eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.7هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
مأمون و مرد دزد محمد بن سنان حکایت می‌کند که در خراسان نزد مولایم حضرت رضا علیه السلام بودم. مأمون در آن زمان حضرت را معمولا در سمت راست خود می‌نشاند. به مأمون خبر دادند که مردی دزدی کرده است. مأمون فرمان داد او را احضار کنند. چون حاضر شد، مأمون او را در قیافه ی مرد پارسایی مشاهده کرد که اثر سجده در پیشانی داشت. به او گفت: - اف بر این آثار زیبا و بر این کار زشت! آیا با چنین آثار زیبا و ظاهری که از تو می‌بینم تو را به دزدی نسبت می‌دهند؟ مرد صوفی گفت: - من این کار را به جهت اضطرار کرده ام، زیرا تو از پرداخت سهم من از خمس و غنایم، امتناع کرده ای. مأمون گفت: - تو در خمس و غنایم چه حقی داری؟ - خدای عزوجل خمس را به شش قسمت تقسیم کرد و فرمود: ( (هر غنیمت که به دست آورید خمس آن برای خدا و پیغمبر او و ذوی القربی و یتیمان و بینوایان و درماندگان در سفر است. ) ) و همچنین غنیمت را به شش قسمت تقسیم کرد و فرمود: ( (غنیمتی که خدا از اهل قریه‌ها به پیغمبر خود ببخشد، برای خدا و پیغمبر او و ذوی القربی و یتیمان و بینوایان و درماندگان در سفر است؛ برای آنکه غنیمت، تنها در دست و حوزه توانگران شما به گردش نباشد. ) ) طبق این بیان، اکنون که در سفر مانده‌ام و بینوا و تهیدستم، تو مرا از حقم محروم ساخته ای. مأمون گفت: آیا من حکمی از احکام خدا و حدی از حدود الهی را با این حرف‌های ترک کنم؟ - اول به کار خود پرداز و خویش را پاک کن و آن گاه به تطهیر دیگران همت گمار! نخست حد خدا را بر نفس خود جاری کن و آن گاه دیگران را حد بزن! مأمون دیگر نتوانست سخن بگوید، رو به حضرت رضا علیه السلام نمود و گفت: - در این باره چه نظری دارید؟ حضرت رضا علیه السلام فرمود: - مقصود این مرد آن است که چون تو دزدی کرده ای او نیز دزدی کرده! مأمون از این سخن سخت برآشفت و آن گاه به مرد دزد گفت: - به خدا قسم دست تو را خواهم برید. مرد گفت: - آیا تو دست مرا قطع می‌کنی در صورتی که خود، بنده ی منی؟! مأمون گفت: - وای بر تو! من چگونه بنده ی تو شده ام؟! مرد گفت:- از آنجا که مادر تو از مال مسلمان خریداری شده و تو بنده ی کلیه مسلمانان مشرق و مغربی، تا آن گاه که تو را آزاد کنند، و من تو را آزاد نکرده ام. دیگر آنکه تو خمس را بلعیده ای! بنابراین، نه حق آل رسول را ادا کرده ای و نه حق مثل من و امثال مرا داده ای. همچنین شخص ناپاک نمی تواند ناپاک مثل خود را پاک سازد، بلکه شخصی پاک باید آلوده ای را پاک نماید و کسی که خود حد به گردن دارد بر دیگری حد نمی تواند بزند، مگر آنکه اول از خود شروع کند! مگر نشنیده ای که خدای عز وجل می‌فرماید: (آیا مردم را به نیکی فرمان می‌دهید و خویش را فراموش می‌کنید و حال آنکه کتاب خدا را تلاوت می‌کنید؟ آیا در این کار فکر نمی کنید. ) در این هنگام، مأمون رو به حضرت رضا علیه السلام کرد و گفت: - رای شما درباره این مرد چیست؟ حضرت رضا علیه السلام اظهار داشتند: - خدای جل جلاله به محمد صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: خدای را حجت بالغه ای هست که به بندگان داده و حجت بالغه حجتی است که چون به شخص نادان رسد همچون شخص دانا آن را بفهمد و دنیا و آخرت قائم به همین جهتند اکنون این مرد بر تو دلیل آورده است. چون سخن به اینجا رسید، مأمون فرمان داد تا مرد صوفی را رها کنند. پس از آن، مدتی در میان مردم ظاهر نشد و در مورد حضرت رضا علیه السلام فکر می‌کرد تا آنکه آن بزرگوار را مسموم ساخت و شهید کرد. •✾📚 @Dastan 📚✾•
فرشتی نجات! شخصی از یوسف بن یعقوب، پیش متوکل، سخن چینی کرد. متوکل دستور داد برای مجازات احضارش کنند. یوسف نذر کرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه اش برگرداند و از متوکل آسیبی به او نرسد، صد اشرفی به حضرت امام علی النقی (علیه السلام) پرداخت نماید. در آن موقع، خلیفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشین کرده بود و از لحاظ معیشت در سختی به سر می‌برد. یوسف همین که به دروازه ی سامرا رسید با خود گفت: خوب است قبل از آنکه پیش متوکل بروم، صد دینار را خدمت امام (علیه السلام) بدهم، اما چه کنم که منزل امام (علیه السلام) را نمی شناسم و از طرف دیگر، متوکل هم ملاقات با ایشان را قدغن کرده، کسی نمی تواند به خانه ی حضرت برود. در این موقع، به خاطرم رسید که مرکبم را آزاد بگذارم، شاید به لطف خداوند - بدون پرسش - به منزل حضرت برسم. چون مرکب را به اختیار خود گذاشتم. از کوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلی ایستاد. هرچه سعی کردم، حرکت نکرد و از آنجا رد نشد. از کسی پرسیدم: خانه از کیست؟ گفت: به منزل ابن الرضا امام رافضیان است! این حادثه را نشانی بر عظمت امام (علیه السلام) دانستم در این حال، غلامی از اندرونی خانه بیرون آمد و گفت: - یوسف بن یعقوب تو هستی؟ گفتم - بلی! گفت: - پیاده شو! پیاده شدم. مرا به داخل خانه برد. با خود گفتم: این دلیل دوم بر حقیقت این بزرگوار، که غلام، ندیده مرا شناخت! سپس گفت: . صد اشرفی را که نذر کرده بودی به من بدهید. با خود گفتم: این هم دلیل سوم بر حقانیت آن حضرت، پول را دادم و غلام رفت و کمی بعد دوباره آمد. مرا به داخل منزل برد. دیدم مرد شریفی نشسته است. فرمود: - ای یوسف آیا آن قدر دلیل ندیدی که اسلام اختیار کنی؟ گفتم: - به اندازه ی کفایت دیدم. فرمود: - هیهات! تو مسلمان نمی شوی، ولی فرزند تو اسحق، مسلمان و شیعه خواهد شد. ای یوسف! مردم خیال می‌کنند محبت و دوستی شما به ما فایده ندارد، به خدا سوگند چنین نیست. هر که به ما محبتی نماید بهره اش را می‌بیند: چه از اهل اسلام و چه غیر اسلام. آسوده خاطر پیش متوکل برو و هیچ تشویش نداشته باش! چون وقتی تو وارد این شهر شدی، خداوند ملکی را مقرر ساخت تا تو را به اینجا بیاورد و این حیوان که تو را آورد در آخرت داخل بهشت خواهد شد. طبق گفته ی امام (علیه السلام) پسر او اسحق، مسلمان شد. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج۵۰، ص۴۴ •✾📚 @Dastan 📚✾•
شعله حسد در اواخر تابستان و در شب دوازدهم ماه رجب سال ۲۱۸ (ه- ق) مأمون خلیفه عباسی از دنیا رفت و در ناحیه طرسوس. [۱] به خاک سپرده شد. برادرش معتصم زمام خلافت را عهده دار گشت. معتصم که از هر راه ممکن جهت تثبیت پایه‌های زمامداری خویش تلاش می‌کرد، برای جلوگیری از خطرهای احتمالی از ناحیه امام جواد علیه السلام و اینکه تحت مراقبت شخصی قرار گیرند، ایشان را از مدینه به بغداد آورد. هنوز از اقامت امام علیه السلام در بغداد مدت زیادی نگذشته بود که به اشاره معتصم خلیفه عباسی به وسیله زهر آن حضرت به شهادت رسیدند. این حادثه، به دنبال ماجرایی پیش آمد که داستانش چنین است. زرقان دوست صمیمی ابن ابی دُآد [۲] بود می‌گوید: روزی ابن ابی دُآد از نزد معتصم بازگشت در حالی که سخت غمگین بود. علت اندوه را جویا شدم. پاسخ داد: ---------- [۱]: طرسوس از نواحی مرزی میان سرزمین اسلام و کشور روم بود. [۲]: از قضات مامون.- امروز آرزو کردم که کاش بیست سال پیش از این مرده بودم. گفتم: - چرا؟ جواب داد: - به خاطر واقعه ای که از ابوجعفر، امام جواد علیه السلام، در حضور معتصم علیه من رخ داد. - مگر چه پیش آمد؟ - دزدی را نزد مجلس خلیفه آوردند دزد به سرقت خود اعتراف کرد و از خلیفه خواست با اجرای حد او را پاک سازد. خلیفه فقها را گرد آورد و ابوجعفر امام جواد علیه السلام را نیز حاضر کرد، از ما پرسید دست دزد از کجا باید قطع شود؟ من گفتم: از مچ دست. گفت: به چه دلیل؟ گفتم: دست از انگشتان است تا مچ، زیرا که خداوند در آیه (تیمم) فرموده است: (فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم) [۱] منظور از این آیه، انگشتان تا مچ دست است. عده ای از فقها نیز با من موافق شدند و گفتند دست دزد باید از مچ قطع گردد، ولی عده ای دیگر گفتند دست دزد را از آرنج باید قطع کرد، چون خداوند در آیه وضو می‌فرماید: (و ایدکم الی الرافق) یعنی (دست‌های خویش را تا آرنج‌ها بشویید! ) و این آیه دلالت دارد بر اینکه حد دست آرنج است. سپس معتصم رو به ابوجعفر امام جواد علیه السلام کرد و پرسید: در این مسأله چه نظر دارید؟ ایشان اظهار نمود: حاضران در این باره سخن گفتند، مرا معاف بدار! معتصم بار دیگر سخنش را تکرار کرد و او عذر خواست. در آخر، معتصم گفت تو را به خداوند سوگند! آنچه را در این باره می‌دانی بگو. امام جواد علیه السلام گفت: حال که مرا قسم دادی، نظرم را می‌گویم. اینها به خطا رفتند زیرا فقط انگشتان دزد باید قطع شد، و کف دست بماند. معتصم پرسید: دلیل این فتوا چیست؟ گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود است سجده با هفت عضو بدن تحقق می‌یابد، صورت (پیشانی)، دو کف دست، دو سر زانو، دو پا (دو انگشت بزرگ پا. ) بنابراین، اگر دست دزد از مچ یا از آرنج قطع شود، دیگر دستی برای او نمی ماند تا هنگام سجده آن را بر زمین گذارد. و نیز خدای متعال فرموده است: (و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا) (سجده گاهها از آن خداست. پس هیچ کس را... ) منظور از سجده گاهها اعضای هفتگانه است که سجده بر آنها انجام می‌گیرد، و آنچه برای خداست قطع نمی شود. معتصم از این بیان خوشش آمد و دستور داد فقط انگشتان دزد را قطع کردند.. ابن ابی دُآد می‌گفت: در این هنگام، حالتی بر من رخ داد که گویی قیامت بر پا شده است و آرزو کردم که کاش مرده بودم و چنین روزی را نمی دیدم. پس از سه روز نزد معتصم رفته به او گفتم: توصیه خیرخواهانه خلیفه بر من واجب است، من اکنون سخنی به او می‌گویم که می‌دانم به واسطه ی آن وارد آتش می‌شوم. معتصم گفت: کدام سخن؟ گفتم: خلیفه در مجلس خویش، فقها و علما را برای حکمی از احکام دین جمع می‌کند و از آنان در شرایطی که رؤسای لشگری و کشوری حضور دارند و تمام گفتگوها را می‌شنوند، حکم مسأله ای را می‌پرسند و آنان جواب می‌دهند، ولی نظر فقها را نمی پذیرند و تنها سخن ---------- [۱]: پس از آن (خاک) بر صورت‌ها و دست‌های خود مسح کنید. مائده/۶. 👇👇👇
مردی را قبول می‌کنند که نیمی از مسلمانان به امامت و پیشوایی وی اعتقاد دارند و ادعا می‌کنند که او سزاوار خلافت است، این کار برای خلیفه پسندیده نیست! در این هنگام سیمای خلیفه دگرگون شد و تکانی خورد وگفت: خداوند تو را پاداش دهد که مرا توصیه خوبی کردی. سپس روز چهارم به یکی از دبیران (کتّاب) دستور داد ابوجعفر، (امام جواد علیه السلام)، را به خانه اش دعوت کند. او نیز چنین کرد، ولی امام نپذیرفت و عذر خواست. اما وی در دعوت خویش اصرار ورزید و گفت: واجب است به خانه‌ام بیایی تا من از مقدم شما تبرک جویم. زیرا چند تن از وزرای خلیفه به دیدار شما مایل است. ناچار! دعوت وی را پذیرفت و به خانه اش رفت، اما آنان در غذای وی زهر ریخته بودند. به محض اینکه از غذا میل نمود، احساس کرد آغشته به زهر است، از این رو تصمیم گرفت حرکت کند. میزبان از ایشان خواست بماند ولی حضرت در پاسخ عرض کرد: اگر در خانه تو نباشم برای تو بهتر است! امام جواد علیه السلام، برای مدتی سخت ناراحت بود تا آنکه زهر در اعضای بدنش اثر کرد و چشم از جهان فروبست. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج۵۰، ص۵ •✾📚 @Dastan 📚✾•
مأمون و شکار ماهی! روزی مأمون که به قصد شکار از قصر خود بیرون آمده بود، در گذرگاه به عده ای از کودکان که امام جواد علیه السلام هم در میان آنان بود، برخورد نمود. کودکان همگی گریختند، جز آن حضرت! مأمون گفت:اورا پیش من بیاورید! آن گاه از او پرسید: - چرا با کودکان دیگر نگریختی؟ حضرت جواب داد: - من گناهی نکرده بودم که بگریزم و مسیر هم آن قدر تنگ نبود که کنار بروم تا راه تو باز شود. از هر کجا که می‌خواستی می‌توانستی بروی. مأمون پرسید: - تو کیستی؟ آن بزرگوار پاسخ داد: - من محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالبم! مأمون پرسید: - از نظر علمی چه سطحی؟ امام علیه السلام جواب داد: - از من درباره ی اخبار آسمان‌ها را بپرس!مأمون از او جدا شد و به راه خود ادامه داد، باز سفیدی بر روی دستش بود می‌خواست با آن شکار کند. مأمون باز را رها کرد و باز پرواز کرد، به طوری که مدتی از دیده‌ها ناپدید شد و پس از زمانی، در حالی که ماهی ای را زنده صید کرده بود، بازگشت. مأمون ماهی را به آشپزخانه فرستاد. سپس به اطرافیانش گفت: - مرگ آن کودک، امروز - به دست من - فرا رسیده است! آن گاه فرزند امام جواد علیه السلام را که در بین تعدادی از کودکان بود احضار کرد. از او پرسید: - تو از اخبار آسمان و زمین چه می‌دانی؟ امام جواد علیه السلام پاسخ داد: - من از پدرم و پدرانم از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و ایشان از جبرئیل و جبرئیل از پروردگار جهانیان شنیدم که فرمود: میان آسمان و زمین دریایی است مواج و متلاطم که در آن ماهیانی است که شکم هاشان سبز و پشت هاشان نقطه‌های سیاه دارد، پادشاهان آنها را با بازهای سفیدشان شکار می‌کنند تا دانشمندان را با آنها بیازمایند! مأمون با شنیدن این پاسخ گفت: - تو و پدرانت و جدت و پروردگارت همه راست گفتید! (۷۸) •✾📚 @Dastan 📚✾•
معماهای فقهی! یک سال، هارون الرشید به زیارت کعبه رفته بود. هنگام طواف، دستور دادند مردم خارج شوند، تا خلیفه بتواند به تنهایی طواف کند. چون هارون قصد طواف نمود، عربی از راه رسید و با وی به طواف پرداخت. (این عمل بر خلیفه جاه طلب گران آمد و با خشم اشاره کرد که مرد عرب را دورکنند. ) مأمورین به مرد عرب گفتند: - لحظه ای صبر کن تا خلیفه از طواف کردن فراغت یابد! عرب گفت: - مگر نمی دانید خداوند در این محل مقدس همه را برابر دانسته و در قرآن مجید فرموده است: سَواءً الْعاکِفُ فیهِ وَ الْباد (۶۹) چون هارون این سخن را از عرب شنید، به محافظ خود دستور داد که کاری به او نداشته باشد و او را به حال خویش بگذارد. آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابق معمول به آن را استلام کند. ولی عرب آنجا هم پیش دستی نموده، قبل از وی، حجرالاسود را استلام کرد! سپس هارون به مقام ابراهیم آمد که در آنجا نماز بخواند، باز هم عرب قبل از هارون به آنجا رسید و مشغول نماز شد. همین که هارون از نماز فارغ شد، دستور داد آن مرد را پیش او حاضر نمایند. وقتی وی این دستور را شنید گفت: - من کاری با خلیفه ندارم، اگر خلیفه با من کاری دارد، خودش بیاید پیش من! هارون ناگزیر آمد مقابل مرد عرب و سلام کرد، عرب هم جواب سلامش را داد. پرسید: - اجازه می‌دهی در اینجا بنشینم. عرب گفت: - اینجا ملک من نیست، اینجا خانه خدا است، ما همه در اینجا یکسانیم. اگر می‌خواهی بنشین. (هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت: - می‌خواهم مسأله ای دینی از تو بپرسم، اگر درست جواب ندادی، تو را اذیت خواهم کرد. - سؤال تو برای یاد گرفتن است یا می‌خواهی مرا اذیت کنی؟ - البته منظور، یاد گرفتن است. - بسیار خوب! ولی باید برخیزی و مانند شاگردی که می‌خواهد چیزی از استاد سوال کند، مقابل من بنشینی! هارون برخاست، و در مقابل وی روی زمین نشست: هارون پرسید: - بگو بدانم، خداوند چه چیزی را بر تو واجب کرده است؟ - از کدام امر واجب سؤال می‌کنی؟ از یک واجب یا پنج واجب یا هفده واجب یا سی و چهار یا نود و چهار و یا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده یکی و از چهل یکی و از دویست پنج عدد و از تمام عمر یکی و یکی به یکی؟! هارون گفت: - من از یک واجب از تو سؤال کردم، تو برایم عدد شماری کردی! عرب گفت: - اگر دین در دنیا بر پایه ی عدد و حساب استوار نبود، خداوند در روز قیامت برای مردم حساب باز نمی کرد. سپس این آیه را خواند: ( (وَ إِنْ کانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَیْنا بِها وَ کَفی بِنا حاسِبینَ) ) [۱] در این هنگام، عرب خلیفه را به نام صدا کرد. هارون سخت خشمگین شد، طوری که برافروخته گردید، (زیرا به نظر خلیفه تمامی افراد به او باید امیر المؤمنین می‌گفتند) در حالی که آثار خشم و غضب در چهره اش آشکار بود گفت: - آنچه را که گفتی توضیح بده! اگر توضیح دادی آزاد هستی و گرنه، دستور می‌دهم بین صفا و مروه گردنت را بزنند! ---------- [۱]: اگر به مقدار سنگینی یک دانه خردل (کارنیک و بدی باشد) آن را حاضر می‌کنم و کافی است که ما حساب کننده هستم (سوره ی انبیاء ایه ی ۴۷) نگهبان از خلیفه تقاضا کرد که او را به خاطر خدا و آن مکان مقدس نکشد! مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت! هارون پرسید: - چرا خندیدی؟ - از شما دو نفر خنده‌ام گرفت، زیرا نمی دانم کدام یک از شما نادان ترید؛ کسی که تقاضای بخشش کسی را می‌کند که اجلش رسیده، یا کسی که عجله برای کشتن می‌نماید نسبت به شخصی که اجلش نرسیده؟! هارون گفت: - بالاخره آنچه را که گفتی توضیح بده! عرب اظهار داشت: - اینکه از من پرسیدی: آنچه خداوند بر من واجب نمود چیست؟ جوابش این است که خداوند خیلی چیزها را به انسان واجب نموده است. اینکه پرسیدم: آیا از یک چیز واجب سؤال می‌کنی؟ مقصودم دین اسلام است (که قبل از هر چیزی پیروی از آن بر بندگان خدا واجب است. )منظورم از پنج، نمازهای پنجگانه، از هفده چیز، هفده رکعت نماز شبانه روزی و از سی و چهار چیز، سجده‌های نمازها و نود و چهار هم تکبیرات نمازهایی است که در شبانه روز می‌خوانیم و از صد و پنجاه و سه، در هفده عدد، تسبیح نماز است. اما آنکه گفتم از دوازده عدد یکی، منظورم ماه رمضان است که از دوازده ماه، یک ماه واجب است. و آنچه گفتم از چهل یکی، هر کس چهل دینار طلا داشته باشد یک دینار واجب است زکات بدهد و گفتم از دویست، پنج، هر کس دویست درهم نقره داشته باشد، پنج درهم باید زکات بدهد. 👇👇👇
اینکه پرسیدم: آیا از واجب در تمام عمر می‌پرسی؟ مقصودم زیارت خانه خداست که در تمام عمر یک بار بر مسلمانان با استطاعت واجب است و اینکه گفتم یکی به یکی، هر کس به ناحق کسی را بکشد باید کشته شود، خداوند می‌فرماید (النَّفْسَ بِالنَّفْس). چون سخن عرب به پایان رسید، هارون از تفسیر و بیان این مسائل و زیبای سخن عرب بسیار خوشحال گشت و مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب ت بدیل به مهربانی شد و یک کیسه طلا به عرب داد. آن گاه، عرب به هارون گفت: - تو چیزهایی از من پرسیدی و من هم جواب دادم. اکنون من نیز از تو سؤال می‌کنم و تو باید جواب بدهی! اگر جواب دادی، این کیسه طلا مال خودت و می‌توانی آن را در این مکان مقدس صدقه دهی، اگر نتوانستی باید یک کیسه ی دیگر نیز به آن اضافه کنی تا بین فقرای قبیله ی خود تقسیم کنم. هارون ناچار قبول کرد. عرب پرسید: مردی صبح نگاه به زنی کرد که بر او حرام بود، ولی چون ظهر شد، حلال گشت، باز موقع عصر زن بر او حرام گردید. وقت مغرب حلال شد و نیز شب که فرا رسید مجددأ حرام گشت و بامداد فردا حلال شد و نیز در وقت ظهر بر وی حرام گردید و چون عصر شد، حلال گشت و در موقع مغرب حرام و شامگاه باز حلال گردید. اکنون این مسائل را چگونه باید حل کرد؟ اگر میدانی حل کن! هارون گفت: - ای عرب! مرا به دریایی انداختی؛ تقاضا می‌کنم خودت پاسخ بدهی. عرب گفت: - عجب خلیفه ای هستی! شایسته نیست از حل مسایل فرو بمانی و ادعای خلافت بر مسلمین را هم داشته باشی. هارون گفت: - علم، مقام تو را بالا برده است، خودت بیان بفرما! - زنی که صبح نگاه کردن آن مرد به او حرام بود، کنیز زر خرید دیگری بوده است، ولی موقع ظهر آن را از صاحبش خرید و بر وی حلال گشت. چون عصر شد، کنیز را آزاد کرد و بر وی حرام گردید و در مغرب او را تزویج نمود و به او حلال شد و شب او را طلاق داد، و لذا بر وی حرام گردید و بامداد فردا رجوع نمود بر وی حلال شد و هنگام ظهر ظهار کرد و به او حرام گشت و در عصرکفاره ی ظهار را داد و به او حلال شد و در مغرب زن مرتد شد و در حل کن! هارون گفت: - ای عرب! مرا به دریایی انداختی؛ تقاضا می‌کنم خودت پاسخ بدهی. عرب گفت: - عجب خلیفه ای هستی! شایسته نیست از حل مسایل فرو بمانی و ادعای خلافت بر مسلمین را هم داشته باشی. هارون گفت: - علم، مقام تو را بالا برده است، خودت بیان بفرما! - زنی که صبح نگاه کردن آن مرد به او حرام بود، کنیز زر خرید دیگری بوده است، ولی موقع ظهر آن را از صاحبش خرید و بر وی حلال گشت. چون عصر شد، کنیز را آزاد کرد و بر وی حرام گردید و در مغرب او را تزویج نمود و به او حلال شد و شب او را طلاق داد، و لذا بر وی حرام گردید و بامداد فردا رجوع نمود بر وی حلال شد و هنگام ظهر ظهار کرد و به او حرام گشت و در عصرکفاره ی ظهار را داد و به او حلال شد و در مغرب زن مرتد شد و در حل کن! 👇👇👇
حل کن! هارون گفت: - ای عرب! مرا به دریایی انداختی؛ تقاضا می‌کنم خودت پاسخ بدهی. عرب گفت: - عجب خلیفه ای هستی! شایسته نیست از حل مسایل فرو بمانی و ادعای خلافت بر مسلمین را هم داشته باشی. هارون گفت: - علم، مقام تو را بالا برده است، خودت بیان بفرما! - زنی که صبح نگاه کردن آن مرد به او حرام بود، کنیز زر خرید دیگری بوده است، ولی موقع ظهر آن را از صاحبش خرید و بر وی حلال گشت. چون عصر شد، کنیز را آزاد کرد و بر وی حرام گردید و در مغرب او را تزویج نمود و به او حلال شد و شب او را طلاق داد، و لذا بر وی حرام گردید و بامداد فردا رجوع نمود بر وی حلال شد و هنگام ظهر ظهار کرد و به او حرام گشت و در عصرکفاره ی ظهار را داد و به او حلال شد و در مغرب زن مرتد شد و در نتیجه حرام گشت، ولی در موقع شب توبه کرد و به شوهرش حلال شد. هارون تعجب کرد. دستور داد ده هزار درهم به او بدهند. عرب اظهار بی نیازی کرد. هارون گفت: - می‌خواهی مقرری برایت تعیین نمایم تا مادام العمر راحت بشوی؟ - آن کس که روزی تو را می‌دهد ما را فراموش نمی کند. هارون گفت: - اگر قرض داری، بگو اداکنم. - خداوند خودش قرض‌ها را ادا می‌کند. هارون پرسید: - نامت چیست؟ -موسی ابن جعفر (علیه السلام)! چون هارون اولین زیارتش بود و حضرت هم تغییر لباس داده بود - تا مردم او را نشناسند - آن بزرگوار را نشناخته بود. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۱۱، ص ۲۷۴ •✾📚 @Dastan 📚✾•
ملاقات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف علامه مجلسی (ره) از قول پدرش نقل می‌کند که می‌گفت: در زمان ما شخص صالح و مؤمنی به نام امیر اسحق استر آبادی (ره) بود که چهل بار پیاده به مکه رفته بود، و بین مردم مشهور شده بود که او طی الارض دارد - یعنی چندین فرسخ را در یک لحظه طی می‌کرده - در یکی از سال‌ها او به اصفهان آمد. من باخبر شدم و به دیدارش رفتم. پس از احوالپرسی از وی پرسیدم: - آیا شما طی الارض دارید؟ در بین ما چنین شهرت یافته است؟ در جواب گفت: در یکی از سالها با کاروان حج به زیارت خانه خدا می‌رفتم به محلی رسیدیم، که آنجا با مکه هفت یا نه منزل (بیش از پنجاه فرسخ) راه بود. من به علتی از کاروان عقب مانده و کم کم به طور کلی از آن جدا شدم. و جاده اصلی را گم کرده حیران و سرگردان بودم. تشنگی چنان بر من غالب شد که از زندگی مأیوس گشتم. چند بار فریاد زدم: - یا اباصالح! یا اباصالح! (امام زمان)! ما را به جاده هدایت فرما!ناگاه شبحی از دور دیدم و به فکر فرو رفتم! پس از مدت کوتاهی آن شبح در کنارم حاضر شد. دیدم جوانی گندم گون و زیبا است که لباس تمیزی به تن کرده و سیمای بزرگان را دارد. بر شتری سوار بود و ظرف آبی همراه خود داشت. به او سلام کردم، جواب سلام مرا داد و پرسید: - تشنه هستی؟ - آری! ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشیدم. سپس گفت: - می‌خواهی به کاروان برسی؟ مرا بر پشت سر خود سوار شتر کرد و به جانب مکه حرکت کردیم. عادت من این بود که هر روز دعای حرز یمانی را می‌خواندم. مشغول خواندن آن دعا شدم. در بعضی از جمله‌ها آن شخص ایراد می‌گرفت و می‌گفت: چنین بخوان! چیزی نگذشت که از من پرسید: - اینجا را می‌شناسی؟نگاه کردم، دیدم در مکه هستم. امر کردند: - پیاده شو! وقتی پیاده شدم، او بازگشت و از نظرم ناپدید شد. در این وقت فهمیدم که او حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه شریف) بوده است. از فراق او و از اینکه او را نشناختم متأسف شدم. بعد از گذشت هفت روز، کاروان ما به مکه رسید. افراد کاروان، چون از زنده ماندن من مأیوس شده بودند، یکباره مرا در مکه دیدند و از این رو، بین مردم مشهور شدم که من (طی الارض) دارم. علامه مجلسی (ره) در پایان اظهار می‌کند که پدرم گفت: دعای حرز یمانی را نزد وی خواندم و آن را تصحیح کردم، شکر خدا که او به من اجازه نقل و تصحیح آن را داد. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج۵۲، ص۱۷۵ •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ 📌اهمیت کنترل فکر و خیال 🔰آیت الله جاودان از استادان اخلاق شهر تهران در جلسه این هفته درس اخلاق خود با توصیه به اینکه فکر و خیال خود را از گناه کنترل کنید، گفت: علاوه بر اعمال و رفتار باید خیال را هم کنترل کرد و همانطور که مواظب چشم و گوش خود هستید که گناه نکنید، باید مواظب خیال خود هم باشید که یک موقع یک خیال کوچک باعث می‌شود ده سال چوب بخورید و عقب بیفتید. 🔰وی افزود: انسان باید از همه چیزش مواظبت کند. اگر هم اتفاقی پیشامدی پیش آمد به خدا پناه ببرید و همیشه در همه حال بگویید خدایا به تو پناه میرم. بگویید خدایا از هر فکر و خیالی، از هر وسوسه شیطانی و هر گناه و خطری به تو پناه می‌برم. 🔰این استاد اخلاق به گناه صغیره‌ای که تبدیل به کبیره می‌شود، اشاره و بیان کرد: از گناهان کبیره‌ای که بخشیده نمی‌شود این است که انسان گناه صغیره‌ای که قابل بخشش است را کوچک بشمارد که باعث می‌شود این صغیره تبدیل به کبیره‌ای می‌شود که قابل بخشش هم نخواهد بود. 🔰وی ادامه داد: در این بزم خداوند انسان‌های دل شکسته را می‌خرد و می‌بخشد، باید انسان خود را کوچک بشمارد و گناهان خود را هم بزرگ بدانید که اگر به چنین مرحله‌ای رسیدید، خیلی قیمتی است. 🔰وی خطاب به جوانان گفت: تا جوان هستید همت کنید که گناهان کبیره را ترک کنید، دروغ گفتن و غیبت کردن از گناهان کبیره است که باید آن را ترک کرد. •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد,به یاد من باش که همواره به یاد تو هستم. ✨سوره بقره /152 🔹مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد. شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود. مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود! پی نوشت: خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به رویم میبندی به اصرار نگشایم. . . وقتی تنهایی بدون که خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش! •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ 📖 آیاتی از کلام الله مجید ✍توصیه های بسیار بسیار مهم خداوند به فرزندان آدم - بعد از فرود حضرت آدم از بهشت :فرمود : از بهشت فرود آیید ، که بعضی از شما دشمن بعضی دیگرید ؛ و برای شما در زمین ، تا هنگامی معین قرارگاه و برخورداریست. فرمود : در آن زندگی می کنید و در آن می میرید و از آن بر انگیخته خواهید شد . ای فرزندان آدم : در حقیقت ، ما برای شما لباسی فرو فرستادیم که عورتهای شما را می پوشاند و برای شما زینتی است ؛ ولی بهترین جامه پرهیزکاری (از گناه) است این از نشانه های خداست باشد که متذکر شوند . ای فرزندان آدم : زنهار تا شیطان شما را به فتنه نیندازد ؛ چنانکه پدر و مادر شما را از بهشت بیرون راند ؛ و لباسشان را از تن ایشان درآورد ؛ تا عورتهایشان را بر آنان نمایان کند. در حقیقت او و قبیله اش ، شما را از آنجا که آنها را نمی بینید ، می بینند. ما شیطان را دوستان کسانی قرار داده ایم که ایمان نمی آورند . ای فرزندان آدم : جامه خود را در هر مسجدی(نمازی) بر گیرید و بخورید و بیاشامید ولی زیاده روی نکنید که او اسرافکاران را دوست نمی دارد . ای فرزندان آدم : چون پیامبرانی از خودتان برای شما بیایند و آیات مرا بر شما بخوانند ؛ پس هر کس به پرهیزگاری و صلاح گراید - نه بیمی بر آنان خواهد بود - و نه اندوهگین میشوند . 📖قرآن کریم-سوره اعراف •✾📚 @Dastan 📚✾•