✍#بافته_های_معیوب
در زمانهای قدیم عارفی زندگی می کرد که کارش بافتن پارچه بود، او پنبه میخرید، از آن نخ درست می کرد و بعد از آن پارچه میبافت...
روزی مردی از او خواست تا برایش پارچه ببافد...
عارف روز و شب مشغول بافتن پارچه بود و تا توانست در بافتن آن دقت کرد تا اینکه بالاخره بافتن آن تمام شد...
عارف پارچه را برای آن مرد فرستاد، مرد پارچه را خوب نگاه کرد و به فرستاده گفت: " نه من این پارچه را نمی خواهم چون عیب های زیادی دارد..!"
فرستاده برگشت و پارچه را به عارف داد و گفت: " آن مرد پارچه را نخواست و از عیب زیاد آن شکایت داشت..."
عارف که این حرف را شنید، روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن مرد که از این رفتار عارف تعجب کرده بود، گفت: " چرا گریه می کنی؟؟ " اما او توجه نکرد و همچنان با صدای بلند گریه می کرد...
مرد با دیدن این حال عارف دلش به حالش سوخت و به او گفت: " گریه نکن مَرد، عیبی ندارد که! اصلاً من خودم پارچه ات را میخرم خوب است؟؟"
عارف که همچنان بی تابی می کرد گفت: " ای وای بر من که دَردم خرید پارچه نیست...
آن مرد گفت: " آخر پس یکدفعه چه اتفاقی افتاد که اینطور گریه می کنید؟!!!"
عارف پاسخ داد: " گریه من بخاطر این است که برای دوختن و بافتن این پارچه زحمت زیادی کشیدم"
مرد گفت: " قبول، من هم این را می دانم"
عارف ادامه داد: " اما چه فایده وقتی آن را پس دادند و از من نخریدند "
مرد خواست او را دلداری دهد که او ادامه داد:
" از آن میترسم تمام کارهایی که در این چندین سال عمر انجام داده ام و این همه برایشان زحمت کشیدم را هم فردای قیامت به هیچ قیمتی از من نخرند و بگویند پر از عیب است، به نظرت آن روز من دست خالی چه کار خواهم کرد...؟؟" 😔
#کشکول_شیخ_بهایی
@Dastane_amozande