eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.2هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚هلاکت پسر ابولهب! ♦️یکی از پسران ابولهب، عتبه نام داشت او همانند پدرش، لجوج بود و همواره با پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) ستیز می نموده و حضرت را آزار می رساند. هنگامی که سوره نجم نازل شد. گفت: من این سوره را قبول ندارم (و با مسخره و توهین مسأله معراج پیامبر را که در این سوره بیان شده، انکار می کرد). رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) با سوز دل درباره او چنین نفرین کرد: خدایا یکی از درندگان را بر او مسلط گردان)). طولی نکشید که عتبه در یکی از سفرهای تجاری شام، به همراه کاروان به سوی شام می رفت. در این هنگام، شیر درنده ای به طرف کاروان آمد، عتبه با دیدن آن شیر، لرزه بر اندامش افتاد و ترس و وحشت عظیمی، سراسر وجودش را فراگرفت. حاضران به او گفتند: ما اینجا هستیم، چرا این گونه وحشت نموده ای؟! عتبه گفت: محمد، مرا نفرین کرده است. سوگند به خدا، آسمان برشخصی راستگوتر از محمد سایه نیفکنده است. حاضران کالاهای تجاری خود را در اطراف او چیدند تا عتبه در میان کالاها از خطر محفوظ بماند ولی شیر فرا رسید و به بالای کالاها رتف تا او را بدرد که عتبه از ترس و وحشت بسیار به هلاکت رسید 📚حکایت های شنیدنی 5/ 14 13 به نقل از: ترجمه شرح تجرید (شعرانی) 498، الغدیر 1/ 262 261.***.
روستایی وامام جماعت روستا در نقطه‎ای نزدیکی پل‌دختر روستایی است که در آن قبه‎ای ساخته شده است که زیر آن دو قبر وجود دارد یکی از قبرها متعلق به سیدی است که عالم و امام جماعت آن ده بوده است و دیگری متعلق به یکی از اهالی روستاست داستان این دو قبر این است که سال‎ها قبل در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان آن روستایی امام جماعت ده را برای افطار به منزلش دعوت می‎کند و امام جماعت هم می‎پذیرد هنگام مغرب امام جماعت برای افطار به خانه آن روستایی می‎رود، ولی هنوز او به منزل نیامده بود، اهل خانه از او استقبال می‎کنند و پس از اذان از او می‎پرسند افطاری بیاوریم یا اول نمازتان را می‎خوانید؟ میهمان می‎گوید نماز را اول می‎خوانم تا میزبانمان از راه برسد و همراه با او افطار کنیم و مشغول نماز می‎شود اهل خانه در اطاق مشغول آماده کردن سفره افطار می‎شوند و شاهد نماز خواندن وی بودند بعد از اینکه نماز او تمام می‎شود به وی می‎گویند شما که نماز می‎خواندید چطور صدای حیوانات ده و صدای رودخانه و امثال آن همچنان می‎آمد؟ میهمان می‎پرسد مگر قرار بود نیاید؟ اهل خانه می‎گویند ولی آقای ما هر وقت به نماز می‎ایستد همه این صداها خاموش می‎شود میهمان خیلی تعجب می‎کند ولی به روی خود نمی‎آورد تا اینکه میزبان به منزل می‎رسد و از میهمان می‎پرسد افطار کنیم یا من هم نمازم را بخوانم؟ میهمان می‎گوید: اول شما نمازتان را بخوانید وقتی آن روستائی به نماز می‎ایستد عالِم ده با تعجب متوجه می‎شود همه صداهای ده خاموش شد و یک سکوت عمیق حاکم شد از اینجا به مرتبه بلند معنوی آن روستائی به ظاهر ساده پی می‎برد و وصیت می‎کند هر وقت من از دنیا رفتم جسدم را کنار قبر این روستایی دفن کنید و اکنون این دو نفر در کنار هم به خاک سپرده شده اند. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨ 🍃 ✨ 🍃 دزد و اشرفی هنگام سحر دزدى به خانه شیخ احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزى نیافت كه قابل دزدیدن باشد. خواست كه نومید بازگردد، که ناگهان شیخ احمد، او را ندا داد و گفت: «ای جوان، بسیار گشتی و هیچ نیافتی. دَلو را بردار و از چاه، آب بكش و وضویی بساز و به نماز مشغول شو، تا اگر این میان چیزى از راه رسید، به تو بدهم. مباد كه تو از این سَرا با دستان خالى بیرون روى.» دزد جوان، آبى از چاه بیرون درآورد، وضو ساخت و به نماز ایستاد. روز شد. كسى در خانه شیخ احمد را زد، داخل آمد و ١٥٠دینار نزد شیخ گذاشت و گفت: «این هدیه‌ای است از فلان کس به جناب شیخ.» شیخ در لحظه رو به دزد كرد و گفت: «دینارها را بردار و برو. این پاداش یك شبى است كه در آن نماز خواندى.» حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اندامش افتاد. گریان به شیخ نزدیك شد و گفت: «تاكنون به راه خطا مى‌رفتم. یك شب را براى خدا گذراندم، او مرا این‌چنین اكرام كرد و بى‌نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.» كیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📣📣فوری🔴فوری🔴 📊 آمار وحشتناکی که دولت روحانی برای دولت بعدی به جا گذاشت ! 🛑مغز نماینده هم سوت کشید 😱 بیا ببین چی گفته👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3471310851C6309f6d13d
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
اقدام طوفانی آیت الله اژه ای که همه را شوکه کرد. متن کامل خبر را از این کانال بخوانید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3471310851C6309f6d13d 🔴واکنش علیه زیباکلام‌ها! 💠مواضع رهبری 👌👌 https://eitaa.com/joinchat/3471310851C6309f6d13d
👨‍✈️خادم حرم امام رضا میگه:داشتم تو صحن ها قدم میزدم و مسئولیتم رو انجام میدادم،که دیدم بیسیم داره صدا میکنه:برید سمت صحن انقلاب،پشت پنجره فولاد خبریِ.... ✨میگه:خودم رو رسوندم صحن انقلاب،دیدم ازدحام جمعیت،لحظه به لحظه مردم دارن زیادتر میشن و سلام و صلوات...با چند تا دیگه از خُدام مردم رو شکافتیم،جلو رفتیم،دیدم یه مرد شهرستانی یه بچه ی سه چهار ساله بغلش، داره گریه میکنه،بچه هم داره گریه میکنه،لباس بچه رو تیکه پاره کردن،رسیدم بهش گفتم: چه خَبرِ؟حاجی چی شده؟گفت:بچه ام نابینا بود،کورِ مادرزاد،داره میبینه،میگه:اینجا حرم امام رضاست،چقدر حرم امام رضا قشنگِ... ✨گفتم:حاجی فقط سریع،خیلی جمعیت زیاد شده،کارمون سخت میشه....برگشت سمت گنبد،دیدم داره به امام رضا یه چیزایی میگه،صورتش غرق اشک شد...گفتم: حاجی بیا بریم،چی میگی به امام رضا؟گفت:حاجی بچه هام دوقلو هستند،جفتشون نابینا بودن،ما دو سه روزِ اومدیم مشهد،امروز به زنم گفتم:صبح اینو می برم،بعد از ظهر اونو می برم،من الان با چه رویی برگردم مسافرخونه،به اون بچه ام چی بگم؟ بگم:امام رضا تو رو دوست نداشت؟ ✨میگه:رسیدم توی دفتر، کاراشو انجام دادیم،یه ماشین دادم به یکی از خدام، گفتم:ببریمش محلِ اسکانش..گفتم:آدرس رو بلدی؟گفت:آره کارت مسافرخونه توی جیبمِ... پیچیدیم توی فرعی دیدیم تو کوچه ازدحامِ جمعیتِ،از ماشین پیاده شد،خادم میگه منم دنبالش دویدم،از مردم پرسیدم چه خبرِ اینجا؟ گفتن:نمی دونیم،میگن:امام رضا یه بچه ی چهار ساله ی نابینارو توی مسافرخونه شفا داده... ✨همش رو گفتم، بگم که:یا امام رضا! ما همه با هم اومدیم،میوه هم که میخری،میگن:درهم...سوا نکن...آقاجان! مارو با هم بخر،بد و خوب رو با هم....آقا! بهم بر میخوره،میگم:منو دوست نداشتی... اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔻روایت دردناک و عجیب شهید سردار نیساری از شناسایی پیکر شهید 😔 در مقر داعش وارد شدیم برای شناسایی پیکر شهید حججی ،وقتی پیکر رادیدم میخکوب شدم ...من نمی‌توانستم پیکر اربا‌اربای اورا شناسایی کنم😭 توی دلم متوسل شدم به "حضرت زهرا علیها السلام" گفتم : "بی بی جان خودتون کمک مون کنید ، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید ناگهان.....😣 https://eitaa.com/joinchat/1843462178C0f358f7318 🚨ادامه این روایت در اینجا 👆سنجاق شده
مردے یڪ طوطے را کہ حرف مےزد در قفس کرده بود و سر گذرے مےنشست اسم رهگذران را مےپرسید و بہ ازاے پولے کہ بہ او مےدادند طوطے را وادار مےکرد اسم آنان را تکرار کند. روزے حضرت_سلیمان از آنجا مےگذشت حضرت سلیمان زبان حیوانات را مےدانست طوطے با زبان طوطیان بہ ایشان گفت: مرا از این قفس آزاد کن حضرت بہ مرد پیشنہاد کرد کہ طوطے را آزاد کند و در قبال آن پول خوبے از ایشان دریافت کند مرد کہ از زبان طوطے پول درمےآورد و منبع درآمدش بود، پیشنہاد حضرت را قبول نکرد حضرت سلیمان بہ طوطے گفت: زندانے بودن تو بہ خاطر زبانت است طوطے فہمید و دیگر حرف نزد مرد هر چہ تلاش کرد فایده‌اے نداشت بنابراین خستہ شد و طوطے را آزاد کرد. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande