eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.5هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍ به خدا تکیه کن 🔹مردی در میانسالی روی به پسر خود کرد و گفت: پسرم! حسرتی در دل دارم و ترسی از آینده! 🔸پسر پرسید: آن چیست؟ 🔹پدر گفت: ترس دارم آیا وقتی من به سن پیری رسیدم تو نیز مرا مراقب خواهی بود؟ 🔸پسر سکوت کرد. 🔹مادر در این هنگام روی به پدر کرد و گفت: تو را چه سِزد به عمر پسر خود چنین امیدوار شوی؟ 🔸به کسی تکیه کن که یقین داری هرگز نخواهد مُرد و اگر تو پیر و ناتوان شوی در او پیری و ناتوانی برای مراقبت از تو راهی ندارد. ↶【 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
❤️آقا جان شما که مستاجر نیستید عبدالكريم كفاش ؛ پيرمرد كفاشي بود كه وجود نازنين بقيه الله هر هفته به مغازه او مي آمدند روزي از او سوال كردند كه اگر يك هفته نيايم چه مي كني ؟ عرضه داشت : آقا قطعا دق مي كنم . آقا فرمودند : اگر غير از اين بود نمي آمدم مرحوم سید عبدالکریم کفّاش اجاره نشین بود. روزی صاحب خانه ایشان را جواب کرد. وی بلافاصله اسباب و اثاثیه خود را از منزل بیرون آورده و در کنار کوچه ای گذارده بود و از این بابت بسیار نگران به نظر می رسید. در همان حال خدمت امام زمان – ارواحنا فداه – مشرّف می شوند. مرحوم آقا سید عبدالکریم می گوید: حضرت به من فرمودند: صابر باش. عرض کردم: چَشم! اما مصیبت اجاره نشینی مصیبتی است که شما خانواده گرفتار آن نشده اید. آقا [لبخندي زدند و] فرمودند: برای تو منزل فراهم می شود. چیزی نگذشت که برخی از اهل خیر برای او منزلی خریدند و خیال ایشان از این جهت آسوده گردید. منبع:کتاب روزنه هایی از عالم غیب / نویسنده:آیت اللَّه سید محسن خرازی 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📚حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.   بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟  جواب داد: خودم را می‌بینم.  دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.   وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری. ➥ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔆گامى به پيش 🌱✨شيخ ابوسعيد، يكبار به طوس رسيد، مردمان از شيخ خواستند كه بر منبر رود و وعظ گويد . شيخ پذيرفت . مجلس را آراستند و منبرى بزرگ ساختند. از هر سو مردم مى‏آمدند و در جايى مى‏نشستند . 🌱✨چون شيخ بر منبر شد، كسى قرآن خواند. جمعيت، همچنان ازدحام مى‏كردند تا آن كه ديگر جايى براى نشستن نبود. شيخ همچنان بر منبر نشسته بود و آماده سخن. كسى برخاست و فرياد برآورد: 🌱✨خدايش بيامرزد هر كسى را كه از جاى خود برخيزد و يك گام فراتر آيد . شيخ چون اين بشنيد، گفت: و صلى الله على محمد و آله اجمعين. 🌱✨ و از منبر فرود آمد . گفتند: يا شيخ!جمعيت از دور و نزديك آمده‏اند تا سخن تو بشنوند؛ تو ترك منبر مى‏گويى؟ 🌱✨گفت: هر چه ما مى‏خواستيم كه بگوييم و آنچه پيامبران گفتند، همه را آن مرد به صداى بلند گفت . 🌱✨مگر جز اين است كه همه كتب آسمانى و رسالت پيامبران و سخن واعظان، براى اين است كه مردم، يك گام پيش نهند؟ ✨آن روز، بيش از اين نگفت. 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔆شير آن است كه خود را بشكند ✨يكى را در پيش رسول (ص) مى‏گفتند كه وى بسيار نيرومند است گفت: چرا؟ ✨گفتند: با هر كه كشتى گيرد، وى را بيفكند و بر همه كس غالب آيد . رسول (ص) گفت: قوى و مردانه آن كس است كه بر خشم خود غالب آيد، نه آن كه كسى را بر زمين بيفكند . ✨سهل دان شيرى كه صف‏ها بشكند - - شير آن است كه خود را بشكند  ✨عبدالله بن مسعود مى‏گويد: روزى پيامبر (ص) مالى را قسمت مى‏كرد . يكى گفت:اى محمد!به انصاف، قسمت نكردى . ✨رسول (ص) خشمگين شد و رويش سرخ گشت؛ اما بيش از اين نگفت كه  خداى رحمت كند برادرم موسى را كه وى را بيش از اين رنجاندند و او بر همه، صبر كرد . 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند. ✍پس راهب‌‌‌‌ رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟" پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است. راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز" پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست. ✍ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟ راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم. ✍ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید ب من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس. ✍راهب سه سوالش را مطرح کرد: 1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟ *چه چیزاست که از آن خدا نیست؟* 2)ما هو شئ لیس عندالله؟ *چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟* 3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟ *آن چیست که خدا آن را نمیداند؟* پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند. ✍راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم . ✍سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع)رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند. پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند. ✍ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس! راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسیدنامت چیست؟ امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان *"الیا"* نزد مسیحیان *"ایلیا"* نزد پدرم *"علی"* و نزد مادرم *"حیدر"* است. پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟ ✍امام (ع )فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم. پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی. پس به سوالاتم پاسخ بده و دوباره سوالاتش را مطرح کرد. ✍امام علی (ع) پاسخ دادند: . فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا فلیس من الله ظلم لأحد و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک 🔹 *آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.* 🔹 *آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است* 🔹 *و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است* پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت: "أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة" ✳️به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد. 💠 *عزيزان !! تا حد امکان نشر دهید؛ زیرا: ⬅️ *پیامبر(ص)فرمود:هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع)را نشردهد، مادامیکه از آن نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند* منبع : کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
💚🌷 ❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 ✨دیدن روی تو بر دیده جلا می بخشد ✨قدم یار به هر خانه صفا می بخشد ✨بدتر از درد جدایی به خدا دردی نیست ✨خاک پاهای تو گفتند دوا می بخشد 💚أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 💚 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🌷 💚 💚💚💚🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚داستان کوتاه داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست. دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن" لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...' خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن' او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم' آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما.... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! ' زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔅 ✍ همیشه بهانه‌ای برای شکرگزاری هست 🔹حاج‌اکبر استادکار پدرم در جوانی بود. مردی بسیار مؤمن و صاحب سخاوت که زمین خانه‌ای که ساکن آن هستیم هدیه او به پدرم بود. 🔸اکنون حاج‌اکبر در پیری بر اثر بیماری دیابت دچار نابینایی شده است. 🔹عید نوروز برای عید دیدنی به زیارت او می‌رویم. در را که می‌زنیم دقایقی طول می‌کشد تا حاج‌اکبر دم در بیاید و در را بر روی ما باز کند. 🔸پدرم با دیدن چشم‌های نابیناشده اربابش در سکوت اشک می‌ریزد. 🔹ارباب متوجه می‌شود و می‌گوید: هرگز بر من اشک مریز، من خدا را شاکرم که در اواخر عمرم بینایی خود را از دست داده‌ام و چه منتی بر من نهاد که من اکنون چهره فرزندانم را به یاد دارم. 🔸من رنگ‌ها را می‌شناسم. امروز نعمت خدا را فهمیده‌ام که نابینایان مادرزادی چه می‌کشند؟ 🔹آری! انسان بخواهد شاکر باشد همیشه برای شکر خویش بهانه‌ای دارد. ↶ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📚سه نصیحت از پرنده!! 🌿مردی از کنار بیشه‌ای میگذشت، چشمش به پرنده‌ی کوچک و زیبایی افتاد. آن را گرفت. پرنده در حالی که ترسیده بود گفت: "از من چه می‌خواهی؟" مرد گفت: "تو را میکُشم و می خورم." پرنده گفت: "جثه‌ی من کوچک است و چیز زیادی از من به دست نمی آوری" اما من می توانم سه سخن حکمت آموز به تو بگویم که برای تو سود بیشتری دارد! مرد پذیرفت. 🌿پرنده گفت: "سخن اول را در دست تو میگویم، سخن دوم را وقتی می گویم که مرا رها کنی و بر درخت بنشینم و سخن سوم را بر سر کوه" مرد گفت: "بگو" پرنده گفت: "اول این که هر چه از دست دادی حسرت آن را نخوری" مرد او را رها کرد و پرنده پرواز کرد و روی درختی نشست. مرد گفت: "سخن دوم را بگو" پرنده گفت: "سخن غیرممکن را باور نکن." و پرواز کنان به طرف کوه رفت و با صدای بلند گفت: "ای بدبخت! در شکم من دو مروارید بیست مثقالی بود. اگر مرا می‌کُشتی ثروتمند می‌شدی" مرد دستش را بر سر خود کوبید و افسوس خورد و گفت: "حالا آخرین سخن را بگو" 🌿پرنده گفت: "تو آن دو سخن فراموش کردی، حالا سخن سوم را برای چه میخواهی؟!! اول گفتم، افسوس گذشته را نخور، که برای از دست دادن من افسوس خوردی، و دوم اینکه سخن محال و غیرممکن را باور نکن، اما به این پندم هم توجه نکردی! آخر ای انسان عاقل! گوشت و بال من دو مثقال بیشتر نیست، تو چگونه باور کردی درون من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟! بعد با خوشحالی به اوج آسمان آبی پرواز کرد.!! 📙کیمیای سعادت 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📚پيدا کردن بخت روزى جوانى براى پيدا کردن بخت خود، بار سفر بست. از ديار به ديارى ديگر، از جنگلى به بيشه‌اى و در همين بيشه به شير خفته‌اى برخورد. او به خيال اينکه شير خفته، بختش او است، بيدارش کرد و از شير پرسيد: ـ تو بخت مني؟ ـ نه جوان! من بخت خوابيدهٔ تو نيستم. از شدت درد اين جورى توى خواب و بيدارى‌اَم، حال اگر بختت را يافتى از او دواى درد من شير را بپرس! جوان به راه خود ادامه داد تا به دختر مريض ثروتمندى برخورد، از او پرسيد: ـ تو بخت مني؟ ـ نوجوان! من بخت تو نيستم! اگر بختت را پيدا کردي، دواى مريضيم را از او جويا شو! باز به راه خود ادامه داد، در راه به درختى که داشت خشک مى‌شد، رسيد از درخت پرسيد: ـ اى درخت! تو بخت مني! ـ نه جوان! من کم بخت، بخت تو نيستم. اگر بخت را پيدا کردي، دوائى از او بخواه که مرا از خشکيدن نجات دهد. و جوان همين‌طور آواره، سرگردان، پرسان و جويان رفت و رفت تا بالاخره رسيد به بخت خود. بخت به جوان گفت: من بخت توام و خوب مرا يافتي. حالا از من چه مى‌خواهي؟ جوان که از خوشحالى مى‌خوسات پرواز کند، داروى شير دردمند، دختر مريض و درخت را از بخت خود خواست، بخت دربارهٔ شير دردمند گفت: ـ شير دردمند بايد مغز آدم بى‌شعور و احمقى را بخورد تا درد از تن او برود. دربارهٔ دختر مريض ثروتمند گفت: بايد شوهر کند تا از مريضى خلاص شود. دربارهٔ درخت گفت: اگر گنج زير ريشهٔ درخت بيرون آورده شود، طلسم خشکيدن درخت مى‌شکند و درخت سرسبز و خرم خواهد شد. جوان راه رفته را بازگشت تا به درخت رسيد، دواى او را گفت، درخت تقاضا کرد پس بيا از زير ريشه‌ام، گنج را براى خودت دربياور. هم تو به نوائى مى‌رسي، هم من از خشک شدن نجات مى‌يابم! جوان گفت: بختم با من يار است، ديگر گنج مى‌خواهم چه‌کار؟ به راه افتاد و در منزل بعد به دختر مريض ثروتمند رسيد. دواى شفاى او را هم گفت. دختر مريض ثروتمند هم تقاضا کرد: پس بيا با من ازدواج کن که هم صاحب من شوى و هم صاحب ثروتم! جوان جواب داد: نه بختم را يافته‌ام و با من يار است، تو و ثروتت را مى‌خواهم چه‌کار؟ باز به راه افتاد و سرانجام رسيد به آن شير دردمند خفته در بيشه. شير با چشم‌هاى نيمه‌باز تا او را ديد غريد و پرسيد: اى جوان! بالاخره بختت را پيدا کردي؟ جوان با خوشحالى جواب داد: بله بعد شرح حال درخت، دختر مريض ثروتمند و داروى دردشان را هم به شير گفت و اين را هم گفت که دست رد به سينه‌ٔ هر دو زده است. شير غريد: عجب. بعد پرسيد: حالا بگو ببينم داروى درد مرا هم از بختت پرسيدي؟ چوان گفت: بله. شير گفت: داروى دردم را چى گفت. جواب داد: به من گفت تا به تو بگويم که دواى دردت، خوردن مغز يک آدم بى‌شعور و احمق است. شير پا شد خميازه‌اى کيد و گفت: حالا از تو سؤال مى‌کنم، آيا احمق‌تر و بى‌شعورتر از تو آدمى پيدا مى‌شود که به گنج زير ريشهٔ درخت، دختر و ثروتش پشت پا بزند! جوان در جواب شير هاج و واج ماند، پس شير با يک حملهٔ ناگهانى جوان را به خاک و خون کشيده و مغز او را خورد و شفا يافت 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande