🌿🌸🌼🌸🌿
💞یک داستان تکان دهنده !
مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟
گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا!
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!
این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌿🌸🌼🌸🌿
💞دومرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست . هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد .
ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد : چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟ مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
گاهي ما نيز همانند همان مرد ، شانس هاي بزرگ ، شغل هاي بزرگ ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم . چون ايمانمان کم است .
ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم ، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .
خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد . اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني . هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞روزی در بدترين حالت روحی بودم، فشارها و سختىﻫﺎ جانم را به تنگ آورده بود. سر در گم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غريب و روحى ﺑﻰجان و ﺑﻰتوان به زندگی خود ادامه ﻣﻰدادم.
همسرم مرا ديد به من نگاه کرد و از من دور شد، چند دقيقه بعد با لباس سر تا پا سياه روی سکوى خانه نشست. دعا خواند و سوگوارى کرد!
با تعجب پرسيدم: چرا سياه پوشيدهﺍی؟ چرا سوگواری ﻣﻰکنی؟
همسرم گفت: مگر ﻧﻤﻰدانی او مُرده است؟
پرسيدم: چه کسی؟
همسرم گفت: خدا... خدا مُرده است!
با تعجب پرسيدم: مگر خدا هم ﻣﻰمیرد؟ اين چه حرفی است که ﻣﻰزنی؟
همسرم گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مُرده و من چقدر غصه دارم، حيف از آرزوهايم...
اگر خدا نمُرده پس تو چرا اينقدر غمگين و ناراحتی؟
در آن لحظه بود که به زانو در آمدم گريستم.
راست ﻣﻰگفت، گويا خدای درون دلم مُرده بود...
بلند شدم و براى ناامیدیﺍم از خدا طلب بخشش کردم.
هیچوقت نا امید نشوید، خداوند هرگز ﻧﻤﻰميرد...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴 فوری/حملات پی در پی سپاه پاسداران به مقر تجزیه طلبان !
با توجه به برهم زدن امنیت ملی و عملیات تروریستی تجزیه طلبان در کردستان، زاهدان، اهواز و تبریز، کانال "حامیان سپاه پاسداران" جهت پوشش کامل این اخبار در ایتا تاسیس شد!
جهت عضویت کلیک کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/4043833365C3d3968f492
🎥لحظه به هلاکت رسیدن اشرار مسلح👆
#امام_زمان مهربانم 🌺🌾
با یاد تو میخوابم 😴
در خواب تو را بینم 😍
از خواب چو برخیزم اول توبه یاد ایی ✨💫
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
هدایت شده از ایران سلامت آنلاین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسرت خرید از مِزون به دلت مونده🙁💔 !!
__ _ با حقوق کارگرۍ سر میکنی .
🧥https://eitaa.com/joinchat/1925513407C197a67717d
فروشنده هاۍ مزون همه کلاس میزارن😒😭
این اخه ناراحتی داره جان دل ؟!
👚https://eitaa.com/joinchat/1925513407C197a67717d
مزون غزالہ با قیمتتت استثنایے⚠️ !
بدو عامووو ایتات کھ فیلتر نیست هست😉!
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🛑فوری 🛑
به نظر شما آیا اینستاگرام و واتساپ از فیلتری در میاد؟
بله یا خیر بزنید تکلیفش ببینید 👇👇
بله – 2K 📚
👍👍👍👍👍👍👍 87%
خیر – 295📚
👍 13%
#تلنگـــــــر
✍مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت:
«وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم.»
دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت:
« وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم ! »
انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ...
"همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده "
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
وااااااای 😱‼️ببینید چی آوردم براتون😍
کارهاش یکی از یکی قشنگتر😍😍😍👌
سفارش کیف/ تابلو/ جانماز
عاااااااااااااااالیه😍😇
مطمئنم اگه عضو بشی پشیمون نمیشی😍
#آموزش_رایگان_هم_داره❌
بزن رو لینک تا پاک نکردم😱👇
https://eitaa.com/joinchat/3080193C429276a9f0
https://eitaa.com/joinchat/3080193C429276a9f0
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
خیلی وقته یه کیف خوشگل برا خودم نخریده بودم ‼️😟
تو بازار هم همه ش تکراری بودند دوست نداشتم 😖
تا اینکه با این کانال آشنا شدم 😍
کارهاش واقعا حرف نداره😃😃
باید بری کانالش عضو شی تاخودت ببینی😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3080193C429276a9f0
🌿🌺🌼🌺🌿
💞روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندایی را از عالم غیب شنید:« ای مرد هر چه همین الان آرزو کنی، به تو داده می شود.» مرد قدری تامل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت:
« می خواهم کوهی که رو به رویم قرار گرفته، طلا شود.»
در کمتر از از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد. ندا آمد:« آرزوی دیگرت چیست؟» مرد گفت:« الهی کور شود هر که آرزو و دعای کوچک داشته باشد.» بلافاصله مرد کور شد.
نکته: وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است.
✅خدا بزرگ است، از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
#اموزنده
🌿🌺🌼🌺🌿
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
انواع لباس های #سایز بزرگ
قیمت بارانی فقط ۱۳۰ هزار تومان
😳😳😳
سایز ۴۰ تا ۶۰
ارسال به تمام نقاط ایران
مستقیم از #تولیدی بخرید
ثبت سفارش
@modaselladmin
لینک کانال 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2248802312Cfd9300a01e
👆👆👆
به جهت اختلالات ایتا در صورتی که عضو لینک بالا نشدین چند بار بزنید
داستان آموزنده 📝
انواع لباس های #سایز بزرگ قیمت بارانی فقط ۱۳۰ هزار تومان 😳😳😳 سایز ۴۰ تا ۶۰ ارسال به تمام نقاط ا
✍️(نجات از #مرگ با استخاره؟!!)
🔸جناب آقاى #ايمانى میفرمودند:
در سفرى كه از اصفهان به شيراز مىخواستيم مراجعت كنيم، خدمت "حاجى بيد آبادى(ره)" مشرّف شديم، به ما فرمودند: "جناب ميرزاى محلاتى" به من نوشته است كه ايشان را از دعا فراموش كردهام، سلام مرا به ايشان برسانيد و عرض كنيد که من شما را از دعا فراموش نكردهام...🍃🌿
🔸چنانچه در فلان شب، سه مرتبه خطر مرگ به شما توجّه كرد و من از حضرت ولى عصر"عجّل اللّه تعالى فرجه الشّریف" سلامتى شما را خواستم و خداوند متعال شما را حفظ فرمود...🍃
🔸آقاى ايمانى فرمودند، پس از رسيدن به شيراز پيغام آقاى بيدآبادى را به جناب ميرزا رسانديم، فرمود
درست میگویند، در همان شبى كه ايشان فرمودند، تنها به منزل مىآمدم، درب منزل(زير طاق) كه رسيدم يك نفر ايستاده بود...
🔸تا مرا ديد عطسهاى عارضش شد، پس سلام كرد و گفت:
استخارهاى بگير، با تسبيح استخاره گرفتم، بد بود
گفت: يكى ديگر بگير، آن هم بد بود
باز گفت: استخاره ديگر بگير، سوّمى هم بد بود!
پس دست مرا بوسيد و عذرخواهى كرد و گفت: مرا وادار كرده بودند كه شما را امشب با اين اسلحه بكشم، چون شما را ديدم بیاختيار عطسهام گرفت و مردّد شدم..!🍃🌿
🔸با خود گفتم استخاره مىگيرم، اگر خوب آمد، شما را مىكشم و تا سه مرتبه استخاره كردم و هر سه مرتبه بد آمد، دانستم كه خداوند راضى به این کار نيست و شما پيش خدا آبرومنديد...
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
این فیلم قابل توجه تمام خواهرایی که عکس خودشون رو پروفایلشون میذارن👇😒
حتما حتما ببینید!
در لینک زیر👇
http://eitaa.com/joinchat/248446978C489bbdbe7f
جهت دیدن کلیپ کلیک کنید👆👆
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔥 دام زن رقاصه برای آیت الله بیدابادی
.
روزی جمعی از اشراراصفهان ڪ مرتڪب هرگونه خلافی شده بودند، تصمیم می گیرند ڪار جدیدی و سرگرمی تازه ای برای آن روز خود بسازند.
به همین خاطر در خیابان و ڪوچه به دنبال یڪ روحانی می گردند ڪ از قضا چشم آنان به حضرت آیت الله حاج شیخ محمد بیدآبادی (ع) می افتد ڪه در حال گذر بودند.
گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این عالم گرانقدر نزد ایشان رفته و ....
👈ادامه داستان باز شود👉
👈ادامه داستان باز شود👉
#پند
#ﺁﻧﻜﺲ_ﻛه_ﻣﺼﻴﺒﺖ_ﺩﻳﺪ_ﻗﺪﺭ_ﻋﺎﻓﻴﺖ_ﺭﺍ_میدﺍﻧﺪ
💞ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﻰ ﺑﺎ ﻧﻮﻛﺮﺵ ﺩﺭ ﻛﺸﺘﻰ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺳﻔﺮ ﻛﻨﺪ، ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻧﻮﻛﺮ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺩﻳﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺭﻧﺠﻬﺎﻯ ﺩﺭﻳﺎﻧﻮﺭﺩﻯ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﻯ ﻭ ﻟﺮﺯﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻰ ﺗﺎﺑﻰ ﻛﺮﺩ، ﻫﺮﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻟﺪﺍﺭﻯ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﮕﺮﻓﺖ، ﻧﺎﺁﺭﺍﻣﻰ ﺍﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺁﺳﺎﻳﺶ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩ، ﺍﻃﺮﺍﻓﻴﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﭼﺎﺭﻩ ﺟﻮﻳﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺣﻜﻴﻤﻰ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ( (ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﻫﻰ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻳﻘﻰ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ. ) ) ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻛﻨﻰ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻟﻄﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﻯ. ﺣﻜﻴﻢ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺑﺪﻩ ﻧﻮﻛﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻧﺪ. ﺷﺎﻩ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﻰ ﺭﺍ ﺻﺎﺩﺭ ﻛﺮﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺍﻓﻜﻨﺪﻧﺪ. ﺍﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﻏﻮﻃﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﻳﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻰ ﺯﺩ ﻣﺮﺍ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻴﺪ! ﻣﺮﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻴﺪ! ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﺸﺘﻰ ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻛﺸﺘﻰ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﭼﻴﺰﻯ ﻧﮕﻔﺖ. ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺣﻜﻴﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ( (ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻏﻠﺎﻡ ﮔﺮﺩﻳﺪ؟ ) ) ﺣﻜﻴﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ( (ﺍﻭ ﺍﻭﻝ ﺭﻧﺞ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭽﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺪﺭ ﺳﻠﺎﻣﺖ ﻛﺸﺘﻰ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﺴﺖ، ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺎﻓﻴﺖ ﺭﺍ ﺁﻥ ﻛﺲ ﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﻗﺒﻠﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﺼﻴﺒﺖ ﮔﺮﺩﺩ. ) )
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
به خدا که بسپاری، حل میشود. خودم دیدهام؛ وقتی که از همه بریده بودم؛ بی هیچ چشمداشتی هوایم را داشت، در سکوت و آرامش، کار خودش را میکرد و نتیجه را نشانم میداد که یعنی ببین! تو تنها نیستی...
خودم دیدم وقتی همه میگفتند این آخر خط است، با اشاره حالیام میکرد که به دلت بد راه نده! تا من نخواهم هیچ آخری، آخر نیست و هیچ آغازی بدون اذن من سر نمیگیرد.
خودم دیدم وقتی همه سعی بر زمین زدنم داشتند، دستان مرا محکم میگرفت و مرا بالاتر میکشید تا از گزندشان در امان باشم، هرکجا آدمها دوستم نداشتند، او دوستم داشت و خلأ احساس مرا یکتنه پر میکرد.
اوست از پدر پناه دهندهتر و از مادر، مهربانتر... اوست از هرکسی تواناتر.
من کارم را به خدا سپردهام و او هرگز بندهاش را ناامید نمیکند.
«أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ » ؟!
چرا.. کافیست، به خدا که خدا همهجوره برای بندهاش کافیست...
#نرگس_صرافیان_طوفان
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
پیام #امام_رضا علیه السّلام به شیعیان
💠در این حدیث امام به صورت مکتوب و ویژه یاران خود را خطاب قرار می دهد
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ای عبدالعظیم
از سوی من به یارانم سلام برسان و به ایشان بگو :
🔷 شیطان را به خود راه ندهند
🔶 و به آنان فرمان ده به راستی در گفتار و ادای امانت
🔷 و آنها را فرمان ده در آنچه به کارشان نمی آید خاموشی ورزند
🔶و ستیزه جویی کنار نهند و به یکدیگر روی آورند که موجب نزدیک شدن به من است
🔷و به در افتادن با یکدیگر خود را مشغول نسازند که من با خود عهد کرده ام هر که چنین کند و یاری از یاران مرا به خشم آورد ، از خدا بخواهم در دنیا سخت ترین عذاب را بدو رساند و در آخرت در شمار زیانکاران باشد
🔶و ایشان را آگاه ساز که خداوند ، نیکوکار آنها را خواهد بخشید و از بد کارشان در خواهد گذشت؛ مگر کسی که به خدا شرک ورزیده یا دوستی از دوستان مرا بیازارد یا بدخواهی او را به دل گیرد ؛ که اگر چنین کند خداوند او را نبخشاید تا زمانی که از این اندیشه بد باز نگردد، اگر بازگشت (چه بهتر) و گرنه روح ایمان از دلش رخت بربندد و از ولایت من بیرون رود . و او را از ولایت ما بهره ای نخواهد بود و از این سرنوشت بد به خدا پناه می برم .
بحارالانوار- جلد 71 – صفحه 231
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعهای فرستاد. پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود، روزی پدرش از او پرسید: «پس از این همه تعلیمات مذهبی، آیا میتوانی بگویی چگونه میتوان درک کرد که خدا در همه چیز وجود دارد؟»
پسر شروع کرد به نقل از متون کتاب مقدس، اما پدرش گفت: «اینهایی که میگویی خیلی پیچیده است، راه سادهتری نمیدانی؟»
پسر گفت: «پدر من فرد دانشمندی هستم و برای توضیح هر چیزی باید از آموختههایم استفاده کنم.»
پدر آهی کشید و گفت: «من تو را به صومعه فرستادم و فقط پولم را هدر دادم.»
پدر دست پسر را گرفت و او را به آشپزخانه برد. ظرفی را پر از آب کرد و در آن مقداری نمک ریخت. از پسر پرسید که آیا نمک را در آب می بیند؟ پسر هم گفت که بله، نمکها ته ظرف جمع شده است. سپس پدر قاشقی برداشت و آب را هم زد تا نمکها در آب حل شدند. از پسر پرسید: «نمکها را میبینی؟»
پسر گفت: «نه، دیگر دیده نمیشوند!»
پدر گفت: «کمی از آب بچش.»
پسر گفت: «شور است.»
پدر گفت: «سالها درس خواندی و نمیتوانی خیلی ساده توضیح بدهی خدا در همه چیز وجود دارد. من ظرف آبی برداشتم و اسم خدا را گذاشتم نمک، و به راحتی این را توضیح دادم که خدا چگونه رد همه چیز وجود دارد طوری که یک بیسواد هم بفهمد. پسرم دانشی که تو را از مردم دور میکند کنار بگذار و به دنبال دانشی برو که تو را به مردم نزدیک کند.»
•#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از تبلیغات پربازده مدال
🔴📣فورررری و مهمممم
مدارس و دانشگاه ها مجازی شدند⁉️🤔
🔰جزئیات خبر در لینک زیر👇✅
https://eitaa.com/joinchat/2610561217Cb003c1df8a
https://eitaa.com/joinchat/2610561217Cb003c1df8a
دانش آموز ها و و والدین محترم حتما بخونید👆👆‼️
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
پدر مهسا امینی مصاحبه اش را تکذیب کرد❌👇
https://eitaa.com/joinchat/2610561217Cb003c1df8a
https://eitaa.com/joinchat/2610561217Cb003c1df8a
📔 #حکایت_همسر_مهربان
مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند.
زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان از مرد و زن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.»
مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. زن نپذیرفت، اما مردم اصرار می کردند که پول او را باز گردانند..عطرالجنة
زن گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.»
این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
مرد، به فکر فرو رفت. سپس ازهمسرش پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟»
زن جواب داد: « مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!»
🌟 مرد از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.
•✾#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴خبر فوری/ با توجه به سخنرانی امروز رهبر انقلاب، نشر اخبار کذب توسط ضد انقلاب و سردرگمی مخاطبین گرامی، کانال "اخبار فوری و مهم ۲۰۳۰" جهت پاسخگویی و پوشش کامل این اخبار در ایتا معرفی می شود!
اخبار رسمی و موثق در کمترین زمان👇
https://eitaa.com/joinchat/878706719Cccb1c0eaf7
🎥کلیپ کامل سخنرانی و حواشی امروز👆
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍یکی از دوستان وکیل نقل میکرد: مردی به اتهام قتل عمد، در نوبت اعدام در زندان بود. بیگناهی او براحتی قابل اثبات بود ولی متهم نه تنها تلاشی برای اثبات بیگناهی خود نمیکرد، بلکه تمام موارد اتهامی را قبول کرده بود.شب قبل از اعدام، اعدامی را به انفرادی میبَرند و یک روحانی وصیت او را میگیرد و از او میخواهد در لحظات آخر توبه کند و پزشکی بر بالین او حاضر شده و وضعیت جسمی و روحی او را کنترل میکند.
دوست وکیل ما نقل میکرد: وکلای زیادی حاضر شدند بدون دریافت حقالوکاله، در دادگاه حاضر شده و او را تبرئه کنند. ولی متهم هیچ اعتراضی به رأی صادره نداشت و درخواست بررسی مجدد را نمیکرد.در شب قبل از اعدام در انفرادی به او گفتم: «با من راحت باش و قبل از مرگ خود به من راز این عدم تلاش برای رهاییات از مرگ را بگو!»
تبسمی کرد و گفت: «سالها پیش مادرم با همسرم در خانهام حرفش شد. مادرم را زدم و از خانه بیرون به حیاط انداختم، نیمه شب که آتش غضبم خوابید، پشیمان شدم و سراغ مادرم رفتم. دیدم در زیر نور ماه از سرما خود را در گوشهای جمع کرده و گریه میکند. از او حلالیت خواستم. اشکی ریخت و در آغوشم جان داد. از ترس آبرویم او را وارد خانه کردم، در اتاق خواباندم و دوستان و فامیل را گفتم مرده است. این تنها گناه من نبود، بلکه هر کسی حرفی میزد که خوشم نمیآمد در گوشش میخواباندم...
من به مکافات عمل یقین پیدا کردهام، برای همین از مرگ نمیترسم و دنبال آزادی خود نمیروم، بلکه میدانم اگر اینجا هم تبرئه و آزاد شوم، بدتر از این زیر کامیونی له خواهم شد. اگر همه اینها هم نباشد، یقین دارم در بستر بیماری سالها افتاده و به طرز وحشتناک و نفرتانگیزی خواهم مرد. پس تلاش من برای رهایی از مرگ بیفایده است. چون مکافات اعمال من است و اعدام سادهترین مرگ و لطف خدا در حق من است...» این را گفت و به زیر طناب اعدام سر خود را سپرد.
↶#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍🎁دنیای اکسسوری و کادویی 🎁😍
🌈یه کانال پر از لوازم شیک و قیمت مناسب
👌مخصوص خانم ها و اقایان
خاص و زیبا پسند 💍👩🏻🤝👨🏻
#باکس هدیه دخترونه و پسرونه💑
💄👁💅🛍کلکسیون #باکس های کادویی به همراه لوازم آرایشی و...😊
👇👇👇
💫https://eitaa.com/joinchat/3439394901Ca28c758371
#ارزانترین قیمت ها و #باکیفیت ترین اجناس در کادو سنتر😎☝️🏼
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🚨 پیغامی که آقا را به گریه انداخت!
مادر شهید جلوی درب خانه تا محافظ آقا را دید گفت: آقا کو؟ گفتم شما از کجا میدانید که آقا آمدهاند؟ گفت: دیشب خواب بچههایم را دیدم گفتند: خوش به حالت فردا سید علی مهمان توست. امام را نیز در خواب دیدم و پیغامی دادند که به آقا بگویم. گفتند چه پیغامی؟ مادر شهید گفت امام فرمودند: به سید علی بگویید.... 😭
🔻ادامه سنجاق شده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
📚#داستانک
روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی میكرد.از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی میكرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند.
بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میكنم.
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیكه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.
﴿مَن جَآءَ بِٱلۡحَسَنَهِ فَلَهُۥ خَیۡرٞ مِّنۡهَا وَهُم مِّن فَزَعٖ یَوۡمَئِذٍ ءَامِنُونَ ﴾ [النمل: 90].
«کسانی که کارهای پسندیده انجام میدهند، پاداش بهتر و بالاتری از آن خواهند داشت و آنان از هراس آن روز در امانند».
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande