#برگی_از_شهدا
وعده ی شهادت
پس از این که به بچه ها خبر رسید دکتر «رحیمی» شهید شده است، همه ی بچه ها دعای توسل را به یاد او خواندند. دعا را «محمدعلی» می خواند. وقتی به نام مقدس امام حسین (ع) رسید، دعا را قطع کرد و خطاب به بچه ها گفت: «برادرها اگر مرا ندیدید حلالم کنید، من از همه ی شما حلالیت می طلبم».
پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلالیت طلبیدی؟» گفت: «وقتی به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب دیدم، ایشان به من فرمودند: «به زودی عملیاتی شروع می شود و تو نیز در این عملیات شرکت می کنی و شهید خواهی شد»».
همین گونه شد، او در همان عملیات (مسلم بن عقیل (ع)) به شهادت رسید. با این که قبل از عملیات به علت درد آپاندیسیت به شدت بیمار بود و حتی فرماندهان می خواستند از حضور او در عملیات جلوگیری کنند، ولی او می گفت: «چرا شما می خواهید از شهادت من جلوگیری کنید؟»
.
راوی: یکی از همرزمان نوجوان بسیجی شهید «محمدعلی نکونام آزاد»
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#برگی_از_شهدا
🌷هنوز انقلاب پیروز نشده بود و حضرت امام در تبعید به سر میبردند یک روز صبح که میخواستم او را برای نماز از خواب بیدار کنم، دیدم بیدار است و ناراحت، پرسیدم چی شده مادر؟ گفت: امام را در خواب دیدم من و عدهی زیادی در یک طرف ایستاده بودیم و شاه و سربازان و درجه دارانش در طرف دیگر. شاه رو به امام کرد و گفت: پس کو آن یاران با وفایی که از آنها صحبت میکردی؟ امام دست مبارکش را روی گردن من گذاشت و گفت آنهایی که گفتم همینها هستند که به ثمر رسیده اند.چند سالی از این قضیه گذشت، انقلاب پیروز شد. و در دوران جنگ مثل بقیهی جوانان برای دفاع از مرزهای میهن اسلامی راهی جبهه شد. آخرین باری که میخواست به جبهه برود گفت: عملیات مهمی در پیش داریم من هم میخواهم در آن داوطلب باشم و اگر خدا بخواهد شهید میشوم. حرفهایش را زد و ساکش را برداشت و با همه خداحافظی کرد. چند روز بعد که مارش عملیات به صدا در آمد برای ما یقینی شده بود که او به شهادت رسیده است همینطور هم بود پیکر پاکش را که آوردند، دیدیم درست از همان قسمت که امام دست مبارکش را نهاده بود ترکش خورده و شهید شده
خاطره ای به یاد شهید معزز سید رضا سیدین
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#برگی_از_شهدا
🎂 نوروز در جبهه 🎂
🐭🐭 سنگر تکانی و سماجت موش ها
این رزمنده درباره رسم خانه تکانی نوروز در جبهه ها می گوید: "گودالی کوچک در سینه سخت کوره های سنگی کنده بودیم و اطراف آن را با گونی های پر از خاک، محصور و ورقه ای فلزی را سقف آن کردیم و چند گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقه فلزی ریختیم و یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن گذاشتیم.
باید خانه تکانی می کردیم. کسی هم دستور نمی داد و خودمان می دانستیم. هر چند که در همه جبهه ها نظافت سنگر، حکم اجباری پیدا کرده بود، ولی خانه تکانی سال نو، فرق می کرد و بهانه ای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم.
پر کردن سوراخ موش ها هم وظیفه ای مهم بود؛ نه گچ داشتیم و نه سیمان و مجبور بودیم یک تکه سنگ با لبه های تیز را در دهانه لانه شان فرو کنیم؛ ولی آن ها هم بیکار نمی نشستند؛ پاتک می زدند و در کمتر از یکی دو روز، از جایی دیگر که اصلاً احتمالش را نمی دادیم، کانال می زدند و راه باز می کردند. این جور مواقع، کار و کاسبی تله موش های چوبی کوچک که جزء واجبات هر سنگر بود، سکه می شد.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#برگی_از_شهدا
#پنجرهای_رو_به_بهشت....
🌷نوبت نگهبانی من ساعت دوازده شب تا دو نیمه شب بود. بعد از اتمام نگهبانی که شب خنک و ساکتی هم بود، نفر بعدی را بیدار کرده و خوابیدم. در خواب رؤیای بسیار دلنشینی دیدم. آن شب مولایم حضرت بقیه الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و حضرت فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) را زیارت کردم. در عالم خواب دیدم روی تپه ای، داخل یک سنگر تیربار، مشغول تیراندازی به طرف تعداد زیادی از عراقیها هستم که با لباس کماندویی سبز به سرعت به طرف ما در حال پیشروی هستند و هر لحظه به ما نزدیکتر میشوند. یک نفر کمک تیربارچی کنار من نوار تیربار را آماده میکرد که ناگهان تیر خورد و افتاد کنار دست من.
🌷خیلی نگران شدم چون دیگر کمکی نداشتم. شدت درگیری بهقدری بود که حتی یک لحظه نیز نمیتوانستم تیربار را رها و او را جابجا یا کمک کنم. از این وضع مضطرب بودم که ناگاه متوجه شدم یک نفر زد سر شانه چپ من. وقتی سرم را به طرف بالا برگرداندم، یک آقای بلند قامتی دیدم؛ عمامهی مشکی بر سر و شال سبز به کمر و لباس سبز پاسداری بر تن؛ با چهره ای نورانی و محاسن پر پشت. همهی اینها را یک لحظه دیدم و مجدداً نگاهم متوجه جلو شد. فرمود: «نترس، من اینجا هستم.» و دیگر حرفی نزد. به من الهام شد که ایشان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستند.
🌷قوت قلب عجیبی گرفتم و بدون واهمه به تیراندازی ادامه دادم. ایشان دوست زخمی مرا بغل کردند و بردند عقب و دوباره آمدند بالای سرم ایستادند. عرض کردم: «آقا! خطر دارد، بنشینید تا تیر نخورید.» فرمود: « نترس، اینها همه کمک تو هستند، برگشتم. پشت سرم یک لحظه نظری انداختم، دیدم چند نفر ملبّس به لباس نظامی ولی عمامهی سفید پشت سرم ایستاده اند. دیگر ترسی نداشتم و خود را تنها نمیدیدم. دشمن همچنان به سمت ما و سنگرمان که روی تپه های سرسبز قرار داشت. جلو میآمد، البته تعدادی کشته شدند ولی هجوم آنها سنگین بود. برای بار سوم یکدفعه آن وجود مبارک بالای سرم آمد و فرمود: «تیراندازی نکن، مادر (یا مادرمان) آمده.»
🌷....من دستم را از روی ماشه برداشتم و دیدم بین ما و دشمن، یک خانم با چادر سیاه و روپوش که من چهرهی ایشان را نمیدیدم، آرام آرام به طرف ما میآید. به قلبم گذشت ایشان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) است. به شدت نگران شدم که الان دشمن به ایشان میرسد که دیدم آن حضرت خم شدند مشتی خاک برداشتند و پاشیدند به طرف عراقیها و در این هنگام تیراندازی آنها قطع و همه کور شدند. سلاحها را انداختند زمین، و دستان خود را جلوی خودشان دراز کرده بودند که به مانعی برخورد نکنند و رو به عقب فرار میکردند. در حین فرار، خیلی از آنها زمین خوردند.... از شدت خوشحالی بلند شدم و گریه میکردم....
راوی: شهید معزز غلامرضا یزدانی
📚 کتاب "پنجرهای رو به بهشت"، ص ۶۳_۶۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#برگی_از_شهدا
#آرزوهاى_شب_عمليات
🌷شب عمليات بود. داخل سنگر نشسته بوديم در زير روشنايى نور چراغ قوه، دعا مى خوانديم. غذاى مختصرى را كه توزيع شده بود كاظم بين بچه ها تقسيم كرد و دست آخر، غذاى خودش را هم پيش من گذاشت!
🌷وقتى علت را جويا شدم گفت: «امشب، آخرين شب زندگى من است و فردا به شهادت خواهم رسيد». و پس از مكثى كوتاه ادامه داد: «من از خداوند چند درخواست كردم: يكى اين كه با شكم گرسنه شهيد شوم؛ دوم اينكه تنها با يك گلوله كشته شوم و سوم اينكه بدنم در آفتاب بماند.»
🌷صبح عمليات، فرمانده ما – برادرآهنى – متوجه غيبت كاظم شد. وقتى او را يافت كه آخرين لحظات زندگى اش را مى گذراند....
🌷....درگيرى با دشمن ادامه داشت و انتقال شهدا به عقب امكان پذير نبود بنابراين پيكر او ٩ روز زير آفتاب داغ خوزستان باقى ماند و آخرين آرزوى شهيد هم محقق شد.
راوى: همرزم شهيد كاظم خائف
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#برگی_از_شهدا
*✨داستان قواص ها✨*
تا حالا سگ دنبالت کرده ؟😔😔😔
نکرده؟
خب خداروشکر که تجربشو نداری...😔
اما بزار برات بگم...
وقتی سگ دنبالت میکنه...
مخصوصا اگه شکاری باشه...
خیلیا میگن نباید فرار کنی ازش ...
اما نمیشه... یه ترسی ورت میداره ک فقط باید بدویی...
امـا...
خدا واست نیاره اگه پات درد کنه...
یا یه جا گیر کنی...
یا...
کربلای چهار بود...
وقتی منافقین لعنتی عملیاتو لو دادن... مجبور شدیم عقب نشینی کنیم...
نتونستیم زخمیا رو بیاریم...
بچه های زخمیه غواص تو نیزارهای ام الرصاص جاموندن...
چون نه زمان داشتیم و نه شرایط نیزار ها میذاشت برشونگردونیم...
هنوز خیلی دور نشده بودیم از نیزارا که یهو صدای ناله ی زخمیا بلند و بلند تر شد...
آخ ...
نمیدونم چنتا بودن...
سگای شکاری ...
ریخته بودن تو نیزار...
بعثیا به سگ های شکاریشون یه چیزی تزریق کرده بودن که سگا رو هار کرده بود ...
هنوز صدای ناله های بچه ها تو گوشمه...
زنده زنده رفیقامو که دیگه پای فرار کردن نداشتن رو...
داشتن تیکه تیکـ ....
کاری از دست ما بر نمیومد ...
شنیدی رفیق؟
*انقد راحت پا روی خونشون نزاریم...
*امنیتی که الان داریم فقط به خاطره خون شهداست.
🌷#شادی_روح_شهدا_صلوات
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande