نداشتم را به زبان آوردم.
- سام؟
در حال رانندگی، خیره به جلو جواب داد:
- جانم.
کمی مکث کردم دسته ی کیفم را بین دستانم فشردم.
- می خوام موضوع رو به داداش بگم.
اخمی کرد؛ همچنان نگاهش به جلو بود.
- چی و؟
-موضوع رابطه امون رو، می خوام بگم...
نگاه تندی به من انداخت و پا روی ترمز گذاشت. با بهت به من خیره شد.
- چی میگی راز؟ رامین زنده ات
نمی ذاره! من بدبخت چی جوابش و بدم، خاک بر سر من، بعدش نمیگه چرا چشم به ناموس من داشتی؟
محکم روی فرمان زد، چشمانش را بست و با صدای آرامی گفت:
خدا چرا این بلا رو سر ما آوردی؟
من رامین و خوب می شناسم خیلی به ناموس توجه داره، بخصوص اگه خواهرش باشه، ای خدا اون رو دختر مردم که کسی مزاحمش می شه غیرتی می شه.
نگران، خیره به صورت سرخش بودم. صدای ممتد بوق ماشین های پشت سر به حرف هایش خاتمه داد.
ماشین را روشن کرد؛ لب هایم را گزیدم.
- منم داداشم و می شناسم ولی شاید اگر بدونه کمک کنه. شایدم هر دومون و بکشه، ولی تنها راه همینه.
کمی فکر کرد.
- باشه حالا که عاشق خواهرش شدم باید پی مشت هاشم به تنم بمالم.
لب هایم را محکم به هم فشردم که نخندم.
نزدیک ترین پارک ایستاد. پیاده شدیم و هم قدم هم به نیمکت فلزیی نزدیک شدیم. نشستم و به اطراف نگاه کردم. روبرویم دست به کمر ایستاد، لب پاینش را به دهان برد.
- راز تصمیمت جدیه؟
خیره به چشمانش شدم.
- اهم.
با حرکت سرش به گوشی دستم اشاره کرد.
- پس زنگ بزن.
ته دلم خالی شد.
- نه خودت بزن.
سرش را تکان داد و دست چپش را درجیب بغل شلوارش کرد و گوشیش را بیرون آورد.
- خدایا به امید تو.
شماره ی رامین را گرفت. صدای محکم و همیشه شاد رامین به گوشم رسید.
ـ به آقا حسام گل؛ خوبی داداش؟
سام دستش را باد بزنی تکان داد و نفسی عمیق کشید.
ـ سلام به خوبی شما، راستش داداش شرمنده ام عرضی داشتم.
اضطراب سراسر وجودم را گرفت،
دلم زیر رو شد صدای سام لرزید.
ـ داداش به خدا شرمنده ام ولی اگر امکان داره همین الان بیا آدرسی که می فرستم.
حالت تهوع داشتم دیگر صدایش را نمی شنیدم. تماس را قطع کردو با فاصله کنارم نشست.
هر دو سکوت اختیار کردیم. دستانم می لرزید، نگاهم به پای حسام بود که به شدت تکان می داد.
دیدن رامین در انتهای پارک استرسم را شدید تر کرد. با دیدن ما مکثی کرد کمی بعد قدمهایش را تند کرد.
به ما که نزدیک شد، هر دو ایستادیم.
با اخم نگاهی به من انداخت جواب سلام هیچ کدام را نداد. روبه من دست به کمر ایستاد.
ـ اینجا چه غلطی می کنی؟
آب گلویم را به سختی قورت دادم.
ـ ه... هیچی داداش.
سرش را بلند کرد و رو به سام کرد.
ـ موضوع چیه؟ حسام به اجازه ی کی با خواهر من هم قدم شدی؟ فکر کردی آمدی خواستگاریش اجازه داری بیاریش اینجا.
حرکت دستش تند بود و حرف هایش نشان از عصبانیت بود. سام به زبان آمد.
ـ رامین به خدا قصد بدی نداریم تورو خدا کمک کن ما هم دیگرو دوست داریم.
رگ گردن و شقیقه ی رامین ورم کرد با صدای دو رگه ای غرید.
ـ شما غلط کردید. یعنی من این قدر بی غیرتم.
سام دستانش را بالا برد.
ـ داداش به خدا.
مشت رامین حواله ی صورت سام شد.
جیغ زدم.
ـ داداش نزنش، تورو خدا.
با پشت دست به صورتم زد.
با دستان لرزان جلوی دهنم را گرفتم،
خونی که از دماغ سام می آمد روزگارم را سیاه کرد.
سام دست رامین را گرفت و سینه به سینه اش شد.
ـ راز و نزن هر چقدر دوست داری من و بزن.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی وسه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️🌹🍃
رامین با دست سالمش یقه ی سام را محکم گرفت صورت به صورتش نزدیک کرد. خدای من؛ رگ گردن برادرم چنان متورم شده بود که ترسیدم پاره شود. غرید:
ـ د... لعنتی چطور تونستی با من رفاقت کنی و چشمت دنبال خواهرم باشه؟
سام دستش را روی دست رامین گذاشت.
ـ به خدا نظر بد نداشتم؛ به خدا وندی خدا همیشه فاصله امو ازش حفظ کردم چون نمی خواستم به تو خیانت کنم. دیدی که دیشب آمدم خواستگاریش.
با بدنی لرزان شاهد دعوای دو رفیق صمیمی بودم.
رامین غرید.
ـ خدا لعنتت کنه توکه من و میشناختی روی دخترا حسامم چطور تو نستی حسام.
هر دو هم قد بودند، با این تفاوت که سام بدنی معمولی داشت و رامین ورزشکاری بود.
رامین دست باند پیچی شده اش را مشت کرد و با ضربات پی در پی سام را می زد و سام بدون دفاع پذیرای مشت هایش بود!
گوشه ی ابرویش شکست و خون جاری شد. از دماغ و لبشم هم خون می آمد. دست رامین پراز خون شده بود و مطمئن شدم که بخیه های دستش باز شد. بی تاب و ناتوان دورشان می چرخیدم و التماس می کردم.
ـ بسته تو رو خدا غلط کردم.
سام به زمین افتاد. از انجا که ظهر بود و هوا گرم، افراد کمی دورمان حلقه بستند، چند نفر سعی کردن رامین را از روی شکم سام بلند کنند، ولی رامین دست بردار نبود. آرزو کردم." خدا منو بکش راحتم کن! " بلاخره به خودم جرات دادم و جلو رفتم روی زانو افتادم و بازوی رامین را گرفتم:
ـ داداش نزنش به اون بی تقصیره من مقصرم.
جیغ زدم.
ـ داداش تورو خدا... التماس می کنم داداش.
نگاه پر خون رامین بند دلم را پاره غرید.
ـ حساب توام می رسم صبر کن!
روزگارم سیاه شده بود کاش این پیشنهاد احمقانه را به سام نمی دادم.
نفهمیدم چه زمانی پلیس آمد با زور دو نظامی رامین را از سام بیچاره جدا کردند و به رامین دست بند زدند، سام با پشت دست خون دماغش را پاک کرد و به سختی بلند شد. خون روی لباسش چکیده بود. می لرزیدم و گریه می کردم. لبخندی با آن حال به من زد.
ـ گریه نکن؛ گفته بودم پی این مشت ها رو به تنم مالیدم خوبم راز، بلند شو.
دست بر زانوان ناتوانم گرفتم و بلند شدم. توانی برایم نمانده بود کیف سر شانه ام را بگیرم، به زمین افتاد. رامین را سمت ماشین پلیس بردند. دویدم سمتش پایم یاری نمی کرد؛ به زمین افتادم سام دوید سمتم رامین فریادی کشید که زمین لرزید.
ـ لعنتی بهش دست نزن که گردنتو می شکنم. سام ایستاد خیلی سریع تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم. دویدم سمت پلیس ها.
ـ تورو خدا داداشم و نبرید.
رامین با اخمی تلخ گفت:
ـ برو خونه کاری به این کارا نداشته باش.
نظامی که نمی دانستم درجه اش چیست گفت:
ـ خانم ایشون توی خیابان بزن بزن کرده اگر اون آقا شاکی نباشه آزاده.
نگاه ملتمسانه ام را به سمت سام چرخواندم که کیفم را به دست گرفته بود.
ـ سام؟
رامین فریاد زد. خدا من و بکش چرا اینجور صداش می کنی؟
تکانی به خودش داد و به پلیس بغل دستش که دست بند سام را به یک دست زده بود غرید.
ـ بازم کنید هر دوشون بکشم آبرومو برن.
دهانم را با هر دو دست گرفتم. خدا لال کند دهانی که بی موقع باز می شود. پلیس بازوی رامین را گرفت و عصبانیت گفت:
ـ مگه شهر حرته؟ بازو بزرگ کردی بی افتی به جون مردم؟ سوار شو ببینم.
رامین غرید.
مردم کیه؟ خواهرمه!
حس کردم محتویات معده ام بالا و پایین می شد دیدم تار شده بود. از دستان برادر عزیزتر از جانم خون می چکید و صورت عشقم نیز پر از کبودی بود. مردن بهتر از دیدن چنین روزی بود برای من بیچاره.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی و چهار🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
سربازی در عقب ماشین پلیس را باز کرد. سعی کردند به زور رامین را سوار ماشین کنند. درجه داری که فرمانده به نظر می رسید. به سمت سام رفت:
ـ شما هم اگر شکایتی دارید بیاید مرکز پلیس.
همچون ابر بهار می گریستم؛ گاهی نگاهم سمت سام بود و گاهی سمت برادرم.
رامین داخل ماشین پلیس نشست؛ به سام حق می دادم که ازش شکایت کند.
قلبم از اسارت برادرم فشرده شد.
صدای سام از پشته سرم بالند شد:
ـ نه... شکایتی ندارم ما باهم رفیق هستیم و این مشت ها حقم بود لطفا آزادش کنید.
نفسی عمیق؛ همراه با لبخندی محو زدم.
بلاخره رامین آزاد شد. به سمتم آمد، بی معطلی به سمتش دویدم و بغلش کردم، با صدای گرفته و گریان گفتم:
ـ داداش غلط کردم... داداش تور و خدا منو ببخش.
هنوز عصبانی بود؛ دستش را دور بازویم گذاشت و همراهیم کرد با همان صدای پر ابهتش گفت:
ـ فعلا حرف نزن.
چند قدم جلو رفتیم، پشتش به سام بود. بدون اینکه رویش را بر گرداند گفت:
ـ توام بیا ببینم چه غلطی می کنی.
سام بی سرو صدا دنبالمان راه افتاد. کنار رامین قدم بر می داشتم. نگاهم به دستش بود. متوجه شدم خون ریزی دارد. از طرفی جرات حرف زدن نداشتم و از طرفی دیگر خون ریزی دستش چیزی نبود که سکوت کنم. با صدای آرامی گفتم:
ـ داداش دستت داره خون میاد.
با همان تن محکمش گفت:
ـ به درک.
چند قدم تقریبا با قدم های بلند کنارش حرکت کردم.
ـ داداش فکر کنم بخیه هاش باز شده.
نگاه تندی به صورتم انداخت:
ـ به جهنم، همون بهتر از این بی آبرویی تمام خون بدنم بریزه.
لبم را به دندان بردم. نگاهی به سام انداخت که با فاصله ی کم پشت سرمان می آمد:
ـ اون از رفیقم که خوب اخلاق من و می دونست، اینم از خواهر من که غیرت من و نادید گرفته.
دستان لرزانم را جلوی دهانم گرفتم. حتی به اندازه ی یک پلک زدن ساده هم جرات نداشتم به سام نگاه کنم.
سام آرام گفت:
ـ رامین به خدا شرمنده اتم.
رامین پوز خندی زد و سرش را تکانی داد. مشخص بود درد امانش را بریده دست سالمش را زیر دست زخمیش گذاشت با صورتی جمع شده گفت:
ـ برو خونه بعد بهت زنگ می زنم.
سام دوید و راهمان را سدکرد. نگاه نگرانی به من انداخت و رخ به رخ رامین ایستاد.
ـ رامین من میرم ولی تورو به خدا کاری با هاش نداشته باش، به والای علی خودم تمام مشت هاتو به جون می خرم.
رامین تخت سینه اش زد. صدایش آرام ولی محکم بود.
ـ لازم نکرده تو نگران خواهر من باشی، فعلا چند روز جلوی چشمم نیا.
سام بدون اینکه نگاهم کند با صدای آرامی خداحافظی کرد. و از جهت مخالف رفت:
سوار ماشین رامین شدیم. سکوت ماشین برای ترس آور بود. جو سنگینی حاکم بود. سر راه جلوی دارو خانه ای ایستاد. با همان اخم پیاده شد و داخل رفت، کمی بعد با کیسه ای پراز باند برگشت.
سوار شد و کیسه را به صندلی عقب انداخت. بعد از کمی رانندگی گوشه ای خلوت ایستاد.
مشغول باز کردن باند شد. به عقب برگشتم و کیسه ی باند ها را بر داشتم. لایه های باند خونی، یکی پس از دیگر باز می شد و از عمر من می کاهید. با دیدن زخمش چشمانم را بستم، بخیه هایش باز شده بود. گریه ام گرفت:
ـ داداش باز شدن باید حتما بریم بیمارستان.
مشغول تعویض باندش شد و جوابی به من نداد.
#کانال_داستان_و_پند 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
این حکایت از مثنوی مولوی اقتباس شده؛
روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.
حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!
حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند.
آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید.
عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم.
عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم ...
🌟 @Dastanvpand 🌟