🔴 حڪـایــت مورچه و سليمان نبی(ع)
روزي حضرت سليمان(ع) در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را با خود به طرف دريا حمل مي كرد. سليمان همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد.
در همان لحظه قورباغه اي سرش را ازآب بيرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه درون آب رفت. سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي كرد.
ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه از دهان او بيرون آمد ولي دانه گندم را خود نداشت.
سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي درون آن زندگي مي كند. خداوند آن را در آنجا آفريد.
او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است، مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد.
من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شوم. او در ميان آب شنا كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند و من از دهان او خارج مي شوم.
سليمان به مورچه گفت: وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم مي بري آيا سخني از او شنيده اي؟ مورچه گفت: آري. او مي گويد:
اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.(۱)
« و چون انسان را نعمت بخشيم روي برتابد و خود را كنار كشد و چون آسيبي بدو رسد دست به دعاي فراوان بردارد.»(۲)
📚(۱) داستان انبیاء
📚(۲) سوره فصلت، آيه۵۱
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
حكايت كوتاه و شيرين👌
مردی از اولیای الهی،
در بیابانی گم شده بود.
پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی،
بر سر چاه آبی رسید.
وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد.
متوجه شد که آب چاه خیلی پایین است؛
با خود گفت بدون دلو و طناب نمی توان از آن چاه آب کشید.
هرچه گشت نتوانست وسیله ای برای بیرون آوردن آب از چاه بیابد.
لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند.
و بلافاصله، از آب همان چاه سیراب شدند و رفتند.
با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره،
دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی،
به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من،
تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود،
اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند،
لذا من هم به آنها آب دادم!
سعی کنیم تنها امید و تکیهگاه مان رو فراموش نکنیم ...
✅خدا
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
🔅#پندانه
️ هیچکس را دستکم نگیر
🔹ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮل گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.
🔸ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ میگذشتیم ﮐﻪ ﺩﯾﺪیم ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮبدستش ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ میدهد ﻭ ﺑﻪﺳﻤﺖ ﻣﺎ میدود!
🔹ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ.
🔸ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ:
ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ.
🔹ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
🔸ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪم ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺳﯿﺪم ﻭ ﺩﯾﺪم ﻣﺎﺩﺭم ﻣﺮﯾﺾ اﺳﺖ!
🔹ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ میذاره!
🔸ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد. ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ. یکدفعه ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
🔹ﺩﻭﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
🔸ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ نوشته:
ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ میکنیم!
🔹ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝوﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد.
🔸ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ:
ﻣﺎﺩﺭ، ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟
🔹ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
همان که ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ میآید، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ میپوشد ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ میکند.
💢ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ، هیچکس ﺭﺍ ﺩﺳﺖﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚داستان کوتاه
ماهی سرنوشت
صبح تازه شروع شده بود، مرد جوان سوار بر اسب شد تا به بازار شهر برود، در بین راه و کنار رودخانه پیرمردی را دید که نشسته است، از اسب پایین آمد و به سمت آن پیرمرد رفت، سلام کرد و به پیرمرد گفت: غریبه هستی؟
من شمارا هرگز این حوالی ندیده ام، اگر کمکی از دستم بر میاید بگو، پیرمرد گفت: فقط گرسنه ام ، مرد دستش را داخل بقچه ی که داشت کرد و مقداری نان و پنیر و سبزی به پیرمرد داد و کنار او نشست.
پیرمرد بعد از خوردن صبحانه ی تعارفی، به مرد گفت: تو از آنچه در بقچه داشتی به من بخشیدی و من نیز از آنچه در بقچه دارم به تو خواهم بخشید.
مرد گفت: ای پیرمرد مرا شرمنده نکن ای کاش که طعامی ارزشمند خود داشتم و از آن به تو میدادم.
پیرمرد تُنگ شیشه ای را از بقچه اش بیرون آورد و روبروی مرد گذاشت، دستش را در آب رودخانه برد و چهار عدد ماهی زیبا بیرون آورد و در ظرف ریخت، مرد متعجب نگاه میکرد که چگونه بدون تور و قلاب توانست این کار را انجام دهد.
در این فکر بود که پیرمرد دستش را روی دست مرد جوان زد و گفت: این ماهی بزرگ تو هستی و ماهی کوچکتر همسرت و آن دو ماهی کوچک پسران تو اند.
دوست داری بدانی که کدام از شما زودتر خواهید مُرد، مرد اول از حرف پیرمرد ناراحت شد ولی بعد کنجکاو شد تا ببیند نتیجه ی کار چیست و علی رغم میلش قبول کرد، پیرمرد دستش را روی تُنگ شیشه ای گذاشت و گفت هر زمان که دستم را بردارم یکی از ماهی ها خواهد مُرد نگاه کن تا ببینی اول نوبت کدام ماهی خواهد شد، تمام وجود مرد را نگرانی فراگرفت، صدای طپش قلبش از بیرون سینه شنیده میشد، ناگهان پیرمرد دستش را به آرامی از روی ظرف برداشت و هر دو دیدند که ماهی بزرگ دیگر حرکت نمیکند و مُرده است.
مرد بی آنکه چیزی بگوید لبخندی زد و به سمت اسب رفت و با خوشحالی سوار شد، پیرمرد گفت آیا نمیخواهی از سرنوشت بقیه ی اعضای خانواده ات با خبر شوی، مرد لگام اسب رو کشید و گفت بهترین هدیه را از تو گرفتم، همین که میدانم داغ همسر و فرزندانم را نخواهم دید برای من کافیست.
از این پس زندگی برایم زیباتر خواهد بود، مرد اسب را تازاند و رفت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ پرهیز از غضب
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
مردی خدمت پیامبر رسید و عرض کرد: یا رسول الله! مرا چیزی بیاموز که باعث سعادت و خوشبختی من باشد. حضرت فرمود: «برو و غضب نکن و عصبانی مباش!» مرد گفت: همین نصیحت برایم کافی است.
سپس نزد خانواده و قبیله اش بازگشت. دید پس از او حادثه ناگواری رخ داده است؛ قبیله او با قبیله دیگر اختلاف پیدا کرده [و] مقدمه جنگ میان آن دو آماده است و کار به جایی رسیده که هر دو قبیله در برابر یکدیگر صف آرایی کرده، اسلحه به دست گرفته اند و آماده یک جنگ خونین هستند. در این حال، مرد برانگیخته شد و بی درنگ لباس جنگی پوشید و در صف بستگان خود قرار گرفت.
ناگاه اندرز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله که فرموده بود: غضب نکن، به خاطرش آمد. فوری سلاح جنگ را بر زمین گذاشت و به سوی قبیله ای که با خویشان او آماده به جنگ بودند، شتافت و به آنان گفت: مردم! هرگونه [ضرر و زیان] مثل زخم و قتل... [که] از جانب ما به شما وارد شده و علامت ندارد (ضارب و قاتلی معلوم نیست)، به عهده من است و من آن را به طور کامل از مال خود می پردازم و هرگونه زخم و قتل که ضارب و قاتلش معلوم است، از آنها بگیرید.
بزرگان قبیله پیشنهاد عاقلانه او را شنیدند، دلشان نرم شد و شعله غضبشان فرو نشست و از او تشکر کردند و گفتند: ما هیچ گونه نیازی به این چیزها نداریم و خودمان به پرداخت جریمه و عفو و گذشت سزاوار
هستیم. بدین گونه، با ترک غضب، هر دو قبیله با یکدیگر صلح و آشتی کردند [و] آتش کینه و عداوت در میانشان خاموش گردید.(1)
1- داستان های بحارالانوار، قم، دارالثقلین، 1377، ج 3، ص 277.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️داستانهایی از امام علی (ع) قطع دست سارق و اتصال مجدد
يكى از اصحاب خاصّ امام علىّ صلوات اللّه و سلامه عليه به نام اصبغ بن نباته حكايت نمايد:
روزى در محضر امام عليه السلام نشسته بودم كه ناگهان غلام سياهى را آوردند؛ كه به سرقت متّهم بود.
هنگامى كه نزد حضرت قرار گرفت ، از او سؤال شد: آيا اتّهام خود را قبول دارى ؟؛ و آيا سرقت كرده اى ؟
غلام اظهار داشت : بلى اى سرورم ! قبول دارم ، حضرت فرمود: مواظب صحبت كردن خود باش و دقّت كن كه چه مى گوئى ، آيا واقعا سرقت كرده اى ؟
غلام عرضه داشت : آرى ، من دزد هستم و سرقت كرده ام .
امام عليه السلام غلام را مخاطب قرار داد و فرمود: واى به حال تو، اگر يك بار ديگر اعتراف و اقرار كنى ؛ دستت قطع خواهد شد، باز دقّت كن و مواظب گفتارت باش ، آيا اتّهام را قبول دارى ؟ و آيا سرقت كرده اى ؟
در اين مرحله نيز بدون آن كه تهديد و زورى باشد، گفت : آرى من سرقت كرده ام ؛ و عذاب دنيا را بر عذاب آخرت مقدّم مى دارم .
در اين لحظه حضرت دستور داد كه حكم خداوند سبحان را جارى كنند؛ و دست او را قطع نمايند.
اصبغ گويد: چون طبق دستور حضرت ، دست راست غلام را قطع كردند، دست قطع شده خود را در دست چپ گرفت و در حالى كه از دستش خون مى ريخت ، بلند شد و رفت ؛ در بين راه شخصى به نام ابن الكوّاء به او برخورد و گفت : چه كسى دستت را قطع كرده است ؟
غلام در پاسخ چنين اظهار داشت : سيّد الوصيّين ، امير المؤ منين ، حجّت خداوند، شوهر فاطمه زهراء سلام اللّه عليها، پسر عمو و خليفه رسول اللّه صلوات اللّه عليه (1) دست مرا قطع نمود.
ابن الكوّاء گفت : اى غلام ! دست تو را قطع كرده است و اين همه از او تعريف و تمجيد مى كنى و ثناگوى او گشته اى ؟! غلام در حالتى كه خون از دستش مى ريخت گفت : چگونه از بيان فضايل مولايم لب ببندم و ثناگوى او نباشم ؛ و حال آن كه گوشت و پوست و استخوان من با ولايت و محبّت او آميخته است ؛ و دست مرا به حكم خدا و قرآن قطع كرده است .
وقتى اين جريان را براى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام مطرح كردند، به فرزند خود حضرت مجتبى سلام اللّه عليه فرمود: بلند شو و برو آن غلام را پيدا كن و خود بياور.
پس امام مجتبى عليه السلام طبق دستور پدر حركت نمود و غلام را پيدا كرده و نزد آن حضرت آورد؛ و حضرت به او فرمود: دست تو را قطع كرده ام و از من تعريف و تمجيد مى كنى ؟!
غلام عرضه داشت : بلى ، چون گوشت ، پوست و استخوانم به عشق ولايت و محبّت شما آميخته است ؛ مى دانم كه دست مرا طبق فرمان خداوند متعال قطع كرده اى تا از عذاب و عقاب الهى در آخرت در امان باشم .
اصبغ افزود: حضرت با شنيدن سخنان غلام ، به او فرمود: دستت را بياور؛ و چون دست قطع شده او را گرفت ، آن را با پارچه اى پوشاند و دو ركعت نماز خواند؛ و سپس اظهار نمود: آمّين ، بعد از آن ، دست قطع شده را برگرفت و در محلّ اصلى آن قرار داد و فرمود: اى رگ ها! همانند قبل به يكديگر متّصل شويد و به هم بپيونديد.
پس از آن ، دست غلام خوب شد؛ و ديگر اثرى از قطع و جراحت در آن نبود؛ و غلام شكر و سپاس خداوند متعال را بجاى آورد و دست و پاى امام عليه السلام را مى بوسيد و مى گفت : پدر و مادرم فداى شما باد كه وارث علوم پيامبران الهى هستيد.((2)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ داستان زیبا
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزیدوچشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی رابرزمین انداخت وشکست.
پسروعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قراردادند وپدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد .
بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد وگفت:پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت:دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!
یادمان بماند که : زمین گرد است..."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
🦊آزمایش صداقت روباره..
یک گروه محقق یک سری لاشه مرغ را داخل یک توری گذاشته بودند و چند گودال به فاصله های 10-20 متر از هم حفر کرده بودند.
بعد از مدتی یک روباه آمد و کمی بو کشید و یک مقدار این لاشه ی مرغ ها را جابه جا کرد و رفت.
کارشناس تیم رو به دوربین کرد و گفت:
این الان می رود و بقیه ی گله و دوستانش را می آورد.
و با استفاده از یک روبات جرثقیل، توری را جابه جا کردند و آوردن در گودال دوم و مخفی اش کردند و با مایعی خاص اسپری کردند تا اثر بو را از بین بردند.
تقریبا نیم ساعت بعد همان روباه و 7-8 تا روباه دیگر آمدند سر گودال اول و هرچه گشتند مرغ ها را پیدا نکردند. هر چه زمین را بو کردند، فایده نداشت و آن 7-8 تا رفتند و این روباه اولی دوباره شروع به گشتن کرد.
جالب این بود که مدام با سرعت می گشت و بعد سرش را بالا می آورد و به دوستانش که داشتند دور می شدند، نگاه می کرد و دوباره بو می کشید.
محققان با استفاده از سیم کمی روی گودال دوم را باز کردند تا حدی که روباه مرغ ها را دید. این دفعه خیلی جالب بود، روباه یکی از مرغ ها را با دندان گرفت و با خودش برد.
این تیم کارشناس آمدند و دوباره همان کار را تکرار کردند و توری را به گودال سوم بردند و بوی مرغ ها را با اسپری پاک کردند.
روباه ها وقتی دوباره رسیدند، هرچه گودال ها را گشتند و هرچه زمین را بو کشیدند، چیزی نبود و دوباره رفتند.
دوربین روباه اول را نشان داد که این بار دیگر جست و جو نکرد و رفت داخل گودال دوم دراز کشید و به حالت خوابیده ماند.
چند دقیقه ای صبر کردند و دیدند خبری نیست، نزدیکش رفتند و چک کردند، دیدند کاملا مرده!
جالب این بود که لاشه روباه رابه مرکز دامپزشکی بردند و کلی آزمایش کردند؛ دیدند دقیقا عکس ها و آزمایش ها نشان می دهد این حیوان بر اثر یک شوک عصبی سکته کرده و مرده.
روباه که نماد مکر و حیله گری در حیوانات است، وقتی احساس می کند صداقتش بین دوستانش از بین رفته، سکته می زند و می میرد، از خجالت می میرد.
چقد زیادند کسانی که می آیند روزی هزاران دروغ به زبان می آورند، جالب این که حتی وقتی دروغ هایشان آشکار می شود، راست راست راه میروند و اصلا و ابدا هم خم به ابرو نمی آورند و اسفناک تر این که بازهم تکرار، تکرار و تکرار...
چقد زشت است که انسان به جایی برسد که حیوانات از او در کرامت اخلاقی پیشی بگیرند!!
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
*🏻 من دیگ نخریدم*
👌آورده اند یکی از علما که شیعه بود و انتظار امام زمان رو میکشید ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان را زیارت کند ۰۰۰
تمام روزها روزه بود ۰۰۰
در حال اعتکاف ۰۰۰
از خلق الله بریده بود...!!!
صبح به صیام و شب به قیام ۰۰۰
زاری و تضرع به حضرت حجت۰۰۰
*شب ۳۶ ندایی در خود شنید که می گفت :*
فلانی ساعت ۶ بعد از ظهر بازار مسگران
در دکان فلان مسگر
عالم می گفت:
از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم ۰
گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم...
پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد...
قصد فروش آنرا داشت
به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد
🍀پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید
همه همین قیمت را می دادند
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود
مسگر به کار خود مشغول بود
پیرزن گفت : این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ؛ خرید دارید ؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال ؟
🍀پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت :
پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود
✨مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است ۰ حیف است بفروشی ۰
امّا اگر اصرار داری بفروشی
من آنرا به ۲۵ ریال میخرم!!!
پیر زن گفت:
عمو مرا مسخره می کنی ؟!
مسگر گفت : ابدا"
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت
پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد
عالم می گوید : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری ؟!
مسگر پیر گفت
*من دیگ نخریدم*
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد
*من دیگ نخریدم*
🌹عالم می گفت:
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...
شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:
*فلانی ؛ کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد ۰۰۰!!!*
*دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ۰۰۰!!!! ❤️🌹*
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
داستان کوتاه
"نان ومیوه دل"
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد.
ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت:
بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین ، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند.
اسماعیل گفت:
من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود.
دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
پس بدان؛
انسان ها "نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را."
برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
#داستانک 📚
مسافری خسته که از راهی دور میآمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که میتوانست آن چه که بر دلش میگذرد برآورده سازد!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگـر تختخواب نرمی در آن جا بود و او میتوانست قدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شـد!
مسافر با خود گفت: «چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم.»ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید.
بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلکهایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفـاقهای شگفتانگیز آن روز عجیب فکر میکرد با خودش گفت: «قدری میخوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟» ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید.
#پی_نوشت هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارشهایی از جانب ماست.ولی باید حواسمان باشد. چون این درخت افکار منفی، ترسها و نگرانیها را نیز تحقق میبخشد. بنابر این مراقب آن چه که به آن میاندیشید باشید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌹داستان آموزنده🌹.
شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت: شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد.
از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ... . محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... . لذا علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگران وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.
🌹
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✨
🔹 چطوری سر دنیا کلاه بزاریم؟!
🔸 یک عارفی بود کار می کرد زحمت می کشید پول خوب در می آورد غذای ساده ای می خورد نان خشکی میخورد پولش را صدقه میداد انفاق می کرد برای فقرا غذای خوب میگرفت. گفتند چه کار میکنی؟
🔸گفت کلاه سر دنیا میگذارم دنیا سر من کلاه نگذارد، از توی دنیا پیدا میکنم برای #آخرت خرج میکنم چون از تو خودش که پیدا می کنم توقع دارد در خودش خرج کنم از خودش پیدا می کنم ولی برای جای دیگر خرج می کنم کلاه سر دنیا می گذارم.
📚استاد رفیعی
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 قوى ترين انسان
روزى پيامبر اسلام از محلى مى گذشت ، مشاهده كرد گروهى از جوانان سرگرم مسابقه وزنه بردارى هستند. آنجا سنگ بزرگى بود كه هر كدام آن را به قدرى توانايى خود بلند مى كردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدند: چه مى كنيد؟ گفتند:
- زورآزمايى مى كنيم تا بدانيم كدام يك از ما نيرومندتر است ؟ فرمود: مايليد من بگويم كدامتان از همه قويتر و زورمندتر است ؟
عرض كردند: بلى ! يا رسول الله صلى الله عليه و آله . چه بهتر كه پيامبر سلام بگويد چه كسى از همه قويتر است ؟ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:
از همه نيرومندتر كسى است كه هرگاه از چيزى خوشش آمد علاقه به آن چيز او را به گناه و خلاف حق وادار نكند و هرگاه عصبانى شد طوفان خشم او را از مدار حق خارج نكند. كلمه اى دروغ يا دشنام بر زبان نياورد و هرگاه قدرتمند گشت به زياده از اندازه حق خود دست درازى نكند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚داستان کوتاه
🔸 گرگی با مادر خود از راهی میگذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان میانداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد.
🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.
🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان میاندازد، اگر او نمیترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمیکرد، چون مطمئن است من نمیتوانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان میاندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف میکند.
👈 گاهی ما را احترام میکنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطر شایستگی ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بخاطر ترسی است که از شرّ ما بر خود میبینند. مانند: سکوت و احترام عروسی در برابر بدخلقیهای مادرشوهری بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!!!
🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوضترین بنده نزد خداوند کسی است که برای درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش کنند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
روزي حضرت رسول اكرم (ص) از شيطان پرسيدند:
💢اي ملعون چرا مانع از صدقه دادن مي شوي؟
💢 شيطان گفت: اي رسول خدا اگر اره اي بر سرم گذارند و مانند درخت اره ام كنند برايم راحت تر است از تحمل صدقه دادن اشخاص.
💢حضرت فرمودند: چرا از صدقه دادن مردم ناراحتی؟
💢شيطان جواب داد: در صدقه پنج خصلت است
✨۱- مال را زياد مي كند
✨۲- مريضان را شفا مي دهد
✨۳- بلاها را دفع مي كند
✨۴- صدقه دهندگان به سرعت از پل صراط عبور مي كنند
✨۵- بدون حساب وارد حساب مي شوندو عذابي برايشان نيست
✅رسول اكرم (ص) پس از شنيدن اين سخنان از شيطان به او فرمودند: خدا عذابت را زياد کند.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان غلام امام حسین علیهالسلام و بخشیدن باغ به او!
بسیار شنیدنی
ذکری که با گفتن اون زندگیتون از این رو به اون رو میشه 😍
با تکرار ذکر « اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان» منتظر ثمرات و برکاتش باشید🙏
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🕌بر دور تا دور گنبد امامرضا ( ع) چه نوشته است ؟
پس از اينكه در سال ٩٩٧ه.ق عبدالمومنخان ازبک اقدام به غارت اموال آستان و طلاهای گنبد کرد ، شاه عباس اول در سفری که از اصفهان با پای پیاده به مشهد داشت ، مجددا گنبد را طلاکاری نمود و به خط ثلث و با خطاطی علیرضا عباسی با قلم طلایی بر زمینه فیروزه ای در کتیبه کمربندی گنبد نوشت :
بسم الله الرحمن الرحیم من عظائم توفیقات الله سبحانه ان وفق
السلطان الاعظم مولى ملوک العرب و العجم صاحب النسب الطاهر النبوی و الحسب الباهر العلوی تراب اقدام خدام هذه الروضة المنورة الملاکوتیة مروّج آثار اجداده المعصومین السلطان ابن السلطان ابوالمظفر شاه عباس الموسوی الصفوی بهادرخان. فاستسعد بالمجیء ماشیاّ على قدمیه من دارالسلطنة اصفهان الى زیارة هذا الحرم الاشرف و قد تشرّف بزینة هذه القبة من خلّص ماله فی سنة الف و عشر و تمّ فی سنة الف و ستةعشر.
ترجمه : به نام خداوند بخشنده مهربان. از بزرگترین توفیقات خداوند این بود که سلطان اعظم و مولایِ پادشاهان عرب و عجم و دارنده نسب پاک نبوی و افتخار درخشان علوی ، خاک پای خادمان این روضه نورانی ملکوتی و رواج دهنده آثار پدران معصومش ، سلطان فرزند سلطان شاه عباس موسوی صفوی بهادرخان افتخار یافت که با پای پیاده از پایتخت اصفهان به زیارت این حرم شریف بیاید و از خالصترین اموالش این گنبد را به طلا اذین کند که در سال ۱۰۱۰ هجری قمری اغاز شد و در ۱۰۱۶ به پایان رسید .
در سال ۱۰۸۴ هجری قمری و در زمان شاه سلیمان صفوی ، به دنبال وقوع زمین لرزه، گنبد حرم امامرضا(ع) هم آسیب دید و شماری از خشتهای طلایی آن از جا کنده شد . وی دستور داد تا گنبد بازسازی شود و کتیبهای بر آن افزوده گردد که این رخداد را حکایت نماید . این کتیبه اکنون به صورت چهار ترنج در اطراف گنبد دیده میشود .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
❤️خالص کردن عمل،فقط بخاطر خدا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نقل است که: مرحوم شیخ سبزواری رضوان الله علیه برای عیادت بیماری می رفت و عده ای هم با او بودند.
نزدیک منزل بیمار که رسید، برگشت و نرفت. اطرافیان پرسیدند: آقا چرا تا این جا آمدید و حالا بر می گردید؟
آقا جواب داد: خطوری به قلبم کرد که بیمار وقتی مرا ببیند، از من خوشش خواهد آمد و می گوید که سبزواری، چه انسان والا و بزرگی است که به عیادت من بیمار آمده است!
چون داخل نیتم ناخالصی خوش آمدن خلق خدا پیش آمده،حالا برمی گردم
تا هنگامی که اخلاص اولیه را بیابم و این بار تنها برای رضای خدا به عیادت بیمار بیایم....
❤️ چگونه نیتمان را خالص کنیم؟
معمولا دوستان پی نتیجه اعمالند؛ مثلا می پرسند این کار را بکنیم ثوابش چیست و...
اگر انسان پی اینها نباشد یعنی:
به دنبال نتیجه و اینکه عملش چه بلایی را دفع میکند و چه سود و ثوابی می رساند نباشد و هدفش فقط بخاطر رضای خدا باشد آن وقت عملش خالص میشود.
📕داستان های عارفانه، اثر عباس عزیزی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
🔴آنچه میتوانی ببخشی، ثروت واقعی توست
چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسهای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد.
عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت، در حیرت شد. پرسید:
چرا چنین سخاوت میکنی؟
چوپان گفت:
روزی با پدرم به خانه مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمه نانی به ما داد.
پدرم گفت:
در حسرت ثروت او نباش، هرچه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمه نانی بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که میتواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد.
چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر میکرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد.
چوپان گفت:
خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم.
عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود، گفت:
از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچکس نیاموخته بودم. مرا ثروت زیاد است که 10 برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است، احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد.
چوپان گفت:
بر من به اندازه بزهایم که سیلاب برد، احسان کن، که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود بهخاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
🔴 داستانهای علما: حاضر جوابی علامه حلی
در مجلس علما که به دستور شاه خدابنده تشکیل شده بود. سید رکن الدین موصلی (یکی از علمای برجسته اهل تسنن) به علامه گفت: دلیل بر جواز صلوات بر غیر پیامبران چیست؟
علامه بی درنگ این آیه را خواند:
«الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ * أُولَـئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولَـئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ».
(صابران کسانی هستند که هرگاه مصیبتی به آنان رسد، می گویند: ما از آن خدا هستیم و به سوی او باز می گردیم، اینان همانها هستند که الطاف و رحمت و صلوات خدا شامل حالشان شده و آنان هستند هدایت یافتگان).
سید موصلی از روی بی اعتنایی گفت: بر غیر پیامبران (یعنی امامان معصوم) چه مصیبتی وارد شده است که سزاوار صلوات باشند؟
علامه بی درنگ گفت: از سخت ترین و جانکاه ترین مصایب اینکه از نواده های آنان شخصی مثل تو به وجود آمده، که منافقان مشمول عذاب را بر آل رسول (علیهم السلام) ترجیح می دهد.
حاضران، از حاضر جوابی علامه، خندیدند.
منبع: نگاهی بر زندگی دوازده امام (علیهم السلام)، علامه حلی، ترجمه محمد محمدی اشتهاردی، بخش پیشگفتار مترجم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
🖤 مسیحی و زره امام علی(ع)
در زمان خلافت امام علی در کوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در دست مردی مسیحی پیدا شد که آن را برای فروش گذاشته بود.امام علی او را به محضر قاضی برد و اقامه دعوی کرد که: «این زره از آن من است، نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام.» قاضی به مسیحی گفت: «خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه می گویی؟» او گفت: «این زره مال خود من است، و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی کنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد)
قاضی رو کرد به امام علی کرد و گفت: «تو مدعی هستی و این شخص منکر است، علیهذا بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری.»
امام علی فرمود: قاضی راست می گوید، اکنون می بایست که من شاهد بیاورم، ولی من شاهی ندارم!
قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد، به نفع مسیحی حکم کرد و او هم زره را برداشت و رفت و امام علی محکوم شد!
ولی مرد مسیحی که خود بهتر می دانست که زره مال کیست، پس از آنکه از دادگاه بیرون رفت وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت: «این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست، از نوع حکومت انبیاست و من انتظار نداشتم خلیفه و رهبر مسلمین محکوم شود» و اقرار کرد که زره از امام علی (ع)است.
طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم امام علی در جنگ نهروان علیه خوارج می جنگد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📚داستان زیبا
رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربدهکشهای تهران بود،اما عاشق امام حسین علیهالسلام بود.در ایام عزاداری ماه محرم شب اول، بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرقخوری و آبروی ما را میبری!حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترکها جوابم کرد، شما چه میگویی، شما هم میگویی نیا؟!
اول صبح در خانهاش را زدند، رفت در را باز کرد، دید، ناظم ترکهاست، روی پای حاج رسول تُرک افتاد و اصرار کرد بیا بریم، گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت! حاج رسول گفت: تو که من را بیرون کردی؟ گفت: اشتباه کردم، حاج رسول گفت: اگر نگویی نمیآیم! ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم، در کربلا هستم، خیمهها برپاست، آمدم سراغ خیمه سیدالشهداء علیهالسلام بروم، دیدم یک سگ از خیمهها پاسداری میکند، هر چه تلاش کردم، نگذاشت نزدیک شوم، دیدم بدن سگ است، اما سر و کله حاج رسول است، معلوم میشود امام حسین علیهالسلام تو را به قبول کرده است.
ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن، آنقدر خودش را زد گفت: حالا که آقام من را قبول کرده است، دیگر گناه نمیکنم، توبه نصوح کرد، از اولیای خدا شد. شبی عدهای از اهل دل جلسهای داشتند، آدرس را به او ندادند، ناگهان دیدند در میزنند، رفتند در را باز کردند، دیدند حاج رسول است! گفتند: از کجا فهمیدی کلی گریه کرد و گفت: بیبی آدرس را به من داده است، شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند: چگونهای!گفت: عزرائیل آمده، او را میبینم، ولی منتظرم اربابم بیاید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
😔🌺استقبال از مرگ یا رفتن به میهمانى
📚سلمى همسر ابو رافع غلام و یار حضرت رسول صلّلى اللّه علیه و آله و همچنین اءسماء بنت عمیس و عبداللّه بن عبّاس و دیگر بزرگان حکایت کرده اند:
در آن هنگام که حضرت فاطمه زهراء علیها السلام لحظات آخر عمر پر برکت خویش را سپرى مى نمود، به اطرافیان خطاب کرد و فرمود: مقدارى آب برایم بیاورید.
و چون آب آماده گشت ، حضرت بدن خود را شستشو و غسل داد و سپس فرمود: بهترین و تمیزترین لباس هاى مرا بیاورید.
و وقتى لباس هاى مورد نظر آن مخدّره مظلومه در کنارش گذارده شد، آن ها را پوشید.
پس از آن دستور داد که رختخواب مرا در وسط اتاق بیندازید؛ و حضرت بعد از آن با حالت مخصوصى ، آرام ، آرام وارد اتاق شد و در رختخواب خود، رو به قبله خوابید و دست خود را زیر سر گذاشت و اظهار نمود:
من در همین لحظات از میان شما خواهم رفت و به سوى پروردگار خویش رحلت مى کنم و از این دنیاى فانى راحت مى شوم و به میهمانى و ملاقات خداوند رحمان و همچنین دیدار پدرم رسول خدا مى روم .
از شما مى خواهم که پس از وفاتم ، بدنم را برهنه و عریان نکنید چون که من خود را شستشو داده و تمیز کرده ام ؛ و سپس پارچه اى روى خود کشید.
و شاید مقصود این بوده باشد که حضرت زهراء علیها السلام ، این اوّلین مظلومه جهان بشریّت ، نخواسته است که همسرش ، امام علىّ صلوات اللّه علیه از صدمات و شکنجه هاى وارده بر بدن نازنینش توسطّ دشمنان دوست و مسلمان نما آگاه شود و قلب حضرتش غمگین و دلخراش گردد.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
🔴 تلنگر
خدا یکی از خوبان و عاشقان امام زمان را رحمت کند شاید مثلا چهل سال پیش بود، سید کریم پینه دوز، هرشب جمعه به محضر آقا مشرف میشد.
در بازار تهران حجره کوچک پینه دوزی داشت، امام زمان شبهای جمعه سری به حجره اش میزد و او را میدید.
یک روز از صبح تا غروب پولی دشت نکرد،در حجره را تا انتهای شب باز گذاشت به امید مشتری, خبری نشد، زن و بچه گرسنه منتظرش بودند در خانه، حجره را بست و رفت سرکوچه ی خانه شان ایستاد، برف سنگینی میبارید گفت انقدر می ایستم تا روزی ام را مولایم حواله کند، جوانی از دور آمد و بقچه ای به او داد، گفت از طرف حضرت صاحب است، نان بود و حلوا،سید کریم میگفت عطرش آدم را مست میکند و طعم غذای بهشت دارد.
نان و حلوا را هرچه میخوردند تمام نمیشد ، سفره را که باز میکردند باز همان مقدار روز اول در سفره بود، به خانمش گفت کسی بویی نبرد از این ماجرا، زن همسایه از خانمش پرسید این عطر حلوا که کوچه را برداشته از خانه ی شماست، ماجرایی دارد؟خانمش قصه را به زن همسایه گفته بود، برای وعده ی بعدی سفره را که باز کرده بودند دیگر نانی در سفره نبود.
برداشتی آزاد از زندگی سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت